ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 یک خاطره قدیمی ارسالی اعضا #داستان_کوتاه 🍃🍂🍃
#خاطر_قدیمی
#قسمت_اول
من حسین و ۵۶ساله هستم……در خانواده ایی پر جمعیت بدنیا اومدم….سه تا برادر بزرگتر ودو تا خواهر کوچکتر از خودم دارم…..
از اونجایی که از هر نظر خانواده ی موجهی داشتم دوران کودکی ونوجوونی خیلی خوبی رو سپری کردم ومشکلی برام پیش نیومد……
سرگذشت من از سال ۶۵زمانی که بیست ساله بودم شروع میشه….اون زمان کشور درگیر جنگ نحمیلی عراق بود و خانواده ی ما هم مثل تمام جوونها دیگه جبهه میرفتند…..
خواهرام ابتدایی رو که تموم کردند دیگه ادامه ندادند و ترک تحصیل کردند……..
هر سه تا برادرم توی سن ۲۰الی ۲۳ازدواج کرده بودند و هر سه اون سال رفته بودندجبهه…..
داداشام هر ۴۰روز یکبار برای یکهفته برمیگشتند خونه و دوباره میرفتند……
حال و هوای جبهه و جنگ کل شهر رو گرفته بود و بیشتر دوستهام یا در حال عازم بودند یا عازم شده بودند…..
من هم خیلی دلم میخواست برم مسجد و ثبت نام کنم ولی بابا اجازه نمیداد…..
یه روز که خیلی اصرار کردم بابا گفت:حسین اگه تو هم بری جبهه مامانت دق میکنه…..همینجوری سه تا از داداشات رفتند و مامانت کلی نگرانه……میبینی که من هم سنی ازم گذشته و توانی ندارم به خانواده برسم…..تو باید بمونی و مراقب مادر و خواهرات باشی…..
اینجوری شد که نرفتم و چون به بیست سالگی رسیده بودم مامان و بابا شروع کردند به اصرار که باید ازدواج کنی،و اینکه خوبیت نداره پسر توی این سن مجرد بمونه…..
البته اینم بگم که اون زمان پسرا از سن بیست سال به بالا از عهده ی اداره ی خانواده برمیومدند و تقریبا مستقل بودند…….
از طرفی خونه ها همه ویلایی و بزرگ بود و تعداد زیادی اتاق هم داشت……
بابای من هم مستثنی نبود و یه خانه ی بزرگ داشت که وسط حیاطش حوض بود و هروقت یکی از داداشا ازدواج میکردند دست همسر رو میگرفتند و داخل یکی از همون اتاقهای خونه زندگی میکردند…………….
بللللههه…..من هم شدم بیست ساله و مامان و بابا طبق روالی که برای برادرام پیش گرفته بودند چند تا دختر آفتاب و مهتاب ندیده ی فامیل و اشنا رو انتخاب کردند و اسامی اونارو بهم گفتند تا من انتخاب کنم……
من واقعا نمیدونستم کدوم بهتره و یا خوشگلتره چون هیچ وقت مستقیم توی صورت هیچ کدوم نگاه نکرده بودم……
اون شب مامان بعداز شمردند اسامی گفت:خب!!حسین!!بنظرت کدوم رو میخواهی؟؟؟
گفتم:اجازه بده چند روز فکر کنم بعدا میگم………….
مامان خندید و گفت:ای پسر بی حیا…..
با لبخند جواب خنده اشو دادم و خوابیدم………….،..
فردای اون شب،،، زمانی که از محل کارم برمیگشتم توی صف نونوایی ایستادم تا برای مامان نون بخرم که چشمم افتاد به دختری که از بقالی بغل نانوایی خرید میکرد…..نمیدونم چرا یه لحظه هنگ نگاهش کردم و دلم براش لرزید……
خیلی متین و با وقار بود….به دلم نشسته بود و دلم میخواست بدونم خونشون کجا و خانواده اش چیکارند،،؟؟؟اما دنبال دختر مردم افتادن از خانواده و شخصیت ما خارج بود…..
چند روز گذشت و دوباره دیدمش….اینبار با دقت بیشتری نگاهش کردم و زیر نظر گرفتمش….پوست سفید و چشمهای عسلی داشت…..معصومیت از چشمهاش میبارید…..عاشق همین معصومیت و وقارش شده بودم…..همیشه سرش پایین بود و نگاه نابجا وحرف بیربط و اضافه نمیزد…..
بالاخره چون نیتم پاک بود و برای ازدواج مدنظرش داشتم اروم و با فاصله دنبالش کردم و خونشونو یاد گرفتم……
اینقدر به دلم نشسته و عاشقش شدم که هر وقت بابا و مامان اسم دختری رو برای ازدواج میاورند اخم میکردم و ناراحت میشدم……
با اینکه عشقم یکطرفه بود ولی ته دلم مطمئن بودم که اون دختر هم از من خوشش میاد و به پیشنهاد ازدواجم جواب مثبت میده……
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 فال و طالع 🍃🍃🍂🍃
📚 #فال_حافظ_روزانه
🔴 دوشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۳
🍁فال حافظ امروز متولدین #مهر :
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببين تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
📜تعبیر:
دل خراب را با مصلحت بينی چه کار است؟ بايد که منطقی وحقيقت جو بود و ريا نورزيد عمر دوران خوشی کوتاه است ودر اين مدت کوتاه بايد نهايت بهره را از آن برد. نبايد دوست را به دشمن فروخت و در هر کاری تدبر لازم است.
🍁فال حافظ امروز متولدین #آبان :
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
📜تعبیر:
با بهکارگیری عقل و درایت به نتیجه مطلوبی خواهید رسید. از تصمیمات عجولانه و در لحظه خودداری کنید و در انجام کارهای بزرگ، با افراد متخصص و مورد اعتماد مشورت کنید. تنهایی نمیتوانید از موانعی که سر راه قرار دارد عبور کنید، غرور را رها کنید و برای دستیابی به آرزوها و اهداف خود تلاش کنید.
🍁فال حافظ امروز متولدین #آذر :
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
📜تعبیر:
دلت را به دست محبوبی سپردهای و بجز او به چیزی فکر نمیکنی. بر اسم و رسم دنیا پا گذاشتهای و زندگیات را فقط با وجود او خوش میدانی. وقت و عمر خود را صرف بدست آوردن آرزوهای محال مکن که عمر همانگونه که آب جاری روان است، میگذرد. به جای گلایه کردن از قضا و قدر الهی به خودت و داشتههایت نگاه کن. تو چیزهایی داری که بسیاری در آرزوی داشتن آنها هستند.
❄️فال حافظ امروز متولدین #دی :
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
📜تعبیر:
با بداخلاقی و تند خویی ،یاران وافراد موردعلاقه ات را از دست می دهی ، بدان که غریبه برای شما غمخواری نمیکند ،به دنبال آرزوها و کارهای محال و دور از دسترس مباش و به واقعیت ها بیاندیش و تلاش کن کارها روبه راه می شود.
❄️فال حافظ امروز متولدین #بهمن :
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
📜تعبیر:
چرخ گردون بالا و پایین بسیار دارد. نه در روزهای بد ناامید باش و نه در روزهای خوش مغرور و خودبین. اگر امروز دچار شکست شدی، فردا با سعی و تلاش به مقصود خود میرسی. دنیا ارزش آن را ندارد که خواسته یا ناخواسته دلی بیازاری یا اگر آزرده شدی، کینه به دل بگیری.
❄️ فال حافظ امروز متولدین #اسفند :
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
خدای را به میام شست و شوی خرقه کنید
که من نمیشنوم بوی خوش از این اوضاع
📜تعبیر:
انسانی قانع و با مناعت طبع هستی. هرگز برای کم و زیاد مال دنیا بحث و جدل نمی کنی، اما باید تغییراتی در زندگی فعلی خود بدهید، زیرا از وضع موجود به نتیجه مطلوب خود نمیرسید. از احوال دوستان و نزدیکان جویا شو و به آنها محبت نما. در زندگی غم و شادی های فراوان هست و هیچ گنجی بدون رنج حاصل نخواهد شد.
🍂🍂🍂❄️❄️❄️
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#درخواست_اعضا
سلام عزیزم خوبیدانشالاببخشید خانمی در رابطه باسوالی که من پرسیدم جواب دادن که متأسفانه اصلا متوجه منظورم نشدند من نگفتم خواهرم ده میلیون بلاعوض بهم بده خیلی قلدرانه درازای ده میلیون داره دویست و پنجاه میلیون بلکه هم بیشتر رو بالا میکشه تازه دومیلیونم منو زیرقرض میذاره من سوالم این بود که چون ازم وکالت گرفته من میتونم اون وکالت رو باطل کنم ومعادل قرضم به نرخ روز روبهش بدم یانه شما همچین جبهه گرفتی انگار من مال مردم خوار و دزدم تازه خواهرم فقط حرص وطمع داره بقول قدیمیا نه خود خورد نه کس دهد گنده کند به سگ دهد لطفاً مطالب رو با دقت بخوانیم وجواب بدیم ممنون
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ برکت را اینگونه به خانه بیاور...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش ❤️❤️: 151 فروغ خانوم جوری نشست که سمت سام باشه تا نتونه بسته ها دست من بده،،، نمیتونستم
#یاشاییش
152
ناراحت از حرف فروغ خانوم کارامو سریع به یه جایی رسوندم دوش گرفتم لباس عوض کردم هنوز هیچکس نیومده بود زنگ زدم به مریم گفت:دارند حاضر میشند که بیان، یه کم بعد کم کم همه ی خانواده برگشتند از توی آشپزخونه بیرون نرفتم مشغول چیدن شیرینی ها تو ظرف بودم که مریم زنگ زد که دم در خونه هستند سریع خودمو رسوندم بیرون آقایون زیر آلاچیق تو حیاط جمع بودند و دو سه نفری هم داشتند صندلی های جشن بعد ازظهر رو میچیدید مریم و سپهر دم در وایساده بودند سلام کردمو و سپهر رو بغل گرفتم مریم جواب سلاممو داد با هم اومدیم توی خونه ملیحه خانوم اومده بود توی ایوان و به مریم خوش آمد گفت؛ رفتیم داخل بدری سادات رو به مریم گفت: خیلی خوشحالم که اومدی،به نظرم اومد کسی از اینکه من بچه دارم خبر نداشته چون انگار همه تعجب کرده بودند بدری سادات آروم گفت: دیگه نمیخواد کمک بدی دور و بر سپهر و مهمونت باش گفتم: چشم...
از زبان مسعود....
تازه بسته ها رو رسونده بودیم و برگشته بودیم خونه ی بدری سادات و داشتیم کارهای جشن بعدازظهر رو میکردیم که نگاهم افتاد به پروانه که داره میره سمت در حیاط تو دلم گفتم: معلوم نیست باز میخواد با اخلاقش به چه بنده خدایی بتازه؛ اما باز گفتم:مگه صبح ندیدی چطور با خوشرویی جواب سلام سام رو داد انگار فقط با تو کجه کمتر دیده بودم سام هم با دختری گرم بگیره نفس عمیقی کشیدمو گفتم:به من چه حتما ازش خوشش اومده اصلا به پای هم فسیل بشند تو اینجور فکرا بودم که دیدم پروانه خانوم داره با یه بچه تو بغلش از سمت در حیاط میاد و یه خانوم هم همراهش با خودم گفتم:پس میگفتند کسی رو تو تهران نداره و اومده اینجا برای کار و زندگی با خودم گفتم: به تو چه حالا بالاخره یکی هست دیگه نگاه کردم دیدم سام هم با تعجب داره نگاهشون میکنه تو دلم گفتم:خب خداروشکر انگار فقط من نیستم که بی خبرم آروم به سام که هنوز مسیر رفتن پروانه رو نگاه میکرد گفتم:انگار این پروانه خانوم تو تهران خیلی هم بی کس و کار نیست اخماشو کشید تو همو گفت:چمیدونم مامانم که میگفت:جدا شده و برای کار و زندگی اومده تهران از حرف سام جا خوردم با خودم تکرار کردم جدا شده!! پس چرا من نمیدونستم!؟ بعد دوباره گفتم:خب به من چه جدا شده باشه، بدبخت شوهرش هر کس بوده طلاقش داده و جونش رو برداشته و فرار کرده،،،، زبونم این به من چه ها رو میگفت،
اما فکرم مشغولش شده بود و میخواستم ازش بیشتر بدونم دلیلش رو هم نمیدونستم، به خودم نهیب زدم بی خیال بابا مگه این دختره کیه که بخوای ازش بیشتر بدونی،،، جایی کار داشتم..
🌼🌼🌼🌼🌼🍃🌼