ملکـــــــღــــه
#گلاب ۳۶ ارباب با لحن تهدید گونه ای رفت جلو که الوند مقتدر سر جاش وایستاد +اون زن محرم تو نیست خا
#گلاب
گلبهار و از رو زمین بلند کردم و خیلی احمقانه نگاهم رفت سمت البرزی که الان همه امیدم بود .ظاهرا الوند متوجه شد که بلند و با خشم داد زد
_ البرز برو داخل .. هیچکس حق نداره سمت انباری پیداش بشه.بره اون سمت جای خودش امشب تو اسطبل اسباست.
مشتی حواست باشه ..
+چشم اقا جان .
_برین ..
با فریادش تکونی خوردیم و ناچار برگشتیم اتاقمون .
باورم نمیشد تو چند لحظه همه چیز بهم ریخت. سر شبی مامان خوش و خرم بودو الان فرخ لقا
تا صبح گلبهار گریه کرد و عوض اونکه اون من و دلداری بده من دلداری میدادمش .به حرفم ایمان نداشتم اما بازم امیدی بود که مامان کاری کنه جون مامانی که من میشناختم هیچ وقت به این راحتی عقب نمیکشه ..حتما نقشه ای داره حتما .
تا سپیده صبح خواب به چشمام نیومد و گلبهار انقدر کل شب و گریه کرد که بلاخره خوابش برد و شایدم غش کرد .
از اتاق زدم بیرون اما خبری نبود عمارت تو سکوت بود و ظاهرا همه خواب بودن خصوصا فرخ لقا که دیشب یک خواب با خیال راحت داشته.
رفتم سمت انباری و از دور به مشتی و تقی که کنار انبازی بودن نگاه انداختم .
کنار در اتاق نشستم .هوای سرد و سوزی که دم صبح داشت لرز انداخته بود به تنم .نگرانیم هر لحظه ولحظه بیشتر میشد و فقط ارزو میکردم خان هر تصمیمی بگیره الا کشتن مامان .حکم زنی که با نامحرم بخوابه چیه؟ سنگ** ...
واقعا خان اجازه میداد مامان و سنگ** کنن؟
اگه حتی یک درصد این اتفاق میفتاد چی.؟ اگه این اتفاق میفتاد تکلیف من و گلبهار چی میشد عمرا دیگه نمیتونستیم تو این عمارت و ابادی زندگی کنیم.پس تنها راه نجاتمون میشد ارسلان .
با یاداوری ارسلان یاد قرارمون افتادم و اه از نهادم بلند شد ..انقدر امروز کار داشتم و هزار بدبختی که ترسیدم اصلا .. الانم دیگه فایده ای نداره .اخه تو این وضعیت کی دیگه به فرار و این جور چیزا فکر میکنه ..
بلاخره انتظار تموم شد و یکی یکی از اتاقاشون زدن بیرون.
گلنسا که دید چقدر حالم بده اصلا کاری بهم نداد و گفت امروز استراحت کنیم .
خودشم میدونست تو چه برزخیم الان .
زیر اجاقارو روشن کرده بودن و که بلاخره الوند از اتاقش زد بیرون.
بی اختیار از جام بلند شدم و مسیر رفتنشو نگاه کردم.رفت طرف اتاق خان و انگار سنگینی نگاهمو حتی از این فاصله هم حس کرده بود که برگشت و نگاهش به من افتاد چند ثانیه مکث کرد و رفت داخل اتاق.استرسم بیشتر شد و از شدت ضعف تکیه امو دادم به دیوار اتاق و نشستم رو زمین .هوای اتاق خفه بود و اصلا دلم نمیخواست برم داخل .هر کس که از اتاقش میومد بیرون نگاهی به من مینداخت وسری از تاسف تکون میداد و ..۳۷
گلبهار و از رو زمین بلند کردم و خیلی احمقانه نگاهم رفت سمت البرزی که الان همه امیدم بود .ظاهرا الوند متوجه شد که بلند و با خشم داد زد
_ البرز برو داخل .. هیچکس حق نداره سمت انباری پیداش بشه.بره اون سمت جای خودش امشب تو اسطبل اسباست.
مشتی حواست باشه ..
+چشم اقا جان .
_برین ..
با فریادش تکونی خوردیم و ناچار برگشتیم اتاقمون .
باورم نمیشد تو چند لحظه همه چیز بهم ریخت. سر شبی مامان خوش و خرم بودو الان فرخ لقا
تا صبح گلبهار گریه کرد و عوض اونکه اون من و دلداری بده من دلداری میدادمش .به حرفم ایمان نداشتم اما بازم امیدی بود که مامان کاری کنه جون مامانی که من میشناختم هیچ وقت به این راحتی عقب نمیکشه ..حتما نقشه ای داره حتما .
تا سپیده صبح خواب به چشمام نیومد و گلبهار انقدر کل شب و گریه کرد که بلاخره خوابش برد و شایدم غش کرد .
از اتاق زدم بیرون اما خبری نبود عمارت تو سکوت بود و ظاهرا همه خواب بودن خصوصا فرخ لقا که دیشب یک خواب با خیال راحت داشته.
رفتم سمت انباری و از دور به مشتی و تقی که کنار انبازی بودن نگاه انداختم .
کنار در اتاق نشستم .هوای سرد و سوزی که دم صبح داشت لرز انداخته بود به تنم .نگرانیم هر لحظه ولحظه بیشتر میشد و فقط ارزو میکردم خان هر تصمیمی بگیره الا کشتن مامان .حکم زنی که با نامحرم بخوابه چیه؟ سنگ** ...
واقعا خان اجازه میداد مامان و سنگ** کنن؟
اگه حتی یک درصد این اتفاق میفتاد چی.؟ اگه این اتفاق میفتاد تکلیف من و گلبهار چی میشد عمرا دیگه نمیتونستیم تو این عمارت و ابادی زندگی کنیم.پس تنها راه نجاتمون میشد ارسلان .
با یاداوری ارسلان یاد قرارمون افتادم و اه از نهادم بلند شد ..انقدر امروز کار داشتم و هزار بدبختی که ترسیدم اصلا .. الانم دیگه فایده ای نداره .اخه تو این وضعیت کی دیگه به فرار و این جور چیزا فکر میکنه ..
بلاخره انتظار تموم شد و یکی یکی از اتاقاشون زدن بیرون.
گلنسا که دید چقدر حالم بده اصلا کاری بهم نداد و گفت امروز استراحت کنیم .
🍃🍃🍃🌼🍃
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#برشی_از_زندگی_اعضا ❤️
#قسمت۴
منو دخترم تو خونه تنها بودیم نه خرجی میداد نه چیزی میخرید یه روز که دلم گرفته بود مامان مبینا بهم زنگ زد که برم پیشش منم از خدا خاسته رفتم بعد کلی پذیرایی بهم گفت برا نهار بمونم منم مخالفت کردم اخه خیلی خجالت کشیدم بهم گفت من تنهام تو هم تنهایی بمون پیشم بلخره موندم از اون روز به بعد هروز بهم زنگ میزد که برم پیشش جوری بود که حتا برا صبحانه هم بودیم واقعا خیلی روزای قشنگی باهم داشتیم باهم صمیمی بودیم هروز میرفتم خونشو تمیز میکردم اونم غذاهای خوشمزه ای😋 درست میکرد گاهی وقتا شوهرش نبود میرفتم پیشش میخوابیدم دخترم ۶ سالش شده بود که دوباره باردار شدم شوهرم سرایدار مسجد شده بود اونجا یه خونه خرابه داشت گفت بریم اونجا زندگی کنیم منم مخالفت کردم بهش گفتم انجاو خونه نیست تویله است من نمیرم تو خرابه خجالت میکشم بهم گفت مسجد بهمون مسالح میده درستش میکنیم میدونستم اگه بازم مخالفت کنم بدتر لج میکنه ادمیه که حرفش دوتا نمیشد بعد یه مدت مسجد مسالح دادن ما هم داخل خونه رو درست کردیم در حد کف وسفید کاری کمد کابینت همین دختر دومی هم دنیا تومد ۳ ماهه بود ما اسباب کشی کردیم یه روز مارو دعوت کردن عروسی بهش گفتم مارو ببر بازار لباس نداری گفت باشه شب اماده شین که بریم بازار رفتیم بازار برا دخترا دو دست دو دست لباس خرید
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#برشی_از_زندگی_اعضا
قسمت۵
خونگی گفت خسته شدم بریم خونه بهش گفتم پس من چی بهم گفت چیه حسودی کردی خدا میدونه تو اون لحظه فقد ارزوی مرگشو داشتم نا خود اگاه اشکام سرازیر شد😭 به خودم نعلت فرستادم این چجور زندگیه وقتی برگشتیم خونه از شدت سر درد نتونستم بخوابم چه میشه کرد تصمیم گرفتم دزدکی ازش پول ببرم یه روز که خواب بود از تو جیبش دهتومن بردم وقتی بیدار شد فهمید پولش کم شده یه قشقریی به پا کرد
که تو ازم دزدی میکنی هرچی بهش گفتم من نبردم فایده نداشت یه روز به خودم گفتم نمیشه باید خودم یه کاری برا خودم جور کنم شنیده بودم اگه خاسته هامونو بنویسیم به اون چیزی که میخاییم میرسیم یه دفتر تمیز برا خودم گرفتم و خاسته هامو نوشتم ای قدم اول بود قدم دوم از ته قلبم از خدا خاستم که کمکم کنه و دستمو بگیره و اون هدایتم کنه نشستم فکر کردم که چه کاری از دستم بر میاد به خودم گفتم شوهرم نمیزاره بیرون کار کنم پس باید کار خونگی درست کنم من خیلی به اشپزی علاقه دارم
تصمیم گرفتم ترشی درست کنم باورتون نمیشه وسایل ترشی قرض گرفتم تا این حد بد بخت بودم حتا یه قرون نداشتم خلاصه به چند نفر گفتم
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
ابوسعید ابوالخیر را گفتند:
فلانی قادر است پرواز کند،
گفت:این که مهم نیست،مگس هم میپرد
گفتند فلانی را چه میگویی که روی آب راه میرود؟
گفت: اهمیتی ندارد،تکه ای چوب نیز همین کار را میکند.
گفتند پس از نظر تو شاهکار چیست؟
گفت:
اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی،دروغ نگویی،کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی.
این شاهکار است...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
9.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
ساندویچ فوری و خوشمزه😍😋
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
پدرو مادر
مثل قند هستن
چاے زندگیت را ڪه
شیرین ڪردن
خودشان تمام میشوند...
تاهستند قدرشان را
بدانیم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#رسوایی لبخند می زد و این یعنی بر خلاف ظواهر و اخلاق های ناپسندش مرا باور داشت . نگذاشت جوابش را ب
#رسوایی
تحملش بودم . مسیر انتهای بازار تا پارکینگ را با قهقهه های بلند او و چشم غره های
عمران به مقصد رساندیم .
روی صندلی عقب نشست و من کنار دست عمران نشستم. سرش را از میان دو صندلی
جلو آورد .
-میگم بهار تو که انقدر دله نبودی دختر، چرا انقدر خرید کردی؟
حرفش را زد و بلافاصله به صندلی تکیه داد و مشغول وارسی کیسه های خرید شد .
عمران تمام مدت را در سکوت رانندگی می کرد و جواب سوال های مریم که خطاب
به او بود را من یک در میان پاسخ می دادم. آخرین حرفش با مکث طولانی من مواجه
شد .
-میگم بهار شمارتو بگو باهات کلی حرف دارم.
عمران خیابان اصلی را دور زد و من با دیدن تابلویی که در ورودی خیابان باریک نصب
شده بود، نفسی از سر آسودگی کشیدم .
-کجا پیاده می شید؟
روی صحبت عمران به مریم بود که او آنچنان هیجان زده بیخیال فضولی در دو کیسه
ی خرید زیر صندلی شد و دست روی صندلی عمران گذاشت و از شیشه ی جلوی
ماشین با انگشت کنار خیابان را نشان داد .
-همین بغال بزنید کنار .
عمران بلافاصله ماشین را کنار خیابان کشاند و ناچار صدای بوق بلند ماشین های عقبی را به جان خرید .
مریم متوجه شده بود که همراهی اجباری اش نه به مزاج من و نه به مزاج عمران
خوش نیامده بود. خنده ی مصنوعیی کرد و سرش را باز هم از میان صندلی ها جلو
آورد .
-بهار اون شمارتو بگو من شرمو کم کنم .
لب هایم را تر کردم و خجالت زده زمزمه کردم :
-گوشی ندارم مریم جان .
ابروانش بالا پرید.
-نگو!... الان دست بچه هفت ساله هم یه ماس ماسک هست !
باز هم حرف هایش لب هایم را به هم دوخت، در پاسخ دادن عاجز مانده بودم اما
کلمات را به سختی پشت سر هم برایش ردیف کردم .
-خب نه من زیاد گوشی برام مهم نیست، کاریم با کسی ندارم اگه هم داشته باشم از
تلفن عمران استفاده می کنم .
دندان هایش را به نمایش گذاشت و نیشخند زد
-خو همون شماره عمران رو بده...
با عجله عددها را برایش خواندم که زودتر برود و من بتوانم نفس راحتی از دستش بکشم. با خداحافظی بلند بالایی رضایت به رفتن داد .
عمران شیشه را پایین کشید و اسپری را از داشبورد برداشت. بوی مطبوع و خنکی بهجای عطر شیرین مریم در فضای ماشین پیچید .
فرمان را پیچاند و از آینه نگاهی به عقب انداخت . اسپری هنوز در دستش بود.
-این دختره رفیق تو بود !
لحنش متعجب بود تا سوالی. حق داشت من و مریم همانند شب و روز بودیم همان قدر
متفاوت...
چادر را روی شانه هایم روانه کردم .
-آره اسمش مریمه .
اسپری رو به تخت سینه ام چسباند و چندباری زد. دستش را پس زدم .
-اِ عمران چیکار می کنی؟
اسپری را روی صندلی عقب انداخت .
-بوی گند عطرشو گرفتی !
سرم را پایین گرفتم و بو کشیدم . حق با او بود بوی عطر مریم با بوی سیگارش تلفیق
شده بود. خوب بود که نفهمید مریم علاوه بر آن ظاهر غلط انداز سیگار نیز می کشید .
مقابل خانه پارک کرد و کلید را به دستم داد برو بالا من میرم یه کاری دارم الان میام
به قلم پاک #حدیث
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
خواهریا خواندن آیه الکرسی رو فراموش نکنید👌
🌸 آیه الکرسی 🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🍃اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ
منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🍃
🍃لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🍃
🍃اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُوا
أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🍃
❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم❤️
⚜️ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜️
🌺 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. 🌺
❤️❤️