ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 لاکو... 🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
وقتی برگشتیم همه حتی امید منتظر برگشتن ما و نتیجه ی کار بودن ...
سوال پیچ مون کردن ...لاکو ساکت بود و من خیلی خلاصه تعریف کردم ...می دونستم که اون حساس شده برای همین با اشاره به مامان گفتم باهاش کار دارم ...
با هم رفتیم توی یک اتاق ..و درو بستیم ..
مامان کنجکاو شده بود و فکر می کردی خبری دارم ..
گفتم : لاکو خیلی ناراحته مامان جان ..میگه می خوام برم ..
فکر می کنه سر بار ما شده و داره ما رو اذیت می کنه ..
برای همین میگم بهش فشار نیارین اینقدر ازش سوال نپرسین ..
گفت : وا؟ چه حرفا مگه من می زارم یک دختر تنها بی کس و کار ؛؛ دست گرگ های این دور زمون بیفته ؟ ما اونو دست پلیس ندادیم ..حالا ولش کنیم توی کوچه و خیابون ؟ بعد چطور سرمون رو روی بالش بزاریم ؟ بی خود کرده همچین خبری نیست ....چی براش کم گذاشتیم؟ ..
بزار ببینم ..
و قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم در اتاق رو باز کرد و خودشو رسوند به لاکو و در حالیکه یکم عصبانی بود گفت : ببین لاکو جان من سه تا بچه داشتم فکر می کنم چهار تا دارم ..دیگه نبینم از این حرفا بزنی ...
اصلا تو دختر من باش ..من خودم مادرت میشم عروست می کنم ..
هر کاری برای سمیرا کردم برای توام می کنم ..
اصلا به اسم خودمون برات شناسنامه می گیرم ..من اگر حرفی زدم برای خاطر خودت بوده نه برای یک لقمه نونی که خوردی ..
لاکو گفت : می دونم به خدا این همه به من مهربونی کردین ..
دیگه شما ها رو شناختم ..خدا بهم رحم کرده گیر شما ها افتادم ..ولی خودم ناراحتم ..میرم تهران شاید پدر و مادرم رو پیدا کنم ..
نَنه خنده ی صدا داری کرد و دستهاشو از هم باز کرد و به لاکو که نزدیک اون نشسته بود گفت : پاشو بیا بغل من ؛؛ ناز نکن اینقدر لاکو جان ..بیا ؛ بیا اینجا ؛؛
خودتم می دونی که ما نمی زاریم تو جایی بری ..
حالا که تو دل ما خودتو جا کردی می خوای کجا بری؟ و در حالیکه با محبت اونو روی سینه ی خودش گرفته بود ادامه داد ..ای فدا بشم دختر ..ای قربون برم دختر ..
سمیرا گفت : من دیگه داره حسودیم میشه ....
داشتم به اونا نگاه می کردم در حالیکه سمیرا و امید و لاکو سه تایی به ننه چسببده بودن خنده رو روی لب اون دیدم ..و این بهترین چیزی بود که می خواستم ...
و از او روز به بعد هم ما قبول کرده بودیم و هم لاکو که اون عضوی از خانواده ی ما شده ....
چند بار پیش روانشناس رفتیم ولی بازم فایده نداشت و دکتر هم معتقد بود چون فراموشی بر اثر شوک بوده ممکنه با شوک هم دوباره همه چیز رو به یاد بیاره ...
و پیشنهاد یک مرکز پزشکی توی تهران رو داد که با دستگاه های مخصوص می تونن این کارو بکنن .....
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
این کارارو بکن تا زندگی سالم تری داشته باشی!
قضاوت نکن!
هچوقت در مورد دیگران قضاوت نکن چون ممکنه خودت در جای اونها قرار بگیری و کودک درونت هم از این قضاوت ها آسیب میبینه.
فریب نده!
هیچ هدفی ارزش این رو که به خاطرش دروغ بگی و بقیه رو فریب بدی نداره. فریبکاری باعث میشه تشویش و نگرانی از لو رفتن به جونت بیافته.
غرق نشو!
در زندگی همیشه نباید به دست بیاری، گاهی هم باید از دست بدی. غرق مادیات نشو همه ش یک روزی برات بلااستفاده میشه و جذابیتش رو از دست میده. به بعد معنوی خودت هم اهمیت بده و باهاش آشتی کن.
ببخش!
در حد توانت به دیگران ببخش، ساده ترین چیزی که میتونی ببخشی یک لبخند و احوال پرسی صادقانه ست.
وانمود نکن!
وانمود نکن که خیلی قوی هستی چون باعث میشه در روبرو شدن با مشکلات تنها بمونی و اگه از پسشون برنیای به شدت حس بدی نسبت به خودت پیدا کنی. احساست رو بروز بده و پذیرای همدلی و کمک دوستان باش.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاس جان
درباره عادت خوب بگم که من خودم بشخصه مخالف غیبت کردن هستم و زمانی که کسی غیبت میکنه میگم نه نون مارو میده نه آب مارو ینی ما هیچ وابستگی به اون فرد نداریم که بخوایم حرفش رو بزنیم.یه حرفی هم هست که همیشه آویزه گوشمه و اون اینکه آدم یا باید پول داشته باشه خرج کنه یا باید هنر داشته باشه خلق کنه😉
☘سلام من عادت دارم همیشه شب که میخوام بخوابم برای فردا برنامه ریزی کنم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
4_6048787440083144705.mp3
2.29M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🎵#خوب_تر_از_خوب
🎤#علیها
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
باران.....
گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
رسم قدیم
قدیمها، در مجالس و مهمانی های بزرگ، در تکیه ها و هیاتها، چایی یکی از رایجترین نوشیدنیها بود، میزبانان با یک قوری، در بین مهمانها می چرخیدند و استکانها را یکی پس از دیگری پر می کردند.
رسم بود هر کس که چایی نمی خواست، استکانش را برعکس روی نعلبکی اش می گذاشت، یعنی من دیگر نمی خورم. حالا هم ما همین کار را می کنیم. بدون آنکه متوجه باشیم در ضیافت زندگی، استکانمان را برعکس می گذاریم.
وقتی که احساس کامل بودن می کنیم، وقتی که به خودمان مغرور می شویم، وقتی که فکر می کنیم همه چیز را می دانیم
این جور وقتها استکانمان را برعکس گذاشته ایم.
برای همین در ضیافت کوتاه زندگی چیزی گیرمان نمی آید.
زندگی بهترین هدیه هایش را برای عرضه آماده کرده است، اما ما سر سفره اش نمی نشینیم. عمرمان می گذرد و چیزی عایدمان نمی شود، دانشی به درونمان سرازیر نمی شود
جانمان از شوق لبریز نمی شود و قلبمان عاشقی نمی کند.
بعد ناگهان مهمانی تمام می شود و وقت رفتن می رسد، تازه آنجاست که متوجه می شویم:
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
اگر به این باور میرسیدی که زمان بسیار کوتاه است انقدر همه چیز را سخت و پیچیده نمی کردی
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
خواب
سلام یاس جانم درباره خواب بگم چند سال پیش خیلی دنبال دعا کردن برای بهتر شدن زندگیم بودم.یه شب خواب دیدم توی یک جمع شلوغم طوری که اصلا جا برای نشستن نیست.و بسیار همهمه بود.با اون همه سر وصدا من یه قران کوچیک جیبی دیدم وسط جمع افتاده و انگار داره حرف میزنه.فورا برش داشتم و گداشتم روی گوشم.دیدم بله داره حرف میزنه.داد زدم تورو خدا ساکت باشین قران داره حرف میزنه.اما گوش شنوا نبود.
خلاصه قران رو بیشتر به گوشم فشار دادم قشنگ بهم گفت دنبال دعا نرو به من بچسب من کمکت میکنم❤️
دیگه بعد اون خواب عاشق قران شدم و دعاهای قرانی.به امید خوشبختی همه عزیزان🙏
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 منشی دفتر شوهرم خبر داد که شوهرم با زن دیگه ای در ارتباط.....😡 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
#منشی_شوهرم1
سلام و عرض ادب خدمت همه همگروهیهای عزیزم
اسمم باشه پریسا
همسر من وکیل هستش و دفتر حقوقی داره
رابطمون خوبه و هیچ مشکلی تا چند وقت پیش نداشتیم
به اندازه کافی بهم محبت میکرد
و هم از لحاظ مالی در رفاه بودم
تا اینکه برای بار دوم باردار شدم
خودم خیلی خوشحال بودم و فرهاد هم همچنین اظهار خوشحالی میکرد
هرچند از اول میگفت تک فرزندی بهترین راه
ولی وقتی به اصرار من باردار شدم دیگه حرفشو نزد
و بهم میرسید
چند ماه اول حالم خیلی بد بود
همش حالت تهوع و سردردهای شدید داشتم
که با چکاپی که رفتم دکتر گفت
از علائم بارداری و مشکل دیگهای ندارم
درگیر همین بارداری بودم و مامانم بهم میرسید
تا این حالتها از بین بره
وقتی شش ماهم شد کاملاً حالم خوب بود
ولی فرهادم دیگه اون فرهاد قبلی نبود
احساس میکردم بهم کم محلی میکنه
و حتی گاهی بی محلی هم میکرد
نسبت به مسائلی که به من مربوط میشد بیتفاوت بود
در حالی که قبلاً هر کاری میکرد تا من خوشحال باشم
فکر کردم از من دلخوره که این چند وقت بهش بی تفاوت بودم
هرچند که عذر موجهی داشتم
ولی وقتی این جریان ادامهدار شد دیگه ناراحت شدم
چند باری ازش درباره بیتفاوتیهاش سوال کردم
ولی جواب درست حسابی نمیداد
یک بار که دید من خیلی ناراحتم گفت که مشکل کاری داره و نمیخاد راجع به اون مشکلات با من صحبت کنه
من سادهام قبول کردم و سعی کردم درکش کنم
همسر من از یک خانواده پرجمعیت که ۵ برادر و دو خواهر بودند
پدرش حاج حسن قاسمی از تاجران فرش شهرشون بود که برای خودش اسم و رسمی داشت
نمیدونم به خاطر بارداری بود یا چی که خیلی حساس شده بودم
دلم میخواست فرهاد بیشتر بهم محبت کنه
چون خانوادهاش هم اینجا نبودند
و اکثراً تو شهرستان بودند
فرهاد آدم درون گرایی بود و دوست کمی داشت
همین باعث خوشحالی من بود
چون بیشتر وقتش رو با من میگذرون
ولی حالا چه اتفاقی افتاد اکثر مواقع کلافه و بیحوصله بود
همون برههها بود که منشی همسرم که دوست دختر داییم بود و بهش اعتماد داشتم باهام تماس گرفت
و بعد از کلی منومن و فس فس کردن گفت که
پریسا جون تو رو خدا اسم من نباشه
ولی چند وقتی است یه دختر خانوم که اکثراً دسته گلی تو دستش هست یا چند شاخه گل رز به دیدن آقا فرهاد میاد
و بعد از اومدن اون خانوم یا قبلش آقا فرهاد عذر منو میخواد و میگه که برای امروز بسه
میتونی بری
گفتم بهت اطلاع بدم یه وقت خدایی نکرده بالاخره مرد دیگه شاید کسی خواست گولش بزنه
هم بر و رو داره هم پولداره
چون خودم رو مدیون شما میدونم احساس کردم که باید بهتون اطلاع بدم
ماتم برده بود
نمیدونستم چی بگم
انگار که سطل آب یخی رو سرم ریختند و منو از خواب خرگوشی بیدار کردند
اون شب فرهاد مثل این چند وقت پیش دیر به خانه اومد
و وقتی هم رسید گفت که خسته است و میره بخوابه
اولش میخواستم داد و بیداد کنم و یک دعوای حسابی راه بندازم
ولی با خودم فکر کردم چیزی که بلند دیوار حاشاست
باید مچشو بگیرم
به منشی زنگ زدم و با هماهنگی اون قبل از اینکه فرهاد به دفتر کارش بره تو کابینت آبدارخونه قایم شدم
با اون شکم بزرگم به زور خودمو تو کابینت جا کردم
فرهاد فکرشم نمیکرد من اونجا قایم شده باشم
خلاصه اون روز هم با صدای کفش پاشنه بلندی تپشهای قلبم بالا رفت
آخر وقت بود
با صدای ملوسی خانمی گفت
سلام آقای حسینی هستند
منشی همسرم به فرهاد خبر داد که به دیدنش اومدن
کمی گوشه در رو باز کردم
کفشهای ورنی براقش و مانتو پیرهن بلندش مشخص میکرد که اندام زیبایی داره
طبق همون چیزی که منشی گفته بود فرهاد از او خواست که دفتر رو ببنده و خودش هم مرخصه
منشی رفت و فرهاد و اون خانوم قد بلند وارد اتاق فرهاد شدند
به آرومی بیرون اومدم تا بتونم از در باز اتاق بفهمم چه خبره
فرهاد با خنده جلو اومد
گل رو از زن که پشتش به من بود گرفت
و گفت
ممننون که این همه زحمت میکشی
تو خودت گلی
و زن با خنده و عشوه فراوون گفت
فرهاد پس کی منو به خانوادت معرفی میکنی
نمیدونی چقدر مشتاقم
فرهاد کلافه دستش را پشت گردنش برد و بعد گفت
__کمی صبر کن دارم اوضاع رو درست میکنم
با بابا صحبت کردم انشاالله به زودی به همه معرفیت میکنم
نگران نباش عزیز دلم
باورم نمیشد حتی پدر شوهرمم خبر داشت
وای که نفهمیدم دوربرم پر از دشمن
توی اون ۱۰ دقیقهای که اومده بود سه بار بهش عزیز دلم گفته بود
به قول فیلمها خون جلوی چشمامو گرفته بود
اون زن نشست فرهاد دستهای زن رو با وقاحت تمام تو دستش گرفت و نوازش کرد و گفت....
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاس جون 😘😘 در رابطه با این پیام دوستمون که مقعد مادرشون زخمه من خودم همچین مشکلی برام پیش اومد با روغن شترمرغ اصل درمان کردم با عرض معذرت هر سری که دستشویی میرفتم حتماً از اون روغن استفاده میکردم امیدوارم هرچه زودتر بهبودیشونو به دست بیارن🤲
✅سلام عزیزم در مورد زخم مقعد
منم چند ماهه درگیرم کلی دکتر رفتم
الان منیزیم می خورم و یبوست ندارم و هیچ مشکلی ندارم خداروشکر
از عسل، روغن زیتون و زردچوبه استفاده کردم برای زخم خداروشکر بهتر شده
می تونن برن دکتر پماد استفاده کنن
من به پماد حساسیت داشتم
✅سلام ساید مارک دوو عالیه جادار و شیک کلا محصولات دوو خوب هستند
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 منشی دفتر شوهرم خبر داد که شوهرم با زن دیگه ای در ارتباط.....😡 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
#منشی_شوهرم2
فرهاد گفت
ببین ناراحت نشو ولی سعی کن کمی صبر کنی
به هر حال این موضوع سادهای نیست
پای آبرو در میانه
راستش میترسم با این رفت و آمدهای تو منم زیر سوال برم
پریسا بارداره نمیخوام با این موضوع فکرش پریشان بشه
چقدر جالب نگران من هم بود که نکنه از خیانتش خبردار بشم
دیگه نمیتونستم آروم باشم
با چشمای اشکی و قدمهای لرزون سمت اتاق فرهاد رفتم
فرهاد با دیدن من متعجب شد
پا شد و اون زن هم همراه فرهاد پا شد
صورت قشنگی داشت
هر دو با تعجب به من که اشک جلوی چشمامو گرفته بود نگاه میکردند
فرهاد زودتر به خودش اومد
و سریع پیش من اومد
دستامو گرفت و گفت
پریسا تو اینجا چیکار میکنی
چطور داخل اومدی
نگاهی کلی به زن کردم و گفتم
اومدم تا مطمئن بشم
حالا که خیانتت به من آشکار شده دیگه
حرفی با تو ندارم تو دادگاه میبینمت
فرهاد اشکهای من و با انگشتاش پاک کرد و با خنده گفت
زبل خان من چی داری میگی برای خودت
از کی اینجا پنهون شدی
برگشتم که به سمت در برم با صدای خانوم ناخودآگاه واستادم
_ عزیزم پریسا جان سوء تفاهم شده کجا داری میری
و بعد با خنده گفت
عزیز دلم اشتباه میکنی
فرهاد هیچ اشتباهی نکرده منم که براش شدم اسباب زحمت
راستش نمیدونم از کجا شروع کنم
ولی من خواهر فرهاد هستم
اومدم تا از فرهاد کمک بخوام
کسی از این موضوع خبر نداره
حتی خودمم تازه فهمیدم
بشین همه چیزو برات تعریف میکنم
دهنم از چیزهایی که شنیده بودم باز مونده بود
این چی داشت میگفت یعنی پدر شوهرم خیانت کرده
فرهاد دستم رو گرفت و روی مبل نشستم هاج و واج نگاه میکردم که فرهاد برام توضیح داد
خیلی سالهای پیش پدر شوهرم بر اثر اتفاقی که قصهاش مفصله با زنی بیوه عقد کرده
تا مشکل اون زن رو حل کنه
اون زن چند ماهی در عقد پدر شوهرم بوده
اون موقعها فرهاد خیلی کوچیک بوده و هیچ کسی حتی مادر فرهاد هم از این موضوع خبر نداشته
خدا خواسته و این میون فرزندی شکل گرفته
ولی مادر این دختر که اسمش ریحانه بود به خاطر اینکه برای حاج آقا مشکلی پیش نیاد این موضوع رو ازش پنهون کرده بوده و بعد به تهران مهاجرت کرده
تا به چند ماه پیش که دکترها جوابش کردند و خانوم که دیده بعد از مرگش ریحانه که البته دختر مستقلی بوده تنها خواهد بود به ناچار موضوع رو به ریحانه گفته
و حالا ریحانه بعد از کلی تحقیق و پرس وجو فرهاد رو پیدا کرده و ازش کمک خواسته
حاج آقا با شنیدن این موضوع پریشان شده چون میترسه آبروش بره
برای همینم با کمک فرهاد میخواهند آروم آروم به مادر و خانواده فرهاد بگن تا کسی دچار سوء تفاهم نشه
ریحانه دختر خیلی خوبی بود
وقتی از بچگی سختی که داشت تعریف میکرد واقعاً فهمیدم مادرش چه زن بزرگواری بوده که این سالها سختی رو به تنهایی به دوش گرفته و نخواسته زندگی حاج آقا را خراب کند
ریحانه تو یک مزون کار میکرده و شیک پوشیاش بیشتر به خاطر شغلش بوده
وگرنه وضعیت مالی آنچنان خوبی نداشتند
از اینکه شوهرم را اینگونه زود قضاوت کرده بودم حالم از خودم بد میشد
۲۰ روز بعد فرهاد مادرش رو برای شام دعوت کرد و ازش خواست که با حاج بابا یعنی همان پدر شوهرم دوتایی بیایند تا راجع به موضوع مهمی صحبت کنند
مادر شوهرم بغض کرده بود
ولی وقتی ریحانه جلو اومد و دستهای مادر شوهرم رو بوسید و گفت که به هیچ وجه قصد مزاحمت و اخاذی نداره کمی دلش نرم شد
پدر شوهرم سرش پایین بود به نظر میرسید از من و همسرش خجالت میکشه
به هر حال با بزرگواری مادر شوهرم که تا به امروز کم محبتی از سمت پدر شوهرم ندیده بود قضیه به خوبی تمام شد
البته مادر ریحانه سه ماه بعد فوت کرد و به درخواست مادر شوهرم برای ریحانه در نزدیکی ما آپارتمانی خریدیم
و ریحانه به درخواست خودش تنها زندگی میکنه
هر چقدر مادر شوهرم خواست قضیه را به همه بگه و ریحانه رو پیش خودش ببره ریحانه قبول نکرد و گفت که دوست نداره کسی راجع به پدر شوهرم فکر بدی بکنه
خدا رو شکر دختر عاقلی است
رابطه من و ریحانه خیلی خوب است
گاهی فرهاد حرفهای اون روزم رو به خنده میگه قهقه میخنده میپرسه خدایی با اون شکم گنده چطور توی کابینت جا شدی
من از کار شما زنها ماندهام
و من به شوخی برای اینکه کمی لوسش کرده باشم میگم شوهر آدم که خوب باشه آدم هر کاری میکنه تا از دستش نده
خانومها خواهرای گلم قضیه من به خوبی تموم شد ولی شما صبور باشید زود قضاوت نکنید....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃