ملکـــــــღــــه
اگه واقعاً فکر می کنی که همیشه بهت دروغ می گم پس چرا اومدی این جا و نشستی باهام حرف می زنی، بی خود
#وفا
بکنه؟ وقتی که باز هم کج خلقی و بد رفتاری و طعنه زدن های سعید رو دید داشت از خشم منفجر می شد. نمی
دونست باید چی کار می کرد تا سعید ازش راضی می شد؟ سعید همیشه با توقع های بی جا و زیاده خواهی هاش اونو
عذاب داده و اذیت کرده بود این وفا بود که همیشه کوتاه اومده و باهاش مدارا کرده بود. اون قدر عصبانی بود که
دلش می خواست برای خشمگین کردن سعید هر کاری رو که از دستش برمی اومد انجام بده. از روی تنه ی پهن
درخت بلند شد. می خواست وقتی که دنبالش می اومد اون جا نباشه و حرصش رو در بیاره. بی هدف توی باغ
مشغول قدم زدن شد. یک ربع هم از اون یک ربعی که سعید گفته بود گذشته بود و هوا کاملا تاریک شده بود .
میدونست که سعید چه قدر عصبانیه و می تونست احساسش رو بفهمه . با ریسه های رنگی که توی باغ کشیده بودن
. همه جا غرق نور شده بود .اروم اروم به طرف ساختمان بزرگ و پر نقش و نگار نزدیک شد .جمعیت زیادی غیر از
اهالی خانه توی محوطه ی بزرگ حیاط دیده میشد . با نگاهی گذرا در بین اونا سعید رو ندید .
هوتن همراه چند تا پسر جوون مشغول سر و سامان دادن به میز و صندلی های فلزی با روکش مخمل زرشکی بود از
میون جمعیت گذشت و به کنار پله های پهن و عریضی که به تراس و داخل خانه متصل می شد رسید .می خواست از
پله ها باالا بره که با شنیدن صدایی که از پشت سر اسمش رو صدا می زد به پشت سرش برگشت . پیمان برادر
کوچکتر سعید در حالی که دست و پاش رو گم کرده بود و سعی می کرد با قفل کردن دست هاش به هم دیگه از
لرزششون کم بکنه با خجالت گفت
-سلام شما کجا بودین ؟ ریزان و ترانه خانم خیلی وقته که برگشتن و دارن دنبالتون می گردن
-توی باغ بودم . داشتم قدم می زدم
پیمان که از لحظه ورود مهمون هاشون منتظر فرصتی بود که با او تنها باشه و باهاش حرف بزنه با نگاهی عاشقانه و
بی قرار به چهره زیبا و غمگین و بی تفاوت او گفت
-چرا با بچه ها نرفته بودین بیرون ؟ مثل این که از تنها موندن حوصله تون سر رفته . خیلی غمگین به نظر می رسین
-راستش خیلی دوست داشتم همراه بچه ها برم ولی یه مقدار سرم درد می کرد ترسیدم توی راه بدتر بشم و مزاحم
خرید و تفریحشون بشم . برای همین ترجیح دادم تو خونه بمونم
پیمان بی تاب تر از قبل به چشم های درشت و سیاه زل زد و گفت
-وفا خانم . شما درس می خونین ؟ منظورم اینه که دانشجو هستین ؟
متوجه سوال بی ربط پیمان نشده بود با تعجب گفت
- نه، متأسفانه نتونستم ادامه ی تحصیل بدم چه طور مگه؟
پیمان با مِن مِن گفت:
- هیچی، همین طوری پرسیدم. راستش رو بخواین منم چند سال بعد از گرفتن دیپلم به فکر ادامه تحصیل افتادم،
الان با این که بیست و چهار سالمه ولی تازه ترم چهارم هستم و کامپیوتر می خونم.
هنوز هم دلیل اون اطلاعاتی رو که پیمان بهش می داد رو نمی دونست گفت:
- کار خوبی کردین، امیدوارم که موفق باشین. به نظر خود من هیچ وقت برای ادامه ی تحصیل دیر نیست و استثناً تو
این یک مورد سن و سال اصلاً مهم نیست.
پیمان که خودش رو یک قدم جلوتر به طرح خواسته اش به او می دید دلش رو به دریا زد و پرسید:
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا بکنه؟ وقتی که باز هم کج خلقی و بد رفتاری و طعنه زدن های سعید رو دید داشت از خشم منفجر می شد. ن
#وفا
ببخشید، می شه بپرسم چند سالتونه؟
کم کم داشت از حرف های پیمان و سؤال های نامربوطش یه چیزهایی دستگیرش می شد. با نگاه دقیقی به صورت
پیمان خواست جوابش رو بده که با شنیدن صدای سعید که از توی باغ داشت به طرفشون می اومد حرفش رو خورد
و به طرف سعید برگشت. سعید که بیشتر از نیم ساعت بود که همه ی باغ رو برای پیدا کردن او گشته بود وقتی او
رو کنار پیمان و گرم گفت و گو دید همه ی وجودش از شدت خشم و حسادت به لرزه دراومد. وقتی که کنار پیمان
رسید در حالی که سعی می کرد خشمش رو کنترل بکنه از او پرسید:
- شما این جایین؟ من خیلی وقته دارم دنبالتون می گردم.
او برای این که بیشتر اذیتش بکنه و تالفی همه ی بدی هاش رو یک جا رو سرش دربیاره در حالی که با ناز و به
زیبایی به پیمان لبخند می زد گفت:
- ولی من تقریباً ده دقیقه ای هست که این جا هستم و دارم با آقا پیمان صحبت می کنم این طور نیست آقا پیمان؟
پیمان تا لبخند او رو دید هول شد و خودش رو یک قدم به وفا نزدیک تر کرد و رو به سعید با لبخند گفت:
- بله، وفا خانم درست می گه، ما الان یک ربعی هست که داریم با هم صحبت می کنیم.
سعید که دیگه نمی تونست خشمش رو کنترل بکنه و اگه کارد بهش می زدی خونش درنمی اومد با حالت عصبی و
خشمگینی به او زل زد و گفت:
- خوبه، خیلی خوبه، )بعد رو به پیمان که محو تماشای او شده بود کرد( اگه صحبت کردنتون تموم شده بهتره یه
سری به خونه بزنی، بابا خیلی وقته منتظرته، اگه یه کم دیگه معطلش بذاری سرتو گوش تا گوش می بره، آقا پیمان!
و جمله ی آخر و اسم پیمان رو به عمد مثل او با ناز و کشدار گفت. پیمان که بسیار خشم پدرش رو دیده بود و
همیشه کاری می کرد که موجب نارضایتی و خشم پدرش نشه از او عذرخواهی کرد و با عجله از پله ها بالا رفت. با
رفتن پیمان سعید پوزخندی به وفا زد و با لحن پر از کینه ای گفت:
- حالا چی حرف می زدین تو این یک ربع ده دقیقه؟
صورتش رو از سعید برگردوند و بدون این که جوابی بهش بده خواست از پله ها بالا بره که سعید با خشم گفت:
- وفا!
همین که صدای خشمگین سعید رو شنید سرجاش موند و با ترس به طرف سعید برگشت. سعید که حالا صورتش
کاملاً کبود شده بود انگشت اشاره اش رو به نشانه ی تهدید به طرف او گرفت و گفت:
- اگه فقط یک بار دیگه تو رو کنار پیمان و مشغول حرف زدن باهاش ببینم به خدای احد و واحد قسم چنان بلایی
سر هردوتاتون میارم که...
وقتی که سکوت سعید رو دید اشک توی چشم هاش حلقه زد و با قلبی شکسته و غمگین با عجله از پله ها باالا رفت.
سعید اون قدر عصبانی بود که نمی دونست باید چی کار بکنه و حرصش رو سر چه کسی خالی بکنه. با بغض و
ناراحتی به رفتن او نگاه می کرد. باز هم زیاده روی کرده بود و او رو رنجونده بود. از خشم و غضب نفسش بالا نمی
اومد. خیلی گرمش شده بود و تمام بدنش عرق کرده بود. با درماندگی و استیصال موهای حالت دار و سیاهش رو که
تقریباً خیس شده بود رو عقب زد. دستی به ریش سیاه و مرتبش کشید و نفس خیلی عمیقی کشید. به دور و برش
نگاهی کرد. همه مشغول و سرگرم انجام کاری بودن و هیچ کس متوجه اون نبود. به سختی آب دهانش رو قورت
داد. سوزش شدیدی توی گلوش احساس می کرد. خواست به جای دنج و خلوتی بره و کمی توی تنهایی آرامش از
ادامه دارد....
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا ببخشید، می شه بپرسم چند سالتونه؟ کم کم داشت از حرف های پیمان و سؤال های نامربوطش یه چیزهایی د
#وفا
دست رفته اش رو به دست بیاره ولی انگار که پاهاش فلج شده بودن و نمی تونست قدم برداره. همون جا روی اولین
پله نشست و سرش رو گذاشت روی زانوهاش. توی دلش با خودش حرف می زد: »چرا بازم دلشو شکستم؟ من چه
طوری می تونم به راحتی اذیتش بکنم و اشکش رو دربیارم؟ مگه وفا همه ی زندگی من نیست؟ مگه اون همه امید و
آرزوی من نیست؟ مگه نفسم به نفسش بند نیست؟ ولی اون به چه حقی با پیمان گرم گرفته بود؟ چه طوری دلش
اومد قلب منو بشکنه؟ چه طوری تونست با اون ناز و عشوه جلوی چشم من با پیمان حرف بزنه؟ اگه پیمان بازم
بخواد به وفا نزدیک بشه چی کار کنم؟ یعنی واقعاً اون برقی که توی چشم های پیمان بود نشونه ی عشقه؟ یعنی
پیمان وفا رو دوست داره و عاشقش شده؟ وفای منو؟ عشق منو؟ همه ی وجود منو؟ نه این امکان نداره، اگه، اگه
بفهمم که پیمان به وفا علاقه مند شده با دست های خودم خفه اش می کنم، وفا فقط مال منه، اگه وفا هم به پیمان
علاقه مند شده باشه چی؟ پیمان جوونه، شادابه، خوش قیافه و خوش هیکله، قلبش پر از شور و احساسه، اگه با حرف
های داغ و پر احساسش وفا رو خام بکنه چی؟ نه من نمی ذارم، اگه شده وفا رو می کشم و نمی ذارم دست هیچ کسی
بهش برسه، وفا یا باید منو بخواد یا هیچ کسو؟ اصلاً تقصیر خودمه، اون بیچاره که نمی خواست بیاد، به زور
آوردمش، حالا هم حقمه که شاهد از دست دادنش باشم، اگه نمی آوردمش؟ اگه بهش اصرار نمی کردم؟ وای خدایا!
عجب اشتباهی کردم! خودت کمکم کن، وفا مال منه نذار که از دستش بدم، اونو برام نگهش دار، فقط برای من.«
همون طوری که با خودش حرف می زد و گاهی از دست خودش عصبانی و گاهی از سر استیصال ناراحت و غمگین
می شد. با دستی که روی شانه اش خورد و به گرمی فشارش داد سرش رو از روی زانوهاش برداشت. هوتن کنارش
روی پله نشسته بود و با دستهای مهربون و پر محبتش شونه هاش رو ماساژ می داد. خیلی وقت بود که هوتن پی به
راز دلش برده بود و خبر از تمنای دل و عشق پنهانش داشت. چشم های سیاه و غمگینش رو به چشم های پر از
سؤال هوتن دوخت. هوتن با نگاهی به قیافه ی گرفته ی او متوجه ناراحتیش شد و چون از دور هم شاهد همه ی
اتفاقاتی که لحظاتی قبل میان او و وفا و پیمان افتاده بود شده بود تونست از ته قلبش درد و رنج سعید رو لمس بکنه.
با لحن همدردی گفت:
- چیه سعید خان، چرا بازم به گِل نشستی؟
سعید صورتش رو برگردوند و سرش رو بلند کرد و به آسمان صاف و سیاه پر از ستاره نگاه کرد و گفت:
- هیچی، چیزی نشده.
- داشتیم سعید جون؟ به منم دروغ می گی! بابا من خودم بزرگت کردم اگه یه نگا به چشات بکنم تا تهشو می خونم.
می فهمم که تو دلت چه خبره و چه آشوبی توی کله اته، چیه حتماً بازم یکی به معشوقه ات چپ نگاه کرده و تورو
ریخته به هم؟ آره؟
- ول کن هوتن، حالم بده دنبال یکی می گردم که خودمو و خشمم رو سرش خالی بکنم و اگه بخوای بهم گیر بدی
فعلاً تو نزدیکترین و دم دستی ترین کسی هستی که کنارمی یه دفعه خودمو رو سرت خراب می کنم و حرصمو سر
تو درمیارم ها.
هوتن هم مثل او به آسمون زل زد. قبل از این که سعید از گشتن به دنبال وفا خسته بشه و برگرده هوتن از دور
نظاره گر گفتگوی وفا و پیمان بود. وقتی که سماجت پیمان رو برای حرف زدن با وفا دید کم مونده بود به طرفش
هجوم ببره و با مشت توی صورتش بزنه و همه ی دندون هاش رو توی حلقش بریزه. هوتن با این که به سعید قول
داده بود که دیگه به وفا فکر نکنه و خودش هم خبر داشت که سعید چه قدر وفا رو دوست داره ولی به هیچ وجه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا دست رفته اش رو به دست بیاره ولی انگار که پاهاش فلج شده بودن و نمی تونست قدم برداره. همون جا رو
#وفا
نمی تونست وفا رو فراموش بکنه. وفا اولین دختری بود که دلش رو لرزونده بود، با این که قبل از دیدن وفا با خیلی
ها رابطه داشت و سرش خیلی شلوغ بود ولی از روزی که وفا رو توی خونه ی سعید برای اولین بار دید دیگه
نتونست به رفتارهای قبلیش ادامه بده و شب و روز، توی هر لحظه و ثانیه به ثانیه تو فکر وفا بود. ولی اون قدر مرد
بود و غیرت داشت و دوستی سرش می شد که به خاطر سعید جلوی خودش و احساسش رو گرفت و خیال سعید رو
از بابت خودش راحت کرد. ولی حالا که می دید سعید باز هم دست روی دست گذاشته و هیچ حرفی نمی زنه دیگه
نمی تونست ساکت بمونه و حرفی نزنه، االن پیمان بزرگترین تهدید برای هوتن بود. هوتن می دونست که اگه سعید
همین طوری به سکوتش ادامه بده و به عشقش نسبت به وفا اعتراف نکنه ممکنه پیمان تازه نفس و تازه از گرد راه
رسیده دل وفا رو ببره و اونو برای همیشه مال خودش بکنه و این چیزی بود که هوتن به هیچ وجه نمی تونست
تحملش بکنه. اون بارها به او هم گفته بود که اگه او وفا رو برای خودش خواستگاری نکنه اون این کار رو می کنه و
نمی ذاره که وفا نصیب کس دیگه ای بشه، حالآ هم پیمان اولین قدم رو برداشته بود و به ظاهر هم موفق شده بود،
هوتن باید با او صحبت می کرد، باید با او اتمام حجت می کرد، باید حرف های قبلی و اولتیماتومش رو برای او دوباره
تکرار می کرد. تصمیم خودش رو گرفته بود دیگه نباید کوتاه می اومد. به او نگاه کرد و گفت:
- سعید، می خوام باهات حرف بزنم.
او که با سکوت چند لحظه ای کمی آروم شده بود به سمت هوتن نگاه کرد و گفت:
- بزن، می شنوم.
- سعید، قبل از این که تو پیدات بشه من از دور حرف زدن پیمان و وفا رو می دیدم، دیدم که پیمان چه قدر برای
موندن وفا و حرف زدن باهاش اصرار و سماجت کرد. سعید غلط نکنم پیمان یه حسی به وفا پیدا کرده، البته باید به
پیمان هم حق بدی، خوب وفا یه استثناست، پیمان هم جوونه، عاشق زیبایی و ناز ، وفا بدون این که خودش
بخواد و عمدی توی کار باشه نظر همه رو جلب می کنه، سعید، اگه یه تکونی به خودت ندی و نجنبی به راحتی وفا رو
از دست می دیا، وفا که علم غیب نداره، ساحر و جادوگر هم نیست که از توی دل تو خبر داشته باشه، که بدونه تو
عاشقشی و دوسش داری، تو باید بهش بگی، باید باهاش حرف بزنی، اگه این کار رو نکنی پیمان این کار رو می کنه،
وفا تو موقعیت حساس و خطرناکیه، بعید نیست که از سر لج و لجبازی با تو و خونواده اش و حتی روزگار به
درخواست پیمان جواب مثبت بده، سعید با توأم، حرف های منو می شنوی، دِ لعنتی یه حرفی بزن، چیزی بگو.
او که با حرف های هوتن باز هم آینده و فرداهای تیره و تار بدون وفا و تنهایی و تاریکی و نفس کشیدن و زندگی
کردن دور از وفا مقابل چشم هاش به رژه دراومده بود سرش رو تکون داد و انگار که توی خواب داره حرف می زنه
گفت:
- نمی تونم، نمی تونم بهش بگم، اگه ازَم برنجه چی؟ اون به من اعتماد کرده، اون منو تکیه گاه خودش می دونه، اگه
بفهمه که عاشقش شدم اگه بدونه که خیلی وقته دوسِش دارم؟ می دونی چی می شه؟ ازَم متنفر می شه، ترکم می
کنه، برای همیشه تنهام می ذاره، نه من هیچی نمی گم، ولی نمی ذارم دست پیمان یا هر کس دیگه ای هم به وفا
برسه، هوتن دارم خفه می شم، چرا به این روز افتادم؟ چرا مثل مادرمرده ها دلم می خواد همَش یه گوشه بشینم و
زار بزنم؟ هوتن، تو که از همه چی خبر نداری، تو که نمی دونی تو دل وفا چه خبره؟ ولی من می دونم، برای همینم
هست که دارم می سوزم، که جیگرم داره آتیش می گیره، کاش منم نمی دونستم، کاش اصلا اون مرتیکه ی عوضی
رو ندیده بودم، هوتن، وفا عاشق یکی دیگه است، اون قبل از این که با من آشنا بشه و منو ببینه عاشق شده بود، دلشو
ادامه دارد....
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا نمی تونست وفا رو فراموش بکنه. وفا اولین دختری بود که دلش رو لرزونده بود، با این که قبل از دید
#وفا
باخته بود، هوتن وفای من، عشق من، هستی من، نفس من، عمر من، عاشق ایلیاست، اونو می پرسته، اونا قرار مدار
خواستگاری و ازدواجشون رو هم گذاشتن.
هوتن حالا دیگه اون قدر حالش بد شده بود که دیگه حرف های او رو نمی شنید، همه ی باغ دور سرش می چرخید.
با صدای خش داری به او گفت:
- توی لعنتی پس چرا حالا داری این چیزها رو به من می گی؟ اگه خودت بریدی و عرضه نداری، اگه می خوای برای
همیشه خفه خون بگیری، چرا شانس منم از دستم گرفتی؟ اگه تو می خوای مثل احمق ها بشینی و دست روی دست
بذاری و وفا رو دو دستی تقدیم یکی دیگه بکنی من به هیچ وجه این کار رو نمی کنم، اگر هم می بینی که تا حالا خفه
شدم و حرفی نزدم فقط به خاطر تو بود تویی که مثل برادرم می مونی، تویی که اون قدر برام عزیز و اون قدر برات
احترام و ارزش قائلم که حاضر شدم به خاطرت پا روی احساسم بذارم و سرپوش روی خواسته ها و عشقم بذارم و
حرفی از دوست داشتنم نزنم ولی من این کارو فقط برای تو کردم، اگه تو پاتو بکشی کنار و فقط نظاره گر بدبختی ها
و شکست هات باشی من پامو می کشم وسط توی میدون، توی ماجرا. سعید، اگه تو دیگه تحمل مبارزه و جنگ رو
نداری، من دارم، من به همین راحتی ها از وفا نمی گذرم، صدبار بهت گفتم یک بار دیگه هم می گم اگه تو عرضه شو
نداری که وفا رو به دست بیاری، من دارم، یا تو به وفا و عشقت می رسی، یا همین حالا بهم بگو که دیگه نیستی و
بریدی، اون وقت با خیال راحت و بدون عذاب وجدان می رم پیش وفا و باهاش حرف می زنم، من مثل تو دل گنده و
حاتم طایی نیستم، من اگه چیزی یا کسی رو بخوام تا آخرین قطره ی خونم و تا آخرین نفسم پاش وایمیستم و به
دستش میارم، خودت خوب می دونی که نظرم به وفا چیه و به چه دلیل تا حالا ساکت موندم، ولی تو رو قسمت می دم
به دوستیمون، اگه دیگه نمی خوای راهت رو ادامه بدی و دیگه قید وفا رو زدی به من بگو تا شانس خودم رو امتحان
بکنم، نمی خوام همین طوری و به راحتی وفا رو از دست بدم، دوست دارم تا جایی که می تونم و قدرتش رو دارم جلو
برم، اگه به وفا رسیدم که به بزرگترین آرزوی زندگیم دست پیدا کردم اگر هم نرسیدم الاقل بعدها ماتم نمی گیرم
که تلاشمو نکردم. حالا هم ازت می خوام مثل یه مرد، خیلی رو راست و رک و صریح بهم بگی که باز هم وفا رو می
خوای یا دیگه دوسش نداری، ها؟ چی می گی؟
سعید اون قدر حالش بد شده بود و عصبانی بود که با خشم سرش رو تکون داد و با خنده ی عصبی و وحشتناکی به
هوتن گفت:
- برو گمشو، دیگه نمی خوام ببینمت، اگر هم می بینی نزدم توی دهنت فقط به خاطر این که دوستم هستی و تو خونه
ام مهمونی، حالا زود از جلوی چشام گمشو. تو که رفیقمی و به قول خودت ادعا داری که عین برادرتم اینی، وای به
حال غریبه ها.
هوتن از این که باز هم او رو روی تصمیم و عشقش مصمم و غیرتی می دید از ته دل خوشحال شد، اون مطمئن بود
که وفا هم عاشق سعیده. هم برای سعید خوشحال بود و هم برای وفا، از روی پله ها بلند شد و دستش رو به طرف
سعید دراز کرد و گفت:
- پاشو مرد، الحق که پسر رئوف خانی، به خدا اگه جا می زدی و پاتو می کشیدی کنار خودم خفه ات می کردم، بده
به من دستتو دیگه.
او دستش رو توی دست هوتن گذاشت و از روی پله بلند شد. هوتن روبروی او ایستاد و گفت:
ادامه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا باخته بود، هوتن وفای من، عشق من، هستی من، نفس من، عمر من، عاشق ایلیاست، اونو می پرسته، اونا قر
#وفا
سعید جان من رفیقتم، از دلت خبر دارم، تو رو جون هوتن دیگه دست روی دست نذار، وفا اون قدر ارزش داره که
به خاطرش جلوی خونواده ات بایستی، من حاضرم قسم بخورم که وفا هم تو رو دوست داره، دیوونه اگه دوسِت
نداشت که این همه مدت تو خونه ات و کنارت زندگی نمی کرد. تو رو خدا یه بار فقط یه بار تویِ عمرت به حرف من
گوش کن. تردیدها و بدبینی ها و افکار مالیخولیاییت رو بذار کنار، ازش خواستگاری کن، مثل یه مرد. من بهت قول
می دم تا تو بخوای به وفا بگی که با من ازدواج کن اون حتی نذاره حرفت تموم بشه و با کله بهت جواب مثبت بده.
تازه خیلی هم باید دلش بخواد که زن آقایی مثل تو بشه، پولدار، خوش تیپ، خوش هیکل، خوش اخلاق، خوش
رفتار، خوش سر و زبون، خوش برخورد، ملایم، مهربون، ایراد نگیر، گیر نده، امروزی، باکلاس و مدرن، دروغ می گم
بگو دروغ می گی.
او که از حرف های هوتن و تعریف های دروغین و مضحکانه ی اون در مورد اخلاق و رفتار خودش خنده اش گرفته
بود گفت:
- می گم هوتن، چه طوره تو عوض من و به نیابت از من از وفا خواستگاری بکنی، باور کن اگه همین طوری پیش وفا
ازَم تعریف و طرفداری بکنی شبونه همون که پامون برسه تهران وسایلشو جمع بکنه و از خونه ی من فرار بکنه. آخه
مرد حسابی، این چیزهایی که تو پشت سر هم ردیف کردی و طوطی وار گفتی تعریف و تمجید بود یا مسخره
کردن؟
هوتن با لحن پر تمسخری گفت:
- الهی که هوتن فدای اون اخلاق خوب و خنده های دلگرم کننده ات بشه، سعید جون به خدا اگه فقط یکی دو بار
جلوی وفا و وقت حرف زدن باهاش این طوری بخندی و سعی کنی به جای بهونه گیری و کج خلقی یه کم باهاش
ملایم باشی و بهش مهربونی بکنی باور کن اون طفلک هم یخش آب می شه. خدا رو چه دیدی شاید دل و جرأت
پیدا کرد و خودش بهت پیشنهاد ازدواج داد.
او جلوتر از هوتن راه افتاد و گفت:
- برو بابا دیونه، برو خودتو مسخره کن، نمی خواد تو یکی خیرخواه و حامی و طرفدار من باشی.
ترانه و وفا توی اتاق ریزان بودن و داشتن برای جشن خودشون رو آماده می کردن. ریزان دو ساعتی می شد که به
آرایشگاه رفته بود. ترانه کت و شلوار سفید خوش مدلی پوشیده بود و موهای بور و لخت و کوتاهش رو زیر شال
سفید پنهان کرده بود. بعد از این که صورت سفید و لاغرش رو با آرایش ملایمی تمیز و مرتب کرد آینه رو کنارش
روی تخت گذاشت و به وفا نگاه کرد. او هم صورت خوش ترکیب و زیباش رو با آرایش محدود و ملیحی زیباتر و
دلرباتر کرده بود. موهای بلند و موج دارش رو دم اسبی از بالای سرش بست و بعد شال حریر آبی کمرنگش رو
روی سرش انداخت. به طرف ترانه برگشت. ترانه با دیدنش با دهان نیمه باز و چشم های باز حیرت زده و پر از
تحسینش به اون خیره شد. با کت و دامن ساتن براق آبی رنگ و آرایش مالیم همرنگ لباسش درست مثل مجسمه
های تزئینی و زیبای عروسکی شده بود. اون قدر جذاب و ملیح شده بود که ترانه نمی تونست ازش چشم برداره.
هیکل خوش فرم و کشیده اش با کت و دامن چسب و تنگش نفس گیر و اغواگر شده بود. صورت سفید و مهتابیش
با رنگ آبی شال و لباسش خیلی زیباتر و مهتابی تر شده بود. لب و گونه های برجسته اش از شدت زیبایی و شرم
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا سعید جان من رفیقتم، از دلت خبر دارم، تو رو جون هوتن دیگه دست روی دست نذار، وفا اون قدر ارزش دا
#وفا
خیرگی ترانه، گل بهی رنگ و مثل غنچه ی نورسی پر از طراوت و تازگی شده بود. ترانه بی اختیار مثل یک رباط
آهنی از روی تخت بلند شد و روبروی او ایستاد. لبخند پرمهر و پر از تحسینی به صورت او زد
و گفت:
-چه قدر ناز شدی وفا! کلک، نکنه قصد جون سعید و هوتن رو کردی بی انصاف، فکر قلب بی طاقت و ضعیف اونا رو
هم کردی که با خودت این کارو کردی؟
با خجالت به ترانه تشر زد و گفت:
-اذیت نکن دیگه؟ به خدا اگه بازم از این حرف ها بزنی، همه ی اعتماد به نفس و تحمل و قدرتم رو از دست می دم
و همین جا توی اتاق می مونم تا مهمونی تموم بشه.
ترانه دستش رو به طرف گردن کشیده و بلورین او که با یقه ی تقریبا باز کت کاملا در معرض دید بود برد و زنجیر
سفید ایتالیایی او رو که تاب خورده بود رو صاف کرد و بعد حلقه ی درشت و نگین برلیان آویزان و وصل شده به
زنجیر رو هم صاف کرد، با لحن شوخی گفت:
-دختر خوب، مگه دروغ می گم، به خدا اون قدر خوشگل و قشنگ شدی که منی که هم جنستم و مدام کنارتم و می
بینمت نمی تونم از دیدنت سیر بشم وای به حال بقیه مخصوصا از نوع کم جنبه و کم ظرفیتشون.
برای این که بحث رو عوض بکنه به طرف کیف دستی آویزان شده اش در رخت آویز رفت و بعد از برداشتنش
شیشه ی ادکلن فرانسویش رو از توش برداشت و کمی کنار گوش ها و گردنش زد و گفت:
-ترانه جون، بهتره زودتر بریم، ساعت هفت و نیمه، الان دیگه باید عروس خانمم از راه برسه، زشته بعد از اومدن
عروس بریم توی جشن.
ترانه هم کیفش رو برداشت و کنار او رفت و گفت:
- آره، راست می گی بریم.
او و ترانه وقتی که بالای تراس ایستادن از دیدن اون همه جمعیتی که توی باغ روی میز و صندلی ها نشسته بودن
هردوتاشون تعجب کردند، دست ترانه رو فشار داد و زیر گوشش گفت:
-خدای من ترانه، جمعیت رو می بینی؟ یعنی واقعاً همه ی این ها دعوت شدن،فکر نمی کنم که توی این شهر کوچک
دیگه کسی توی خونش مونده باشه.همه بدون استثنا تو جشن شرکت کردن.
ترانه با تکون دادن سر حرف او رو تایید کرد و گفت:
- آخه وفا جون، شوخی که نیست عروسی دختر یکی یه دونه ی رئوف خان ها . یکی از پولدار ترین و با اسم و رسم
دار ترین اشخاص توی این شهر کوچیک برای خودشون دک و پزی دارن، اون طوری که از هوتنم شنیدم سوران
شوهر ریزانم .از اون بچه پولدار است که باباش با پدر ریزان هم شان و هم مرتبه و در ضمن از همه مهم تر هم
کاره، پس می بینی که خیلی هم جمعیت زیاد این مراسم عروسی غیرطبیعی و تعجب برانگیز نیست.
همون طوری که دوتایی روی تراس ایستاده بودند و داشتن با هم حرف می زدن هیچ کدومشون به اطرافشون و
چشمهای زیادی که به وفا خیره شده بودن توجهی نداشتند. ترانه یک لحظه با دیدن سعید که از میان جمعیت با نگاه
خشمگینی داشت به طرفشون می اومد با آرنج به پهلوی وفا زد و گفت:
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا خیرگی ترانه، گل بهی رنگ و مثل غنچه ی نورسی پر از طراوت و تازگی شده بود. ترانه بی اختیار مثل یک
❤️
#وفا
وای! خدا به دادت برسه وفا، ببین کی داره، چه طوری و با چه حالی میاد این جا، باور کن توپش خیلی پره و بازم
می خواد تو بیخت بکنه، نگاه کن بیچاره، ببین چه طوری داره توی دلش برات خط و نشون می کشه. من که رفتم
برات دعا می کنم و امیدوارم که خدا بهت رحم بکنه.
ترانه با عجله از پله ها پایین رفت و برای هوتن که کمی دورتر روی صندلی نشسته بود دست تکون داد و به طرفش
رفت.
وفا از حرف هان ترانه دلشوره گرفته بود آروم آروم از پله ها پایین اومد. سعید روی آخرین پله بهش رسید. با
دیدن سعید با اون تیپ و قیافه اش بیشتر از همیشه قلبش سرشار از عشق و محبت شده بود. دقیق تر بهش نگاه
کرد. بلور یقه مردانه ی آستین کوتاه طوس خیلی کم رنگ و شلوار پارچه ای راسته به رنگ نوک مدادی سیر
پوشیده بود. انگار که داماد اون مجلس سعید بود، ریش و سیبیل مرتب و سیاهش برق می زد .موهای مجعّد و
مشکی براقش صورت جذاب و مردانه اش رو زیباتر کرده بود. برای یک لحظه آرزو کرد که ای کاش اون مراسم
عروسی، برای اون و سعید بود.
سعید که از لحظاتی قبل از این که او روی تراس بیاد بی تاب و مشتاق چشم به در دوخته بود و منتظر دیدنش بود
وقتی که وفا رو با اون لباس به نظر خودش نامناسب و جلب توجه کننده دید برای چندمین بار توی اون یکی دو روز
به خودش بد و بیراه گفت، که چرا او رو با خودش آورده.
وفا با دیدن چشم ها توبیخ کننده و پر از سؤال سعید سرش رو پایین انداخت و مثل همیشه با حوصله و متانت منتظر
شنیدن ایراد گیریها و سرزنش هایش شد. سعید که توی اون لحظه ی حساس غیر از خودش و او به هیچ کس و هیچ
چیز توجه نمی کرد با خشم زیادی گفت:
-وفا، این چه لباسیه پوشیدی؟ آخه من با تو چی کار کنم. چرا مثل مدل ها و مانکن ها نیم ساعته وایسادی روی
تراس و الکی دور خودت می چرخیدی و هیکل و لباس و قیافه ات رو به همه نشون می دادی؟ بگو این کار رو می
کنی که چی بشه، که همه برای زیبایی و قشنگیت به به و چه چه کنن، که همه ی مردها و پسرهای جوون آه بکشن و
با حسرت بهت نگاه کنن؟ چرا وفا؟ چرا با من این طوری می کنی؟ به خدا دیگه خسته ام کردی. خسته شدم از این
که همیشه بهت بگم چی کار بکن، چی کار نکن، چی بپوش، چی نپوش، کجا برو، کجا نرو.
خشمگین و ناراحت از حرف های سعید و قضاوت ناجوانمردانه اش در مورد خودش گفت:
- خیلی تند می ری آقا سعید، هر چی از دهنت در میاد بار آدم می کنی و اون وقت طلب کارم هستی، ایراد از خودته
که خسته شدی، خستگی و اعصاب همیشه خط خطی تو ربطی به من نداره. این منم که از دست تو خسته شدم، چه
قدر بی خودی بهم گیر می دی، مگه لباس من چشه، اگه خوشت نمیاد همین الان می رم و عوضش می کنم، ولی
همون لباسی رو که از دبی خریدیم رو می پوشم، از اون خوشت میاد، یا با اونم مشکل داری، اصلا می دونی چیه سعید
مشکل تو منم، ربطی هر به لباس و آرایش و این جور چیزها نداره، ولی باز هم مقصر خودتی، من که دلم نمی
خواست بیام به زور منو اوردی این جا، غیر از اینه، به خدا منم خسته شدم دیگه رفتار و توهین هات خارج از تحملم
شده، اخه چرا، چرا همیشه تو طلب کاری و من بدهکار،تو رو خدا راحتم بذار . لااقل این یه شبه رو دست از سرم
بردار، بذار مثل بقیه شاد و خوشحال باشم بهت التماس می کنم فقط همین امشب رو کاری به کار من نداشته باش
سعید می خواست حرفی بزنه که با ناراحتی از کنارش رد شد و آروم زیر گوشش گفت:
ادامه دارد....
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️ #وفا وای! خدا به دادت برسه وفا، ببین کی داره، چه طوری و با چه حالی میاد این جا، باور کن توپش خ
🌺
#وفا
یه کم به خودت مسلط باش نامزد محترمت چنان با نفرت و خشم داره به من نگاه می کنه که اگه بهش کاری
نداشته باشن همین الان میاد و با ناخن هاش پاره پاره ام می کنه.
آخرین جمله اش رو هم گفت و از سعید دور شد. ترانه با دیدن او که به میان جمعیت می اومد از کنار هوتن بلند شد
و به استقبالش رفت. دستش رو گرفت و با هم کمی دورتر از جمعیت و کنار هم روی صندلی پشت میز خالی
نشستند. ترانه می خواست از او در مورد رفتار سعید سؤال کنه که او به سختی بغض گیر کرده توی گلوش رو قورت
داد و گفت:
-ولش کن ترانه، نمی خوام دیگه بهش فکر کنم.
کل باغ پر از مهمان شده بود. صدای موزیک شاد و تند و بلند محلی گوش فلک رو کر می کرد. همه در حال شادی و
سرور بودند و مشغول صرف میوه و شیرینی رئوف خان و بهرام خان پدر سوران و رفیع پدر روژان در صدر مجلس
روی میز چوبی بزرگی که با فرش دست بافتی مفروش شده بود نشسته و به مخده های مخمل زرشکی تکیه داده
بودند و مشغول حرف زدن و خندیدن و خوردن میوه و شیرینی بودند .عروس و داماد داخل خونه و در اتاقی که از
قبل برای عقد تزیین شده بود . مشغول عکس انداختن و فیلمبرداری بودند. برخلاف انتظار وفا روژان خیلی دورتر از
سعید بدون این که توجهی بهش داشته باشه کنار مادر و خواهر کوچکترش نشسته بود. اون لباس محلی تور قرمز
رنگی پوشیده بود که کمی هیکل ریز و لاغرش رو درشت تر کرده بود .سعید و هوتن به تنهایی با فاصله ی کمی از
میز رئوف خان روی صندلی نشسته بودند و با هم حرف می زدند. پیمان در حال چرخاندن مجلس و گرم کردن
مراسم بود . با لباس محلی قهوه ای سیری که پوشیده بود قدش بلندتر و زیباتر شده بود . شال دو رنگ ی سفید و
سیاهی دور کمرش بسته بود و هر از گاهی وسط جمعیت و محل رقص می رقصید و از ته دل خوشحال بود و می
خندید، ولی با این همه لحظه ای از وفا که مثل نگینی در میان جمعیت می درخشید چشم بر نمی داشت. باغ بزرگ و
پر از گل و درخت غرق نور و شادی بود اما قلب بی تاب و غمگین وفا ناراحت و دلگیر از دست سعید و بداخلاقیاش!
از طرفی سعید هم دل شکسته و مغموم از حرف هایی که او بهش زده بود و ازش خواسته بود که راحتش بذاره، و
دست از سرش برداره.
شام مفصل و آبرو مندی تدارک دیده شده بود. او و ترانه کنار هم شامشون رو خوردن، ولی او بیشتر با غذاش بازی
کرد و چند قاشق بیشتر نخورد.
سعید که با حرف های او غرورش شکسته بود و به شدت روحش آزرده شده بود با این که دلش برای دیدن او و در
کنارش بودن پر می کشید ولی جلوی خودش رو گرفته بود و سعی می کرد کاری به کارش نداشته باشه، حتی چند
بار از دور دیده بود.که پیمان هر از گاهی برای خود شیرینی و دلبری از او به کنارش می ره و با حرف های بامزه اش
اونا رو می خندونه و دوباره بر می گرده، ولی به سختی جلوی هر گونه عکس العملش رو گرفته بود و سعی می کرد
بی تفاوت باشه. بعد از شام دوباره صدای بلند و گوش خراش موزیک تند و مهیج به هوا رفت و جوان ترها مشغول
رقص و پایکوبی شدند. او که از صدای بلند سرسام گرفته بود از ترانه که به سختی صداشو می شنید خواست که هر
چه زودتر از اون محیط شلوغ و پر سروصدا خارج بشن. ترانه هم از خدا خواسته همراه او از روی صندلی بلند شدند
و مسیر باغ رو در پیش گرفتند. کمی به انتهای باغ و حصاری که کشیده شده بود مونده بودند که روی سنگ های
بزرگی که روی زمین و کنار درخت ها بود نشستند با این که سروصدا کامل قطع نشده بود.ولی همین صدای کم
براشون کافی بود که اعصابشون اروم بشه .او با دست هاش شقیقه هاش رو فشار داد و گفت:
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88