#پارت505
#رمان_آنلاین_ایلآی
به قلم #یاس
دربست گرفتیم و اومدیم خونه
خریدایی که کرده بودیم جابه جا کردیم
_هووف خداروشکر از شر اون وسایلا هم راحت شدم
واقعا شلوغی دوست ندارم
مامان من دوس دارم دوربرم خلوت باشه
_مثل خودمی منم از شلوغی خوشم نمیاد
زنگ در زده شد
هردومون با تعجب همدیگرو نگاه کردیم
_حتما فاطمس
_یعنی در ورودی باز بوده؟؟ما بستیم نه
_آره بستیم
با شک و ترید هر دو باهم سمت در رفتیم
مامان چادرشو سر کرد و درو باز کردم
_سلام
_سلام
_حالتون چطوره خوبین
_ممنونم
_من همسایه طبقه پایینیتون هستم اسمم زهراست
دیدم عصر جمعس حتما خونه اید گفتم هم این
آش براتون بیارم هم باهم آشنا بشیم
مامان با خوشحالی گفت
_بفرمایید خواهش میکنم منزل خودتون خیلی لطف کردین
زهرا خانم آش داد دست مامان و خودش تو اومد
_خیلی خوش اومدین بفرمایید
جلو رفتم واحوال پرسی کردم
زهرا خانم یه زن تپل و میانسال تقریبا مثل مامانم بود
صورت دلنشینی داشت چادر گل گلی که پوشیده بود نشون میداد مثل ماست با همون عقاید
_بفرمایید بشینید خیلی خوش اومدین
زهرا خانم که رو مبلای رنگ رو رفتمون نشست نگاهی اجمالی به خونه انداخت و گفت
_مبارکتون باشه صاحب خونه قبلی گفتن که یه خانم با دخترش این خونرو خریدن
_بله خریدیم
رفتم آشپزخونه تا چایی دم کنم ولی گوشم اونجا بود ببینم چی به چیه
آیسو تو اتاق خوابش خوابیده بود
_خوب خیلی خوش اومدین زهرا خانم از خودتون بگید
_ممنونم .....
_من لیلا هستم
_ممنونم لیلا خانم مزاحم وقتتون که نشدم
_نه این چه حرفیه خواهش میکنم
_منو پسرم محمد جواد طبقه ی پایین هستیم
آقای حسینی و همسرش و دوتا دختراش طبقه ی بالای شما هستن
وآقای محبی وهمسر و دختر و پسرش طبقه ی آخرن
چایی آماده شد و مرتب تو سینی چیدم و آوردم تعارف کردم
_دستت درد نکنه دخترم تو این هوای پاییزی و عصر جمعه و همسایه جدید این چایی میچسبه
_نوش جانتون
چقدر سرزنده و در عین حال آرام و باآرامش بود
مامان من زیاد سرزبون نداره شایدم اولشه و خجالت میکشه
_منو پسرم باهم زندگی میکنیم پسرم محمدجواد دندون پزشک
همسرم ده سالی میشه فوت کرده
پسرمم هر روز صب میره ظهر برمیگرده ظهر میره تا ۱۲شب
من پیر زنم صب تا شب تنهام تو خونه
@ElayOnline
پارت505رمان #ایلای
❤️جمعه ها پارت نداریم❤️
🌺
🍃🌺🍃
🍂🍃🌺🍂🍃🌺
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺
#پارت506
#رمان_آنلاین_ایلآی
به قلم #یاس
_خدا همسرتون رحمت کنه و پسرتون حفظ کنه
دیگه چبکار کنه اونم جووونه دیگه باید کار کنه
_ممنونم
بعله لیلا خانوم گلایه ای ندارم
_بچه دیگه ای ندارید
_چرا دوتا دختر دارم شوهر کردن رفتن والا به من بود محمدمم زن میدادم میرفت سرخونه زندگی خودش ولی چیکار کنم که نمیخاد
_ایشاله هر چی قسمته
نشسته ام بودم کناری و داشتم گوش میکردم
_شما از خودت بگو لیلا خانم
اینقده مهرت به دلم نشسته که نگو
_ممنونم این محبت شماست
منم مثل شمام همسرم فوت کرده
مامان غمگین سرشو پایین انداخت و گفت
_تازه فوت شده دوماه نشده هنوز
_ای وای تسلیت میگم عزیزم ببخش اگه ناراحتت کردم
_نه خواهش میکنم
من دیگه نتونستم تو اون خونه بمونم براهمینم با دخترم که اینجا زندگی میکرد اومدم تهران و اینجارو گرفتیم
دوتا دختر دارم یکیشون شهرستان خودمون
یکی هم این دخترم
_هزار ماشاله پنجه ی آفتاب خدا حفظشون کنه
منم همراه مامان لبخند زدم و گفتم
_ممنونم
_عزیزم .....
منتظر بود اسمم رو بگم
_من ایل آی هستم
_چه اسم جالبی
معنیش چی میشه
_ماه ایل
_چقدم بهت میاد واقعا هم ماهی
ایلای جان چن سالته
_من تو بیست و نه ساله هستم
_پسر منم الان سی وچهار سالشه
_دخترم درس میخونی
_نه زهرا خانم من لیسانس خیلی وقت پیش گرفتم دیگه ادامه ندادم
_چی خوندی
_شیمی کاربردی
زهرا خانم داشت با نگاه تحسین آمیز بح بح چح چح میگفت
که یهو آیسو با چشای پف کرده و موهای آشفته سلام داد و اومد بغلم نشست
صحنه ی خیلی خنده داری بود
زهرا خانم مثل یه بادکنکی که سوزن خورده باشه بادش خوابید
خندشم جمع شد
آیسورو بوسیدم و گفتم
_آفرین مامانی که سلام کردی
زهرا خانوم ایشون دختر منه آیسو خانوم
@ElayOnline
پارت506رمان #ایلای
❤️جمعه ها پارت نداریم❤️
🌺
🍃🌺🍃
🍂🍃🌺🍂🍃🌺
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺
#پارت664
#رمان_آنلاین_ایلآی
به قلم #یاس
محضر که رسیدیم کسرا و نرگس و خانواده سولماز حتی مهدی و محمد هم اومده بودن
از خانواده سلماز کسی نبود جز همون دایی پیرش
عاقد که شروع کرد به خوندن خطبه عقد
دلم پر از غصه شد
چند سال پیش تو اتاق کوچک خونمون یه آقایی خطبه محرمیت من و ابراهیم خوند و سالها رنج و عذاب و تحقیر شدن قسمتم شد
ولی سولماز خیلی خوشبخته
چون آراز مرد زندگی
عاقد برای بار سوم گفت
_ وکیلم؟؟
در باز شد و عمو داخل اومد
انگار بابامو دیدم واقعا حس کردم باباست
مامان سریع جلو رفت و خوش آمد گفت
عمو لبخند کوچیکی زد و بعد از یک سلام علیک کوچیک با همه و خوش آمد گویی آراز رو بغل کرد
آراز دستهای عمو را بوسید و کنار خودش یک صندلی گذاشت و عمو روی صندلی نشست
عاقد گفت برای بار سوم می پرسم آیا وکیلم
و سولماز با ناز گفت
_ با اجازه بزرگترهای مجلس بله
بله رو که داد کل کشیدیم و مامان حلقه ها رو برداشت به آراز و سولماز داد
بعدشم خودش یک پلاک و زنجیر طلا برای کادوی روز عروس به آراز و سولماز داد
آراز عاشقانه پلاک و زنجیر به گردن سولماز بست
فک کنم اون لحظه دلش یه بوسه میخاست ولی آراز ما مرد باحیایی بود
عمو از جیبش جعبه بیرون آورد و رو به سولماز داد و گفت
_خوشبخت بشید
همه جلو رفتم و تبریک گفتیم
نرگس اومد کنارم و گفت
_ایلای انشالله به زودی نوبت تو هم بشه
زهرخندی کردم به یاد گذشته ها گفتم
_ قبلاً یکبار قسمت شده نرگس
_گذشته رو فراموش کن
نگاه های اون آقاهارو دریاب
_ کی
دیدم اشاره به محمد میکنه
لبخند زدم و گفتم
_ نرگس تو و کسرا سولمازو از کجا میشناسی
_ الان حرفو عوض کردی ولی اشکالی نداره
مبارکه الی خانم
سولماز و یکی از دوستام معرفی کرده بود بیاد مطب به دکتری که منشی اش بودم
بعد صداشو پایین آورد و گفت
دیدم وضعشون خوب نیست تو هم که رفته بودی کسرا یکی رو میخواست واسه کافی شاپ
منم آوردمش پیش کسرا
خیالتون راحت دختر خوبی هستش
سر و گوشش نمی جنبه
هم خودش هم خواهرش
_ خداروشکر نرگس تو چه دل گنده ای داری
همه رو نجات میدی
خدا خیرت بده
از دعای این دختر و من تو همیشه عاقبت به خیر خواهی بود
لبخند زد و گفت
_برم به کسرا بگم زیرو روی این آقا خوش تیپه رو در بیاره ببینم کیه چیه
_ نرگس
_ خودت میگی یا برم به کسرا بگم
_هیچی بابا خواستگارمه دوست شوهر فاطمه است
حالا راحت شدی
@ElayOnline
پارت664رمان #ایلای
❤️جمعه ها پارت نداریم❤️
🌺
🍃🌺🍃
🍂🍃🌺🍂🍃🌺
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺🌺
#پارت513
#رمان_آنلاین_ایلآی
به قلم #یاس
فک کنم اونم فهمیده که من هیچی متوجه نمیشم
_خوب برای امروز کافی فک کنم خسته شدیم
لبخند کم جونی زدم و گفت
_راستش آره
نمیخواستم اعتراف کنم که هیچی یاد نگرفتم
ولی درون خودم داغون بودم
_فردا مطالبی که امروز گفتم مرور کنیدببینید سوالتون درکدوم قسمتهاس فردا دوباره مرور میکنیم
بالاخره بعد یک قرن ساعت چهار شد و من خسته و کوفته راهی سرویس شدم
میانه ی راه گوشیم زنگ خورد
وااای خدایا الان چی بگم بهش
بگم مثل خنگا هیچی نفهمیدم
تماس وصل کردم
_سلام
_سلام خوبی
_ممنون
_خسته نباشی
_شمام خسته نباشید
_مشخصه که خسته اید
لبخند زدم
_و خیلی هم خوابم میاد
_روز اولته همیشه شروع کردن سخته کمی رو روال بیافتی میبینی که به اون سختی که فکر میکردی نبوده
_یعنی امیدوارم باشم به خودم
راستش امروز هیچی نفهمیدم انگار به زبون دیگه ای صحبت میکرد
خانم بهرامی همیشه دوس داره پیچ بده به زبون ساده نمیگه
ولی در کل دختر خوبی اگه بتونی باهاش رفیق بشی سواد بالایی داره
_شما میشناسیش
_بله میشناسم
رسیدم به سرویس و سوار شدم
قبلا منشی شرکت آدرس خونرو به راننده داده بود
قراربود سر خیابون اصلی میاده بشم و کمی تا خونه پیاده روی داشتم
منتظر بودم کمی بیشتر توضیح بده ولی ایتکارو نکرد
_تونستین سوار سرویس بشین
_بله الان تو سرویسم هنوز حرکت نکرده
_بیام دنبالت
_ممنونم نه دیگه باید خودم یادبگیرم
با لحن آروم و مهربونی گفت
_پس مواظب خودت باش
از کی تا حالا دیگه جمع نمیبنده
چرا نگفت باشید گفت باش
_الوووو ایلای خانم
_بله چشم ممنون از لطفتون
_خداحافظ
_خداحافظ
گوشی گذاشتم تو کیفم و همکارا یکی یکی اومدن
هم خانوم هم آقا
خانم بهرامی دیدم که سوار ماشینش شد
عینکشو زد به چشمش و حرکت کرد
تو دلم گفتم خوش بحالش
مسیر نیم ساعت خونه تا شرکت بیشتر یه ساعت طول کشید
تازه دارم متوجه میشم چرا آیناز میگفت ماشین از نون شب واجبتره
@ElayOnline
پارت513رمان #ایلای
❤️جمعه ها پارت نداریم❤️
🌺
🍃🌺🍃
🍂🍃🌺🍂🍃🌺
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺
#پارت514
#رمان_آنلاین_ایلآی
به قلم #یاس
پیاده که شدم آروم آروم سمت خونه رفتم
زنگ که زدم مامان با خوشحالی گفت
_عه اومدی
وارد که شدم دکمه ی آسانسور زدم
به قدری که از صبح سرپا بودم یا آموزش میدیدیم یا تمرین میکردم پادرد و کمردرد گرفته بودم
سوار آسانسور شدم وخیلی زود رسیدم طبقه ی دوم
در خونه باز بود و آیسو و مامان هردو خوشحال دم در بودن
از خجالت پیش خودم داشتم آب میشدم مامانم اینقد به من امید داشت ولی من امروز تقریبا گند زده بودم
آیسو دوید سمتم و گردنمو محکم بغل کرد
_عزیز دل مامان
چندیدن بار بوسیدمش
مامان داشت با شور و شوق نگاه میکرد
_حالا چرا مامان دختری دم در آسانسور بوسیدنتون گرفته بیایید تو دیگه
_مامانی دلم برات تنگ شده
دستمو بردم جلو و با مامان دست دادم
درو که بست گفت
_خسته نباشید
_ممنون
_چایی آمادس تا تو یه آبی به دست و صورتت بزنی منم یه چایی بیارم خستگیت در بره
آیسو زمین گذاشت و رفتم سرویس بهداشتی آبی که به صورتم زد از اون احساس خفگی و بغضم کم شد
نشستم و مامانم با ذوق نگاهم میکرد
_چی شد مادر چه جور شرکتی بود
دلم نمیاد بگم خنگ تر از این حرفام که اونجا استخدام بشم
_خوب بود مامان
دست مامان گرفتم
_دعا کن این هفته بتونم یاد بگیرم موفق بشم
_ایلای اون آقا صبح
_مامان اون آقا خیلی مرد خوبیه دوست آقا مهدی
اون منو معرفی کرده شرکت
مدیر شرکت دوستشه و هم اینکه وکیل قانونی شرکت
_عه
_آره مامان نگران نباش
سرمو پایین انداختم و گفتم
_آدم یه بار اشتباه میکنه
_ایلای منظورم بازپرسی تو نبود من فقط
_حق داری
ولش کن
بگو ببینم با این فیسقلی امروز چیکارا کردین
اذیتت که نکرد
مامان آیسورو که رو پاهای من نشسته بود رو پای خودش گذاشت و گفت
_نه دختر خیلی خوبیه تازه ما امروز یه جایی رفتیم
_کجا
مگه شما اینحاهارو میشناسی
مامان نری بیرون گم بشین
مامان خندید و گفت
_نترس با یکی رفته بودیم که تهران مثل کف دستش میشناخت
_کی
_بگو کی
_فاطمه اینجا بود
_نه
_پس کی
@ElayOnline
پارت514رمان #ایلای
❤️جمعه ها پارت نداریم❤️
🌺
🍃🌺🍃
🍂🍃🌺🍂🍃🌺
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺
#پارت520
#رمان_آنلاین_ایلآی
به قلم #یاس
خوب برای ابتدا از نحوه کار با این دستگاه شروع میکنیم
بعد ازت میخام روند تولید رو تو شرکتمون توضیح بدی
_چشم هر چی شما بگید
هر چند من دوس داشتم بریم از نزدیک هط تولید ببینیم
_اونم به وقتش
شما فعلا بیمه نیستین باید یک هفته آموزشیتون بگذره بعد
خانم بهرامی توضیح میداد و منم هم توضیح میدادم هم سوالاتمو میپرسیدم
_امروز بهتر از دیروز بودین
_نه زیاد
_خوب برا روز دوم همینم خوبه دیگه
_میشه لطفا میکروبی یه بار دیگه مرور کنیم
_شما چون شیمی هستین تمرکزتون رو آزمایشات شیمیایی بزارید
آزمایشگاه میکروبی با من
بعدا که راه افتادین شاید خودتون تنهایی هم انجامش بدین
نسکافه میخوری
_خوردنش که الان با این حجم خستگی حتما لذت بخشه ولی حتما ایشاله اگه استخدام شدم باید براتون نسکافه بخرم بیارم
خانم بهرامی خندید
با خندیدنش زیباییش چندین برابر شد
به زیباییش حسودیم شد
همراه نسکافش کیک هم آورد
و مثل همیشه آروم و متین گاهی به من گاهی به پنجره نگاه میکرد
کلا خانم کم حرفی بود شایدم با من راحت نبود
مثل دیروز نیم ساعت وقت ناهار داشتیم
و بعد کلی آزمایش
بعضیاش راحت بودن و کامل یاد گرفتم بعضیاش پیچیده و حساس
روزمون بعد کلی خستگی تموم شد
دوباره خانم بهرامی با ماشین خودش رفت و منم رفتم سرویس شرکت
بالافاصله بعد من خانم عینکی اومد و نشست رو سرجای صبش
_بیا پیش من بشین
لبخندی زدم و گفتم
_پس دوستتون
_حالا تو بیا برا اون جا زیاده
رفتم پیشش نشستم
_من سمیه رضایی هستم آشپز شرکت
ذوق کردم
_پس اون غذاهارو شما میپزین
_بعله و اگه بد میشه تفصیر من نیس تقصیر اون مدیرخسیسمون که خوب خرج نمیکنه
خندیدم
_میشنون ها
_بشنوه مگه من میترسم تو روشم میگم
بهش میگم خیلی خسیسی
تو اسمت چیه چن سالته
_من ایلای رسولی مقدم هستم کارشناس شیمی
خوشبختم ایلای جون اسمتم مثل خودت قشنگه
_ممنونم
تا رسیدن به مقصد خانم رضایی که فهمیده بود من یه دختر دارم
از روشهای تربیت فرزند گرفته تا نحوه بو گیری یخچال و خانه داری حتی میکاپ و شنیون موی کودک گفت
اصلا نفهمیدم کی رسیدیم...
@ElayOnline
پارت520 رمان #ایلای
❤️جمعه ها پارت نداریم❤️
🌺
🍃🌺🍃
🍂🍃🌺🍂🍃🌺
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺🌺
#پارت521
#رمان_آنلاین_ایلآی
به قلم #یاس
وقتی رسیدیم مینی بوس شرکت نگهداشت
از خانم رضایی خداحافظی کردم
اینطور که متوجه شدم خانم رضایی هم ،آشپزی میکرد و هم نظافت
جووون بود ولی میگف ۴۲سالس
خیلی راحت و بدون افاده بود
سمت خونه راه افتادم و مثل دیروز هم مامان و آیسو به استقبالم اومدن
چقدر خوبه داشتن حامی داشتن خانواده داشتن
کسایی که دوست دارن و بهت قوت قلب میدن
میان به استقبالت و تو به خاطر وجود اونا
تصمیم میگیری بازم بحنگی و تسلیم نشی
_خوب امروز چیکارا کردین
_مامانی زهرا خانم گفت همین خیابون خودمون مهد داره
مامان_بعله و منو آیسو قراره فردا بریم مهد
و نوه خوشگلمو ثبت نامش کنم
روزی سه چهار ساعت بره مهد سرش گرم بشه
با زهرا خانم سبزی پاک کردیم و برا شاممون یه آش عالی درست کردم
_بح بح من اون روز سیر نشدم بازم دلم آش میخواست
_نوش حانت کمی استراحت کن بعد شام میارم
بخاطر تو شام زود میزارم
_از آیناز چه خبر
زنگ زده بود حالتو میپرسید از ماشین میپرسید این حرفا
تاکیید کرد بری ثبت نام گواهینامه
_الان فقط میخام حواسم رو این کار باشه این هفته تموم بشه تکلیفم روشن بشه میشینم یه برنامه درس حسابی مینویسم
فاطمه هم زنگ زده گوشیم نشد جواب بدم
_آره اونم به من زنگ زد گفت فردا بعداز ظهر وقت دکتره
_وااای فاطمه هم ول کن این دکتر نیستا
_نه مادر چرا ول کنه حرف حرف سلامتیت برو دکتر قشنگ جای عملت ببینه
مگه نمیگفتی درد میکنه
_دردش زیاد نیس
_خوب همون یه ذره هم نباید باشه
_آخه من فردا خسته هستم چجوری بعد شرکت برم مطب دکتر
_فاطمه خانم خودش میاد دنبالت
آهی کشیدم و گفت
_باشه
@ElayOnline
پارت521رمان #ایلای
❤️جمعه ها پارت نداریم❤️
🌺
🍃🌺🍃
🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺🌺