eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.1هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 میدونم‌ نگاهم میکنی میدونم بهترین ها رو برام در نظر گرفتی من از ته قلبم باور دارم به رحمت و حکمتت... خدایا شکرت🙏 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
❤️🍃🍂 داستان آرامش.... ❤️🍃🍂
ملکـــــــღــــه
#آرامش -دارم فکر میکنم چه جوری اون دهنتو ببندم. قدر چند ثانیه گیج نگاهم کرد و بعد لبخند شیطنت بار
❤️❤️ سری تکون داد و بعد همراه هم از اتاق خارج شدیم. پارسا به محض خروجمون برگشت و نگاهمون کرد.لبخندی بهش زدم و گفتم: -ماشین آماده است؟ -بله خانوم. مهرداد جلوی دره, سری تکون دادم و همراه هم از بیمارستان خارج شدیم. در تمام طول مسیر یکی از وکیل هاش زنگ زده و مشغول صحبت بود. برای اینکه گزک دستش ندم آروم و بی سر و صدا روی صندلیم نشسته بودم. مهرداد دلارام رو به خونه اش برده و من و این جناب لعنتی هم با پارسا و کیان سمت عمارت میرفتیم. نگاهی به تلفنم کردم. چرا زنگ نمیزد؟ چند روزی میشد که به تلفن داریوس زنگ میزدم اما هیچ پاسخی نمیداد..چرا یعنی؟ وقتی از حامی پرسیدم با لحنی که سعی میکرد خیلی حرصی نباشه گفته بود درگیره...اما نمی دونم چرا باور نمیکردم. وقتی ماشین وارد عمارت شد. قبل از اینکه پارسا بخواد در رو باز کنه بیرون پریدم. لبخندی زدم و برگشتم به اویی که با ژست جذابی از ماشین پیاده میشد چشم دوختم. گوشی در دست و به ایتالیایی حرف می زد. از گوشه چشم نگاهم کرد و اشاره ای کرد. بی هیچ حرفی نزدیکش شده و شونه به شونه هم وارد عمارت شدیم. به محض ورودمون مسیح از روی مبل بلند شد و با احترام گفت: -سلام رییس. سری تکون داد و با دستش اشاره کرد که بنشینه. و از پله ها بالا رفت. دکمه بزرگ بافت صورتی خوش رنگ رو باز کردم و گفتم: _چطوری شما؟ با لبخند روی مبل نشست و گفت: _شما بهتری انگار, خودم رو روی مبل کناریش رها کردم و گفتم: -خوبم. به محض اينکه حامی کامل از پله ها بالا رفت با شتاب و به آرومی گفتم: _مسیح داریوس کجاست؟ مکث کرد و بعد خیلی بی خیال گفت: _چه بدونم. صبح که خونه بود. _پس چرا تماسام رو جواب نمیده؟ بی خیال سری تکون داد و گفت: _چه بدونم..سرش خیلی شلوغه. و قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم گفت: _آنشرلی چطوره؟خوبه؟ با یادآوری دلارام آهی کشیدم و گفتم: -راستش نه زیاد. یکم مریض و ناخوش احواله بلافاصله با نگرانی گفت: -مریض؟چرا؟چی شده مگه؟ لنگه ابرویی بالا انداخته و گفتم: -اين نگرانیت رو نگه دار زنگ بزن و از خودش بپرس. انگار متوجه گافی که داده بود شد. با بی خیالی روی مبل لم داد و گفت: -چرا حاشیه میکنی؟فقط خواستم بدونم چش شده. وگرنه ما که نسبتی نداریم. عجب...تا کی میخواست موش و گربه بازی در بیاره؟ بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم: _خیله خب. و از روی میز سیبی برداشته و به آرومی گاز زدم. چند لحظه نگاهم کرد و بعد منتظر گفت: -خب؟ سوالی نگاهش کردم و گازی به سیبم زدم. -خب چی؟ خودش رو جلوتر کشید و گفت: -خب حالش چطوره؟ چشمای بی خیالم رو بهش دوختم و مقابل صورتش گازی به سیبم زدم و گفتم: -مگه نسبتی باهم دارید؟چرا باید بگم؟ حرصی سری تکون داد و گفت: -مگه باید نسبتی داشته باشیم؟ _نه. و مثل خودش روی مبل لم دادم. با لحن بامزه ای تهدیدم کرد. -حرف میزنی یانه؟ خندیدم و شونه ای بالا انداختم. -چرا همچین میکنی ناتاشا؟خب بگو چی شده؟ بی نهایت از این حالش لذت می بردم و با لحن حرص دراری گفتم: _نمی تونم راز مریضو فاش کنم. چهار زانو روی مبل نشست و گفت: -منو مسخره کردی؟ نه. و وقتی چشمم به چشمای حرصیش افتاد شلیک خنده ام به هوا پرتاب شد. کلافه و عصبی نگاهم کرد و من با مشت به بازوش کوبیدم و گفتم: -حرص خوردنت خیلی جذابه مسیح. خم شد و با شک گفت: -منو ایستگاه کردی؟ خنده مهلت حرف زدن بهم نمی داد. بلند و با قهقه می خندیدم. -الو آرام با توام ها. دستم رو جلوی دهنم قرار داده و سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم اما وقتی بی هوا ضربه آرومی به شونه ام زد بین خنده "آخی " گفتم و از شدت خنده قطره اشکی از چشمم پایین چکید. -آرا.. _مواظب باش مسیح! صدای جدی اش باعث شد بلافاصله خنده ام قطع بشه و مسیح با سرعت ازم فاصله بگیره. جفتمون مثل خطا کار ها صاف ایستادیم. نگاه پر حرصش رو به من دوخت و با غرش گفت: -کسی هم هست که صدای قهقه ات رو نشنیده باشه؟ از لحن عصبیش خنده ام گرفته بود اما لبم رو بین دندونام کشیدم و سکوت کردم. لباس هاش روعوض کرده دورس آبی رنگی تن زده بود..لعنتی جذاب. خیلی آروم روی مبل نشست و ماهم مثل جوجه های ترسیده نشستیم. نگاهی به مسیح کرد و گفت: _کارا خوب پیش میره؟ _بله, "خوبه!"ای زمزمه کرد و نگاهش رو به باغ بخشید. برای اینکه کمی آرومش کنم؛از روی مبل بلند شده و گفتم: -من برم یه چای خوش رنگ بریزم و بیام. سیب گاز زده شده ام رو داخل پیش دستی انداخته و با لبخند الکی ای سمت آشپزخونه رفتم. سلام بلند بالایی داده و از بوی خوش غذا با لبخند گفتم: -به به.,کدبانوی منی تو بانو, گونه اش رو بوسیدم و سر به سر بقیه گذاشتم. نگاه مغموم و گرفته هدی واقعا ناراحتم میکرد. ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
😁
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❓ سلام مجدد یاس خانوم میخواستم راحعبه مشکلم با شما و دوستان صحبت کنم و راهتمایی ام کنید وقتی ازاج کردیم با خودم فکر میکردم چند سال که بگذرع زندگیم خوب میشه و مشکلات مالی هم همینطور توی این شش سال خدا بهم یه پسر داده خدارو شکر سالمه و باهوش مشکلات رفتار خیلی زیادی با همه داشتم و به مرور زمان گذشت الان مشکلم اینکه که از همسم خیلی فاصله گرفتم اونم رفته رفته مثل من شده و همه فکرم این شده که یه کاری پیدا کنم تو خانه انجام بدم تا یک در امدی داشته باشم به خیلی چیز ها فکر کردم اما موقیتش برام جور نشد چند ماهی میشه که عروسک لیف و پتوی بچه میبافم پاپوش و کلاهم میبافم تو شهر شیراز هستم و از وقتی عروسی کردم اینجا هستیم و کسی رو نمیشناسم که براش بفروشم میشه شما راهنمایی ام کنید یا بهم بگین این کاری که در پیش دارم ایا میشه که کمک حالم باشه لطفا راهنمایی ام کنید. ❓❓❓❓❓❓❓❓❓ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ‍ ‍ وقتی فرزندم در جمع حرف بد میزند چگونه رفتار کنم؟ 🔷 در مورد ناسزا گفتن فرزندتان در جمع ،نکته کلیدی این است که او را به خاطر رفتارش جلوی دیگران مورد سرزنش قرار ندهید تا احساس شرمندگی و تحقیر شدن نکند. 🔶 در این مواقع بهتر است او را به کناری برده و خیلی جدی به او تذکر بدهید که این طرز صحبت کردن اصلا شایسته ی جمع نیست و نباید تکرار شود .همچنین می توانید به فرزندتان یاد بدهید که از کسی که در جمع به او فحش داده ،معذرت خواهی کند.حتی شاید لازم باشد قبل از مهمانی هم از روش های تشویقی استفاده کرده و به فرزندتان گوشزد کنید که از این الفاظ استفاده نکند . ⭐️ البته توجه داشته باشید که روش های تشویقی باید تاحد امکان کلامی و غیر مادی باشد ،تا فرزندتان شرطی نشود.به عنوان مثال یک لبخند محبت آمیز یا آفرین گفتن و نهایتا دادن جایزه مختصری به فرزندتان کافی است .در نهایت در صورتی که فرزندتان به این روش توجه نداشت و رفتار خود را تکرار کرد ،به همراه او محیط را ترک کنید دکتر سهامی 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📖حکایت_طنز داستان مردی که پاهای همسرش را می بست تا بیرون نرود. ملانصرالدین با زنی ازدواج کرد که خیلی صحبت می کرد به طوری که به لحاظ پر حرفی زبان زد همه اهالی محل بود. به همین خاطر در طول زندگی زناشویی، هر زمانی که ملا برای کار کردن، به بیرون می رفت زنش هم فورا چادر می پوشید و از خانه بیرون می اومد و سراغ همسایه ها می رفت و با همدیگر یک عالمه صحبت می کرد آنقدر سرگرم صحبت می شدند که ملا خسته و کوفته از سرکار بر می گشت و در خانه منتظر می ماند تا زنش به خانه برگردد. و در این مدت زمان هم، خانه نامرتب و شلوغ و بدون بوی غذا را تماشا می کرد. گرچه ملا چندین مرتبه زنش را نصیحت کرده بود که تا حد امکان به جای این همه صحبت کردن، به کارهای خانه رسیدگی کند اما فایده ای نداشت و این حرف ها به گوش زن نمی رفت. به همین خاطر عاقبت یک روز به طور جدی عصبانی شد و به زنش گفت: «من که نمی توانم همیشه گرسنه و تشنه توی خانه منتظرت بمانم تا تو بیایی و تازه آشپزی ات را شروع کنی و به کارهای خانه برسی. اگر فقط یک بار دیگر بدون اجازه از خانه بیرون بروی، بلایی به سرت می آورم که مسلمان نشنود، کافر نبیند. به هر حال، فردای همان روز باز ملانصرالدین ظهر خسته و تنشه به خانه برگشت. گرچه این بار خیالش راحت بود که حتما موقع برگشت به خانه بوی زندگی و غذای خوشمزه در خانه پیچیده و خانه هم مرتب و تمیز است. ملا پیش خودش می گفت: «خداروشکر حداقل امروز سیر می شوم و نیازی نیست که ساعت ها منتظر غذا بمانم .» به همین خاطر به محضی که وارد خانه شد، با صدای بلند گفت: «سلام، امروز ناهار چی درست کردی؟» اما متاسفانه هیچ جوابی نشینید. زن ملانصرالدین دوباره در کنار دوستانش گرم صحبت کردن و خندیدن بود. ظاهراً کلاً فراموش کرده بود که باید از امروز زودتر به خانه برود و کارهای خانه را انجام دهد. به همین خاطر فوراً تصمیم گرفت که به خانه برگردد. غافل از این که ملا از شدت عصبانی در خانه منتظرش بود. به محضی که زن به خانه برگشت، داد و بیدادی راه انداخت که همه ی همسایه ها خبردار شدند. ملا بلافاصله طنابی آورد و یک سر آن را به پای زنش و سر دیگرش را محکم به درخت قدیمی در حیاط بست. جیغ و داد زنش بلند شد، و همسایه ها بدو بدو آمدند و داخل حیاط خانه ی ملا جمع شدند و گفتند: «جناب ملا؟ معنی این کارها چیست؟ این زن گناه دارد! از شما بعید است!» ملا دیگر طاقت نیاورد و تمام ماجرا را برای همسایه هایش تعریف کرد. هر کدام از همسایه ها حرفی زد و تمام تلاششان را کردند تا ملا را پشیمان کنند تا شاید راضی شود و این بار هم زنش را ببخشد و طناب را از پای زنش باز کند. اما ملا به حرف هیچ کس گوش نداد. بالاخره یکی از همسایه ها که دید ملا خیلی عصبانی است، زنش هم زار زار اشک می ریزد، دلش به حال همسر ملا سوخت و گفت: «لااقل حالا پای او را باز کن، خودت که فعلا توی خانه هستی و او با بودن تو نمی تواند از خانه برود.» ملا بلافاصله گفت: « حرف شما درست است. اما این طوری خیالم خیلی راحت تر است و کار از محکم کاری عیب نمی کند.» کاربرد ضرب المثل حکایت کار از محکم کاری عیب نمی کند از آن روز به بعد، هر وقت فردی بیش از حد احتیاط کند و به همین دلیل مورد اعتراض دوستان و اطرافیانش قرار بگیرد، در جواب خواهد گفت که «کار از محکم کاری عیب نمی کند.»    🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 عشق استاد شهریار استاد ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﺗﺎ 47 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﺠﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻋﺸﻖ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ... ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﺶ ﺭﻓﺖ، به ﺍﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯽ ﺑﻬﺮﻩ بوﺩ !!! ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ در ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺰﺩﻩ به ﺩﺭ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻭ بچه ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﯾﺪ ، ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩ که واقعاً معرکه است : ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ؛ ﭘﺴﺮﻡ ﺗﻮ ﺟﮕﺮﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ز ﺷﻬﺮ ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ. 🖊شهریار 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان زندگی من 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان زندگی من 🍃🍃🍂🍃
1⃣سلام منم خیلی دوس دارم داستان زندگیموبگم.دومین فرزندازخانواده ای ضعیف بدنیااومدم.زندگی خوبی نداشتیم ۶تابچه تویه اتاق۹متری همه همسن بودیم بافاصله کم.پدرم مردضعیفی بودوبی اراده ک بعدازیمدت معتادشدومیکشیدبامادرم همیشه دعواداشتن وسایلای خونه روتوسرهم میشکستن ماهم فقط نگاه میکردیم هرروزساکشوبرمیداشت ک قهرکنه ماهم باگریه نمیزاشتیم بره😔مادرم مریضی صرع داشت طی یه اتفای ک براش افتاده بودبه این مرضی دچارش ده بودچندوقت یبارتشنج میکردوهمه دستپاچه میشدیم وگریه میکردیم اون زمانیم ک حالش خوب بودتوکوچه بازنای کوچه میشست حرف زدن ن بفکربچه بودن شوهریبارگربه مرغی ک خریده بودیموبردمادرم منوباشیلنگ زدهمسایه هااومدن نذاشتن که بیشترنزنه.بابدبختی بزرگ شدیم خواهرم موقع ازدواجش شدک مادرم ششمین فرزندشوبدنیااورد،ودیگه نذاشتن ابجیم بره مدرسه خیلی ناراحت بود😔منوابجیم بابدبختی بزرگش کردیم بچه رومیخوابوندیم مادرم توکوچه بودمیگفتیم گریه میکنه بچه رومیبردیم کوچه ک شیربده.خونه برامون کوچیک بودکم کم ناسازگاری میکردیم ک بلندشیم بفروشیم بابام راضی شدفروختیم رفتیم ی محله کمی بهتراونجابودک خاستگارای ابجیم زیادشدشوهرخاله م ک مدتهابودرفتوامدنداشتیم اومدن خاستگاری بابام راضی شدمادرمم راضی ولی ابجیم ناراضی بودنمیخاستش ابجیم عاشق یه پسرخاله دیگم بوداونم میمردبراابجیم خاله هام نذاشتن بهم برسن😭ابجیم عروسی کردرفت بعدیه مدت یه پسراورد. من دختربزرگ بودم الان.درسم تمام شدعروسی عموم بودلحظه شماری میکردم چون ی خاستگارداشتم دوست شوهرعمم قراربودمنوتوعروسی ببینه.عروسی شدمنودیدن پسندکردن ولی نذاشتن عمه م گفت بیچاره این پسرک میخادتوروبگیره حیف میشه من قیافم خوب بودولی ن انچنان مث خواهرام دخترباایمانی بودم محجب بودم ی تارموم بیرون نبودبهمین خاطرمسخره م میکردن.گذشت همه باهم کاری کردن ک اون پسرنیومدمن موندمودنیایی حسرت هرروزگریه هرروزگریه.هرکی میومدمیگفت فلانی زن گرفت اتیش میگرفتم فلانی نامزدیشه میمردم فلانی عقدشه نابودشدم اونم ازدستم رفت.اولین ضربه وضربه بدی بود.درس خوندم هرچندمیل ب درس نداشتم کنکوردادم همون سال اول دانشگاه نیمه دولتی شهرخودمون قبول شدم بادنیایی بدبختی ک بهم پول نمیدادن وضعیت مالیمون بدبودبابامم خسیسه مادرم همیشه پس اندازاشومیزاشت توکیفم بابام پول بلیط اتوبوسومیداددیگه نمیگفت این دختریه بیسکویت نمیخادگشنش نمیشه مادرم پولاشومیدادبهم.کتاب ازدوستام میگرفتم شهریه ازدوستام میگرفتم لباس درس حسابی نداشتم ابجیم لباساشومیدادمیپوشیدم بهم پول میداد.خلاصه همه کمک میکردن ک ازبابام نگیرم.حالادانشگاچ خبربودمن ازهمون اول یه دخترساده بایه دسته سیبیل چادری توفازهیچی نبودم رشته مم سخت بودبعدمدتی واحدامونمیتونستم پاس کنم برام خیلی سخت بودعربی.دوستام پاس میکردن بالامیرفتن من مشروط ودرجامیزدم اعتمادبنفس نداشتم تواین حین ابجیم ک ازمن کوچیکتربودیه عالمه خاستگاربراش اومدنامزدکردبه پسرعمه م.بعدیمدت من دیدم ک نامزدش سیگاردستش بودگفتم ب بابام بهم گفتن توحسودی ک این جلوترازتورفته😕ازمایش دادن مثبت بودومعتاد.بهم خوردچندوقت بعدبازهجوم خاستگاراشروع شدابجیم بی نهایت خوشگل بودو ناز.بزورمادرم ب فامیل مادرم رفت یه شوهربداخلاق تعصبی قبول کردرفت بازم من موندمو من..درس نمیخوندم روحیه م ضعیف شده بودفقط دانشگامیرفتم ک نگن درسشوول کردداداشم ازمن۲سال کوچیکتربوددنیایی عذاب بهمون دادبابام براش ماشین خریدهرشب یه عده لات ولوت روسوارمیکردمیرفت۳روزبعدش میومدتواین حین دنیاروزیرورومیکردیم خبری نبودمیومدمیگفت رفتم تفریح.هرچی بودبرااون بودفقط ضررمیزدیمدت افتادتوکارمشروب خیلی ضررزدبرادوستاش میدادمیبردن بدون یریال سودیه ماشینوازش گرفتن دادنش پارکینگ دیگه دنبالش نرفت همونجاموند.هروزم عاشق میشدبایدمیرفتیم خاستگاری هیچکسم جواب نمیدابهش.یمدت مرغ فروشی زدکلی ضرربایه عالمه مرغ فاسدبرامون موند.ازهمسایه هایقدیممون ازیه دخترخوشش اومدنامزدش کردیم براش خانواده ماتاحدودی مذهبی ولی اوناخیلی فرق داشتن کم کم مادردختره ساز ناسازگاریشوکوک کردوگفت نمیدم بعد۴ماه بهم خورد.ازابجی دوستش خوشش اومدرفتن خاستگاری بازم نامزدکردن خانواده ماساکت اینااهل دعواوجنگ بازبون حرف میزدی نمیفهمیدن فقط دعواتفنگ قمه زناشونم زورمیگفتن بهش گفتیم نگیربدردتونمیخوره گفت ن همینومیخام روزعقدش نمیزاشتن دست زنشوبگیره خلاصه واردشدن عروس مصادف شدباسیاه بختی هممون بابام وسیله هاشوگرفت طلاهاشوگرفت همه چی کامل قسطی کردبراش منم کارکرده بودم همه پولامودادم براش فرشاشوگرفت.دست زنشوگرفت رفتن مشهدماه عسل اومدن جشن براش گرفتیم ازفرداش ناسازگاری دعواشروع شدقهرمیکردباباش میومدتوکوچه ابرومونومیبرددخترشومیبردداداشم میومدگریه میکردمن بدون اون میمیرم بابام میرفت بازمیاوردش این زندگی داداش من شده بودبچه م نمیخاست قایمکی قرص میخوردب داداشم گفتیم گفت شمادروغ میگین تاقرصو