eitaa logo
ملکـــــــღــــه
14.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.1هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 💗سلام آقا 💫شهر را برايت 🎊آذين بندى كرديم 💗تا قدوم مباركت را بر روى 💫چشمانمان بگزارى 🎊چشم انتظـار 💗روى ماهت هستيم 💫آقا تا روشن 🎊كنى عالم هستى را ... 🌸پیشاپیش نیمـه شعبـان مبارک🎊💐        🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📚 ♥داستانی فوق العاده برای کسانی که همه چیز رو بد میبینند♥ در فولكلور آلمان، قصه آموزنده ای هست: مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه میرود و مثل دزدی كه میخواهد چیزی را پنهان كند، پچ پچ میكند. آنقدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند. اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد؛ زنش آن را جابجا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه میرود، حرف میزند و رفتار میكند. پائولو کوئیلو میگوید: «همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی، معمولا آن چیزی را میبینیم که دوست داریم ببینیم» ‌‌ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام من و همسری هم دانشکده ای بودیم و با عشق ازدواج کردیم دقیقا یک هفته از عقد مون گذشته بود که همسرجان با یه جعبه شیرینی اومد و خبر قبولی ارشدش رو در دانشگاه شمال داد (ما ساکن البرز هستیم) خلاصه که دو هفته بعدش هم رفت شمال و منم اینطوری 😭😭 ما یکسال عقد بودیم و تو اون یکسال یک هفته در میون همسرم پنجشنبه ها ساعت 12 شب از شمال می رسید و ما پنج دقیقه تو سرمای زمستان تو حیاط همو می دیدیم و می رفت خونه شون و جمعه از ظهر تا غروب با هم بودیم البته بیرون یا تو جمع خانواده خلوت ممنوع بودیم ( خانواده ما رسم دستمال داشتن) دوباره شنبه صبح زود می رفت تا دو هفته دیگه یعنی حسرت به دل بودیم یه شب کنار هم باشیم با آرامش و بدون استرس تا اینکه قرار گذاشتیم با حداقل ترین امکانات و هزینه زندگی مونو شروع کنیم با مخالفت های شدیدی روبرو شدیم ولی ایستادگی کردیم  و عروسی کردیم البته همچنان دو هفته یکبار همو میدیدیم ولی همون دوشب رو کنار هم بودیم در آرامش و بدون استرس بعدش همسری می رفت شمال و من خونه بابام تا درس شون تموم بشه 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
💞💞💞💞💞❤️💞💞 جدایی مهناز و محمد.... 💞💞❤️💞
ملکـــــــღــــه
.همه با ميل و رؼبت قبول کردند، جز من. چون سه شنبه تنها روزی بود که محمد بعدازظهرها وقت آزاد داشت .و
در نتيجه به اين حقيقت مهم هم پی نبردم که آدم های حقير، افکار پوسيده و بی ارزش و اعتقادات موهوم و بی پايه و اساس هميشه از مواجهه و مقايسه و مباحثه فراری و عاصی اند و اين خود دليل مهم و محکم بی ارزش بودن آن هاست. .منتها افسوس و صد افسوس که اين چيزها را وقتی فهميدم که تنها بر رنج و اندوه و ندامتم اضافه می کرد و بس کم کم با اين که از شدت علاقه و کششم به محمد حتی ذره ای کاسته نشده بود، ولی رابطه مان زمين تا آسمان با گذشته فرق کرده بود. می شد گفت، تنها توجه صد در صد محمد به درس هايم مثل سابق بود ولی فاصله ما مدام بيش تر و بيش تر می شد. در اين ميان، فقط به نزديک شدن تاريخ عروسی اميدوار بودم. با آن که تصميم مصرانه محمد برای رفتن در دلم وحشتی گنگ ايجاد می کرد، اما اميدوار بودم که در فاصله عروسی و آماده شدن کارهايمان برای رفتن شايد بتوانم .منصرفش کنم بيش ترين چيزی که آن روزها فکرم را مشغول می کرد، وجود ثريا و جواد و کوه و جلسه رفتن های آن ها بود و تکاپو .برای کم کردن شر آن ها از سر زندگی ام وقت هايی که دلم خيلی می گرفت، آرزو می کردم خانم جون بود و به اتاقش پناه می بردم و از او راهنمايی می خواستم. ياد خانم جون اشکم را جاری می کرد و دلم را بی تاب. چقدر دلم برای آن وجود سرشار از مهر و عاطفه عاقل و ناصح .تنگ شده بود جای خالی اش هنوز هم با شدت روز اول خودش را به رخ می کشيد. در خيال با خانم جون درد دل می کردم و دلسوزی و همدردی فرضی او را مجسم می کردم و به خودم دلداری می دادم، در حالی که شايد اگر خانم جون بود، اولين مخالؾ صد در صد رفتارهايم بود. بعدها هميشه فکر می کردم، شايد اگر خانم جون زنده بود، کار من و محمد به جدايی نمی !کشيد، ولی خوب اين هم مثل تمام اگرهای دنيا اتفاق نيفتاده بود :خواسته من از زندگی و دنيا همان بود که تا آن موقع شناخته بودم يک محيط آشنا و مانوس و بسته و محدود. زندگی برايم آن خانه امن بود و آرامش آدم های آشنا و روالی عادی و معمولی که تا آن سن داشتم. در تصورم، نهايت آرزويم خانه ای بود که با محمد تنها و خوشبخت در آن زندگی کنيم، او مثل تمام مردهايی که ديده بودم، مثل پدرم و پدرش، به کارهايش برسد و من به زندگی ام، و با خانواده هايمان هم در ارتباط باشيم. می خواستم من زن خانه کوچک و قشنگی که در ذهنم ساخته و پرداخته بودم باشم و او، مرد آن خانه. در دنيای ذهن من رفت و آمد و شلوؼی و تکاپو و ناشناخته ها جايی نداشتند و از اين که دنيايم را به ظاهر از دست رفته می ديدم وحشتزده و در عذاب بودم و نمی دانستم با اين افکار بسته و محدود دارم دستی دستی خودم را جزو آن آدم های بدبختی می کنم که .به خاطر هيچ و پوچ بدبخت می شوند شايد، اگر آن روزها تمام آنچه توی فکرم می گذشت، راحت به محمد می گفتم، اگر به جای زورآزمايی و لجبازی، آنچه را آزارم می داد، رو راست بيان می کردم و راه مسالمت و درک و همفکری را انتخاب می کردم، مسير زندگی ام به کلی عوض می شد. من به اشتباه حماقت و لجبازی و يکدندگی را با غرور عوضی می گرفتم، فکر می کردم در ميان گذاشتن افکارم به منزله اعتراف به نادانی ام است و گفتن آنچه آزارم می دهد، نشاندهنده حقارتم است، و بيش تر از آن می ترسيدم.... ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🔴هرگز!! ❤️هرگز زنت را تحقیر نکن! چون بار بیماری اش را سالها باید به دوش بکشی. 💛هرگز به زنت بی اعتنایی نکن! چون سالها باید بی توجهی اش را تحمل کنی. 💚هرگز به زنت پرخاش نکن! چون سالها سکوت مرگبارش را باید طاقت بیاوری. 💙هرگز از محبت به روح او غافل نباش! چون سالها باید در بستری سرد بخوابی. 💜هرگز او را مقابل دیگران کوچک مکن! چون به بزرگی یاد کردن از تو را فراموش میکند. ❤️هرگز نقص هایش را بازگو نکن! چون از تو در نهان متنفر خواهد شد. 💛هرگز انتقاد و شکایت او را مسخره نکن! چون از تو برای همیشه ناامید میشود. 💚هرگز به رویاهایش نخند!! اگر نمیتوانی براورده شان کنی. چون یا افسرده میشود و اگر شهامت داشته باشد خودکشی میکند. 💙هرگز زنت را اسیر خانه و فرزند نکن! چون اینگونه او را بیصدا کشته ای و فقط قانون تو را مجرم نمیداند. خود را با زنت برابر بدان... در همه چیز... وگرنه فرقی با یک زندانبان نخواهی داشت. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 من مطمئنم خدایی که منو آفریده هیچوقت بی خیالم نمیشه و هیچوقت منو به حال خودم رها نمی کنه و مطمئنم یه روزی خدا صدای دلم رو میشنوه و به طرز معجزه آسایی بهم یه خبر خوب میرسونه و مطمئنم نجاتم میده و همه کارام درست میشه و مطمئنم یه روزی میرسه که با تمام وجودم فریاد میزنم و میگم خدایا شکرت بالاخره مشکلم حل شد و بالاخره بعد از مدت ها به آرزوم رسیدم ۔ ۔ ۔ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 دختر ایل میگه... دختری که بد نام‌شد.... 🍃🍃🌸🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 دختر ایل میگه... دختری که بد نام‌شد.... 🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 يه دفعه ياد احمد افتادم و قطره اشكى از چشمام جاري شد ...احمد با شنیدن و فهمیدنش از پا در میومد...از تصور فردایی که احمد بفهمه مردم...داشت كم من کار اصلیش رو شروع می‌کرد. از ترس همه‌ی بدنم سفت شده بود. اشكم خشکیده بود و فقط هق‌ می‌زدم. اين ديگه چه جونوري بود..داشتم احساس درد رو تجربه می‌کردم که یکباره صدای نعره و فریاد پدرم تموم چادر رو پرکرد. با شنيدن صداش روحم از تنم جدا شد ..مرد هم رنگ از صورتش پريد و هیکل سنگینش رو از روم برداشت از شرم به خودم پیچیدم. و چشمام رو بستم چون جرأت نداشتم چشمامو باز کنم‌. چند دقيقه بعد حس کردم کسی نزدیک شدو ملافه‌ای رو روی بدنم کشید.چشمامو محکم روی هم فشار می‌دادم تا نبينم كى روم ملافه انداخت ..اما صداها رو می‌شنیدم. صدای مویه‌ی مادرم ميومد كه تو سرش ميزد و بعد صداي ضربه‌ها و مشت‌و لگدایی که کسى به سروصورت اون مرد فرود میاورد. چند دقيقه بيشتر نكذشت كه همه ايل اومدن جلو چادر و صدا هاى پچ پچشون بلند شد ...اما من از بین صداها صدایی رو تونستم تشخیص بدم ..كه باشنيدنش اون لحظه فقط مرگم رو آرزو کردم. احمد بود كه نعره میزد . گریه می‌کردو افتاده بود به جون اون مرد و مردم سعي ميكردن جداش كنن ..همون لحظه پدرم مادرمو صدا زد و خواست که تفنگش رو بیاره تا کار اون حرومزاده‌ رو بسازه. مادر خواست تفنگ رو به پدرم بده كه کسی از اون طرف داد زد، نه نكشيدش اون پسر خانه..با شنيدن اين حرف تمام بدنم لرزيد ... پسر خان همونی بود که آوازه‌ی بی‌رحمی و هرزگیش لرزربه تن هر زن و دختری مينداخت ..بی‌شرف، بی‌همه چیز...چه خونواده‌هایی رو با کاراش ماتم زده نکرده ..سكوت همه جا رو گرفت ..پدرم كه فهميد پسر خان هست فريادى زد و روي زمين نشست ..بعد از يك ساعت مادرم به سمتم اومد و همونطور كه مويه كرد و لباس به تنم پوشوند.. با سر فروافتاده و بدنی خسته و کوفته.کنار چادر روی زمین نشستم احمد ده متر اون طرف‌تر سر روی تفنگش گذاشته بود و حتی نگاهم هم نمی‌کرد. ادامه این داستان بسیار جذاب در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787 🍃🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 معجزه... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 معجزه... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📚 ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪ ، ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﺷﻨﯿﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻭ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺿﻌﯿﻒ ﺗﺮ ﻭ ﻻﻏﺮﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﯿﺶ ﺭﻭ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﻮﺵ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﻦ؟ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻣﻐﺰﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﺪﯾﻢ. ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺰﺍﻥ ﮔﻔﺖ : ﻭﻟﯽ ﺗﻮﻣﻮﺭ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺵ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻪ. ﻣﻦ ﻃﺎﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻧﺞ ﮐﺸﯿﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﺍﮔﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﻨﯿﻢ ، ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ. ﭘﺪﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺁﺭﻩ ، ﺁﺭﻩ ، ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ. ﺣﺎﻻ ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻩ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ، ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﻗﻠﮑﺶ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ . ﺑﺨﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺎﺩ ! ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯽ ﺷﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺧﺮﯾﺪ ! ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﺶ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ! ﺗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﭘﺸﺖ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻮﻧﺪ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ. ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﯼ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩ ، ﺑﺎ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ... ﻭﻟﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ! ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺳﮑﻪ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﺋﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ. ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ؟ ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻟﻄﻔﺎ ! ﺑﻠﻪ؟ ! ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻟﻄﻔﺎ ! ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟ ! ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﻡ ﮔﻨﺪﻩ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻪ ! ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯽ ﮔﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻩ ، ﻣﻨﻢ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﺨﺮﻡ . ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ، ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭﺷﯿﻢ. ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ ، ﺗﻮﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﯾﺪ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺭﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﺋﯽ ﮔﻔﺖ : ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﭘﻮﻝ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺷﻤﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﻋﺎﻟﯿﻪ ، ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺕ ! ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﻢ؟ ! ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻮﻕ ﺗﺨﺼﺺ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻣﻐﺰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻞ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻫﯿﭻ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ. ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ . ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺴﺮﮎ ﺻﺤﯿﺢ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ‌‌ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88