*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاس جون یکساله که ازدواج کردم و ازتهران اومدم شهرستان 😔 بماند که از هر لحاظی سرتر از همسروخانوادش هستم و چقدر دوری از خانواده و وطن وزادگاه برام سخته چون از شهر بزرگ اومدم تو ی شهر کوچیک . خانواده شوهرم خوبن خداروشکر ولی تنها مشکل من اینه که اصلا یکبارم ما رو دعوت نمیکنن خونشون😢 ،همیشه خودمون میریم ، شامم اگه نگهمون دارن غذاهایی میپزن که من اصلا دوسندارم و نخوردم ، اصلا براشون مهم نیس، منم ناراحت میشم چون تو این شهر هیچکسو ندارم دلم به رفت وامد با اونا خوشه، وقتی دعوتشون میکنم بهترین غذاها ودسرها رو میذارم (طبق رسوم خانواده خودم) و انتظار دارم اونا هم یه بار ما رو دعوت کنن یا حداقل یه غذایی بپزن منم بخورم نه که گشنه بلند شم یا با نون خالی خودمو سرگرم کنم .چندبارم سر این موضوع باهمسرم بحث کردیم اونم میگه من به خانوادم چیزی نمیگم 😔 تو مگه نخورده ای؟؟ درصورتی که من بحثم احترام وارزش گذاشتنه.
الانم اینهفته دعوتشون کردیم چون داداشش از سربازی اومده و اقا میگن براشون ماهی بپز
منم رو لج افتادم میگم میخوام مث خودشون عدسی یا سوپی چیزی بپزم ، هرچند بعید میدونم بتونم مث اونا بشم .
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاسی
میخواستم به اون خانومی که گفتن دو تابچشون پسره و مادرشوهرشون فقط یه بچه پسر داره وانتظار احترام داره بگم
علت درخواست احترام از طرف مقابلتون به خاطر شخصیت وجودی خودتون نیست به خاطر اینه که دوتا بچتون دختر نیستن پسر هستن این واقعا به نظر خودتون دلیل میشه که بهتون احترام بزارن شما چون پسر دارید لایق احترامید از نظر خودتون
یعنی اگه دختر داشتین لایق احترام نبودین
واینکه حس میکنم یه حس برتری به مادرشوهرتون دارید چون تعداد پسرای شما بیشتره واون یک پسر داره
در هرحال طرز تفکرتون رو درست کنید
شما جنسیت خودتون که دخترهست رو درناخوداگاهتون لایق احترام نمیدونیدوپسردار شدنتون رو علت اینکه باید به شما احترام بشه میدونید بنابراین بهتون احترام نمیشه هر جابرید
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🔮اگر زنان سن خود را کمتر از سن شناسنامه ای خود می دانند!!!!
حق دارند !
کاملا حق دارند !
من شخصا پس از خواندن این متن سر تعظیم فرود آوردم !
💞 زنده باد مادر💞زنده باد خواهر💞 زنده باد همسر💞زنده باد دختر💞
💞 زنده باد هر زنی که شکوه خودش را قدر بداند 💞
🍁🍁🍁
👈هر زنی حق دارد سن خود را نصف یا ثلث یا کمتر اعلام کند ؛
💎چون روزهایی را که منتظر تولد کودکش بوده فقط با دلواپسی انتظار کشیده ، واقعا زندگی نکرده!!!
💎چون شبهایی که فرزندش مریض بوده در کنار بستر او نشسته و گریسته ، زندگی نکرده.
💎چون زمانی که فرزندش بیرون از خانه بوده تا لحظه ورودش، فقط به در چشم دوخته، زندگی نکرده.
💎چون بارها بخاطر راحتی سایر اعضای خانواده خواسته ها و نیازهای خود را نادیده گرفته، زندگی نکرده.
👈او همه اینها را از زندگی کم کرده و سپس سن خود را حساب میکند!!!
💞 حق با اوست و منصفانه نیست زمانی را که برای دیگران زندگی کرده به حساب عمر او بگذاریم 💞
💟
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?_۲۹ قسمت دوم نامه شماره ۲۹- شوهر بي منت از اين ميترسيدم به من هم بخواه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?_۳۰
قسمت اول
نامه شماره۳۰- همه مردا همينن!
قرار بود امروز آخرين نامهاي باشد که برايت ميفرستم. من و سامان ميخواستيم با هم ازدواج کنيم اما اتفاقي افتاد که همه چيز عوض شد. از صبح همان روزي شروع شد که مثل امروز پنجشنبه بود. دست و پاهايم را از زير پتويم بيرون کشيدم و خودم را کشوقوس دادم. يادم افتاد ديگر شوهر دارم و سامان در اتاق بغلي خوابيده است. از ذوقم شانههايم را لرزاندم. هنوز کلهام زير پتو بود که نگاه سنگيني را روي خودم از همان زير حس کردم. پتو را کنار زدم و شيوا با تابلويي مقوايي که به چوب وصل کرده بود بالاي سرم ايستاده بود. شيوا دخترخاله مامان بود که وقتي به سن بلوغ رسيد و متوجه فرق بين زن و مرد شد، سه روز از خانه فرار کرده بود. وقتي هم برگشت کت و شلوار تنش ميکرد و موهايش را آلماني ميزد. از زير پتو بيرون آمدم و دستي روي چشمهايم کشيدم و گفتم: «به به شيوا مَردي شدي واسه خودت» تابلويش را کوباند توي سرم و گفت: «يعني خاک تو سر بدبختت!» هميشهاش همين بود. از تختم بيرون آمدم. شيوا با آن چشمهاي گود رفتهاش به من خيره شده بود و آنچنان دندانهايش را روي هم فشار ميداد که دور لبهايش چروک شده بود. از گوشه تختم آدامس جويده شدهام را کندم و دوباره گذاشتم در دهانم و گفتم: «چه خبر؟ نسل مردارو منقرض نکردي هنوز؟» تابلويش را روبرويم چرخاند. رويش نوشته بود: «وابستگيات را از مردان برهان اي زنِ ضد زن» به تابلو نزديکتر شدم و آدامسم را ترکاندم و گفتم: « وابستگيام را چيکار کنم؟!» در عرض دو ثانيه، بيست و پنج بار پلک زد و گفت: «احمق بِرَهان. يعني جدا کن. تو داري آبروي ما زنهارو ميبري» پيژامهام را بالا کشيدم و درحاليکه داشتم از اتاقم بيرون ميرفتم، گفتم: «ديگه من فردا پس فردا دارم ازدواج ميکنم. نميتونم برهانم! شرمنده» شيوا دسته تابلويش را به زمين کوبيد و شبيه بختکي که خودش را زور چپون کرده باشد، روي زندگيات گفت: «ديگه نميتوني. انداختيمش بيرون» کلهام خورد به در اتاق. شيوا از جيش يه طومار چند متري بيرون کشيد که نميدانستم تهش دقيقا به کجايش وصل بود که مثل دستمال توالت به بيرون ميکشدش. دنبال نوشتهاي گشت و با صداي بلند شروع به خواندن بيانيهاش کرد. «بهدليل کوچک شمردن عزت زن و نشان دادن وابستگيات به مردها و درخواستت جهت ازدواج که مبني بر ضعيف و بدبخت بودنت ميباشد که همه محله و فاميل را از قصد پوچ و سطحيات با خبر کردي و غرورت را لگد مال نمودي، ما مدافعين حقوق زنان تو را لکه ننگي در جامعه ميبينيم و وظيفه داريم از لجني که در آن در حال کرال زدن هستي، بيرونت بکشيم. باشد که آدم شوي.» يک مشت آبي که در دهانم طي اين سخنراني جمع شده بود قورت دادم و به طرف اتاقي که سامان در آن خوابيده بود، دويدم. سامان در اتاقش نبود. به طرف شيوا برگشتم و دستم را دور گلويش انداختم که سنگي به شيشه اتاقم خورد. شيوا من را از خودش جدا کرد و داد زد: «همشون اومدن» باورم نميشد اما يک مشت زن به علاوه دايي اميدت و پدربزرگت با تابلوهايي شبيه تابلوي شيوا در کوچه ايستاده بودند و شعار ميدادند. شيوا در کمدم را باز کرد و درحاليکه وسايلم را وارسي ميکرد، گفت: «قانون اول؛ زن نبايد راه به راه بگه شوهر ميخوام.» جعبه آدامسهاي بادکنکيام را از جا جورابي پيدا کرد و پرت کرد توي سطل آشغال «قانون دوم؛ آدامس جويدن و به اين شکل باد کردنش در شأن يک زن نيست» يقه شيوا را از پشت سرش گرفتم به زور بلندش کردم. پاهايش را به زمين ميکوباند که جيغ زدم «شوهرم کجاست؟» شيوا خندهاش گرفت و گفت: «بهش گفتم بايد تا آخر عمرت مامانتو فقط دوست داشته باشي؛ اونم گفت باشه هرچي شما صلاح ميدونيد. ديوانه بود!» به محض اينکه شيوا را ول کردم، دستهايش را مشت کرد و گارد گرفت. روي صندلي گوشه اتاقم نشستم و گفتم: «راست ميگي حالا؟ زشته يعني؟» شيوا روبرويم در هوا چند مشت زد و گفت: «غرورت کجا رفته الاغ؟» دمپاييام را به طرفش پرت کردم و گفتم: «در توانت هست حالا اينقدر فحش ندي؟» شيوا به حريف خيالياش که حتما مرد بود در هوا دو مشت ديگر زد و گفت: «قانون سوم؛ مردها عاشق زنهاي مغرور گنداخلاقن.» برايم عجيب بود که با وجود قانون سومش هنوز ازدواج نکرده بود. لنگ دوم دمپاييام را طرفش پرت کردم و گفتم:
تا بعد_مادرت
ادامه دارد.......
📕
ملکـــــــღــــه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?_۳۰ قسمت اول نامه شماره۳۰- همه مردا همينن! قرار بود امروز آخرين نامه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?_۳۰
قسمت دوم
نامه شماره -۳۰ همه مردا همينن!
«مردا که عاشق زنهاي پوست سفيدِ بشاش با يه پرده گوشت روي استخوناشون بودن تا دو روز پيش! چي شد؟!» اين بار شيوا مشتش را واقعا توي صورتم کوباند و نعرهاي زد. از زير مشت و لگدش ليز خوردم و در خانه داد زدم «يکي اينو بندازه بيرون.» تلفن خانه زنگ خورد و شيوا از آنطرف خانه و من طرف ديگر به سمت تلفن دويديم و شيوا زودتر تلفن را برداشت. گوشم را چسباندم به تلفن و شيوا پسم زد. عين خيالش هم نبود زندگيام را به هم زده. گوشي تلفن را جلوي دهانش گرفت و داد زد: «آقاي محترم ايشون قصد ازدواج ندارن و نيازي هم نميبينن براي رشد خودشون تن به ازدواج با امثال شما بدن که با نگاه هرزهتان معلوم نيست کجا ايشون رو ديديد.» گوشي را کوبيد روي زمين و به يک نقطهاي در روبرويش خيره شد و نفس عميقي کشيد. بعد ۳۰ نفر يک خواستگار داشتم که پراند! نفسم بند آمده بود و نميدانستم صلاح هست نفس بعدي را بکشم يا بهتر است بميرم که از اين مصيبت خلاص شوم. تلفن را از دستش کشيدم و شماره خانه سامان را گرفتم تا برگردد. سامان گوشي را برداشت و با صداي کمرنگش گفت: «بفرماييد اگه صلاحه؟» شيوا روي کمرم پريده بود و تلاش ميکرد گوشي را از دستم بيرون بکشد که گفتم: «سامان ول کن اينارو. کي ازدواج کنيم؟» سامان سرفهاي کرد و صدايش را صاف شد و گفت: «ذرهاي غرور، اندکي خانمي؟ به کجا داريم ميريم ما؟ يکم اقتدار زنانه هم بد نيست. قطع ميکنم. خدافظ!»
شيوا به شانهام زد و انگشتش را تا نزديکي چشمم آورد و گفت: «مردا همينن!» آدامسم را يک بار ديگر ترکاندم و شوتش کردم بيرون. نميدانم تا به حال دهانت دوخته شده يا نه اما سرويس که شده! همان حس و حال را تصور کن در آن موقعيت من چون حال ندارم توصيفش کنم. همان روز بود که همه چيز عوض شد. خيلي خيلي عوض شد…
فعلا- مادرت
ادامه دارد....
📕
هرروزدو قسمت ازاین داستان طنزوشیرین برروی کانال قرارمی گیرد
😍باماهمراه باشید😍
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#هشدار_اعضا
❌❌❌❌❌
سلام به یاسی جونم وب کانال خوبتون
یه هشدار...من دخترم یه سال نیمشه
لباس هاروکرده بودم تو ماشین که بشوره هر موقع تمام شد اومدم درشوبازکردم رفتم لباسارو بزارم رو بند ک دخترم رفته آب چرکای ماشین خورده بود😫😒
مواظب بچهاتون باشید
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
هدایت شده از تبلیغ های خصوصی رنج کشیده ها ❤️
زنی یا دختری که بلغم داشته باشه:👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3338731967C2f13b87b8b
اول دچارمشکلات گوارشی (مثل نفخ و ورم ویبوست و...)میشه بعدشم رحمش سرد میشه(قاعدگی نا منظم،میل کم ونازایی).بعد انرژیش کم میشه دائما خستگی وسستی داره و اندامش به هم میریزه وشکم پهلو میاره ودائما عصبی هستش وغر میزنه اگه خودتون یا همسرتون سرد شده یامیخواید پیشگیری کنید
چاره ی کار پیش من☺️😉
فقط بزن روی لینک زیر 👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3338731967C2f13b87b8b
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان دخترک و مادرش... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞دختری با مادرش مرافعه داشت . او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت . پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد ، احساس گرسنگی کرد . اما جیب دختر را بید خورده و حتی یک یوان هم نداشت .
صاحب فروشگاه یک زن سالخورده مهربان بود . پیرزن دید که دختر درمقابل کیکها ایستاده و به آنها نگاه می کند ، از وی پرسید : عزیزم ، گرسنه ای ؟ دختر سرش را تکان داد و گفت : بله ، اما پول ندارم . پیرزن لبخندی زد و گفت : عیب ندارد . مهمان من هستی . پیرزن کیک و یک فنجان شیر برای دختر آورد . دختر بسیار سپاسگذار شد . اما فقط کمی کیک خورد و سپس اشکهایش بر گونه ها و روی کیک جاری شد . پیرزن از دختر پرسید : عزیزم ، چه شده است ؟ دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت : چیزی نیست . من فقط بسیار از شما تشکر می کنم . با وجود آنکه شما من را نمی شناسید ، به من کیک دادید . من با مادرم دعوا کردم . اما مادرم من را بیرون رانده و به من گفت : دیگر به خانه باز نگرد .
پیرزن با شنیدن سخنان دختر گفت : عزیزم ، چطور می توانی این گونه فکر کنی ؟
من فقط یک کیک به تو دادم ، اما تو بسیار از من تشکر می کنی . مادرت سالها برای تو غذا درست کرده است ، چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او عوا می کنی ؟ دختر مدتی سکوت کرد . سپس با عجله کیک را خورد و به طرف خانه دوید . هنگامی که به خانه رسید ، دید که مادر در مقابل در انتظار می کشد . مادر با دیدن دختر بی درنگ خنده ای کرد و به دختر گفت : عزیزم ، عجله کن غذا درست کرده ام . اگر دیر کنی ، غذا سرد خواهد شد . در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد . آری دوستان ، بعضی اوقات ، ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکر می کنیم ، اما مهربانی اعضای خانواده مان را نادیده می گیریم .
دوستان عزیز ، آیا شما در زندگی تان با چنین مسئله ای روبرو شده اید ؟ بله ، عشق به اعضای خانواده سزاوار ستایش است .
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
✾
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند.
هوا خيلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. بعد از ساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند. پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت.
برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.
مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت.
بر یکی از بالهايش نوشتند :
«یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.»
روی بال ديگرش نوشتند :
«هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.»
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
4_6039537162859320083.mp3
5.17M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
.
پاییز دارد🍂
دل میڪـند از شهر
اما نڪَاہ سردش را
بہ زمستان دوختہ است...
تا دقایقے بیشتر بماند🍂
شاید خبرے شد از ڪَـرماے
نڪَـاہ ؏شـق...🍂
شاید انار سرخ از اوجِ ؏شـق
ترڪ برداشت 🍂
#رادیو_انرژی😊🍁🍂
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
چک و چونه ای، هيچی. وقتی حاج آقا اختيار را به خانم جون داد و گفت: »هرچی شما بگين« همه ساکت شدند. خان
هردومان تمام شد عروسی کنيم. حاج آقا هم به آقاجون قول داد که اگر محمد خواست برای ادامه ی درسش به خارج از
.کشور برود، من را هر طوری هست همراهش بفرستند
وقتی روی کاغذ قرارها نوشته شد و بزرگ تر ها امضا کردند صدای صلوات و دود اسپند فضا را پر کرد و من ديدم که
خانم جون سر در گوش حاج آقا و محترم خانم چيزی گفت که با تکان های سر موافقتشان را در مورد چيزی که من نمی
.دانستم اعلام کردند
انروز و روز بعدی مثل برق گذشت. ديگر خواب و خوراک همه قاطی شده بود. همه مشغول خريد و دوخت و دوز و تدارک
مقدمات عقد بوديم. اولين چيزی که خريديم آينه شمعدان و قرآنی بزرگ بود. يک آينه بزرگ طلايی با شمعدان های پايه
بلندی که پنج حباب تراش دار لب طلایی روی هر کدام داشت. بعد، حلقه ی نامزدی که بی نهايت دوستش داشتم. حلقه ای
ظریف که يک نگين برجسته داشت و حلقه ی محمد که آخر سر باز خودم انتخاب کردم حلقه ای تقريباا پهن بود که رويش
سه تا نگين مورب داشت. لباسم را مادر مريم دوخت و الحق خيلی زحمت کشيد و من و زری و مريم و مهتاب روی آن
مرواريد دوزی کرديم. يک لباس بلند سفيد با آستين های پفی بود که از باالای آرنج چسبان می شد و به يک هفت روی
دستم ختم می شد. سر شانه های لباس باز بود و بالا تنه اش از روی سينه تا کمر چسبان و از روی کمر دامن پفی بلندی
بود که دنباله اش روی زمين می کشيد. مرواريد و منجوق و مليله های روی لباس توی نور درخششی خيره کننده داشت و
.من خودم شايد از همه بيشتر از تماشايش لذت می بردم
روزی که لباس تمام شد و پوشيدمش، چقدر زری و مريم هلهله کردند و سر و صدا راه انداختند. مادرم و خانم جون غرق
لذت و مهر نگاهم می کردند و محترم خانم و فاطمه خانم با تحسين و اشتياق. محترم خانم با محبتی مادرانه و ذوق زده در
حالی که چندين بار مرا بوسيد، زنجير گردنش را به عنوان شاباش گردنم انداخت و مادرم در حالی که قطره اشکی کنار
:چشم هايش لانه کرده بود، قربان صدقه ام می رفت و اسپند دود می کرد. زری که روی پا بند نبود التماس کنان گفت
.مامان توروخدا بگذار محمد را صدا کنم -
:ولی محترم خانم گفت
.نه، باشه روز عقد، يکدفعه ذوق کنه -
راست هم می گفت. محمد آن روز واقعاا ذوق کرد. روز عقد وقتی دنبالم آمد به آرايشگاه، من با آرايش و لباس باز از
خجالت و اضطراب سرم را پايين انداختم، اما سلام محمد چنان کشيده و بلند و توام با حيرت بود که ناخودآگاه از آهنگ
.صدايش سر بلند کردم
وقتی چادر سفيدی که همراهش بود روی سرم انداخت آن قدر پايين آورد که ديگر جايی را نمی ديدم با خنده پرسيدم: »من
«جايی رو نمی بينم، چطوری راه بيام؟
ادامه دارد...
🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
نامهی غلامحسین ساعدی به همسرش بدری لنکرانی
عیال نازنازی خودم حال من اصلاً خوب نیست، دیگر یک ذره حوصله برایم باقی نمانده، وضع مالی خراب از یک طرف، بیخانمانی از یک طرف، و اینکه دیگر نمیتوانم خودم را جمعوجور کنم.
ناامیدِ ناامید شدهام. اگر خودکشی نمیکنم فقط به خاطرِ توست.
از همه چیز خستهام، بزرگترین عشقِ من که نوشتن است برایم مضحک شده، نمیفهمم چه خاکی به سرم بکنم.
تصمیم دارم به هرصورتی شده، فکری به حال خودم بکنم.
تمام هموطنان در اینجا کثافت کاملاند.
کثافت محضاند.
منِ بیچاره چه گناهی کرده بودم که باید به این روز بیفتم.
سه روز پیش به نیت خودکشی رفتم بیرون و خواستم کاری بکنم که راحت شوم و تنها و تنها فکر غصههای تو بود که مرا به خانه برگرداند.
هیچکس مرا دوست ندارد، چون حقایق را میگویم. دیگر چند ماه است که از کسی دیناری قرض نگرفتهام. شلوارم پارهپاره است. دگمههایم ریخته. لب به غذا نمیزنم.
من حاضر نشدهام حتی یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را میخواهم.
من زنم را میخواهم. بدون زنم مطمئن باش تا چند ماه دیگر خواهم مرد.
من اگر تو نباشی خواهم مرد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✅سلام یاس مهربان همیشه به خوبی و خوشی باشی. یه دوستی گفتن مشاور طب سنتی هستن یه سوال داشتم ممنون میشم کمک کنن. من سنو دادم میوم دادم از ۱۰اذر پریود شدم امروز که ۲۲اذره هنوز پریودم رفتم دکتر قرص داده ولی هنوز بند نیومده چکار کنم بند بیاد
✅سلام یاس جانم نیازمند یک وکیل خوب و کار بلد هستم
حضوری هم نمیتونم برم فقط میتونم تماس بگیرم و ازشون راهنمایی بخام
ممنون میشم کاری برام بکنید .
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 فال حافظ... 🍃🍃🍂🍃
🏛فال حافظ روزانه
💖تاریخ: پنجشنبه 23 آذر 1402💖
♥️فال حافظ امروز متولدین #فروردین :
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
💞تعبیر:
شاهد مقصود در یک قدمی است و با توکل به خدا فقط یک قدم دیگر به رسیدن به مراد باقی است کسی که حمایت خدا را می طلبد نباید نگران ناکامی باشد. از طعنه ی حسودان مرنج و در کاری که می کنی استوار باش دل قوی دار و دشمنان را دست کم مگیر.
♥️فال حافظ امروز متولدین #اردیبهشت :
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو
💞تعبیر:
از هرچه در اطراف شما اتفاق می افتد پند بگیرید. ازبخت خود ننالید و به یاد روزهای خوشتان باشید. غم های دنیا هم مثل خوشی هایش ناپایدار است و تمام می شود. غصه نخورید که به زودی موفقیت از آن شماست.
💚فال حافظ امروز متولدین #خرداد :
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوها کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
💞تعبیر:
ای صاحب فال ،دل خرم دار که بزودی به وصال خواهی رسید و مدعیان ساکت خواهند شد و تو به مراد خود خواهی رسید انشاء...
♥️فال حافظ امروز متولدین #تیر :
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
💞تعبیر:
بدان که تا به مشکلات و سختی ها گرفتار نشوی قدر عافیت و راحتی را نخواهی دانست. کمی هم خوش اخلاق باش و از بدخلقی دست بردار.
💚فال حافظ امروز متولدین #مرداد :
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
💞تعبیر:
اگر به دنبال خوشی و رسیدن به مراد دلت هستی باید سختی ها را تحمل کنی اگر کمی صبر داشته باشی به خواسته هایت می رسی ولی با عجله همه چیز را خراب خواهی کرد.
♥️فال حافظ امروز متولدین #شهریور :
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
💞تعبیر:
دنیا پستی و بلندی های زیادی دارد. گاهی خوب و گاهی بد، گاهی خزان و گاهی بهار در هر صورت تو فقط به دوستی ها بیاندیش تا التیام دل بی قرار دیگران باشی. بدون دوست خود را تهی می دانی از خدا می خواهی همین چند صباحی را که زنده هستی همواره در کنار دوست باشی.
🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 فال حافظ... 🍃🍃🍂🍃
♥️فال حافظ امروز متولدین #مهر :
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
💞تعبیر:
خیلی عاشق هستی و از غم و دوری شب و روز نداری ولی بدان که اگر اینطور پیش بروی همه چیز را از دست میدهی پس سعی کن کمی واقعی تر فکر کنی.
💚فال حافظ امروز متولدین #آبان :
ای سرو ناز حسن که خوش میروی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز
از طعنه رقيب نگردد عيار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز
💞تعبیر:
کسانی هستند که محتاج تو می باشند و دست نیاز به سویت دراز کرده اند دست آنها را رد نکن آنها مثل پروانه به دورت می چرخند و از وجودت استفاده می کنند. عهدی را که بسته ای نشکن زیرا باعث می شود که رقیبان تو را از میدان بدر کنند. خداوند تو را یاری می کند. رازت را به کسی نگو.
♥️فال حافظ امروز متولدین #آذر :
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
💞تعبیر:
کم محلی و بی اعتنایی دیگر کافی است چون خودتان هم ناراحت می شوید. حالا وقت دعا و طلب دولت کردن است. وقت تلاش برای رسیدن به مقصد است. وقت آن است که با دیگران هم نفس شده و بهم کمک کنید تا زودتر به حاجتتان برسید.
💚فال حافظ امروز متولدین #دی :
کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست
در رهگذر کيست که دامی ز بلا نيست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست
💞تعبیر:
عاشق شده اید و تمام توانتان را برای رسیدن به مقصود به کار گرفته اید. گاهی خسته و ملول میشوید و فکر میکنید که تلاش هایتان بی نتیجه است، اما این ها همه سختی های راه عشق هستند... نا امید نشوید که ناامیدی بزرگترین گناه است... ان شاءالله که خیلی زود به مرادتان خواهید رسید.
♥️فال حافظ امروز متولدین #بهمن :
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هر چه گويد جای هيچ اکراه نيست
اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است
کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
💞تعبیر:
از سخن یاوه گویان ناراحت نشو تو همان راه راست را برو چون به نتیجه ی کارت اعتقاد داری. از استهزاء و تمسخرحریفان و بیخردان ناراحت نشو . چون یکرنگ هستی و کبر و غرور هم نداری در بارگاه حق تعالی مورد عنایت قرار می گیری.
💚 فال حافظ امروز متولدین #اسفند :
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
نقش میبستم که گيرم گوشهای زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود
💞تعبیر:
در صدد این هستی که گذشته را جبران کنی و به عافیت برسی. به خاطر این پشتکار مژده ای به تو می دهند که نشان دهنده ی به پایان رسیدن غم ها و تاریکی هاست. در راه خدا بخشش کن. پریشانی را از خود دور نما تا برای رسیدن به مقصود قویتر و استوارتر باشی.
🍃🍃🍃🍂🍃
Audio_375997.mp3
3.88M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
.
حالا بیا به درون خودمون سفر کنیم
خودآگاه بشیم و ببینیم!
ما چطور هستیم؟!
مگس صفت؟ یا زنبور صفت؟
اگه این داستان رو دوس داشتی، حتما برای بقیه هم ارسالش کن...
و نظرتو بهم بگو☺️👇
.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 پسر جاریم... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#درد_دل_اعضا ❤️
#تقاضای_همفکری ❓
سلام ب بانوی عزیزم یاس جان
خیلی دلم گرفته هیچ جا رو محرمتر از اینجا پیدا نکردم درد دل کنم من ۱۲ سال عروسی کردم وزندگیمون و از صفر شروع کردیم عین اون ک می گه یا علی گفتیم وعشق اغاز شد واقعا سر فصل زندگی من شد دوتا بچه دارم وطبقه بالای مادر شوهرم زندگی می کنم تو زندگیم خیلی خیلی سختی کشیدم خار شدم کوچیک شدم زیر دست وپاافتادم ودم نزدم اگه بخوام توضیح بدممی شه ی رمان درناک
ولی امیدم ب زندگی بالای هزار بود وهمیشه مخلص ونوکر خدا بودم وهستم خدارو شکر از بی پولی ونداری ی کم امسال راحت شدیم ولی ی پسر جاری دارم ک طبقه پایین
ما هستن وای وای نگم براتون زندگی رو برام جهنم کرده شب وروز اینجاست از اون بچه های شلوغ وبی ادب وبدهن وحرف ببر با اینکه ۵ سالش چندین بار من بچه هامو سر اون بد جور زدم نمونش امروز تا می تونستم دوتا بچه هامو سر اون من کتک زدم شوهرم اومد بحث کردم باهاش مادرشم از اوناس ک منتظر ی حرفی زده شه شر بندازه موندم چی کار کنم تو رو خدا ب من ی راه کار بگید تا من راحت شم زندگی ب کامم درد شد درد
#همفکری
#حرف_دل
#تقاضای_همفکری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#راز_و_حکمت
فرشته از خدا پرسید:
مردمانت مسجد میسازند،
نماز میخوانند،
چرا برایشان باران نمیفرستی؟
خدا پاسخ داد:
گوشه ایی از زمین دخترکی
کنار مادر و برادر مریضش
در خانه ای بی سقف بازی میکند...
تا مخلوقاتم سقفی برایشان نسازند
آسمان من سقف آنهاست.
پس اجازه بارش نمیدهم!
خدایا نانی ده که به ایمانی برسم
نه ایمانی که به نانی برسم...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88