eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.4هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکـــــــღــــه
#رسوایی پس غیرتی شدی؟ تازه یادت اومد غیرت داری؟ گوش کن داداش با غیرتم میدونی الان من زن کیم؟ زن
نمی تونه حسی نداشته باشه و فقط واسه این که عقدشو خالی کنه تو رو پیشش نگه داره ! بازی بی رحمانه ای با قلبم شروع کرده بودم و زبانم یکه تازی می کرد در برابر قلبی که مدام سعی داشت عمرانی که گاه گاه خوب بود را در یادم پر رنگ تر کند تا آن دیو سه سری که حرف هایم از او می ساخت، پوچ شود. -دقیقا همین بود داداش، عمران قلبش پره عقده و کینه ست جایی برای دوست داشتن تو وجودش نیست نگاهم به پارکت ها بود و نمی دانستم حرف هایم تا چه حد مرد کناری ام را آزار می داد . این روزها تلخی و گسی حرف های مانده روی دلم نه تنها خودم را که بلکه کام اطرافیانم را نیز تلخ کرده بود . آن شب به لطف بهزاد خواب به چشمانم نیامد و بهنامی که مسکن خورده بود با تمام مقاومت هایش بالاخره هنگام اذان چشم هایش پیروز شد و به خواب رفت . ** کلافه پا به کانتر کوبیدم و لیوان را رویش رها کردم . بهم ریختگی خانه از یک سو و کم خوابی و گرسنگی از سوی دیگر حسابی زیر دیگ اعصابم را داغ کرده بود که مدام غلغل می کرد و می جوشید و زورم جز واسه خانه به چیزی نمی رسید . بهنام از ساعت هشت و نیم برای انجام کارهای کارگاه رفته بود. راه اندازی کارگاه جدید در شهر بزرگی چون تهران سختی های خودش را داشت که حتی در مغزم خطور هم نمی کرد . بهنام صبح هنگام رفتن تاکید کرده بود استراحت کنم و قول داده بود خودش جواب بهزاد و همه کسانی که گردن کشی می کردند را می دهد و دیگر نیاز نبود تا من خودم را آزار دهم اما خب ممکن نبود همه ی این ها بر سر زندگی من بود و دور ماندن و سکوت کردن خودم به هیچ عنوان جایز نبود دست به کانتر پاکت شیر کاکائو را سر کشیدم و بی اهمیت به قار و قور شکمم، با سری سنگین شده به سوی اتاق رفتم. حمام رفتن و تمیز کردن خانه و حتی غذا خوردن همه بعد از خوابم انجام می دادم . خوابی که بنای یک ساعت برایش گذاشته بودم اما بیشتر طول کشید و وقتی چشم باز کردم تمام تنم عرق کرده بود و این بار با حالی آشفته تر راهی حمام شدم . بهنام آمده بود و بی آن که ببینم در چه حالی است صدایش کردم و خبر دادم که به حمام می روم . حمامی که حسابی به آن نیاز داشتم و تمام تنم را جلا داد و بوی الکل و بیمارستان را از تنم زدود . 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
هر یک صفحه از 🌱💚💚💚 @Malakeonline
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 ترجمه دلنشین آیه ١٩۶ سوره مبارکه بقره. 🔎 جستجوی سوره: 🕊🕊🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 💐سـ❤️ ـلام 😍 ✋ ❄️ روزتون پراز خیروبرکت ❄️ ☔️ امروز یکشنبه ☀️ ۱۶ دی ۱۴۰۳خورشیدی 🌙 ۴ رجب ۱۴۴۶ قمر 🎄 ۵ ژانویه ۲۰۲۵ میلادی 💯ذکر_روز ⛄️❄️یا ذالجلال و الاکرام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌❄️☃️ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
10.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ما آدما همیشه نسبت به خدا حس نیاز داریم ، ولی به این فکر نمیکنیم که خوبه ماهم یه احکامی را نسبت به خدامون انجام بدیم. میخواد نماز باشه ، دعا باشه ، شکرگزاری باشه ، قرآن خواندن باشه ولی خوبه انجامشون بدیم چون، خدا وقتی میبینه برای جلب نظرش تلاش میکنیما، اونم بیشتر بما توجه میکنه. رفیق یه قدم سمتش بردار ، اون ده قدم میاد سمتت♥️ منم دعا کن و محتاجم به دعات 🌱 نشر از تو دوست خوبم ❤️ 📖داستان 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 یکم بخندیم😂😂 بابی بابی😂😂😂😂😂 طنز طنزینه    🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📕زندگی مثل فصلهای یڪ ڪتاب است تو نمی توانی قسمتهای نوشتہ شدہ را پاڪ ڪنی اما می توانی پایان زیبایی برای آن بنویسی زیرا تو نویسندہ زندگی خودت هستی📕 زندگیتون پر معجزہ🌺🍃    🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 👍یه جمله برای پدر عزیزت بنویس پیشاپیش روز پدر مبارک🦋🌸🌿     🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 بفرمایید ماست کباب😋🍢 نصفِ سینه مرغ پیاز:دوعدد فلفل دلمه:یک عدد ماستِ شیرین:یک کاسه پر زعفران دم کرده ادویه:نمک،فلفل سیاه،زردچوبه روغن زیتون یا مایع:یک قاشق غذا خوری کره گوجه سیخ چوبی برنج به مقدار لازم 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 رســـــــــــــــــــــ٨ـﮩـ۸ـﮩـــــــــــــــوایی 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
#رسوایی نمی تونه حسی نداشته باشه و فقط واسه این که عقدشو خالی کنه تو رو پیشش نگه داره ! بازی بی
حوله را دور موهایم پیچیدم و مقابل آینه ایستادم . زخم روی پیشانی ام کم بود به قدری که نیاز به بخیه نداشته باشد . لباس هایم را روی شوفاژ آویزان کردم تا خشک شود. وضعیت اسفناک دوره ی ماهانه ام بالاخره به پایان رسیده بود و می شد گفت روح و روانم کمی تسلا یافته بود . صدای عجیب و غریب می آمد، احتمالا بهنام در پذیرایی مشغول جا به جایی و تمیز کاری گند کاری این چند روزش بود. بالاخره بعد از گذشت دقایقی لباس هایم خشک شد و با پوشیدنشان بیرون رفتم . هم زمان با من نیز سفارش غذای بهنام رسید. خانه از آن بهم ریختی در آمده بود و حالا می شد گفت تقریبا همه چیز جای خودش بود . ست کرم رنگ مبل ها که از ورودی هال در سمت راست چیده شده بودند و تلویزیونی که پشت پنجرها قرار داشت و به لطف پردهای زخیم نور مانع دیدن صفحه نمی شد . میز غذاخوریی نیز این سوی کانتر در پذیرایی بود و خانه فقط چند تکه گلیم فرش به رنگ کرم داشت و مابقی پارکت های قهوه ای سوخته بودند که در چشم می زند . بهنام بعد از پرداخت پول غذا ها در را بست و گوشی را دم گوشش گذاشت گویا پشت خطی اش هنوز منتظر بود.در دقایقی که منتظر خشک شدن لباس هایم بودم، هزاران بار تلفنش زنگ خورده بود و حتما اتفاق مهمی به وقوع پیوسته بود که دست بردار نبودند . موهای نم دارم را پشت گوش زدم و به سوی آشپزخانه رفتم. از صبح تنها چیزی که در این به قول بهنام خندق بالا ریخته بودم شیر کاکائو بود و حالا با وجود استرسی که به جانم افتاد معده ام خودش را به تکاپو انداخته بود . بشقاب ها را روی میز چیدم و بعد از برداشتن بطری آب و دو لیوان پشت میز نشستم . نه " و یا " بهنام هنوز در حال گوش دادن بود و حالا بعد از چند دقیقه که فقط "آره" تحویل داده بود چند کلمه ای بیشتر صحبت کرد . -میگم که پیش منه حالا که چی؟ برنج را داخل بشقاب کشیدم و روی میز به سوی بهنام هل دادم . پشت خطی اش خان جون بود که بهنام آنقدر ملایم صحبت می کرد نمی دانم چه شنید که دستانش مشت شد. -هر کی گفته گوه خورده ! حدس این که چه پشت خط می گفتند سخت نبود، وقتی از حمام بیرون آمدم صدای بهنام را شنیدم که با غیظ به کسی می گفت : کل شهر پر شده از فرار بهار با عباس ! جالب بود مردم بهشت و جهنم شان را فدای حدس و گمان شان می کردند . غیب زدن من و فراری شدن عباس در یک موعد بود اما خب مگر نمی شد؟ ! ... 🌼🌼🌼🌼🌼