36.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه غذای خوشمزه با سس بشامل و بادمجان
🍆🍆🍆🍆
مواد لازم:
بادمجان ۴ عدد
سیب زمینی درشت یک عدد
گوشت ۲۵۰ گرم
گوجه ۲ عدد
پنیر پیتزا ۲۰۰ گرم
فلفل دلمه سبز و قرمز نگینی ۴-۵ قاشق غذاخوری
نمک و ادویه
پیاز ۱ عدد
برای سس بشامل:
۱.۵ لیوان شیر رو با ۱ قاشق غذاخوری کره و ۲ قاشق غذاخوری آرد و نمک و فلفل سیاه روی حرارت مدام هم بزنید وقتی به جوش اومد و به غلظت رسید خاموش کنید
بهتره اول کره و با آرد تفت بدید بعد شیر رو به تدریج اضافه کنید.
#غذای_فوری
.
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟
بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم
♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ
#باور_توحیدی
با خدا باش...🍃🍂
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
سلام خدمت یاس خانم عزیزواعضای گروه.میخاستم خدمت اون خانمی که میخان دمنوش لاغری که اقای حیاطی تبلیغ میکنن بگم که من چندروزیِ دارم ازاون استفاده میکنم ولی نه غذامورعایت کردم که ک بخورم نه رژیم گرفتم ولی یک کیلوکم کردم الانم که دوهفته س خونه تکونی دارم وقت نمیکنم دم کنم بخورم.خواهرشوهرم بمن دادن خودشون ازطب سنتی سفارش داده اومده خودش نخورددادبمن.منم دستورش ونمیدونم روزی ۳فنجون میخوردم.حالااگه خریداری کردین بیزحمت دستورش وبمنم بدین ممنونم.ببخشیدطولانی شد.
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش فقط موندم توی بی لیاقت کجا و این خانواده کجا!! فقط حواست به آبرو منو اون پدرت زیر خاک خوا
#یاشاییش
حمید گفت:من از وقتی یادم میاد زنگ این خونه رو نزدم خونه بزرگی داشتند وسط حیاط بودیم که مادرش در ورودی رو باز کرد و قبل از اینکه ما حرفی بزنیم گفت:نشنیدم در بزنی!! من سلام کردم باباش پشت سر مادرش از در اومد بیرون و چیزی به مادرش گفت، و جواب سلام منو با خوشرویی داد و تعارف کرد بریم داخل سعی کردم خودمو نبازم جلو رفتم به زور لبخند زدمو و جعبه ی شیرینی رو گرفتم سمت مادرش و گفتم: بفرمایید،مادر حمید مکثی کرد و جعبه ی شیرینی رو گرفت و بدون اینکه چیزی بگه رفت تو پدرش گفت:بفرما تو خوش اومدی گفتم:چشم ممنونم لبخندی زد و آروم گفت:ممنونم که اومدی امروز که زنگ زدم به مادرتو دیدم از اتفاقاتی که افتاده چیزی نمیدونه فهمیدم که دختر عاقل و فهمیدی هستی لبخندی زدم و تو دلم گفتم:من کسی رو ندارم که بهش بگم واقعیتش هم همین بود وگرنه مادرم وقتی مادر حمید بهش زنگ زده بود اونجوری منو مقصر نمیدونست...
رفتیم داخل خونشون از خونه ی ما خیلی بهتر بود
مادرش رفته بود داخل آشپزخونه با وجود اینکه رفتارش از روز عقد با من درست نبود اما دلم میخواست تلاش کنم باهاش رابطه ی خوبی داشته باشم؛ یه کم طول کشید حمید رفت و با خودش از آشپزخونه چندتا شربت آورد ولی مادرش همچنان تو آشپزخونه بود پدرش هم رفت تو آشپزخونه صدای نامفهمومی از حرف زدنشون میومد آروم به حمید گفتم: میخوام برم با مادرت حرف بزنم حمید گفت:صبر کن شاید پدرم راضیش کرد بیاد بهش گفتم: سر در نمیارم چی شده آخه که از روز نامزدی مادرت اینجوری شده؛ حمید سرشو تکون داد و گفت: چیزی نیست مشکل مادرم با منه گفتم:آخه چه مشکلی!؟ گفت:روزی که عموت راجع به مهریه و چیزای دیگه با پدرم حرف زده بود مادرم با یه سری چیزا مخالف بود من گفتم: هر چی که بگند قبول میکنم مادرم هم کلا زد زیر همه چی و گفت:با این ازدواج مخالف این شد که هنوزم از هر شیطون پیاده نشده گفتم: ولی مهریه ام که زیاد نیست
( مهریه ام کلا صد و ده تا سکه بهار آزادی و پنجاه گرم طلا بود) گفت:چمیدونم فکر کنم بهونه اش همون موقع پدرش از آشپزخونه اومد بیرون و لبخندی زد و گفت:چرا شربتت رو نخوردی گفتم:راستش میخوام با مادر حرف بزنم پدر حمید سرشو تکون داد و گفت:شربتت رو بخور تا بریم تو حیاط باهات کار دارم؛ یه کم از شربتم رو خوردم پدرش به حمید گفت:مادرت باهات کار داره حمید نگاهی به من کرد و رفت داخل آشپزخونه با پدر حمید رفتیم تو حیاط پدر حمید گفت:میخوام بهت بگم اگه حمید و زندگیت رو دوست داری باید همه جوره حواست باشه
میدونی اینروزا منو یاد ازدواج داداشای حمید میندازه...
🌼🌼🌼🌼
👇تقویم نجومی اسلامی شنبه👇
✴️ شنبه 👈8 دی / جدی 1403
👈26 جمادی الثانی 1446👈28 دسامبر 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز برای همه امور خوب و شایسته است خصوصا برای امور زیر:
✅جابجایی و نقل و انتقال.
✅داد و ستد و تجارت.
✅اغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅درختکاری.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅خرید و فروش.
✅و دیدارها خوب است.
📛ولی ازدواج خیر ندارد و ممکن است به جدایی بکشد.
🚘مسافرت: مسافرت صلاح نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
👶زایمان خوب و نوزاد عمر طولانی دارد
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج قوس و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️شروع کسب و کار.
✳️نقل و انتقال.
✳️رفتن به خانه نو.
✳️بردن جهاز عروس.
✳️شراکت و امور شراکتی.
✳️و تعلیم و تعلم نیک است.
🟣امور کتابت ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث رهایی از بلا می شود.
💉💉 حجامت:
فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری،باعث خلاصی از مرض است.
💑حکم مباشرت امشب : دلیلی مبنی بر کراهت یا استحباب نیامده است.
😴😴 تعبیر خواب:
خواب و رویایی که امشب (شبِ یکشنبه) دیده شود تعبیرش در آیه ی 27 سوره مبارکه "نحل " است.
قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین...
و مفهوم آن این است که برای خواب بیننده حالتی غیر از آن حالتی که داشت روی دهد و از جانب شخص خوب و بزرگی به عظمت و بزرگی برسد. ان شاءالله. و از این قبیل امور قیاس شود.
کتاب تقویم همسران صفحه ۱۱۶
💅 ناخن گرفتن.
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود)
🙏🏻 استخاره:
وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿 ذکر روز شنبه ،یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد.
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است بهخ #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✨بیایید در این شب زیبا
⭐️برای هم دعای خیر کنیم
✨شما برای من
⭐️و من برای شما
✨تقدیری زیبــا
⭐️قلبی نـورانی
✨ضمیری آرام
⭐️عاقبتی ختم به خیر
✨و هزاران دعای دیگر
⭐️از خــدا بخواهیم
✨✨شبتون بخیر✨✨
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#رسوایی جلوی چشمان همه مرا سوی خودش کشید با و اخم هایی در هم گفت : -یبار گفتم اینم بار آخر گوشاتو
#رسوایی
بالاخره سنگ هایشان را وا کنده بودند و در عین محال بودنش همه دور هم سر یک سفره غذا خوردیم و آرزو با لبی که لبخند از آن پاک نمیشد برای جمع کردن بساطش رفت و من ماندم با نصحیت های بیشمار خان جون....
-دیگه سفارش نکنما مادر، خیلی هوای خودتو داشته باش برات تنقلات میارم با این غذاهای آب دوغ خیاری که تو میخوری معلومه جون نمیگیری !
چشم اجباریی گفتم و بوسه ای روی چروک گونه هایش نشاندم.
آرزو از آغوش سمیرا در آمد و باری دیگر با حسرت به خانه نگاه انداخت .
توران خانم برای بدرقه اش نیامده بود .
بهزاد چمدان را در صندوق عقب گذاشت و رو در رویم ایستاد .
-مراقب خودت باش !
سر تکان دادم که سوار شد و کمی بعد با ماشینش به سرعت دور شد .
عمو احمد نیز بعد از خداحافظی به تنهایی سوار ماشینش شد. نه از زنعمو توران پرسیده بودم و نه از سرگذشت آن شب عروسی که عباس نرفته بود.
گاهی ندانستن بهتر بود تا شنیدن و هجوم هزاران حس .
آقا بهروز و کبری خانم هم قصد رفتن داشتن اما زودتر از آن ها عمران دستش را روی پشتم گذاشت .
-برو سوارشو بریم .
آقا بهروز مسیر اشاره ی عمران را گرفت و با تعجب گفت :
ماشین عوض کردی؟
عمران خداحافظی زیر لب به زن عمویش گفت و سر بالا انداخت .
-خبر از خبرا نداری عمو یا وانمود میکنی نداری؟
یه هفته در به در شدم، خونه و باشگاه فروختم این دم آخری هم موتور و فروختم و با ته جیبم این لگن و خریدم که زیر یوغ توران خانم نباشم !
آقا بهروز زیادی با حوصله بود که دست در جیب گذاشت با و حوصله به برادر زاده ای زبان درازش نزدیک شد .
-تلخ نشو پسر جان اون مادرته ما همه به فکرتیم .
خندید، بلند با و صدا .
-آره عمو از اون روزی که زدید دم فلانم و گفتید باید تنها تو اون سگ دونی زندگی
کنی فهمیدم چقدر بفکرمید .
دیگر مهلتی به آقا بهروز نداد و این بار با تمسخر و جدیت گفت :
-اما من خوب بلدم چجوری کارام و پیش ببرم به موقعش همه چی تموم میشه .
لرزیدم چرا که سیل نگاهش روی من بود نه کسی دیگر و من این روزها احساس کرده بودم که پایان همه چیز نزدیک است. عمرانی که می شناختم به سادگی نمی گذشت، او حتی از خانواده ی خودش هم زهر چشم گرفته بود و اعیان بود دلش برای من و خانواده ام نمی سوزد .
تمام طول راه در افکارم غوطه ور بودم که عمران می تواند چه کند تا این کینه و نفرت تمام شود و دلش آرام گیرد در نهایت او بود که دوام نیاورد و با اخم توپید
_چرا لال مونی گرفتی؟ دو ساعته با تو دارم حرف می زنم .
چادر را روی دسته ی مبل انداختم و وسط خانه ایستادم .
هیچ کدام از حرف هایی که گفته بود را نشنیده بودم .
لب تر کردم و به مبل تکیه دادم .
-منظورت چی بود؟ به عموت گفتی بلدی یه کاری کنی که همه چی تموم بشه .
پیراهنش را از سر کشید و به سوی اتاق رفت .
-نترس بلایی سر تو نمیارم .
هنوز صدایش خش دار بود. بی توجهی و پس زده شدن از نقطه ضعف هایش بود که نمی شد به سادگی از آن گذشت .
جمله اش را بار دیگر در ذهنم مرور کردم .
ترس؟ راستش ترس نبود این یکی چیزی فراتر از حسی به نام ترس بود این که پایان هر چیزی می توانست بدتر باشد یا بهتر و با توجه به شخصیت عمران بدتر بود .
-اگه کاری با خانوادم بکنی دیگه هیچوقت پیشت نمیمونم .
دست روی چارچوب در گذاشت و گردنش را به عقب چرخاند و تمام رخ در دیدم قرار گرفت
_تهدید نکن بچه، جای تو تا قیوم قیومت پیش منه راه به راهم بری بیای بگی رفتنیی
تا من نخوام هیچ قبرستونی نمیری .
به طرفش رفتم که وارد اتاق شد .
-بگو میخوای چیکار کنی؟
رنگ عوض کرد. با قدم های محکم و لحن ترسناکی که در پیش گرفته بود، هراسیده
به
عقب گام برداشتم .
-ع ...عمران !
با سر انگشت شانه ام را فشرد که روی تخت افتادم اما قبل از آن که او فرصت نشستن
پیدا کند، به حالت نشسته در آمدم .
-داری می ترسونیم !
پاهایش را دو طرفم گذاشت که کمی به عقب مایل شدم و او به راحتی روی تنم خیمه
زد .
-چی واسه از دست دادن داری که می ترسی؟
گیج و منگ نگاهش کردم که بالاخره از آن پوسته ی سر سختش خارج شد .
-بپا پس نیوفتی !
نفسم را بیرون دادم و تنم را روی تخت رها کردم و با کج شدن لب هایش قفل زبانم باز شد.
به قلم پاک #حدیث
🌼🌼🌼🌼🌼🌼