8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
آدمهای صبور ...
یه خصوصیت عجیب دارن ...
#حس_خوب
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
🌀طبع بدن خود را بدانیم
🟡یکی از مهم ترین عوامل سلامتی انسان، شناخت و داشتن اطلاعات در مورد طبیعت (طبع )بدن است
🟡نشانه های طبع ها
🟢گرم و خشک(صفرا)❗️
مزه دهان تلخ.رنگ زبان زرد.تشنگی.زبری پوست.زردی چشم.کدری ادرار.عصبی شدن.سیاهی رفتن چشم.سرگیجه.گرمی بدن .دیدن خوابهای بد.یبوست.تندخویی.بهانه جویی
🟢طبع گرم و تر(دم)❗️
مزه دهان شیرین.رنگ زبان قرمز.لزج بودن اب دهان.خارش بدن.بروز جوش در بدن.سنگینی سر.خمیازه کشیدن.چرت زدن.
🟢طبع سرد و تر .(بلغم)❗️
مزه دهان ترش.رنگ زبان سفید.سردی پوست.دیر هضم شدن غذا.میل به خواب زیاد.جاری شدن اب از دهان.رقیق بودن اب بینی.درد کمر.دردبدن.درد پاها.ضعف بینایی.تپش قلب.تولید کرم در انتهای روده بزرگ. حجم زیاد ادرار
🟢طبع سرد و خشک(سودا )❗️
مزه دهان شور.لاغری.پژمردگی.رنگ زبان سیاه.خستگی.افسردگی.خودخوری.سوزش هنگام بول کردن.رنگ تیره ادرار.بوی بد دهان.تاریکی چشم.سوزش معده.فکر زیاد.خواب اشفته.دلتنگی.بی قراری.مشکلات عصبی.رنگ تیره مدفوع
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
.راحت گفت: آره !با ترديد پرسيدم: کدوم حرفم رو؟ .با خنده گفت: همون عروسی دومی رو که انکار می کردی
بعد از آن شب دوباره مثل روزهای اول نامزديمان به هم نزديک شده بوديم و هر دو شادمان و خوشبخت بوديم. خوشبختی
ای که دوام چندانی نداشت. چون آرامشمان تا هفته بعد طول کشيد. نمی دانم چه شده بود که رفته رفته نسبت به محمد
احساس مالکيت مطلق و حسادت کور و احمقانه پيدا می کردم و شدت اين اخالق مزخرؾ به مرور، ما را که در تنهايی
.خوشبخت بوديم در مواجهه با جمع و ديگران دچار مشکل می کرد
کم کم توجه محمد، به هر چيز و هر کس برای من حکم اعلان جنگ را پيدا می کرد. به خيال خودم او را کامل می
خواستم. نمی دانستم که او را دارم. او مال من بود،
ولی من با منطق کور خودم، ابلهانه می خواستم عشق او را بيمه کنم و برای خودم نگه دارم، منتهی درست برعکس آنچه
.شرط عقل و درايت بود عمل می کردم و نمی دانستم
معلوم است که تيشه ای برنده تر از نادانی برای از ريشه درآوردن آدم وجود ندارد و من نادانسته به دست خودم تيشه به
.ريشه وجودم می زدم. کافی بود توجه او را به چيزی حس کنم تا به چشم دشمن و هوو به آن چيز نگاه کنم
کوه، کتاب درس، جواد ، ثريا و..... همه دشمن هايی بودند که می خواستم از پا درشان بياورم و اين جز به دليل نادانی ام
نبود که در يک بعد از دوست داشتن تا نهايت پيش رفتم و در ابعاد ديگر که درک و تفاهم و حفظ و نگاهداری عشق بود،
درجا زدم و درماندم. حسادت کور و فکرهای احمقانه بالاخره جلوی پايم چاهی عميق کند، چون دشمنی نبود که به جنگش
بروم. دشمن من حماقتم بود و نمی فهميدم. اين بود که چون نه دشمن را درست می شناختم نه راه مبارزه را بلد بودم، به
.جای دشمن خودم و محمد را زخمی می کردم، رنج می دادم و عذاب می کشيدم و نمی فهميدم
يک بار محترم خانم درباره رفتار الهه حرف قشنگی به من زده بود که برای هميشه توی گوش من ماند. او گفته بود:
مادر! خدا کنه بدی هايی که آدم می کنه، ريشه اش از نادانی باشه، نادانی رو هم خدا می بخشه، هم بنده خدا. ولی بدی
.هايی که از سر بد ذاتی و قصد و غرض است، نه قابل بخشش است نه گذشت
چيزی که من بعدها فهميدم اين بود که در هر دو حالت نمی شود از بدی انتظار خوبی داشت. بيهوده نگفته اند که: گندم از
گندم برويد، جو ز جو. از طرف ديگر آزار رساندن و اذيت کردن ديگران لزوما نشانه بد ذاتی نيست. کافی است کمی نادان
باشی و به احساست ميدان بدهی و در مورد آن نه تنها شک نکنی، به آن اطمينان هم داشته باشی. معلوم است اعتماد و
اطمينان کورکورانه به خود يا ديگران، چه سرانجامی دارد. من هم آن روزها نادانی بودم که نمی دانست نادان است و به
آنچه بودم راضی بودم و اين بود که با سر به زمين خوردم و ديگر قد راست نکردم. بله، وقتی جهالت، حسادت و حماقت
.درهم آميزند برای ويران کردن دنيا هم کافی است، چه برسد به زندگی...
ادامه دارد
🍃🍃🍂🍃
پنچ سال بود عروسی کرده بودم مجبور شدم بخاطر کار همسرم بیام شهر بزرگی زندگی کنم
واحد روبه رویمون خانوم ۴۰ ۵۰ ساله بود به چشم مادر بهش نگاه میکردم چون تنها بود هر روز میاومد خونه ما همیشه هم آرایش کرده و شیک پیک...باهاش خیلی راحت بودیم
تا اینکه هرروز غروب منو به صرف چای دعوت میکرد خونشون درست نیم ساعت بعد برگشتم خواب سنگینی منو میگرفت سرشب از خواب بیهوش میشدم یه روز شک کردم مثل همیشه رفتم خونشون چای برداشتم وقتی برا کاری رفت آشپزخونه چای خالی کردم تو گلدون نیم ساعت گفتم خواب میاد دیدم لبخندی زد رفتم خونه بعد یه ساعت شوهرم با........
https://eitaa.com/joinchat/2929721937Ca2f80a89b2
https://eitaa.com/joinchat/2929721937Ca2f80a89b2
تقویم نجومی اسلامی
یکشنبه 👈29 بهمن / دلو 1402
👈8 شعبان 1445 👈18 فوریه 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
⭐️ احکام دینی و اسلامی
❇️امروز روز خوبی برای همه امور خصوصا امور زیر است:
✅خرید و فروش.
✅طلب حوائج.
✅میهمانی دادن.
✅و دیدار قضات و روسا و درخواست از انها خوب است.
✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی کافی است کلمه "تقویم همسران"را در تلگرام و ایتا جستجو و تقویم هر روز را دریافت نمایید.
👼 مناسب زایمان و نوزاد عمرش طولانی شود.
🚘مسافرت : سفر خوب است.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز :قمر در برج جوزا است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است :
✳️خرید کالا.
✳️دعوت گرفتن افراد.
✳️بذر افشانی و کاشت.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️آغاز معالجات و درمان.
✳️و افتتاح کسب و کار خوب است.
🔵امور کتابت حرز و بستن و نماز آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت امشب:
فرزند حافظ قران شود. ان شاءالله.
⚫️ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث کوتاهی عمر می شود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری،برای رگها ضرر دارد.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق ایه ی 9 سوره مبارکه "توبه" است.
اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا..
و از معنای آن استفاده می شود که دو نفر برای قطع معامله ای نزد خواب بیننده بیایند و از این قبیل امور. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
کتاب تقویم همسران صفحه 115
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
ملکـــــــღــــه
-باشه خودم انجام میدم. و در مقابل چشمای عصبیم خم شد و قبل از اینکه دستش به بلوزم بخوره غریدم: -کری
نگاه خیره اش به قدری استخوان سوز بود که مثل صاعقه زده ها بهش نگاه میکردم. لعنتی چرا نگاهش اینجوری بود؟ نمیدونم چند دقیقه به همون حالت بودیم که گفت:
-میتونی بری بیرون.
و جلوی چشمای درشت شده ام،روی تخت لیز خورد و کامل دراز کشید. چشماش رو بست. متاسف سری تکون دادم. وسیله ها رو برداشتم و با قدم هایی استوار سمت در حرکت کردم و از اتاق بیرون زدم. داشتم خفه میشدم..
دست بزرگی دور گردنم پیچیده شده بود و نفسام رو به شماره انداخته بود..چهره این ظالم رو نمیدیدم،درون سیاهی بود اما عطرش آشنا بود..تنها یک نفس با مرگ فاصل داشتم که اون ظالم نزدیک تر شد..برق چشماش رو دیدم و وحشت کردم..این که.جیغ خفیفی کشیدم و به ضرب از روی تخت بلند شدم. طبق غریزه اولین کاری که کردم لمس گردنم و بلند بلند نفس کشیدن بود..با سرعت نفس میکشیدم و هوا رو حریصانه می بلعیدم. نگاهی به ساعت کردم،ده صبح بود..موهای فرم رو که نامرتب دورم رها شده بود پشت گوش فرستادم و از روی تخت پایین پریدم و سمت سرویس رفتم..عجب خوابی بود!! همگی با لبخند پاسخم رو دادن به جز حمیرا..توجهی بهش نکردم و
کنار بانو نشستم.
-هدی صبحونه بیار برا آرامش.
اجازه بلند شدن به هدی ندادم و دستش رو از روی میز گرفتم:
-نه عزیزم..نیازی نیست. میل ندارم بانو با ناراحتی گفت:
-چرا مادر؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
-معده ام یکم بهم ریخته.,فعلا چیزی نخورم بهتره. از روی صندلیش بلند شد و گفت:
-بذار برات یه دمنوش دم کنم..خیلی خوبه.
هرچه اصرار کردم قبول نکرد و بلند شد و مشغول درست کردن دمنوش شد. نگاهی به هدی کردم و گفتم:
-داریوس و مسیح کجان؟ قبل اینکه هدی جواب بده،نیلی که تازه فهمیده
بودم همسر کیانه گفت:
-صبح زود با آقا رفتن بیرون.
سری تکون دادم و یک باره انگار تازه معنی حرفش رو درک کرده باشم با هول گفتم:
-چی؟ همگی مبهوت به سمت من برگشتن؛اما من با کلافگی گفتم.
-چی گفتی؟ من و من کرد:
-خب،صبح با آقا رفتن بیرون..چی
شده مگه؟
-چشمام از فرط تعجب درشت شده بود..این مردک چش بود؟ اون زخمی بود و نباید حداقل تا سه روز از تختش پایین می اومد اون وقت رفته پی ادم کشیش؟ واقعا که اون آدمیزاد نبود. وقتی متوجه نگاه های گنگشون شدم،سری تکون دادم و گفتم:
-با داریوس کار داشتم..قرار نبود بره بیرون. همشون اهانی گفتن و با کارشون مشغول شدن. بانو دمنوش رو مقابلم قرار داد و گفت:
-بخور مادر..برات خوبه. به لیوانی که بخاطر محتویاتش به رنگ زرد در اومده بود نگاهی کردم و گفتم:
-مرسی بانو, حوصله اخم و تخم های حمیرا رو نداشتم و بخاطر همین از آشپزخونه بیرون زدم. سمت پنجره بزرگی که حیاط عمارت رو قاب گرفته بود رفتم و از دمنوش خوش بوی بانو کمی نوشیدم. داغ بود و دهانم رو سوزوند. دمنوش روی میزی که کنار پنجره قرار داشت,گذاشتم. به محافظینی که داخل حیاط بودن چشم دوختم و نگاهم رو به آب نمای قو بخشیدم..باید امروز هر طور شده باهاش صحبت میکردم. وقتی پارسا سمت در رفت؛دمنوشم رو در دست گرفتم و بهش چشم دوختم. در باغ رو باز کرد و مثل اون روز سه تا بنز مشکی وارد حیاط شد. پارسا در ماشین رو براش باز کرد و با پرستیژ مخصوص با خودش پیاد شد. یک دستش درون جیب شلوارش و بی توجه به بقیه،به سمت عمارت قدم بر میداشت. باید تبش رو چک میکردم. پشت سرش مسیح و داریوس هم حرکت میکردن. دمنوشم رو روی میز قرار دادم و به سمت ورودی عمارت رفتم. چند لحظه بعد.قبل از خودش،بوی عطر گسش و بوی چوب و سیگار به مشامم رسید و بعد؛قامتش در چهارچوب قرار گرفت. اتوماتیک وار صاف ایستادم و به آرومی گفتم:
-سلام. حتی نگاهمم نکرد..بدون توجهی به من،سمت پله های عمارت.با همون ژست جذابش رفت و وارد سالن بالا شد. تا وقتی از مقابلمون دور نشد،هر سه سکوت کردیم و بعد از اینکه مطمئن شدیم نیست.روبه اون ها با لبخند گفتم: -سلام.
هر دو سلامی دادن و مسیح خودش رو روی مبل پرت کرد.
-مگه نمیدونید زخمیه؟چرا با خودتون بردینش؟ مسیح خنده ای کرد و گفت:
-سایلنت رویایی حرف می زنی ها..کی جرأت داره وقتی رییس میخواد کاری انجام بده بگه نه؟ما؟یا تو؟
رنگش کمی پریده به نظر نمی رسید؟ وقتی داریوس هم روی مبل نشست.نتونستم طاقت بیارم و گفتم:
-من میرم چکشون کنم. و خیلی سریع از پله ها بالا رفتم..باید متوجه میشدم در چه وضعیتیه؟ دستام رو مشت کردم،تقه ای به در زدم و بعد از شنیدن صدای گیراش,در رو باز کردم. مقابل پنجره ایستاده بود و با همون ژست به باغ مقابلش خیره بود.
-چی میخوای؟
قدمی سمتش برداشتم و گفتم:
-میخوام باهاتون حرف بزنم. برنگشت
اما گفت:
-فعلا وقتش نیست.
چشم از باغ گرفت.برگشت و بدون نگاه به من گفت:
-حالام بیرون,
واقعا رنگ پریده بود.
-شما حالتون خوبه؟
-به تو مربوط نیست!
توهینش رو اهمیت ندادم سمتش رفتم.
-کمی تب دارید؟
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سـ❤️ـلام😍✋
❄️روزتون پراز خیروبرکت❄️
💎 امروز یکشنبـه
🌞 ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ خورشيدی
🌙 ۸ شعبـان ۱۴۴۵ قمری
🌲 ۱۸ فوریه ۲۰۲۴ میلادی
💯 #ذکر_روز🇺🇿
❄️⛄️یـا ذالجـلال و الـاکـرام⛄️❄️
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
☃️صبح یعنی یاد خدا
❄️و صراحتِ یک لبخند به آنها که
☃️ دوستشان داریم ...
❄️امروز تصمیم بگیر همه را
☃️دوست بداری؛
❄️قهرها را به آشتی تبدیل کنی و
☃️ببخشی ؛
❄️در تک تک لحظه هایت
☃️خدا را صدابزنی ..
❄️مروز روز توست به شرط خندیدنت ؛
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88