فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#خدا_جان
👌به محتاج تو
👌محتاجی حرومه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
قسمت پنجم طلاق عاطفی تو زندگی ما خیلی زودتر از حد تصورم اتفاق افتاد.ماه به ماه همبستر هم نمیشدیم.بر
قسمت ششم
منتظر بود تا جوابشو بدم و دوباره به باد کتک بگیره...
بچه رو از سینم جدا کردم و به حضرت زهرا قسم دادم که حق عفت و پاکی منو از این مرد به ظاهر شریف بگیره..
سرمو به زیر انداختم.لباس بچه رو از سینه اش کنار زدم و اشکهامو رو سینه لختش ریختم.
بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق بیرون رفت.صدای کوبیده شدن در حیاط نشون میداد که از خونه هم رفت...
کمی آرام شده بودم.تمام مدتی که تهمتهای جور به جور میزد زیارت حضرت فاطمه میخوندم و اشک میریختم.
و امروز با بچه ای معصوم که شیر پاک میخورد همراه شدم.باز خواندم زیارت حضرت زهرا رو...
آرام شده بودم.به مادر زنگ زدم که نیا مادر ما میریم بیرون غذا بخوریم.
باورش شده بود.نیومد.آقا هم برا نهار نیومد.دوربینهارو با گوشیش چک میکرد.زنگ زد برنداشتم.پیام فرستاد:چیزی برا خوردن داری؟؟؟جواب ندادم.
نزدیکای غروب بود.هنوز شناسنامه رو نگاه نکرده بودم و خودم همیشه بچه ام رو تو دلم حسن صدا میکردم.(همه به مظلومیت های امام حسین گریه میکردن اما من به جگر پاره پاره شده امام حسن).همیشه متوسل به امام حسن میشدم و به مادرش حضرت زهرا قسم میدادم که انتقام منو از این مرد به ظاهر شریک زندگی بگیره..
بچه هیچ گریه ای نمیکرد فقط ساکت بود و اگه خودم شیر میدادم میخورد و فقط نگاه میکرد.انگار حالمو درک میکرد.
هوا تاریک بود که با دو پرس غذا اومد.تو آشپزخونه میز رو چید و ازم خواست که برم شام بخوریم.
مادرم از ظهر تا حالا زنگم نزده بود.بهش زنگ زدم که مادر ما شام داریم چیزی نیار..(نه که نگرانم بود😄😄).
بیصدا شام رو خوردم و رفتم که از چایی که دم کرده بود بیارم.دیدم بچه رو بغل کرده و آورده آشپزخونه.اولین بارش بود بچه اش رو بغل کرده بود.گفت:از اسمش خوشت اومد؟؟؟گفتم ندیدم شناسنامه رو.
از تعجب دهنش باز مونده بود...چرا؟؟تو که واسه فهمیدن اسمش عجله داشتی.شروع کرد به مسابقه ۲۰ سوالی...
آقا کِیفش کوک بود و من منتظر انتقامی بودم که این خدای این طفل معصوم و حلال زاده از این مرد بگیره.
چند تا اسم گفتم و همه رو رد کرد.به ذهنم هم خطور نمیکرد که آقای بی دین بخواد اسم پسرشو حسین بذاره..
حسین...
اسم قشنگی بود.و من ناخوداگاه شروع کردم به خوندن..حسن و حسین برادرن؛نخورده شیر مادرن؛از آسمون شیر آمد؛صدای شمشیر آمد...
ساکت شدم و از امام حسن خواستم که خودش راهی جلو پام بذاره و منو رسوای عالم نکنه.تا حالا رو هم به خاطر پدرم...فقط پدرم همه چیزو تحمل کرده بودم.
ادامه دارد
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام خدمت تمام دوستانم.عیدتون مبارک.نماز روزه هاتون قبول حق.من مدت چند سال درگیر دیابت هستم ولی الان کنترل شده است.اما بخاطر دیابت مخفی ک داشتم ونفهیدم مشگل نورپاتی دیابتی برام پیش امده .یعنی سوزش کف پا وسرشدن کف وروی پا.خیلی اذیتم خیلی دکتر رفتم طب نوین طب سنتی ولی خوب ک نشده روز بروز بدتر میشه خواستم ببینم دوستان تجربه ای دراین مورد دارن .یا برای این بیماری پیش چ دکتری باید برم خواهشا راهنمایم کنید خیلی اذیتم.باتشکر مهربانو هستم.برای سلامتی وفرج مولام صلوات
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
یاس جونم اون خانمی که گفتن آب چله نوزاد رو چه جوری میریزن یکم آب میریزن تو یه کاسه چهل تا بسم الله میخونن به آب و بعد یه چند قطره شومیریزن روسرنوزاد یه چند قطره شوهم میریزن روسرمادر ،،بعدم چند قطره شو میریزن چند جای خونشون بعد هرچه قدر آب اضافه اومد میریزن تو ی گلدونی پای خاک که آب رو دور نریزن
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا با عجله از روی مبل بلند شد و گفت: - خاله جون بذار منم بیام، خواهش می کنم. - نه اصلا، اومدن ت
#وفا
آقای محترم ازتون خواهش کردم که سوار ماشین بشین .اگه همین الان نیاین توی ماشین مجبور میشم از این جا
برم
سعید با عجله بدون این که حتی درهای ماشین گران قیمتش رو قفل بکنه روی صندلی جلو کنار پردیس نشست و
پردیس هم با عجله پراید سفید رنگش رو روشن کرد و با سرعت از اون جا دور شد چند خیابان بیشتر نرفته بود که
سعید بی تابانه پرسید
-خانم تو رو خدا حرف بزنین . بهم بگین وفا کجاست می خوام ببینمش بهتون التماس می کنم
سعید اون قدر توی اون چند روز غصه خورده و عذاب کشیده بود که دیگه به هیچ وجه نمی توانست خودش رو
کنترل بکنه . اشک توی چشم های سیاه و براقش جمع شده بود . غم و خستگی و بی تابی رو میشد به راحتی از توی
چشم هاش خوند .
خاله پردیس که از دیدن سعید و حال و روز بد و داغونش ناراحت شده بود گفت
-لطفاً یه کم اروم باشین . به خودتون مسلط باشید . این همه بی تابی و ناراحتی اصلا براتون خوب نیست
سعید که اصلا حوصله و پند و اندرز شنیدن رو نداشت و فقط می خواست هر چه زودتر وفا رو ببینه گفت:
- من خوبم، آورم، شما فقط منو ببرین پیش وفا خواهش میکنم پردیس خانم.
- چشم می برم، وفا الان توی خونه ی منه و مثل شما و خیلی خیلی بدتر و شدیدتر از شما عصبی و ناراحته. من به
خاطر شما دو نفر الان این جا هستم.
سعید که از بودن وفا تو خونه ی خاله پردیس یه کم آروم گرفته بود و خیالش راحت شده بود نفس عمیق و پر از
حسرتی کشید و گفت:
- پردیس خانم، خیلی ازتون عذر می خوام که این حرف ها رو بهتون می زنم ولی دیگه نمی تونم ساکت
بمونم،تحملم تموم شده، سه ماه لال شدم و حرف نزدم، فقط به خاطر وفا، نمی خواستم ازم برنجه، سه ماه همه و بد
رفتاری ها و کم محلی هاشو تحمل کردم و دم نزدم، چون دوستش داشتم و می پرستیدمش، ولی نمی تونستم بهش
بگم، هر بار خواستم حرفی بزنم و با زبون بی زبونی بهش بفهمونم که دوستش دارم ازم فرار کرد و دلمو شکست.
خواهر زاده ی شما منو نابود کرد. من یه عاشقم، گلایه هامو خوردم و می خورم ولی اون با رفتنش، با بی خبر و
پنهانی رفتنش غرورم رو شکست، باور کنین من مستحق این همه عذاب و توهین نبودم، ولی عیبی نداره من درد دال
مو پیش خدا می برم، اون روز لعنتی وقتی جای خالی شو دیدم، وقتی دست خطش رو دیدم که با بی رحمی ازم
خداحافظی کرده بود . که برای همیشه ترکم کرده بود مردم ....ذره ذره آب شدم .نمی تونستم باور کنم که وفا با
اون معصومیت و صورت زیبا و به ظاهر قلب مهربون و کوچیکش این همه بد سیرت و سنگدل باشه . نمی تونستم
بفهمم که چه طوری تونسته با من یه همچین کاری بکنه . آخه چه طوری تونست !
سعید ساکت شد سرش رو میون دست هاش گرفت و چشاشو بست . پردیس که حالا واقعیت ماجرا رو فهمیده بود و
بهش ثابت شده بود که وفا و سعید هم دیگر رو می پرستن به خاطر حدس درستی که زده بود لبخندی روی لبش
نشست و گفت
-آقا سعید وفا واقعاً همون طوریه که ظاهر و رفتارش نشون میده . معصوم و پاک و محجوب و سر بزیر . خودتون
بهتر از من می دونین که چه قدر زیبا و قشنگ و دوست داشتنیه . ولی اون با این همه حسن و زیبایی که داره هیچ
وقت از راه به در نشده و متانتش رو حفظ کرده . خیلی ها دور و برش چرخیدن و خواستن تصاحبش بکنن . ولی اون
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام وقت بخیر
ازاین کانال خوبتون
واقعا وقتی میشینم کانال خوبتون میبینم ومطالب جالب و دوست داشتنی تون میبینم و میخونم احساس آرامش میکنم
واز تجربیات اعضای گروه استفاده میکنم
ومیبینم که منم مثل بقیه هستم
واز خاطراتشون میگن واقعا کانال خیلی خیلی خیلی خوبیه وقتی اعصاببم خورده یا مشکلی که دارم میام کانال رو نگاه میکنم ومطالبشو میخونم آرامش پیدا می کنم.ودرمورد یه چیز خیلی مهم
که درمورد دخترم که خواستگار داره
پسر 27 سالش وسربازی نرفته وشغلشم خیاط هستش
دخترم امسال مرداد ماه میره 19 سالگی میخواستم نظر هم گروه های عزیز رو دراین مورد بدونم وراهنمایی کنید و دخترم اولین بچه خانواده هستش وپسر هم اولین فرزند خانواده هستش واین طرف رو کسی بهمون معرفی کرده وما هیچ شناختی از اون طرف نداریم واهل اطراف لرستان هستش وما خودمون اراکی هستیم
ممنون میشم راهنمایی کنید کسی تجربه ای داره بگه واز تجربشون استفاده کنیم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
قسمت ششم منتظر بود تا جوابشو بدم و دوباره به باد کتک بگیره... بچه رو از سینم جدا کردم و به حضرت زهر
قسمت هفتم
هنوز بچه بغلش بود.بوسیدش اما من انگار خواب بودم.
گفت زنگ بزن پدرت بیاد اسشو تو گوشش بگه.منم میرم میوه و شیرینی میخرم تا بیان.
هیچ مراسمی جشن و سورانی برای هفتم یا دهم برگزار نکرده بودیم.
زنگ زدم پدر اومده بود.ته دلش شادی رو میدیدم.انگار از چشمام دیده بود که یه ذره آرامش ته قلبم دارم.
اون شب پدر اسم پسرمو تو گوشش خوند و با دلگرمی از خونمون رفت.رفتارای شوهرم واقعا غیرقابل پیش بینی شده بود.هیچ حرفی که به پدرم بربخوره، نزد.
اونا رفتن و ما سه نفر تنها شدیم.گفت:" این بچه رو دوباره به آغوشت بگیر و به حضرت زهرا قسم بده که خدا یا منو بکشه یا از این افکار بد نجاتم بده.من مریضم...مریض..
دختره بدبخت!!!چقدر عذاب کشیدی که انتقام رو به یه معصوم واگذار کردی."
من فقط اشک میریختم.تعجبم از سکوت بچه بود.خودش هم گاهی اشک میریخت..
هیچ اشتیاقی به آغوشش نداشتم.ماهها بود که برای من مُرده بود.
پیشانیمو بوسید و معذرت خواست و ازم خواست که ببخشمش..اما من؛خیلی زجر کشیده بودم.چند روز تا انتخابات مونده بود.دوران داغ تبلیغات نامزدها بود.قرار شد پنج شنبه مراسم سور فامیلها رو بگیریم و فرداش انتخابات بود.اخلاقش خوب شده بود.(هیچوقت درباره افکار بدی که درمورد من داشت به هیچکس هیچی نگفتم.و همان بهتر که نگفتم..میدونستم که آبرو ریزی میشه و بیخود آبروی پدرم و خودم میره.اون اگه آبرو براش مهم بود به دختر باکره تهمت نمیزد.به بچه حلال زاده خودش،حرام زاده نمیگفت).
مراسم با خوشی تموم شد.برام کلی طلا گرفته بود.اسم پسرمو روی یه پلاک سنگین حک کرده بود.هر بار که حسین رو میدیدم آرزو میکردم که کاش اسم پسرم حسن بود😊
مراسم به خوبی برگزار شد.ما رو گذاشت تو خونه و با معذرت خواهی از اینکه نمیتونه شب رو خونه بیاد رفت
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاس عزیزمیشه پیام منوبزاری کانالت شایدکسی تونست منوراهنمایی کنه.من چندماهه متوجه شدم کلیه هام پروتئین دفع میکنه 2000بودم توبیوپسی بعدتشخیص دادن بیماری خودایمنیagiنفروپاتی گرفتم دکترم بهم گفته درمان نداره الانم پردنیزولون 50میخورم صورتم خیلی زشت شده بادکرده .قراربودازدواج کنم ولی همه چی معلق روهواست.کسی هست این بیماریوداشته باشه منوراهنمایی کنه؟کسی میدونه ورم صورت بعدقطع پردنیزولون میخوابه یانه؟واینکه تااخرعمربایدکورتون مصرف کرد؟؟لطفاپیام منوبزارین خواهش میکنم شایدیکی کمکم کرد
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
کمی عشق🥰🥰
آنقدر زیبایی که حتی اگر
سهم من شاید نباشی
همین که دنج ترین گوشه قلبت
برای من باشد
راضیم
تو زیباترین خواهش قلب منی ...
#مرتضی_قلیپور
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
قسمت هفتم هنوز بچه بغلش بود.بوسیدش اما من انگار خواب بودم. گفت زنگ بزن پدرت بیاد اسشو تو گوشش بگه.م
قسمت هشتم
قبل رفتنش همه ی سیمهای دوربینها رو کند.به دیوانه های شفا یافته بیشتر شبیه بود تا یه آدم کثیفی که با یه تلنگری که نمیدونستم چی بود بیدار بشه..
منو و حسین رو بوسید و رفت.صبح زنگ زد گفت:من تو حوزه انتخابیه فلان مدرسه ام.بیا اونجا تو هم رای بده.من😳 برم جایی که شوهرم با یه عالمه از دوستاش اونجا به عنوان ناظر بودن😳
باورم نمیشد.گفتم من اصلا رای نمیدم.خندید و با صدای بلندی گفت:همکارای محترم؛ خانم من میگه من رای نمیدم و با صدای بلندتری خندید.گفت هر جا راحتی همونجا رای بده.من برات لیست میفرستم.
رفتم و تو نزدیکترین محل به لیستی که داده بود رای دادم
نهار و شام رو هم نیومد.صبح شنبه با شادی و جعبه شیرینی اومده بود.ظاهرا کسی که سنگشو به سینه میزدن بیشترین رای رو آورده بود.
گفت نهار مهمون منی.همکارام هم هستن با خانوادشون.تعجب! تعجب
آخه چقدر تعجب!!!
هیچ آرایشی نکردم.حتی یه رژ کمرنگ یا یه مداد ابرو.
با دیدنم گفت:خیلی بی روح به نظر میرسی.روزهای بد واقعا تاثیر بدی روت گذاشته.یه خورده به خودت برس.کم خون به نظر میرسی.فردا میریم یه سری آزمایش میدیم.
حسین رو ازم گرفت و من عرض یه دقیقه فقط رژ کم رنگ و مداد ابرو و کمی ریمل زدم و راهی شدیم.تو غذاخوری.بیشتر از صدنفر بودن.خانمهاشون هر کدوم یه مدل یه قیافه.انگار اومده بودن عروسی؛و من که مثلا صاحب مهمون و مهمونی بودم خیلی ساده.😐
مهمونا رفتن و ما هم برگشتیم خونه.گفت:" میرم خونه همون دوستمون که انتخاب شده.امشب شام مهمون اون هستیم.
دم در هال گفت من دیگه میرم.زحمت زیادی براش کشیدم امروز نباشم همش هدر میره".
نمیدونم این معلم ساده سر پیاز بود یا ته پیاز
من و حسین رو بوسید و گفت سعی کن حلالم کنی.لبخند بی روحی زدم و گفتم سعی میکنم.تو هم سعی کن جبران کنی..
چند بار به عقب برگشت.نمیدونم چرا با یادآوری روز خواستگاری اشکم سرازیر شد.نگاه به حسین کردم که آروم تو بغلم خوابیده بود.در کل خیلی بچه ی ساکتی بود.دوباره برگشت و حسین رو بوسید و گفت منم سعی میکنم جبران کنم.
ساعت ۱۲ شب بود.دلم شور میزد.یه جور حس دلتنگی.مثل روزهای اول آشنایی که براش شعر میخوندم.بعد از ازدواجم ذوق شعریم انگار کور شده بود.هر چی مینوشتم با تصور اینکه اگه دست کسی برسه و حس و حال و سرگذشتمو و موضوع دعوامونو از شعرهام بدونه،شعرمو پاره میکردم.تازگیها به کلی ذوقمو باخته بودم.حسین سیر که شد دهنشو از شیر کشید و آروم خوابید.گذاشتم توی تختش و یه تکه کاغذ از دفترچه تلفن کندم
هیچی نتونستم بنویسم.چند بار نوشتم دلتنگم.کاش زودتر برگردی.مثل یه بیسواد نوشتم:برگرد دلم برات تنگ شده.هیچ ردیف و قافیه ای به ذهنم نمیومد.فقط مینوشتم برگرد و خط پایین باز مینوشتم:دلتنگم برگرد.
ساعت از یک شب گذشته بود.به همراهش زنگ زدم.خاموش بود.چند باری کنار پنجره رفتم و نگاه به کوچه انداختم.اما دریغ از حتی یه بچه گربه، که توجهمو جلب کنه.
ساعت ۳ بود.گوشی خونه زنگ خورد.خانومِ؟
"بعله.بفرمایید."
میتونید به بیمارستانِ بیایید؟
"اتفاقی افتاده؟
گوشی اما دیگه بوق ممتد میزد.به پدر زنگ زدم و حسین رو آماده کردمو به طرف بیمارستان رفتیم.یعنی تصادف کرده؟؟؟حتما هوشیاری نداره که نتونسته خودش زنگ بزنه
از ماشین پیاده شدیم.از اورژانس سراغشو گرفتیم که یکی از پرستارها با سرش اشاره به ته سالن کردچندین پلیس و جمعیت زیادی از مردم.اکثر دوستایی که ظهر بودن هم اونجا بودن.نگاهها یه جوری بود
چرا پلیس؟تا ته سالن برسم به همه چیز فکر میکردم جز😭
رویش ملافه کاملا سفیدی کشیده بودن.باورم نمیشد.چرا؟حسین رو طوری به سینه ام فشردم و فریاد زدم که بچه بیدارشد.باور نداشتم
موقع برگشتن از مهمونی که مردانه بود و سور انتخاباتی بود، تو راه خونه بهش شلیک کرده بودن. مردم با صدای گلوله تو خیابون از خونه هاشون میان بیرون و میبینن که شوهرم از ناحیه سر و سینه گلوله خورده.حاضرین میگفتن قبل رسیدن به بیمارستان تمام کرده بود
باورم نمیشد.فقط ۵ روز خوب بود.فقط ۵ روز.اون وقت نکرد که سعی کنه جبران کنه اما من هنوز سعی میکنم که حلالش کنم و ببخشمش😔
با یه بچه ۲۰ روزه بیوه شدم.😭
نمیتونم حِسّم رو بگم
من براش مرگ نخواسته بودم.
رو کردم به حسین و گفتم:پسر معصومِ من! اینطوری چرا؟مگه انتقام معنی مرگ میده؟دیگه بیصدا اشک میریختم.
۶سال از اون روزهای تلخ میگذره.من هنوز هم حتی با چشمم گناه نکرده ام.چه برسه به اینکه با اعضای بدنم خطا کنم.
حسین الان ۶ سالشه.
دو سال بعد از فوت همسرم،خانواده اش ازم خواستن که با برادرزاده اش ازدواج کنم،اما ازدواج با اونو به معنی خیانت به همسرم میدونستم.اینطوری لرزه به استخوناش میفتاد و اون دنیا شک هایش رو به یقین تبدیل میکرد.
اونم ازدواج کرد و الان دو تا دختر داره.
من به حسینم دلخوشم.تو همون خونه ساکنم و با حمایت پدر تونستم فوق لیسانس هم بگیرمو مشغول تدریس تو دبیرستان
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️🙏
🍺 درمان کهیر و تصفیه کننده خون ☑️
➖ شربت عناب بهترین نوشیدنی برای فصل بهار و تابستان👌🏻
مقداری عناب رو با حدود ۷ برابر آب بجوشونید تا عناب ها کامل پخته بشن
عنابها رو له کرده و خوب بهم بزنید، وقتی عنابها کاملا پخته شدن، صاف کنید و با هم وزنش، شکرسرخ مخلوط کرده، دوباره بجوشونید تا به قوام شربت برسه،
✍ شربت عناب مفید برای ⤵️
_تصفیه کننده خون
_درمان جوشهای پوستی، کهیر
_درمان بیماریهای خارش دار
_درمان سرفههای مزمن
_درمان بیماریهای ناشی از سوءمزاج دموی
_درمان دردسینه ناشی از بیماریهای تنفسی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#جدایی_مهناز_و_محمد عين حال احساس می کردم انگار حلقه معيوب خانواده ام فقط من هستم. من که زودتر از ه
#حدایی_مهناز_و_محمد
!نمی دونم، آخردنيا. می آی يا نه؟
نرگس که فهميده بود حالم خوب نيست، ديگر چيزی نگفت و در سکوت کنارم نشست و من که مثل ديوانه ها رانندگی می
کردم، تا جاده آبعلی رفتم. به اول جاده که رسيدم، حيران ايستادم ومستاصل سرم را روی فرمان گذاشتم. در تمام طول راه
با فکری مغشوش به گذشته و آينده نامعلومم فکر می کردم و اين که زندگی من آخرش به کجا می رسد؟! هراس از آينده
وجودمرا مچاله می کرد و من راه به جايی نداشتم. تا کی چشم به راه بودن؟! چشم به راه معجزه ای که معلوم نبود اصلا
.اتفاق بيفتد
:بالاخره حوصله نرگس سر رفت و با لحنی خنده دار پرسيد
!می شه بفرمايين اين جا کجاست؟ نکنه آخر دنيا اين جاست؟
:سرم را بلندکردم و لبخند زدم. باز همان طور خندان گفت
خاک بر سرت،وقتی اول دنيا خونه ت باشه، آخرش اين جا، ديگه معلومه زندگی چی می شه. آخه بيچاره، تو چرا اين قدر
!دنيات کوچيکه؟ می ترسی دنيات رو بزرگ کنی از پس جمع و جورکردنش بر نيای؟
:وقتی سکوتم راديد، اضافه کرد
يعنی هنوز اينو نفهميدی که اونچه قراره پيش بياد، پيش می آد، چه تو خودتو قايم کنی چه سر تو بالا بگيری و نگاه کنی؟
آخه تا کی می خوای کله ات رو بکنی زير برف؟ خجالت نمی کشی ازشنيدن يک اسم و ربطش دادن به يک واقعيت، اين
جوری می شی؟ تو بايد اينو قبول کنی که اين قضيه، چه تو بفهمی و با خبر بشی و چه نه، اگر تا حالا اتفاق نيفتاده باشه به
هر حال بعد از اين اتفاق می افته. پس مثل بچه ها رفتار نکن، با خودت رو راست باش.اون که مسلماا تارک دنيا نشده،
... همان طور که تو نمی تونی بشی
حتی نمی توانسم بشنوم، چه برسد به اين که فکر کنم، برای همين به هر بدبختی که بود دهان نرگس رابستم که برايم از
واقعيتی که نمی خواستم به آن فکر کنم، نگويد. ولی بعد از آن روزهميشه با فکر به آينده، حرف های آن روز نرگس توی
.گوشم می پيچيد که – مسلماا اون تارک دنيا نشده - ، و من هراسان رو برمی گرداندم تا فراموش کنم
زمان به خاطردل من متوقف نمی شد، می گذشت، سريع هم می گذشت و آينده دوستانم يک به يک مشخص ميشد. اول از
همه مريم با برادر يکی از همکلاسی هايشايش که پسری به نام ناصر بود،ازدواج کرد. ناصر که فارغ التحصيل رشته
حقوق بود، برخلاف مريم، فوق العاده سر وزبان دار و با پشتکار و خوش فکر بود. به پيشنهاد ناصر بود که من و مريم
تصميم گرفتيم مهد کودک داير کنيم و يک سال بعد از تمام شدن درسمان، با فعاليت و تلاش ناصر و مريم و سرمايه ای که
.من از سهم خودم گذاشتم، در تلاش باز کردن مهد کودک بوديم
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
قسمت هشتم قبل رفتنش همه ی سیمهای دوربینها رو کند.به دیوانه های شفا یافته بیشتر شبیه بود تا یه آدم ک
قسمت نهم و پایان
اگه برگردم عقب با کسی که سوء ظن داره زیر یک سقف نمیرم.همه اش با دوران نامزدی سه سال نشد که باهم بودیم؛ اما یاداوری روزهای تلخ سوءظن اثبات نشده عذابم میده.
اگه براتون خواستگار اومد این موضوع رو در اولویت قرار بدین.
مادرهاااااا....فقط به دنیا آوردن مهم نیست.خنثی نباشید مثل مادر مرحومِ من.
باور کنید وقتی مادرم فوت کرد یه حس خنثی داشتم.هیچوقت منو به آغوش نکشید و باهام همدردی نکرد.پدرم اما هنوز سرور خونه منه.علیرغم وجود مادر؛پدرم هم مادر بود و هم پدر.
و در آخر بازم تاکید میکنم زندگی با یه مرد شکاک واقعا جهنمه...آش نخورده و دهن سوخته واقعا مصداق همین هست.بارها برای گناه که جای خود؛حتی برای نگاهِ نکرده،کتک خوردم.
با نوشتن روزهای زندگیم اشک ریختم.قصدم غصه دار کردن دورهمی قشنگتون نبود.از زندگیم عبرت بگیرین.پارانوئید داشتن هیچ ربطی به سواد و فرهنگ و غیره نداره.
درمان هم.....
نمیدونم از مشاور بپرسید.
حلالم کنید اگه غصه دارتون کردم.
خوش باشید.❤️❤️❤️❤️
پایااااان
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام عزیزم
زندگی شوهر شکاک خیلی ناراحت کننده بود واقعا تهت تاثیر قرار گرفتم خدا به دلش صبر بده حالا که خوب شد زندگیش دوام نداشت😭😭ممنونم پشت سر هم گذاشتی کامل بخونیم جگرمون خون نشه بره فردا
خدا خیرت بده🌹😘
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
تقویم نجومی
🗓 دوشنبه
🔹 ۲۷ فروردین / حمل ۱۴۰۳
🔹 ۶ شوال ۱۴۴۵
🔹 ۱۵ اوریل ۲۰۲۴
💠 مناسبتهای دینی
📜 صدور اولین توقیع #امام_زمان علیهالسلام برای حسین بن روح نوبختی (۳۰۵ هجری)
🌓 امروز قمر در «برج سرطان» است.
✔️ مناسب برای امور زیر است:
✅امور ازدواجی
✅خرید وسیله سواری
✅امور زراعی
✅رفتن به تفریحات سالم
✅اقدامات قضایی
✅کندن چاه و کانال
✅فروش کالا و ملک
✅بذرافشانی
✅درختکاری
✅استحمام
🚘 مسافرت
مکروه است.
👶 زایمان
مناسب و نوزاد عمر طولانی دارد.
👩❤️👨 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب دوشنبه)
خوب و فرزند به روزی خود قانع باشد.
💇♂ اصلاح سر و صورت
موجب بلای ناگهانی میشود.
🩸 حجامت، خوندادن
باعث رعشه در اعضا میشود.
🔵 ناخن گرفتن
روز مناسب و دارای برکات خوبی است از جمله قاری و حافظ قرآن گردد.
👕 بریدن پارچه
روز بسیار مناسبی و موجب برکت میشود.
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب دوشنبه) دیده شود، تعبیرش در آیه ۶ سوره مبارکه «انعام» است.
﴿﷽ الم یروا کم اهلکنا من قبلهم﴾
خواب بیننده اندک آزردگی ببیند، صدقه بدهد تا رفع شود. ان شاءالله
چیزی همانند آن قیاس گردد.
📿 وقت استخاره
از طلوع فجر تا طلوع آفتاب
از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا عشای آخر(وقت خوابیدن).
📿 ذکر روز دوشنبه
«یا قاضی الحاجات» ۱۰۰ مرتبه.
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۱۲۹ مرتبه «یا لطیف»، موجب یافتن مال کثیری میشود.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🌺الهی اون دلخوشی که منتظرش
هستید،خیلی زود اتفاق بیفته
ان شاءالله 🌺
شبتون آروم ✨🙏
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 دختر ایل میگه... دختری که بد نامشد.... 🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
شبیه گوسفندی که توی قربانگاه بود و میدونست اینجا براش ته راهه. هیچ توانی نداشتم که بخوام از خودم دفاع کنم فقط اون لحظه آرزو کردم بمیرم اما دست اون مرد بهم نخوره. لحظهای تمام خاطراتم با احمد و رؤیاهایی که برای آینده تصور میکردیم از جلوی چشمم عبور کرد. سرانجام سقوط کردم. اشکم جاری شد. با التماس بهش چشم دوختم .و گفتم کاری بهم نداشته باش از اینجا برو منم قول میدم به کسی نگم که تو امشب اینجا بودی.تو رو خدا برو من نامزد دارم ..كاري نكن بي آبرو بشم و انگشت نما مردم ايل بشم...خنده مستانه ای کرد.
_ جدی؟ اما دیر شده دیگه حالا که دیدمت حیفم میاد ...
_ميشنوي چي ميگم ..
من نامزد دارم قراره باهم ازدواج کنیم التماس میکنم دستت بهم نخوره.زندگیمو تباه نکن.
اما انگار نمیفهمید انگار کر بود.... از حماقت خودم حرصم گرفته بود چرا تنها موندم؟ حالا بین جونم و آبروم باید یکی رو انتخاب میکردم.حتم داشتم اگر صدام دربیاد دستش روی ماشه میشینه و شلیک میکنه چون میدونست مردم ایل بهش رحم نمیکنن. اما اگه هم ساکت بمونم آبرو و زندگی و آیندهام تباه میشه.تو این فکرا بودم که فاصلهی بینمون رو پر کرد.همینکه خواست به طرفم دست دراز کنه، از زیر دستش فرار کردم. شبیه موشی شده بودم که داشت توی چنگال گربه اسیر میشد.با صدايي آرومي گفت بهتره زیاد اذیتم نکنی کوچولو، وگرنه من عصبی بشم خودت اذیت میشی، حالام مثل بچهی آدم با دلم راه بیا تا تموم بشه و منم برم رد کارم.
آب دهنم رو به سختی پایین دادم تو انتهاییترین گوشه چادر کز کرده بودم و اون هر لحظه داشت بهم نزدیکتر ميشد..آخرش گیرم انداخت. موش بالاخره توی تلهی این گربهی وحشی افتاد. کاش کسی سر میرسید و من رو نجات می.داد. چه احمق بودم که به احمد گفتم نیاد به چادر. حالا اونم این بار رو حرف گوشکن شده بود. بازومو گرفت و از جا بلندم کرد. آب دهنمو به سختی فرو دادم.
خدایا کاش میمیردم
ادامه دارد
اگه مشتاقی این داستان بسیار زیبا و خواندنی رو بخونی بزن رو لینک زیر که روزی ۳پارت داریم😍😍😍
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟
بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم
♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787
🍃🍃🍃🍃🌾🌾
ملکـــــــღــــه
_تکون نخور. لبم رو گزیدم و بی توجه به سوزش قلبم به چشمای یخ زده اش نگاه دوختم. به آرومی سنگریزه ها
#آرامش
آرامش وجودی این دختر فقط برای من بود و بس. وقتی طعم آرامشش رو چشیدم و بعد اتصال نگاهمون به هم خورد. نفس زد و خدایا اون نفساش من رو به بند میکشد .فاصله گرفتم. سرش رو پایین انداخته و نگاهش رو به زمین بخشید. گونه هاش گل انداخته و به شکل لعنتی ای خجالت کشیده بود. سکوت کرد و من هم سکوت کردم. اجازه دادم با خودش کنار بیاد..راه افتادیم اما این سری به فاصله کمتری.قدم زدیم و از جنگل گذر کردیم و در آخر وقتی به وسط شهر رسیدیم با کیان تماس گرفتم و بعد کیان خودش رو رسوند و هر دو سوار شدیم. این بار اجازه ندادم جلو بشینه عقب و در کنار من نشست و چند لحظه بعد به خوابی عمیق فرو رفت و حالا من بودم و حالت رویاییش. خیلی کار ها توی ذهنم تردد میکرد..با این دختر کار ها داشتم. صدای آرومش در مغزم تکرار می شد. دستام رو مشت کرده و سعی کردم کمی از حرارت درونم فاصله بگیرم. دقیق نمی دونستم باید باهاش چی کار کنم.. تنها چیزی که می دونستم این بود من کشش شدیدی به این دختر دارم. یک کشش عجیب..اون مثل یک مخدر بود و من بدنم نیاز داشت به اين ماده, هیچ برنامه ای برای اینده نداشتم..مرزها داشت جابجا می شد. اونقدر مشغول بودم که خیلی متوجه جاده نبودم. وقتی ماشین درون حیاط عمارت ایستاد سر خم کرده و بعد با صدای نسبتا آرومی گفتم:
_بلند شو. تکون هم نخورد..متاسف سری تکون دادم و در آخر بازوش رو گرفتم و تکونش دادم و با غرش گفتم:
_باز کن چشماتو, و سریعا چشمای درشتش رو باز کرد..گیج شده بود اما اهمیتی نداده و وقتی مهرداد در رو برام باز کرد پیاده شدم. هوا کاملا روشن شده بود. نگاهش نکردم اما متوجه شدم به فاصله چند قدم پشتم قرار گرفته. اشاره ای به محافظا کردم و بعد با صلابت وارد عمارت شدم. بوی چای معطر بانو نفس کشیدنی بود. اهمیتی نداده و سمت راه پله حرکت کردم که از گوشه چشم متوجه شدم آهو گریزپا سمت سالن دوم حرکت میکنه. ِوارد راه پله شدم و با صدای جدی ای گفتم:
_اجازه رفتن بهت ندادم. ایستادنش رو حس کردم و بعد با صدای لرزونش گفت:
_چی کار کنم؟
پله دوم رو رد کردم و بدون انعطاف گفتم:
_اجازه سوال پرسیدنم ندادم...حرف نزن بیا دنبالم. و بعد با استواری از پله ها بالا رفتم. لحظه ای مکث کرد و بعد به آرومی سمتم اومد. وارد سالن شدم و وقتی مقابل اتاقم قرار گرفتم دقیقا پشت سرم قرار گرفته بود. خوبه... در رو باز کردم و وارد شدم. چند لحظه بعد وارد شد و همون طور که سمت پنجره می رفتم گفتم:
_در رو ببند. چیزی نگفت اما ثانیه بعد صدای بسته شدن در رو شنیدم. دو دکمه بالایی بلوزم رو باز کردم و به باغ نگاه دوختم و گفتم:
_فرار بی فرار...دیشب قبول کردی ماه باشی برای جگوار درون من نفس بلندی کشید و در آخر با صدای آروم اما محکمی گفت:
_روی حرفم هستم.
خوشم اومد..سری تکون دادم و دستم رو روی پنجره گذاشتم و به باغ خزون زده نگاه کردم. امروز و این لحظه همه چیز رو باید سرجاش قرار می دادم..به ترتیب قانونام رو بهش می گفتم. آروم لب زدم.
_بیا اینجا, تعللش رو حس کردم ولی وقتی صدای قدم هاش رو شنیدم نیشخندی زدم. به فاصله یک قدم پشتم ایستاد و گفت:
_اومدم.
برنگشتم اما دستم رو به عقب دراز کردم و مچ دستش رو گرفتم و با سرعت کشیدمش. اوای نامفهومی از دهانش خارج شد اما اجازه درک بهش ندادم و کشیدمش و مقابل خودم پشت به پنجره تکیه دادمش. کمرش به پنجره خورد . با چشمای درشت و کوفتیش نگاهم می کرد..متعجب و خجالت زده بود. کف دستام رو روی شیشه گذاشتم و خم شدم ازش کمی فاصله گرفتم و با غرش گفتم:
_خوب گوش کن ببین چی میگم..قانونام رو خوب بخاطر بسپار چون با احدی سرش شوخی ندارم. سیبک گلوش تکونی خورد و گفت:
_می شنوم.
لبه های شالش کنار رفته بو . پوست سفیدش کبود و بنفشی و سیاهی های زیادی به چشم می خورد. اشاره ای به گردنش کردم:
_ حق گریز نداری بچه, چون دیگه جرأتشو نداری. خیره بود به چشمام و سیاهی چشماش عجیب لعنتی بود. با زمزمه گفتم:
_شاید داستانشو شنیده باشی,زیادم شنیده باشی ولی الان برات من تکراش می کنم که تا ابد یادت بمونه. نفسی کشید و گفت:
_باشه.
دست راستم رو از روی شیشه برداشتم.قدمی نزدیک شدم و لبه
شالش رو محکم گرفتم و گفتم:
_یه گرگی هر شب به شکار میره و بدون اینکه چیزی شکار کنه بر می گشته. یه شب غمگین و با لاشه یه آهو میاد گله خوشحال ميشه از شکار. حالشو می پرسن و بهش میگن چرا ناراحتی؟میگه چندماه پیش توی تاریکی.چشم های سیاه یه آهو رو دیدم و گیر کردم شب ها می رفتم و از دور تماشاش میکردم.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88