eitaa logo
ملکـــــــღــــه
15.3هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
3.8هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم دربست گرفتیم و اومدیم خونه خریدایی که کرده بودیم جابه جا کردیم _هووف خداروشکر از شر اون وسایلا هم راحت شدم واقعا شلوغی دوست ندارم مامان من دوس دارم دوربرم خلوت باشه _مثل خودمی منم از شلوغی خوشم نمیاد زنگ در زده شد هردومون با تعجب همدیگرو نگاه کردیم _حتما فاطمس _یعنی در ورودی باز بوده؟؟ما بستیم نه _آره بستیم با شک و ترید هر دو باهم سمت در رفتیم مامان چادرشو سر کرد و درو باز کردم _سلام _سلام _حالتون چطوره خوبین _ممنونم _من همسایه طبقه پایینیتون هستم اسمم زهراست دیدم عصر جمعس حتما خونه اید گفتم هم این آش براتون بیارم هم باهم آشنا بشیم مامان با خوشحالی گفت _بفرمایید خواهش میکنم منزل خودتون خیلی لطف کردین زهرا خانم آش داد دست مامان و خودش تو اومد _خیلی خوش اومدین بفرمایید جلو رفتم واحوال پرسی کردم زهرا خانم یه زن تپل و میانسال تقریبا مثل مامانم بود صورت دلنشینی داشت چادر گل گلی که پوشیده بود نشون میداد مثل ماست با همون عقاید _بفرمایید بشینید خیلی خوش اومدین زهرا خانم که رو مبلای رنگ رو رفتمون نشست نگاهی اجمالی به خونه انداخت و گفت _مبارکتون باشه صاحب خونه قبلی گفتن که یه خانم با دخترش این خونرو خریدن _بله خریدیم رفتم آشپزخونه تا چایی دم کنم ولی گوشم اونجا بود ببینم چی به چیه آیسو تو اتاق خوابش خوابیده بود _خوب خیلی خوش اومدین زهرا خانم از خودتون بگید _ممنونم ..... _من لیلا هستم _ممنونم لیلا خانم مزاحم وقتتون که نشدم _نه این چه حرفیه خواهش میکنم _منو پسرم محمد جواد طبقه ی پایین هستیم آقای حسینی و همسرش و دوتا دختراش طبقه ی بالای شما هستن وآقای محبی وهمسر و دختر و پسرش طبقه ی آخرن چایی آماده شد و مرتب تو سینی چیدم و آوردم تعارف کردم _دستت درد نکنه دخترم تو این هوای پاییزی و عصر جمعه و همسایه جدید این چایی میچسبه _نوش جانتون چقدر سرزنده و در عین حال آرام و باآرامش بود مامان من زیاد سرزبون نداره شایدم اولشه و خجالت میکشه _منو پسرم باهم زندگی میکنیم پسرم محمدجواد دندون پزشک همسرم ده سالی میشه فوت کرده پسرمم هر روز صب میره ظهر برمیگرده ظهر میره تا ۱۲شب من پیر زنم صب تا شب تنهام تو خونه @ElayOnline پارت505رمان ❤️جمعه ها پارت نداریم❤️ 🌺 🍃🌺🍃 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺
به قلم _خدا همسرتون رحمت کنه و پسرتون حفظ کنه دیگه چبکار کنه اونم جووونه دیگه باید کار کنه _ممنونم بعله لیلا خانوم گلایه ای ندارم _بچه دیگه ای ندارید _چرا دوتا دختر دارم شوهر کردن رفتن والا به من بود محمدمم زن میدادم میرفت سرخونه زندگی خودش ولی چیکار کنم که نمیخاد _ایشاله هر چی قسمته نشسته ام بودم کناری و داشتم گوش میکردم _شما از خودت بگو لیلا خانم اینقده مهرت به دلم نشسته که نگو _ممنونم این محبت شماست منم مثل شمام همسرم فوت کرده مامان غمگین سرشو پایین انداخت و گفت _تازه فوت شده دوماه نشده هنوز _ای وای تسلیت میگم عزیزم ببخش اگه ناراحتت کردم _نه خواهش میکنم من دیگه نتونستم تو اون خونه بمونم براهمینم با دخترم که اینجا زندگی میکرد اومدم تهران و اینجارو گرفتیم دوتا دختر دارم یکیشون شهرستان خودمون یکی هم این دخترم _هزار ماشاله پنجه ی آفتاب خدا حفظشون کنه منم همراه مامان لبخند زدم و گفتم _ممنونم _عزیزم ..... منتظر بود اسمم رو بگم _من ایل آی هستم _چه اسم جالبی معنیش چی میشه _ماه ایل _چقدم بهت میاد واقعا هم ماهی ایلای جان چن سالته _من تو بیست و نه ساله هستم _پسر منم الان سی وچهار سالشه _دخترم درس میخونی _نه زهرا خانم من لیسانس خیلی وقت پیش گرفتم دیگه ادامه ندادم _چی خوندی _شیمی کاربردی زهرا خانم داشت با نگاه تحسین آمیز بح بح چح چح میگفت که یهو آیسو با چشای پف کرده و موهای آشفته سلام داد و اومد بغلم نشست صحنه ی خیلی خنده داری بود زهرا خانم مثل یه بادکنکی که سوزن خورده باشه بادش خوابید خندشم جمع شد آیسورو بوسیدم و گفتم _آفرین مامانی که سلام کردی زهرا خانوم ایشون دختر منه آیسو خانوم @ElayOnline پارت506رمان ❤️جمعه ها پارت نداریم❤️ 🌺 🍃🌺🍃 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺
به قلم محضر که رسیدیم کسرا و نرگس و خانواده سولماز حتی مهدی و محمد هم اومده بودن از خانواده سلماز کسی نبود جز همون دایی پیرش عاقد که شروع کرد به خوندن خطبه عقد دلم پر از غصه شد چند سال پیش تو اتاق کوچک خونمون یه آقایی خطبه محرمیت من و ابراهیم خوند و سالها رنج و عذاب و تحقیر شدن قسمتم شد ولی سولماز خیلی خوشبخته چون آراز مرد زندگی عاقد برای بار سوم گفت _ وکیلم؟؟ در باز شد و عمو داخل اومد انگار بابامو دیدم واقعا حس کردم باباست مامان سریع جلو رفت و خوش آمد گفت عمو لبخند کوچیکی زد و بعد از یک سلام علیک کوچیک با همه و خوش آمد گویی آراز رو بغل کرد آراز دستهای عمو را بوسید و کنار خودش یک صندلی گذاشت و عمو روی صندلی نشست عاقد گفت برای بار سوم می پرسم آیا وکیلم و سولماز با ناز گفت _ با اجازه بزرگترهای مجلس بله بله رو که داد کل کشیدیم و مامان حلقه ها رو برداشت به آراز و سولماز داد بعدشم خودش یک پلاک و زنجیر طلا برای کادوی روز عروس به آراز و سولماز داد آراز عاشقانه پلاک و زنجیر به گردن سولماز بست فک کنم اون لحظه دلش یه بوسه میخاست ولی آراز ما مرد باحیایی بود عمو از جیبش جعبه بیرون آورد و رو به سولماز داد و گفت _خوشبخت بشید همه جلو رفتم و تبریک گفتیم نرگس اومد کنارم و گفت _ایلای انشالله به زودی نوبت تو هم بشه زهرخندی کردم به یاد گذشته ها گفتم _ قبلاً یکبار قسمت شده نرگس _گذشته رو فراموش کن نگاه های اون آقاهارو دریاب _ کی دیدم اشاره به محمد میکنه لبخند زدم و گفتم _ نرگس تو و کسرا سولمازو از کجا میشناسی _ الان حرفو عوض کردی ولی اشکالی نداره مبارکه الی خانم سولماز و یکی از دوستام معرفی کرده بود بیاد مطب به دکتری که منشی اش بودم بعد صداشو پایین آورد و گفت دیدم وضعشون خوب نیست تو هم که رفته بودی کسرا یکی رو میخواست واسه کافی شاپ منم آوردمش پیش کسرا خیالتون راحت دختر خوبی هستش سر و گوشش نمی جنبه هم خودش هم خواهرش _ خداروشکر نرگس تو چه دل گنده ای داری همه رو نجات میدی خدا خیرت بده از دعای این دختر و من تو همیشه عاقبت به خیر خواهی بود لبخند زد و گفت _برم به کسرا بگم زیرو روی این آقا خوش تیپه رو در بیاره ببینم کیه چیه _ نرگس _ خودت میگی یا برم به کسرا بگم _هیچی بابا خواستگارمه دوست شوهر فاطمه است حالا راحت شدی @ElayOnline پارت664رمان ❤️جمعه ها پارت نداریم❤️ 🌺 🍃🌺🍃 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺🌺
به قلم فک کنم اونم فهمیده که من هیچی متوجه نمیشم _خوب برای امروز کافی فک کنم خسته شدیم لبخند کم جونی زدم و گفت _راستش آره نمیخواستم اعتراف کنم که هیچی یاد نگرفتم ولی درون خودم داغون بودم _فردا مطالبی که امروز گفتم مرور کنیدببینید سوالتون درکدوم قسمتهاس فردا دوباره مرور میکنیم بالاخره بعد یک قرن ساعت چهار شد و من خسته و کوفته راهی سرویس شدم میانه ی راه گوشیم زنگ خورد وااای خدایا الان چی بگم بهش بگم مثل خنگا هیچی نفهمیدم تماس وصل کردم _سلام _سلام خوبی _ممنون _خسته نباشی _شمام خسته نباشید _مشخصه که خسته اید لبخند زدم _و خیلی هم خوابم میاد _روز اولته همیشه شروع کردن سخته کمی رو روال بیافتی میبینی که به اون سختی که فکر میکردی نبوده _یعنی امیدوارم باشم به خودم راستش امروز هیچی نفهمیدم انگار به زبون دیگه ای صحبت میکرد خانم بهرامی همیشه دوس داره پیچ بده به زبون ساده نمیگه ولی در کل دختر خوبی اگه بتونی باهاش رفیق بشی سواد بالایی داره _شما میشناسیش _بله میشناسم رسیدم به سرویس و سوار شدم قبلا منشی شرکت آدرس خونرو به راننده داده بود قراربود سر خیابون اصلی میاده بشم و کمی تا خونه پیاده روی داشتم منتظر بودم کمی بیشتر توضیح بده ولی ایتکارو نکرد _تونستین سوار سرویس بشین _بله الان تو سرویسم هنوز حرکت نکرده _بیام دنبالت _ممنونم نه دیگه باید خودم یادبگیرم با لحن آروم و مهربونی گفت _پس مواظب خودت باش از کی تا حالا دیگه جمع نمیبنده چرا نگفت باشید گفت باش _الوووو ایلای خانم _بله چشم ممنون از لطفتون _خداحافظ _خداحافظ گوشی گذاشتم تو کیفم و همکارا یکی یکی اومدن هم خانوم هم آقا خانم بهرامی دیدم که سوار ماشینش شد عینکشو زد به چشمش و حرکت کرد تو دلم گفتم خوش بحالش مسیر نیم ساعت خونه تا شرکت بیشتر یه ساعت طول کشید تازه دارم متوجه میشم چرا آیناز میگفت ماشین از نون شب واجبتره @ElayOnline پارت513رمان ❤️جمعه ها پارت نداریم❤️ 🌺 🍃🌺🍃 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺
به قلم پیاده که شدم آروم آروم سمت خونه رفتم زنگ که زدم مامان با خوشحالی گفت _عه اومدی وارد که شدم دکمه ی آسانسور زدم به قدری که از صبح سرپا بودم یا آموزش میدیدیم یا تمرین میکردم پادرد و کمردرد گرفته بودم سوار آسانسور شدم وخیلی زود رسیدم طبقه ی دوم در خونه باز بود و آیسو و مامان هردو خوشحال دم در بودن از خجالت پیش خودم داشتم آب میشدم مامانم اینقد به من امید داشت ولی من امروز تقریبا گند زده بودم آیسو دوید سمتم و گردنمو محکم بغل کرد _عزیز دل مامان چندیدن بار بوسیدمش مامان داشت با شور و شوق نگاه میکرد _حالا چرا مامان دختری دم در آسانسور بوسیدنتون گرفته بیایید تو دیگه _مامانی دلم برات تنگ شده دستمو بردم جلو و با مامان دست دادم درو که بست گفت _خسته نباشید _ممنون _چایی آمادس تا تو یه آبی به دست و صورتت بزنی منم یه چایی بیارم خستگیت در بره آیسو زمین گذاشت و رفتم سرویس بهداشتی آبی که به صورتم زد از اون احساس خفگی و بغضم کم شد نشستم و مامانم با ذوق نگاهم میکرد _چی شد مادر چه جور شرکتی بود دلم نمیاد بگم خنگ تر از این حرفام که اونجا استخدام بشم _خوب بود مامان دست مامان گرفتم _دعا کن این هفته بتونم یاد بگیرم موفق بشم _ایلای اون آقا صبح _مامان اون آقا خیلی مرد خوبیه دوست آقا مهدی اون منو معرفی کرده شرکت مدیر شرکت دوستشه و هم اینکه وکیل قانونی شرکت _عه _آره مامان نگران نباش سرمو پایین انداختم و گفتم _آدم یه بار اشتباه میکنه _ایلای منظورم بازپرسی تو نبود من فقط _حق داری ولش کن بگو ببینم با این فیسقلی امروز چیکارا کردین اذیتت که نکرد مامان آیسورو که رو پاهای من نشسته بود رو پای خودش گذاشت و گفت _نه دختر خیلی خوبیه تازه ما امروز یه جایی رفتیم _کجا مگه شما اینحاهارو میشناسی مامان نری بیرون گم بشین مامان خندید و گفت _نترس با یکی رفته بودیم که تهران مثل کف دستش میشناخت _کی _بگو کی _فاطمه اینجا بود _نه _پس کی @ElayOnline پارت514رمان ❤️جمعه ها پارت نداریم❤️ 🌺 🍃🌺🍃 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺
به قلم خوب برای ابتدا از نحوه کار با این دستگاه شروع میکنیم بعد ازت میخام روند تولید رو تو شرکتمون توضیح بدی _چشم هر چی شما بگید هر چند من دوس داشتم بریم از نزدیک هط تولید ببینیم _اونم به وقتش شما فعلا بیمه نیستین باید یک هفته آموزشیتون بگذره بعد خانم بهرامی توضیح میداد و منم هم توضیح میدادم هم سوالاتمو میپرسیدم _امروز بهتر از دیروز بودین _نه زیاد _خوب برا روز دوم همینم خوبه دیگه _میشه لطفا میکروبی یه بار دیگه مرور کنیم _شما چون شیمی هستین تمرکزتون رو آزمایشات شیمیایی بزارید آزمایشگاه میکروبی با من بعدا که راه افتادین شاید خودتون تنهایی هم انجامش بدین نسکافه میخوری _خوردنش که الان با این حجم خستگی حتما لذت بخشه ولی حتما ایشاله اگه استخدام شدم باید براتون نسکافه بخرم بیارم خانم بهرامی خندید با خندیدنش زیباییش چندین برابر شد به زیباییش حسودیم شد همراه نسکافش کیک هم آورد و مثل همیشه آروم و متین گاهی به من گاهی به پنجره نگاه میکرد کلا خانم کم حرفی بود شایدم با من راحت نبود مثل دیروز نیم ساعت وقت ناهار داشتیم و بعد کلی آزمایش بعضیاش راحت بودن و کامل یاد گرفتم بعضیاش پیچیده و حساس روزمون بعد کلی خستگی تموم شد دوباره خانم بهرامی با ماشین خودش رفت و منم رفتم سرویس شرکت بالافاصله بعد من خانم عینکی اومد و نشست رو سرجای صبش _بیا پیش من بشین لبخندی زدم و گفتم _پس دوستتون _حالا تو بیا برا اون جا زیاده رفتم پیشش نشستم _من سمیه رضایی هستم آشپز شرکت ذوق کردم _پس اون غذاهارو شما میپزین _بعله و اگه بد میشه تفصیر من نیس تقصیر اون مدیرخسیسمون که خوب خرج نمیکنه خندیدم _میشنون ها _بشنوه مگه من میترسم تو روشم میگم بهش میگم خیلی خسیسی تو اسمت چیه چن سالته _من ایلای رسولی مقدم هستم کارشناس شیمی خوشبختم ایلای جون اسمتم مثل خودت قشنگه _ممنونم تا رسیدن به مقصد خانم رضایی که فهمیده بود من یه دختر دارم از روشهای تربیت فرزند گرفته تا نحوه بو گیری یخچال و خانه داری حتی میکاپ و شنیون موی کودک گفت اصلا نفهمیدم کی رسیدیم... @ElayOnline پارت520 رمان ❤️جمعه ها پارت نداریم❤️ 🌺 🍃🌺🍃 🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺🌺
به قلم وقتی رسیدیم مینی بوس شرکت نگهداشت از خانم رضایی خداحافظی کردم اینطور که متوجه شدم خانم رضایی هم ،آشپزی میکرد و هم نظافت جووون بود ولی میگف ۴۲سالس خیلی راحت و بدون افاده بود سمت خونه راه افتادم و مثل دیروز هم مامان و آیسو به استقبالم اومدن چقدر خوبه داشتن حامی داشتن خانواده داشتن کسایی که دوست دارن و بهت قوت قلب میدن میان به استقبالت و تو به خاطر وجود اونا تصمیم میگیری بازم بحنگی و تسلیم نشی _خوب امروز چیکارا کردین _مامانی زهرا خانم گفت همین خیابون خودمون مهد داره مامان_بعله و منو آیسو قراره فردا بریم مهد و نوه خوشگلمو ثبت نامش کنم روزی سه چهار ساعت بره مهد سرش گرم بشه با زهرا خانم سبزی پاک کردیم و برا شاممون یه آش عالی درست کردم _بح بح من اون روز سیر نشدم بازم دلم آش میخواست _نوش حانت کمی استراحت کن بعد شام میارم بخاطر تو شام زود میزارم _از آیناز چه خبر زنگ زده بود حالتو میپرسید از ماشین میپرسید این حرفا تاکیید کرد بری ثبت نام گواهینامه _الان فقط میخام حواسم رو این کار باشه این هفته تموم بشه تکلیفم روشن بشه میشینم یه برنامه درس حسابی مینویسم فاطمه هم زنگ زده گوشیم نشد جواب بدم _آره اونم به من زنگ زد گفت فردا بعداز ظهر وقت دکتره _وااای فاطمه هم ول کن این دکتر نیستا _نه مادر چرا ول کنه حرف حرف سلامتیت برو دکتر قشنگ جای عملت ببینه مگه نمیگفتی درد میکنه _دردش زیاد نیس _خوب همون یه ذره هم نباید باشه _آخه من فردا خسته هستم چجوری بعد شرکت برم مطب دکتر _فاطمه خانم خودش میاد دنبالت آهی کشیدم و گفت _باشه @ElayOnline پارت521رمان ❤️جمعه ها پارت نداریم❤️ 🌺 🍃🌺🍃 🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺 ❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺🌺