ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 لاکو... 🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃
گفتم : این همه اضطراب برات خوب نیست ...تو حامله ای ...باشه بریم آقا ....
وقتی ماشین راه افتاد بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و گفت : از خودم بدم میاد ..از این بچه بدم میاد ..
امیر باور کن اگر تو نبودی خودمو می کشتم ...تو نمی دونی چه بلایی سرم آوردن ....چرا این دنیا اینقدر بی رحمه ..یکی نباید به داد دل من برسه ؟
مجبور بشم تو رو توی درد سر بندازم ؟ حال و روزم رو ببین ..کم شما ها رو اذیت کردم ؟ ..
گفتم : صبر داشته باش من دیگه اومدم لازم باشه مامان و بابام هم حاضرن بیان بهت کمک کنن ..تو خودت گفتی ما خانواده ی تو هستیم ...
گفت : صبر در مقابل چی امیر ؟
من دیگه بدبخت شدم زندگیم تباه شده ...تو می فهمی من چی میگم ؟ نه چون خوشبختی ..
هر چی باشه من برای خانواده ی تو غریبه ام ..ولی حاضرم همه چیزم رو بدم جای سمیرا باشم ..
راننده با کنجکاوی از توی آینه ما رو نگاه می کرد ...و گفت : آقا برای ما درد سر نشه ..
گفتم : نه ما به شما چیکار داریم ؟
گفت : همه ی وکیل وزرا اینجا ها زندگی می کنن نکنه این خانم هم دختر یکی از این ها باشه ....گفتم : نه آقا نیست ..دیدی که داریم میریم خونه ی پدر ایشون ...
احساس کردم بهم نیاز داره و چقدر دلم می خواست بغلش کنم ...
آهسته دستم رو بردم جلو و دستشو که روی ساکش بود گرفتم ...
هم دلم براش تنگ شده بود هم اینکه خواستم دلداریش بدم ...
اونم دستم رو محکم گرفت و با حالتی در مونده نگاهم کرد ...آخ که چقدر دلم برای اون چشمها تنگ شده بود ... و در حالیکه لبشو گاز می گرفت گفت : امیر می دونی تو بهترین اتفاق زندگی منی ..و فکر می کنم منم بدترین اتفاق زندگی تو ...
روزگار اینطوریه همیشه یکی قربانی یکی دیگه میشه ...و گریه اش شدید تر شد و سرشو گذاشت روی شونه ی من ....
گفتم : این حرفا رو نزن ..حالا بگو پدرت از اینکه من برم خونه اش ناراحت نمیشه ؟
گفت : نه نگران نباش ..
گفتم : مامانت نمی فهمه ما اونجایم ؟ چرا به من نگفتی یکراست برم اونجا ؟
گفت : چرا ،، می فهمه چون خودم همین امشب بهش میگم؛؛ منتظر بودم تو بیای؛؛ آخه از اومدنت مطمئن نبودم تنهایی نمی تونستم از پس اونا بر بیام
لاکو ساکت شد ,,و همینطور که سرش روی شونه ی من بود و دستش توی دست من بود چشمش رو بست ..
برای من این حس که پناهگاه کسی باشم که دوستش دارم عالی بود اما ...
دلم براش می سوخت و از اینکه اومده بودم از خودم راضی شدم ..و تصمیم گرفتم با جون و دل هر کاری از دستم بر میومد براش انجام بدم ...
اما از جهتی خدا رو شکر کردم که پای شوهر مادر در میون نیست و اون پدر داره ؛ چون از وقتی مامان و سمیرا اینو گفته بودن اعصابم خرد شده بود و مدام بهش فکر می کردم .... ولی خیلی زود فهمیدم که اصلا ماجرا اون چیزی که من فکر می کردم نیست ...
تاکسی جلوی یک خونه با یک در قدیمی نگه داشت ..و لاکو فورا پیاده شد ..
منم کرایه ی تاکسی رو دادم و دنبالش رفتم؛
کلید انداخته بود توی قفل و با در آهنی قدیمی که به سختی باز می شد کلنجار میرفت ...
گفتم بده به من بازش کنم زنگ نزنیم ؟ خواب نیستن ؟
نگاهی به من کرد و گفت : بزار بریم تو خودت همه چیز رو می فهمی ...
🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#دوست_عزیز_سلام
✅سلام یاسی عزیزم..اون خانومی که گفته بودن یکی ازهمکلاسی های دخترشون رودعوت کرده کادوشون روباروزنامه پیچیده... حالااونکه چیزی نیست عزیزم ما روزنامزدی رسم داریم خانواده دامادقندوگل واینه شمعدون میارن برای عروس....حالاخانواده شوهرم قند منوباروزنامه کادوکرده بودن وااای یعنی ازخجالت آب شدم حالا مادرشوهرم خیلی پیرم نیست که بگم نمیدونسته چهارتاخواهرشوهرم داشتم نمیدونم واقعاچه فکری کرده بودن قنداونجوری برای عروس اوردن فقط فکرارایشگاه خودشون بودن واقعااین چیزادیگ دونستن نمیخوادکه...بعدانقدم ادعاشون بالاست که نگووو
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
باران.....
گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
باران..... گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍂🍃
داشت در و قفل ميكرد كه صداي بانو جان رو شنيدم
+ميلاد مياي بريم استخر؟! يكمي شنا كنيم
+بانو جان من خستم …الانم بايد برم دوش بگيرم…
تا اينو گفت :
بلند شدم رفتم دم در گوشمو چسبوندم به در كه صداشونو واضح بشنوم …كلا همشون عجيب غريب بودن …اين زن چرا خجالت نمي كشيد
ميلاد با صداي كلافه اي گفت
+من واقعا امادگي شناروندارم
زنيكه با اون همه سنش مثل بچه ها خودشو لوس كرد و گفت
+ ميلاد اين همه وقته اينجايي يكبارم با من نیومدی شناکنیم!
ميلاد معلوم بود عصبيه با صدايي كه از حد معمول بالاتر رفته بود گفت
+فكر كنم همين الان چندين نفر توي عمارت هستن صداشون كنيد بيان به همراهتون
و انگار راه افتاد و باز هم صداي اون زن بي شخصيت رو شنيدم ولکون میلاد نبود
و كم كم صداها دور شد…اصلا نمي تونستم باور كنم يه زن اينجوري خودشو ببازه
از پشت در كنار رفتم …دوست داشتم بدونم اخرش چي ميشه و بالاخره ميلاد تسليم ميشه يا نه….
توي دلم گفتم به درك هر غلطي ميخوان بكنن به من چه اصلا….
بي حال روي تخت دراز كشيدم تازه داشت چشمام گرم ميشد صداي باز شدن در اومد ، شتاب زده بلند شدم و سرجام نشستم …انقدر استرس داشتم كه يهو بلای سرم بیارن ، كلا هوشيار بودم …چشممو افتاد به ميلاد …با يه سيني غذا اومد توي اتاق …غذارو گذاشت و يه كيسه دارو هم بهم داد …اخماش تو هم بود انگار شديدا ناراحت بود …با صداي گرفته اي گفت
+غذاتو كامل بخور…داروهاتم بخور …استراحت كن…كليد اتاق هم فقط دست منه…راحت بخواب….
حرفي نزدم فقط توي دلم گفتم چرا بايد از تو خيالم راحت باشه…تو هم از همونايي ديگه…ولي نه من حال و حوصله بحث داشتم و نه ميلاد منتظر موند …با عجله رفت بيرون و در رو هم قفل كرد …مرتيكه معلوم نبود چش بود …كلا تعادل نداره…رسما انگاري زنداني بودم و ميلاد هم زندان بانم بود…از اونجايي كه كلا استاد فكر هاي چرت و پرت توي شرايط سخت هستم با خودم فكر كردم ولي خوبه حداقل زندانبانم خوشگله …
چشمامو بستم و سعي كردم قيافش رو تصور كنم …چشماش…چشماش مركز توجه صورتش بود…يه جوري بود…گاهي ميترسيدم ازش …گاهي پر ارامش بود …گاهي نگران بود و گاهي كلافه…چقدر قشنگ حس رو ميشد از توي چشماش فهميد…
از فكر خودمو كشيدم بيرون چهار تا فحش به خودم دادم كه هيچ موقع نميخواستم ادم بشم…
سيني غذارو جلو كشيدم و شروع كردم خوردن …بعد از خوردن غذام قرص هارو هم خوردم …
خوب ميدونستم كه با خوردن اين قرص ها ، خيلي زود خوابم ميبره …چون مسكن هاي قوي اي بودن كه دكتر بهم داده بود كه دردم اروم بشه و بتونم راحت بخوابم ، به شدت از دكتر ممنون بودم واسه دادن اون قرص ها چون حداقل شب رو راحت ميخوابيدم …بدون اينكه بخوام فكر و خيالي كنم ، درسته كه باعث ميشد توي روز هم كسل باشم ولي اونم مهم نبود چون من كه كاري نداشتم حق بيرون رفتن هم نداشتم ، پس همون بهتر كه كل روز رو هم بخوابم …دراز كشيدم توي تخت و نميدونم چقدر گذشت ولي كم كم چشمام سنگين شد و خوابم برد …
خواب بودم و نميفهميدم خوابم يا بيدار ولي حس ميكردم دستي خيلي اروم روي موهام داره حركت ميكنه …يه نوازش خيلي اروم و ارامش بخش…متوجه نميشدم خوابم ، دارم خواب ميبينم يا بيدارم و كسي واقعا كنارمه …حتي انقدر توي بي حالي بودم كه چشمام رو هم نميتونستم باز كنم …گرماي نفسي رو كنار صورتم حس كردم …هر چي بود حس خيلي شيريني بود …جوري بود كه دلم نميخواست تموم بشه…بوي خوشي رو توي مشامم حس ميكردم اشنا بود برام ولي نميدونستم اين بو رو كجا شنيدم …حس ارامش عجيبي به قلبم تزريق شده بود ..با همون نوازش اروم دوباره كاملا خوابم برد و ديگه متوجه چيزي نشدم …
نور خورشيد توي اتاق پخش شده بود …
🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#حرفهای_خودمونی_اعضا
🍃🎈🍃🎈
سلام خدمت یاس خانم گل و هم گروهی های عزیز میخواستم یک سری صحبت کنم در خصوص نکته هایی که دوستان نوشته بودند انواع مشکلات ، بیماری ها ، مادر شوهر بد ، خرج کردن یا نکردن تو زندگی. یک جور دل نوشته من با شما💌 من تو موبایلم یه بازی داشتم توی این بازی ۱۰ تا قلب به عنوان جون همیشه کنار گذاشته داشتم و هیچ وقت استفاده نمیکردم یه بار مجبور شدم استفاده کنم با این که اصلاً دوست نداشتم ولی وقتی استفاده کردم فردا به عنوان جایزه ۱۰ تا قلب دیگه به من داد و قلب های من از ۱۰ تا رسید به ۱۸ این برام خیلی جالب بود فکر میکردم تو زندگی ما هم همین طوره خیلی وقتا فکر میکنیم اگر از یک پول کنار گذاشته یا یه وسیله خاص استفاده کنیم برای همیشه از دستش میدیم ولی مطمئنم جاش بهتر و بیشتر میاد این نکته ای بود که من از این بازی یاد گرفتم یه نکته دیگه درباره مادرشوهر بد که دوستان خیلی ها اعتراض کرده بودند من یه بار یه داستانی خوندم که خیلی به دلم نشست نوشته بود یه عروسی با مادر شوهرش توی یه خونه زندگی میکردن عروس حسابی از دست مادر شوهرش به تنگ اومده بود برای همین میره یک عطاری و تقاضا میکنه که یک دارو بده بهش که از دست مادر شوهرش خلاص شه آقای عطار گفت من یک دارو میدم که در عرض دو ماه از دست مادرشوهر راحت میشی چون اگه یه دفعه مادر شوهرت بمیره همه شک میکنن این پودرو روزی سه بار توی چایی مادرشوهرت بریز و توی این دو ماه بهش بیشتر محبت کن تا کسی به تو شک نکنه عروس خوشحال دارو رو میگیره و میاد خونه و از فردا میره خونه مادر شوهرش روزی سه بار توی چایش میریزه میگه ،میخنده ،ظرف هاشونو میشوره مادرشوهرم خیلی خوشحال میشه چند روز که میگذره عروس میبینه مادر شوهره زیاد هم بد نیست ولی به کارش ادامه میده تا اینکه دو هفته مونده که دوماه سر برسه حسابی وابسته ی مادرشوهرش میشه و گریه کنان به عطاری میره و میگه حالا یه دارویی بده که اثر این پودر رو خنثی کنه آقای عطار باشی میخنده میگه نترس من پودری که بهت دادم شکر ساییده بوده میخواستم بگم که تو هر آدمی حتی بده بدش یه ذره خوبی وجود داره فقط کافیه پیداش کنین
نکته بعدی و آخر که می خواستم بگم درباره مشکلات زندگی بود خیلی هامون از مشکلمون ناله میکنیم ناشکری میکنیم دوروبرمونو که میبینیم میگیم ای کاش جای این بودم جای اون بودم ولی خوشگلا مطمئن باشین همه مشکل دارن تو زندگی حتی کسانی که به ظاهر بی مشکل به نظر میرسند این اصلاً آیه قرآن که میگه ما انسان را در رنج و سختی آفریدیم یه روزی بنده ای به خدا شکایت میکنه از دست مشکلاش خدا دست بنده رو می گیره می برش تو یه باغی به یک درختی می رسند این درخت و بهش نشون میده درخت پر از شاخه بوده از هر شاخه یه کاغذی آویزون بنده تعجب میکنه میگه خدا این جا کجایه؟ اینا چیه ؟خدا میگه تو مگه به من شکایت نکردی از مشکلت این کاغذهایی که میبینی مشکلات همه بنده هاست هر کسی مشکل شو آویزون کردیم به این درخت بیا بگرد برای خودت مشکلی را که دوست داری انتخاب کن مشکلتو بده به من بنده یکم راه میره خوشحال میگرده تا ببینه یک مشکل راحت پیدا کنه میگرده میگرده بعد از یکم گشتن شرمنده برمیگرده پیش خدا میگه خدا جون مشکل خودمو بده به خودم هیچ کدوم از اینا رو نمیخوام
عزیزای دلم آیه قرآن داریم که میگه لا یکلف الله نفسا الا وسعها خدا به اندازه توان هر کسی بهش تکلیف میده مطمئن باشید خدا قبل از اینکه مشکل به ما بده اندازه صبرمون و میدونسته با مشکلامون نجنگیم سازش کنیم در ضمن این وسط شکرخدا یادتون نره.ممونم خوندین؛
دوستتون دارم قربون همتون
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 زن زیرک... 🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#لطافت_رفتاری_اعضا
سلام من دوست صمیمی ندارم ولی خب باخواهرام زنداداشام دوستم طوری که تومهمونی هرجابشینم حتی کوچیکترین جایااشپزخونه میان جمع میشن دورم چندتا زنداداش دارم ازهمشونم بزرگترم هیچوقت توکارشون دخالت نکردم هروقت هرکدومش بدی اون یکی روبگه یاازش دفاع میکنم یاحرفوعوض میکنم بخوام حرفشونوتاییدکنم اززبونم حرف درست میکنن ولی وقتی چیزی نگی هم بهت اعتمادپیدامیکنن هم ارامشت حفظ میشه😉 عزیزای من اگه داداشاتونو دوست دارید باید توکارزنهاشون دخالت نکنیدبه نظرمن مردهاکه زن میگیرن دیگه حضورمادر وخواهرخیلی کمرنگتر میشه براشون...دیگه صمیمیت قبل برقرارنمیشه. کوچترین حرف یاشوخی اسمش. میشه دخالت وازچشم برادرتون می افتید...مخصوصا مردای این زمونه یه کم لوس هستن...اینم نصیحت ازخواهربزرگترتون دوستون دالم گل گلی ها🌺خیلی وقته عضوکانالم خیلی هم دوسش دارم فقط ایدی یاسی جونوتازه پیداکردم مرسی
#زن_زیرک_هستم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 ظرفیت آدما... 🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
ارسالی اعضا
چندسال پیش یه آبدارچی جدید برامون اومد.
روز اول دیدم توی آبدارخونه داره ته مونده های غذای ما رو جمع میکنه میخوره.
بهش گفتم آقای فلانی چیکار میکنی؟خب میگفتی برای تو هم میگرفتیم.
گفت: من عادت دارم، بی زحمت ته مونده هاتون رو برای من نگه دارید، لباس کهنه هم اگه دارید بیارید برام خیلی اعصابم خورد شد که نداری با این اینطوری کرده.
فرداش بچه ها رو جمع کردم و بهشون قضیه رو گفتم، گویا مشخص شد جای قبلی هم همین بوده و کارمندا ته مونده غذاها و لباس به درد نخور ها رو میدادن به این و کلا این قضیه براش مرسوم بود، گویا وضع مالیش بد نبود ولی خو گرفته بود به این مدل تصمیم گرفتیم جوری که عزت نفسش خدشه دار نشه کمکش کنیم.
قرار شد به بهانه اینکه این بره برامون غذا بگیره هرروز یه پرس هم واسه این بگیریم.
از طرفی هم قرار شد هر ماه دنگی یه لباس نو بخریم و به بهانه اینکه سایز ما نبود و اشتباه گرفتیم و سایزش به این میخوره همونطوری آکبند بهش هدیه بدیم تقریبا یکسالی با ما بود و چند دست لباس و یه دست کت و شلوار و کلی چیزهای دیگه حتی ست لباس زیر هم براش خریدیم و بچه ها علاوه بر اون قرار دنگی خریدن هر کدوم به صورت خودجوش برای خودش و بچش و حتی همسرش لباس میخریدند.
هر غذایی هم که برای خودمون میگرفتیم با همون کیفیت برای این میخریدم.
بعد یکسال که جابجا شد و رفت یه اداره دیگه، یه روز یکی از همکاران قدیم که شاغل در اون اداره بود بهم زنگ زد و گفت: سعید فلانی که آبدارچی شما بوده اومده اینجا، خیلی هم از شماها شاکیه، میگه شماها انقدر خسیس بودید که حتی حاضر نبودید ته مونده غذا و لباس کهنه هاتون رو به این بدبخت بدید اولش خیلی از آبدارچی ناراحت شدم ولی دیدم خودمون مقصر بودیم.
اون سقف درکش از محبت همون ته مونده غذا بود و فهمی از غذای خوب و لباس نو نداشت.
ماها اشتباه کردیم و بدون اینکه ظرفیت اون آدم رو اندازه گیری کنیم بهش محبت کردیم، این محبتها بالاتر از ظرفیتش بود برای همین اصلا درکش نکرد. توی زندگی ما پره از کسایی که ما بهشون لطف کردیم و به همین دلیل ازشون ضربه خوردیم.
بالاتر از ظرفیت فهم کسی بهش محبت نکن چون هم انرژیت هدر میره و هم چون فهمی از این محبت نداره کاملا واکنش وارونه نشون میده.
هرچقدر آدمهای بی ارزش بیشتری دورت جمع کنی آخر هزینه بیشتری باید پرداخت کنی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستانک 🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞صدای فریاد فرشید نمیگذاشت سیما حرف بزند, خانه را روی سرش گذاشته بود, دستهایش را در هوا تکان میداد و میگفت:یادت رفته میخواستی روی موکت زندگی کنی؟شارلاتان, من رو گول زدی, حالا خونه استخر دار میخوای..دروغگو
سیما میخواست حرف بزند اما فرشید به قدری عصبانی بود که اجازه لب باز کردن به او نمی داد.
سیما یادش آمد سی سال پیش وقتی دختر بیست ساله ای بود, فرشید به او گفته بود که برای شروع زندگی هیچ پولی ندارد و او در جوابش گفته بود'من با تو روی یه تیکه موکت زندگی میکنم, فقط میخوام کنارت باشم'
این را از ته دل گفته بود و با توجه به اینکه خانواده فرشید اوضاع مالی خوبی نداشتند و خود فرشید هم تحصیلات و یا مهارت در کاری نداشت, اصلا فکر نمیکرد روزی بتوانند بنز داشته باشند.آن وقتها با کلی پس انداز کردن, توانسته بودند یک موتور بخرند و سیما حتی در حاملگی هم پشت موتور مینشست و تمام راه کمر فرشید را محکم میچسبید, بعد از به دنیا آمدن اولین پسرشان, سه تایی سوار موتور می شدند, فرشید تمام تلاشش را میکرد تا خواسته های او را فراهم کند و همه انگیزه اش برای کار بیشتر, دیدن خوشحالی سیما بود.
تا اینکه شانس به آنها رو آورد, خانه ی کوچک کلنگی شان چند برابر ارزشمند شد, آن را کوبیدند و یک آپارتمان چهار طبقه ساختند موتور را فروختند و پراید خریدند.
سیما در طی این سالها عاشق ماند ولی فرشید عشق را با بی پولی کنار گذاشت. اکنون صاحب نمایشگاه ماشین بود و هر روز حساب بانکی اش پر تر میشد اما دیگر پولش را برای خنده های سیما خرج نمیکرد.....
سیما کمردرد شدیدی گرفته بود و دلش میخواست در استخر خانه ی خودشان آب درمانی را ادامه دهد. هزینه این کار یک دهم ثروت امروز فرشید هم نبود.
صدای فریاد فرشید, سیما را به خودش آورد:چرا لال شدی؟حرف حساب جواب نداره؟
سیما بدون آنکه نگاهش کند گفت:حیف...تو لیاقت نداشتی....
و از اتاق بیرون رفت.
#مریم_مظفری_پور
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88