ملکـــــــღــــه
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
.
#داستان_کوتاه
مادرِ دختری چوپان بود.
روزها دختر کوچولویش را به پشتش میبست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه میرفت.
یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود. از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود.
دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند.
دختر کوچک را چوپانهای دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند.
روی زمین گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را
میچیند و بو میکند.
گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند...
آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد.
عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند.
روزی عطاری از او
میپرسد:
"دختر جان اسم این گلها چیست؟"
دختر بدون اینکه فکر کند میگوید: "گل بو مادران"
#هوشنگ_مرادی_کرمانی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاسی جونم عزیزم در مورد اون دختر خانم ۳۶ساله که لیسانس دارن و پدر ومادرشون بهشون پول نمیدن
خواستم بهش بگم ی تکونی به خودت بده برو سر کار خودت پول در بیاره میگی تو شهرتون کار نیس مگه میشه این همه کار هست حالا شاید شغل مربوط به رشته تحصیلیت نباشه برو سر کار دیگه برو کارگری ..چ اشکالی داره کارکه عار نیس الان دیگه دوره ای نیس که همه لیسانس ها سر کار باشن .برو تو تولیدی یا کارخونه یا هر کار دیگه ای که دوست داری تا دستت تو جیب خودت باشه ۳۶سالته عزیزم یا برو ی هنر رو یاد بگیر خیاطی..آرایشگری..یا هر هنری که ازش پول خوب دربیاری .نشین منتظر که شوهرکنی ..از کجا معلوم شوهر آینده ات برات پول خرج کنه هااا..من خودم ۱۵ساله ازدواج کردم شوهرم درست و حسابی بهم پول نمیده خودم کار میکنم برای خودم لباس میخرم تو هم به جای اینکه دستتو جلوی پدرت دراز کنی برو پی کار برو پی هنر اول موقعیت اجتماعی تو خوب کن ان شالله بعدش ی شوهر خوب نصیبت بشه در آخر هم برات آرزوی خوشبختی دارم امیدوارم خوشبخت بشی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
باران میگوید
گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
دوست داشتم ، همه اينا خواب باشه ..از خواب بپرم و بگم عاخيش… ولي حيف…حيف كه بيدار بودم … چشمام از اشك
ولي از ترس از دست دادن زندگيم، سعي كردم هر جوري شده به خودم بيام…شروع كردم دوباره كم كم كاري شركت رو انجام دادن…درسته كه تمركز نداشتم ، كاري رو كه قبلا توي نيم ساعت انجام ميدادم اون روزا توي ٤ ساعت ميتونستم انجام بدم و انرژي زيادي ازم ميگرفت…
ولي مدام به خودم ميگفتم بايد به خاطر زندگيم بجنگم…
گاهي اوقات از خودم بدم ميومد …حس ميكردم من باعث شدم كه ميلاد از نعمت پدر شدن محروم بشه …
ولي ميلاد انقدر بهم عشق ميورزيد كه باعث ميشد فكر اشتباهي توي سرم نياد…
كم كم و روز به روز حالم بهتر ميشد..درسته كه غم عميقي توي وجودم بود ، كه حالم رو دگرگون ميكرد…ولي خوب بايد سعي ميكردم قوي باشم …بايد ميتونستم خودمو پيدا كنم كه شايد بتونم چاره اي پيدا كنم براي اين مشكل…
ولي هم چنان حس ميكردم يه چيزي وجود داره كه از من مخفيه ..
ولي اصلا نميتونستم گير بدم تا به جواب برسم …چون ميترسيدم چيزي بشنوم يا بفهمم كه حالم رو بد كنه …واسه اينكه سكوت كرده بودم ، تا به مرور زمان اگر قراره اتفاق بده ديگه اي رو بفهمم ، متوجهش بشم …
ميلاد از ديدن حالم ، كه بهتر ميشد ، خيلي خوشحال بود …و حس ميكردم با بهتر شدن حال من ميلادم دوباره داره جون ميگيره …
فكر ميكنم حدود ٦ ماه گذشت …منم تقريبا شرايطم واسم جا افتاده بود …يعني سعي كرده بودم با مشكلم كنار بيام …
هر ماه مرتب دكتر ميرفتم ، داروهامو سر وقت ميخوردم ، چون دلم نميخواست ، واسم مشكلي پيش بياد و باعث ناراحتي ميلاد بشم ..
يه شب ميلاد از سركار اومد ، گفت كه قراره همه بيان خونه ما…
تعجب كردم ، چون معمولا اگر قراره بود دور هم جمع بشيم ، خونه احمد اقا دور هم جمع ميشديم …ولي خوب حرفي نزدم …احساس ميكردم ميلاد خيلي هيجان داره …نگاهي بهش كردم و ازش پرسيدم
-ميلاد خوبي؟! اتفاقي افتاده ؟؟
هول زده گفت
+نه نه …چه اتفاقي؟!
مشكوك نگاهي بهش كردم و گفتم
-والا كبكت خروس ميخونه …
اومد نزديكم ، بغلم كرد و گفت
+خوب خانم گلي مثل تو دارم ، بايد شاد باشم ديگه…
لبخند كجي بهش زدم و گفتم
-باشه باشه …مثلا خر شدم …
ميلاد بلند خنديد و شيطوني نثارم كرد…و رفت سراغ كارش …
منم رفتم و مشغول اماده كردن وسايل پذيرايي شدم…
قرار بود بعد از شام ،همه براي شب نشيني بيان و دور هم جمع بشيم…منم سعي كردم به بهترين نحو همه چيز رو اماده كنم …دلم ميخواست خيالشون راحت بشه ، كه من حالم خوبه …
كارام تازه تموم شده بود، كه زنگ رو زدن و همگي با هم اومدن ..
🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام خدمت خانومی که گفتن یه نوه یک ماهه دارن و هنوز زردی داره😊 خاستم تجربه شخصی خودمو بهشون بگم،من پسرم که به دنیا اومد زردی داشت و۶روز بستری بود بخاطر زردی،خوب شد رفتم خونه بعد ۲ روزدوباره زردی برگشت😞بردمش متخصص کودکان گفت چون اذیت نشی خودت وبچه یه دستگاه بگیر وببر خونه باز دوباره ۳روز دیگه بیار تا چک بشه،بعد ۳روز بردم دکترگفتن کمتر شده ولی هست،خلاصه این که تحت نظر دکتر بودموالبته شیر زیاد بهش میدادم تا ادرار کنه،خاستم بگم غصه نخوردین منم۲ماه درگیربود،ولی خداروشکر خوب شد.الانم شما از یه پزشک کمک بگیرید ودستگاه ببرین خونه خیلی راحتین،آن شالله که نوه گلتون سلامت باشن،مادربزرگ دوست داشتنی ❤️❤️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 آخرش زبان باز کردم.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاسی جون به اون خانمی گفتند. شوهرش وسایل می کشند. خواهرم چرا جوش چهار تیکه ظرف می خوری. این. همه آدم مردن چی بردن غیر از یک کفن سفید. درسته وسایل گرونه. شوهر شما. نقطه ضعف فهمیده. هر چیز شکست شما دوتا بشکن. دیگه بدونه براش مهم نیست. بعدم حال فهمیدی کار مادر شوهرته. به شوهرت بگو. و یکی دیگه. وقتی. مادرشوهرش میگه تو کوتاه بیا بگو چرا من همش کوتاه بیام. پسرت مقصر هستش بگو گناه چیه. چی بدی کردم در حقتون. اگر مادرشوهر دخترتون همین کار با دختر بکنه. چی حسی داری. منم آدم مثل بقیه ها زندگی آرم می خوام. کوتاه نیا محکم. وایستا. سعی کن خودش بیاد آشتی خودتو سر گرم بچه هات کن. وقتی. اومد از سر کار سلام خسته نباشی. نهار شام صبحانه کلا آماده کن. کمی سنگین برخورد کن اون موقع خودش می فهمه مقصر خودش. منم چند سال خانواده شوهرم زندگی کردم. به خاطر شوهرم کوتاه اومدم. اما آخر. زبان باز کردم جواب همشون دادم. مدت قهر بودند با من . الان. اذیت نمی کنند. خداشکر رفتم خونه خودم. هفته یک بار میرم سر به خانواده شوهرم میزنم. ببخشید طولانی شد 🌹
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام عزیزم ممنون از کانال خوبتون میشه پیام منم تو کانالتون بزارین شاید کسی راه حلی داشت من خیلی مو هام موخوره گرفته و کوتاه کردنشم جواب نمیده وقتی بلندشد دوباره موخوره میگیرم نمیدونم چی کار کنم محصولاتی هم ک دکترا میدن همش شیمیایی هست و اسیب میزنه به موهام میخواستم بدونم کسی از بچه ها کانال راه حلی برا رفع موخوره به جز کوتاهی نداره که جواب گرفته باشه ازش چون من خیلی سختمه دارم اذیت میشم ... دوستتون دارم همگی
❤❤❤
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چگونه با پدرت آشنا شدم.... قسمت سی و یکم قسمت اول 🍃🍃🍃🍂🍃
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?_۳۱
قسمت اول
نامه شماره ۳۱- ازدواج شفاف!
بعد از آمدن شيوا و رفتن سامان، ۷ صبح يک روز جمعه بود که از خواب بيدار شدم و ديدم از مردها بدم ميآيد. يعني يک هفته طول کشيد تا اين احساس را پيدا کنم. در آن يک هفته هم شيوا دستهايم را به تخت بسته بود و آنقدر غذاي گياهي و بدون هورمون به خوردم داده بودند که وقتي صبح جمعه بيدار شدم ديگر مردها و اشيا برايم فرق چنداني با هم نداشتند. شايد ميتوان گفت تنها تفاوتشان نهايتا اين بود که اشيا هيز نيستند و خب اين يک درجه اشيا را برايم ارزشمندتر از مردها کرده بود. مثلا گاز و يخچال براي مو بلوندها به همان اندازه کار ميکنند که براي سبزهها و دماغ کوفتههايي مثل من و اين يعني انصاف و مشتريمداري بين اشيا بيشتر حکمفرماست تا مردها. اولين کاري که بايد ميکردم اين بود که به همه قبليها حالي کنم خوشحالم جواهري مثل من از دستشان رفته. فقط نميدانستم از کدام شروع کنم. نصفشان زن گرفته بودند، نصف ديگرشان کلا غريبه و توي راهي بودند و يکي دوتايشان هم که مرده بودند. از جايم پريدم و گوشي موبايلم را وسط خرت و پرتهاي اتاقم پيدا کردم و شماره تلفن همه آنهايي را که داشتم انتخاب کردم و نوشتم «از همتون بدم مياد. قصد ازدواجم ندارم.» هنوز پيغامم را نفرستاده بودم که چيزي کوبيده شد به در خانه. به طرف در رفتم که شيوا از انتهاي خانه با پتويي که دورش بود دويد و پاهايش را روي سراميکها ليز داد تا جلوتر از من به در برسد. يک هفتهاي بود در خانه ما چنبره زده بود و ميگفت آمده تا من را اصلاح کند اما گندش درآمد بهخاطر دست بزنش که يکسره ناپدرياش را چک و لگد ميزده از خانه انداخته بودنش بيرون. پايم را زير پايش گرفتم تا به در نرسد و در را باز کردم. پسري پشت در ايستاده بود که با دسته گلي در دستش، يک کت طوسي رنگ همراه با شال گردن طوسي و شلوار طوسي تنش بود. اينهايي که همه هنرشان از لباس ست کردن اين است که هرچه همرنگ هم پيدا کردند کنار هم بچينند و شبيه روپوش مدرسه تنشان کنند، آدمهاي صاف و سادهاي هستند. دسته گل را جلويم گرفت و گفت: «آرمين ۶۲». شيوا از روي زمين بلند شد. دسته گل را قاپيد و شبيه نارنجکي که هر لحظه ممکن است بترکد انداخت دورترين نقطه خانه. آرمين، شيوا را نگاه هم نکرد و وارد خانه شد. روبهرويم ايستاد و دستهايش را شبيه قلب کرد و گفت: «بابا آرمين ۶۲. تو ياهو مسنجر چت کرديم! مگه تو ايديت دختر شيشهاي نيست؟ اومدم بگيرمت.» آنقدر غذاي بدون ادويه خورده بودم که شور و شعفي من را نگيرد اما شيوا يقه آرمين را گرفت و داد زد: «آدمها همديگهرو نميگيرن! با هم ازدواج ميکنن. اون سگه که ميگيرن احمق!» هفت ستون بدن آرمين داشت ميلرزيد که جدايشان کردم و گفتم: «آقاي محترم من قصد ازدواج ندارم.» اين جمله را وقتي با آن طنين خاص پر از نجابت و غرور ميگفتم، خودم خندهام ميگرفت اما دست خودم نبود. آرمين مشتش را به قلبش کوبيد و گفت: «يا تو يا هيچکس ديگه. ما يه عمره با هم چت کرديم. الکي که نيست.» اصلا انصاف نبود درست زماني که مردها دلم را زده بودند يک آدمي اشتباهي بيايد و مشتش را يکسره برايم بکوبد روي قلبش. مبل گوشه خانه را نشانش دادم. چشمکي زد و روي مبل نشست و دوباره دستش را روي قلبش کشيد. مردک دست کم ۳۰سال داشت اما هنوز فکر ميکرد ماساژ قلبش ميتواند خيلي اغواکننده و تاثيرگذار باشد. هرچند اگر چند هفته قبل فقط راجع به رگهاي قلبش حرف ميزد، عاشقش ميشدم. من و شيوا روبهرويش ايستاده بوديم که شيوا دستم را کشيد و به داخل اتاق هل داد. قبل از اينکه چيزي بگويد گفتم: «واقعا مردارو نميشه تحمل کرد!» شيوا موهايش را در انگشتش چرخاند و گفت: «ببين من دختر شيشهايام.» در زندگي با دو واقعيت تلخ روبهرو شده بودم، يکي اينکه بابا اول ميخواسته خاله را بگيرد اما بهخاطر گوش سنگين بابابزرگم اشتباهي مامان را بهش دادند و دومياش اينکه شيوا ضد مرد نبود و دلش شوهر ميخواست! کوباندم توي گوشش و گفتم: «بيشعور پس چرا منو چيزخور کردي؟!» از لاي در آرمين را نگاه کرد و گفت: « عزيز من همش کار هورموناست. هورمونام از دهنم داشت ميزد بيرون اينقدر سرکوبشون کرده بودم.» لجم گرفت و از کمدم آدامسم را درآوردم و انداختم توي دهانم. آرمين داد ميزد «دختر شيشهايِ من کي واسم صداي ماهي درمياره؟!» شيوا دستش را جلوي دهانش گرفت و ضعف رفت و من با سومين و چهارمين واقعيت تلخ زندگيام هم روبهرو شدم. يکي اينکه شيوا با آن ضمختياش براي عشقش صداي ماهي درميآورد و ديگري اينکه ماهي صدا دارد!
تا بعد_مادرت
ادامه دارد.......
📕