ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #آرامش نگاهم خیره به چشمای ترسیده و پر از درد کیهان بود اما آرامش رو در آغوشم گرفته و سعی می
❤️❤️
#آرامش
گاهی وقت ها شدیدا دوست داشتم شونه های پهنش رو بگیرم و در آغوشم بکشم...اما هیچ وقت این کار رو نمیکردم. فقط نگاهش کردم و مسیح باز زیبا خندید و گفت:
-من مخلص رییس هستم. بی هوا مشتی به پهلوش زدم که از خنده و درد خم شد و بی خیال گفتم:
-زبون نریز بچه. بلند خندید و "چشم"غرایی گفت. سری تکون دادم و از کنارش گذشتم. اگه گمشده همایون رو پیدا میکردم که مطمئن بودم به زودی پیدا میکردم دقیقا مقابل چشم هاش تک تک استخون هاش رو میشکستم و بعد جسم نیمه جونش رو دقیقا مقابل چشم هاش آتیش میزدم. به مسیح قسم که این کار رو میکردم من فقط و فقط برای اين انتقام زنده بودم. وقتی کیان در ماشین رو بست سرم رو به پشتی تکیه داده و بستم اما هنوز چند لحظه بیشتر نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد. بدون اينکه چشم باز کنم تلفنم رو جواب دادم،نفس آزاد کردنش رو شنیدم و بعد صدای جدی و مملو از احترامش.
-سلام رییس بسته ای که سفارش داده بودید تازه رسید دستم. برای لحظه کوتاهی متوجه حرفش نشدم اما با یادآوری سفارشم چشمام رو باز کردم و گفتم:
-بیارش جلوی عمارت و وایمیسی تا خودم بیام. تلفن رو قطع کردم و با خودم فکر کردم دقیقا باید چی کار کنم؟؟؟
**آرامش
مستانه قهقه زدم و گفتم:
-پارسا تو خیلی با استعدادی بچه. تکه چوب خشک شده دیگه ای درون آتش پرت کرد و با کمی خجالت و بی خیالی گفت:
-مسخره نکن.
دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم. به هرم بلند شده از آتش نگاه دوخته و به صدای سوختن چوب ها گوش سپردم. پتویی رو که بانو رو دورم انداخته بود نزدیک تر کرده و خودم رو کاملا درون پتو جمع کردم. متوجه نگاه زیر زیرکی هدی بودم بنابراین نگاهی به پارسا کردم و گفتم:
-با این آتیشی که راه انداختی حیفه سیب زمینی تنوری نخوریم. میری بیاری؟ با پاش چوب ها رو سمت آتش فرستاد و گفت:
_آره حتما,
تشکری کردم و به رفتنش چشم دوختم. شب شده و هنوز نیومده بود. از دیشب که رفته و تا الان که کاملا هوا تاریک شده بود نیومده بود. حوصله ام سر رفته و به دل باغ زده بودم. بانو پتو مسافرت بزرگی رو دورم پیچیده بود و پارسا برای گرم شدنم آتش کوچکی انتهای باغ به پا کرده بود. زیر انداز انداخته و در فاصله مناسبی از آتش اتراق کرده بودم. آتشی که حرارت دلنشینی داشت و اين شعله های خوش رنگش باعث میشد چشمام برق بزنه. وقتی صدای باز شدن در رو شنیدم به سختی تکونی خورده و لنگان لنگان بلند شدم. مچ پام کامل خوب نشده و به همین خاطر کمی لنگ میزدم. هنوز از خم باغ رد نشده بودم که قامت بلندش رو دیدم. لبخند زیبایی زده و به آرومی سمتش قدم برداشتم. اورکت بی نهایت جذب و شیکی به تن داشت و من دلم میخواست برای این جذابیتش ضعف کنم. وقتی متوجه من شد سر بلند کرد و نگاه غیر قابل نفوذش رو به من دوخت. وقتی قدمی برداشتم نگاهش از صورتم به سمت پای راستم و لنگان لنگان رفتنم حرکت کرد. متوجه شدم قدم هاش رو تند تر کرد و قبل از اينکه بذاره من خیلی قدم بردارم خودش رو بهم رسوند و مقابلم قرار گرفت. لبخندی زده و گفتم:
-سلام. خوش اومدی. نگاهی به پام کرد و با اخم کوچکی گفت:
-برای چی با این وضعت اومدی
بیرون؟
سری تکون دادم و گفتم:
-آره منم خوبم. ممنون. حتی توجهی هم به تمسخرم نکرد. بازوم رو گرفت
و با جدیت گفت:
-بریم تو.
بازوم رو عقب کشیده و با لحن نرمی گفتم:
-اع نه. پارسا برام آتیش درست کرده. بیا بریم اونجا بشینیم. قاطع سری تکون داد و بازوم رو کشید و گفت:
-سرده.
خیلی آروم بازوم رو از بین دستاش بیرون کشیدم و گفتم:
-نمیام. میخوام کنار آتیش بشینم. و بی توجه به چهره اخم آلودش پشت کرده و باز هم لنگان لنگان سمت آتش دوست داشتنی ام حرکت کردم. برای اینکه حرصش رو در بیارم قدمی به آرومی برداشته و با صدای بلندی گفتم:
_یه ذره احساس نداره. لبه های پتو رو دورم کشیده و همون طور که قدم
میزدم ادامه دادم:
-فقط بلده بی... و ناگهانی در هوا قرار گرفتم. جیغی کشیده و محکم به گردنش آویزون شدم. محکم من رو به خودش.... و با لحن عصبی ای گفت:
-خیره سر.
خودم رو بالاتر کشیده و پاهام رو همون طور که در آ.... بودم تکونی دادم و با لبخند بزرگی گفتم:
-زورگو. متوجه شدم به جای عمارت سمت آتش حرکت میکنه. برای اینکه حسابی ازش پذیرایی کنم زیر گلوش رو محکم بو کشیدم
-چه قدر بوی لعنتی میدی. هشدار گونه صدام کرد:
-آرامش؟
-جانم؟ به جای پاسخ جسم سبکم رو روی زیر انداز قرار داد و خودش هم به آرومی مقابلم نشست. نگاه اون به شعله های آتش و نگاه من به چهره جذابش بود که در تلالو شعله های آتش به شدت گیرا شده بود. برای اينکه توجهش رو جلب کنم با صدای آرومی گفتم:
-حامی. کلامی نگفت اما نگاهش رو از آتش گرفت و به من بخشید. دستام رو روی دستای گرم و بزرگش قرار دادم و گفتم:
🍃🍃🍃🌼🍃
@Yass_malake
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 مَا لَكُمْ لَا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقَارًا ﴿۱۳﴾
🔸 چرا شما مردم خدای را به عظمت و وقار باور ندارید؟
🔅 وَقَدْ خَلَقَكُمْ أَطْوَارًا ﴿۱۴﴾
🔸 و حال آنکه او شما را (از نطفهای) به انواع خلقت و اطوار گوناگون (ارمتب آدمیّت) بیافرید.
🔅 أَلَمْ تَرَوْا كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا ﴿۱۵﴾
🔸 آیا ندیدید که خدا چگونه هفت آسمان را به طبقاتی (بسیار منظم و محکم) خلق کرد،
🔅 وَجَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُورًا وَجَعَلَ الشَّمْسَ سِرَاجًا ﴿۱۶﴾
🔸 و در آن آسمانها ماه شب را فروغی تابان و خورشید روز را چراغی فروزان ساخت؟
🔅 وَاللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَبَاتًا ﴿۱۷﴾
🔸 و خدا شما را مانند نباتات مختلف از زمین برویانید.
💭 سوره: نوح
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
با عشق بنویس:الهی به امید تو🤲🌙💜حال خوب رو انتقال بده😍✨خدایا شکرت که هستی و هوامونو داری✨خدایا شکرت برای برکت و آرامش زندگیمون✨خدایا شکرت که صدامونو میشنوی و ما رو به ✨بهترینها و عالیترینها در پناه خودت میرسونی💐😍❤️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
23.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🥴❌این ۵مورد رو تو زندگیت به کسی نگووووو👌
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🦋🎉🎉بفرست برای خرداد ماهی عزیز🌷
پیشاپیش تولدشون مباررررکککک😍🌼💐
خرداد ماهی ها اعلام حضور کنن😘❤️
❤️فاطمه عزیزم تولدت هزاران بار مبارک❤️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🪴همه بگیم چشم !
کار و وظیفه ی « زخم و درد » ؛ بیدار کردن جسم و جون ماست ... ما خیلی دیر متوجه رسالت زخم ها میشیم . مثلا دیروز میزبان عزیزی بودم حدودا پنجاه ساله که پدرشون رو ۱۴ ماه پیش از دست داده بودن ( ماجرای پرواز پدرشون هم خیلی جالب بود که بعدا میگم ) . خودشون میگفتن که این درد و زخم ( فقدان پدر ۹۲ ساله ) چنان بهشون آگاهی و امید به زندگی داده که گفتنی نیست .
چرا ؟ چون اجازه دادن لایه لایه های پنهان اون درد بزرگ رو کشف کنن و به « نور » برسن .
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#حیا
#شرم
سلام یاس عزیزم ❤️دوستای گلم که باغماتون اشک ریختم وباشادیتون خندیدم😘راستش دیروز یکی از دوستام خیلی گرفته بود ومن خیلی پیگیرش شدم که چی شده و اینا تا یه چیزیو گفت که باااااورش سخته .من نتونستم چیزی بهشون بگم ولی چون من این گروهو و یاسی رو مث خواهر قلبی خودم ❤️میدونم اومدم بهتون بگم.ماجرا از این قراره که فامیل دوستم که چند ماهیه متاهل شده واتفاقا خانواده سرشناسی هم هستن،به دختر دوستم که در واقع خواهرزادشه پیامای نامناسب میفرسته مث اینکه تا حالا .......اینکاروکردی خ...ودارض...ایی کردی و خلاصه درمورد رابطه جن،،،سی و فیلم پ،؛؛:"ورن واین چیزا.دختر دوستم به مامانش میگه وبلاک میکنن واین پرو پرو هردفه با یه اکانت دیگه پیام میده.حال دوستم اصلا تعریفی نداشت😔وبه حدی غصه داربود که گریه میکرد،ماجرا وقتی عجیبترووحشتناکترمیشه که دوستم از دخترش میخواد از بقیه پسرخاله ودخترخاله ها بپرسه که متاااااسفانه میفهمه فامیل به همه اوناهم همچین پیامایی داده .😕😢دوستم میگه به حدی ناراحت وسردرگمه که اصلا نمیدونه چیکارکنه ومیترسه به پدرش بگه چون پیره ومادرشونم مریضه ازطرفی به زنش بگه مطمئنا زندگیش نابود میشه میگفت شرموحیا تاحالا بینشون بوده که خودش مونده چیکار کنه.نمیدونن به چه بهانه ای قطع ارتباط کنن ؟.راستش من گفتم با شما درمیون بزارم شاید راهکاری مناسب پیدابشه.اول ازهمه ازهمتون میخوام واسه دل نگران وشکسته دوستم دعاکنید وبراش پاکسازی کنید عشقا❤️❤️😘دوستتون دارم از ته قلب❤️😘😘
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم
@Yass_malake
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88