ملکـــــــღــــه
بيش ترين مايه زجرم اين بود که من بيزار نشده بودم، حتی ذره ای ازمحبتم نسبت به محمد کم نشده بود و نمی
#جدایی_مهناز_از_محمد
زوزه باد و غرش رعد در نظرم رعب انگيز و زشت بود، چون آغوش پرمهری که پناهگاهم باشد و باعث شود از
ترسيدن و ضعفم به جای ناراحتی، غرق شوق بشوم، ديگرنبود. با چشمانی بی فروغ و قلبی يخزده از پشت پنجره مردن و
سرازير شدن برگ ها رانگاه می کردم. آن سال همراه قلب خزان زده ام، معنای غم انگيزی پاييز را با تمام وجود حس
کردم و فهميدم و شناختم. با گذر روزها وقتی چشمه اشک هايم، بی آن که ازدرد هايم بکاهد، خشک شد کم کم آن موجود
.آرام، به آدمی پرخاشگر تبديل شد که با کوچکترين بهانه ای آماده پرخاش و حمله بود
پنچ ماه از رفتن محمد و سه ماه از جدايی رسمی ما می گذشت که يک کارت از زری به دستم رسيد. نامه ای که سيل
.اشکم را دوباره روان کرد و داغ دلم را تازه
:نوشته بود
:خواهرم مهناز
هيچ چيز از دست نرفته. نه موج اشک های هم دردی ما، نه عشق دوستان تو که شايد در آن ترديد داشته باشی، و نه
.خاطرات شيرين ايام زلال کودکی
به ياد داشته باش: هر گاه که زير فشار ؼصه ها زانوانت خم می شود اين مهرو عشق به سوی تو راه باز می کند و باور
.کن، که ممکن است در گذرگاه های تاريک زندگی، گهگاه نور ستاره ای ديده نشود. اما نه تا ابد
.ديدن اين نور، شايد در آينده ای نزديک ميسر شود
تولدت مبارک
دوست هميشگی تو زری – لندن
.مثل ايام مدرسه، انشای قشنگ زری مرا تحت تاثير قرار داد
همراه کارت يک کاغذ هم بود که زری ضمن گلايه از اين که من حتی حاضرنشده بودم با او صحبت کنم، تاکيد کرده بود
که هنوز دوست من است، نه خواهر محمد وبه انتظار جواب می ماند. ولی من هيچ وقت جوابی ندادم. زری در ذهن من
تداعی کنندهمحمد بود و يادآور او، که من می خواستم فراموشش کنم. اين بود که کارتش را توی اتاقم که مدت ها بود پا به
آن نگذاشته بودم، اتاق خودم و محمد، زير شيشه ميزگذاشتم و از آن اتاق فرار کردم. اتاقی که هنوز وسايل و لباس ها و
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
كودكانه زندگي كنيد...
ﺍﺯ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺮﻭﯼ درزندگی ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ : « ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ» ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﮔﻔﺘﻨﺪ :
ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻨﺪ ، ﮔﻔﺖ : ﺳﺨﺖ ﺩﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯿﺪ ،ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﺶ ﺧﺼﻮﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ . . . . . . .
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ ﺷﺎﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ
ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺗﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﻧﺪ
ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ : ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﻝ ﻧﻤﯽﺑﻨﺪﻧﺪ.
ﭘﻨﺠﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ : ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﺳﺮﯾﻊ ﺁﺷﺘﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ
وﺷﺸﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.
پس : کودکانه زندگی کنید .
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
ما انسان ها مثل مدادرنگی هستيم…
شايد رنگ مورد علاقه يکديگر نباشيم!!!
اما روزی …
براي کامل کردن نقاشيمان به دنبال هم خواهيم گشت ..
به شرطي که همديگر را تا حد نابودي نتراشيده باشيم….
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
_نگران نباش گفتم...زود و سالم بر میگرده. لبم رو گزیدم و قطره اشکم پایین چکید. با صدای لرزونی گفتم:
بفهم اینو نبود..بخدا که نبود. و بی توجه به نگاه سردرگمش از پشت میز بلند شدم و از تریا بیرون زدم. بخدا که من حالم خیلی بد بود و حقم نبود کسی احساسم رو چماق کنه به سرم
بکوبه.
_خوبی مادر؟
به چین و چروک صورتش که اثر هنرمندانه زمانه بود نگاه دوختم و با لبخند گفتم:
_خوبم بانو. خوب بودم...لبخند میزدم غذا می خوردم اما خب من اینجا نبودم...من در پی گمشده خودم می گشتم. ظالمی که رفته بود و روح من رو هم برده بود. نگاهش چرخی توی صورت خسته ام خورد و گفت:
_یه هفته است گرفته ای. خیلی توی خودتی. چیزی شده؟دلت برای آقا داریوس تنگ شده؟
با سرانگشت هام دایره ای روی میز کشیدم و گفتم:
_خوب میشم. من دل تنگ بودم...اما نه برای داریوس برای مرد ظالم این عمارت. یاد داریوس می افتادم...خیلی زیاد. اما قلبم برای دوباره دیدن اون ظالم مچاله می شد. دایره خیالیم رو رنگ آمیزی کردم و در مرکزش مربع کشیدم. می خواستم ذهن شلوغم رو سامان بدم. تو ذهنم درست در بطن مغزم مردی نشسته و تموم بدنم رو به اراده خودش در آورده بود.
_اع اینجایی؟
مربع نصفه ام رو رها کردم و به هدی که با لبخند نگاهم می کرد چشم دوختم. من بازیگر خیلی خوبی نبودم بنابراین لبخند الکی ای زدم و گفتم: _جانم؟ نزدیک شد و دستم رو گرفت و گفت:
_بیا بریم باغ نیلی دستور داده هر جور شده ببرمت.
ماهیچه های صورتم رو با حالت دروغینی تکون دادم و گفتم:
_بریم. بانو لبخندی بهم زد و من دست در دست هدی بیرون زدم. با دیدن راه پله هایی که به اتاق اون لعنتی می رسید قلب افسار گسیختم ام ناله ای کرد و من دردم رو با لبخندم پنهان کردم. هیولای بی رحم این تن رنجور کجا بودی؟؟
**حامی
به لاس وگاس شهر خوش اومدید. آب نما به زیبایی و فخر همه رو مسحور خودش کرده و با دلبری خودش به اطراف همه رو محو خودش کرده بود. حتی پیت.نگهبان مشهور بلاژیو, چراغونی خیره کننده اش واقعا دلنشین بود و فضای بی نهایتی رو روشن کرده بود. در اتومبیل توسط ادی باز شد و من بدون کوچک ترین توجهی به جمعیت شور گرفته سوار شدم. به محض بسته شدن در نگاهی به مسیح کردم و گفتم:
?Russell _
داریوس با احترام گفت:
_بله.
سری تکون داده و از پنجره به ماه خیره شدم. دستام رو مشت کردم. بدنم کاملا ریلکس و بدون هیچ تنشی بود. هميشه همین بود. من توی هیچ کدوم از مسابقه هام چیزی به اسم استرس نداشتم و ندارم. استرس معنا نداره وقتی برنده خودتی!!! اما امشب عصب هام واقعا تحریک شده بود. می خواستم اگه می شد اون مدیر عامل احمقی رو که فرار کرده بود پیدا کنم و هر چه زودتر نابودش کنم. تموم تنم از خشم می لرزید...احمق چه فکری کرده بود که بعد از گندی که زده فرار کرده بود؟ چشمام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو فقط آروم کنم اما تنها چیزی که پس پلکام نقش بست.تصویر چشمای وحشی و لبریز از اشک اون پارادوکس بود. پارادوکس. دختری که همه وجودش اذیت کننده من بود...و لعنت به صداش. من از همه چیز باید فاصله می گرفتم...و گرفتم. غرق در کار بودم و اومدنم به وگاس.شهر گناه بی گناه نبود. کارای زیادی باقی مونده و باید هر چه سریعتر کار هام رو انجام می دادم و مسابقه یکی از اون ها بود. غرق در نقطه های کور ذهن خودم بودم که ماشین از حرکت ایستاد. از ماشین که پیاده شدم ادی چرخی باماشین زد و دور شد. به ساختمون مخروبه ای که سمت چپم بود مسیح اشاره کرد و من سری تکون دادم. در قرمز رنگ رو مسیح با ریتم مشخصی تکون داد. چند دقیقه بعد مرد کریه چهره ای در رو باز کرد و بلافاصله با دیدن من به ثانیه نکشیده خودش رو جمع و جور کرد و با لهجه ای غلیظ گفت:
Welcome sir _
خوش اومدید قربان.
واکنشی نشون ندادم و با اشاره بهش فهموندم بهتره تن لشش رو کنار بکشه. سریع از در کنار رفت و من و بچه ها وارد شدیم. با دستش به سمت راست اشاره کرد. بوی نا و کهنگی در فضا موج می زد. به راه پله کثیفی که رسیدیم سری با تاسف تکون دادم و با قدم هایی محکم از پله ها پایین رفتم. حدودا ده پله که پایین رفتیم در آهنی رنگی مقابلمون قرار گرفت. مردک با اشاره مسیح در رو باز کرد و دوباره راه پله آهنی مقابلم قرار گرفت. بوی حرارت و بخار به صورتت کوبیده می شد. هیچکس دقیقا نمی دونست مسابقه ها کجا برگذار ميشه..هميشه لحظه های اخر به بقیه گفته می شد و مخروبه ترین و غیر دسترس ترین جاهایی برای مسابقه انتخاب می شد که گارد امنیتی متوجه ماجرا اینجا و این لحظه فقط یک چیز موج می زد...مرگ!!! چند پله بیشتر پایین نرفته بودم که صدای همهمه و شلوغی زیادی به گوشم خورد. خودش بود..رسيديم. با هر قدمی که از پله ها پایین می اومدم صدای همهمه نزدیک تر می شد امشب شب جالبی بود. وقتی بالاخره از آخرین پله هم رد شدم دو در به فاصله طولانی ای در مقابل هم قرار گرفته بود. مردک با لهجه غلیظش گفت:
Left side _
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
طاهره جون میگه
با دست زد رو شونه م و اشاره کرد به شکوفه های درخت سیبِ توو حیاط و گفت:
- میبینی؟!
حتی خدام با اون همه رحمن و رحیم بودنش دلش به حال زار من و امثال من نسوخته! تا همین چند وقت پیش اگه همین درخته رو میدیدی گمون میکردی یه جوری مرده که دیگه صدتا بهارم زنده ش نمیکنه، حالا ببینش؟! شده خودِ زندگی! اون وقت منِ اشرفِ مخلوقات چی؟! هیچ! یه عمره همون زخمیم که بودم!
کاری ندارما، ولی کاش ما آدمام چارفصل بودیم مثل این دار و درختا. هوا که خوب میشد، حالِ بد ما هم خود به خود خوب می شد؛ بهار میشد دلمون، بهاری می شد حال و هوای زندگیامون. پاییز و زمستون و برف و بارون و حال خرابی و غم داشتیم، ولی بهار و تابستون و روزای خوش و شادیم حتمنی داشتیم...
پوسیدیم از بس خزون بودیم آخه!
چیزی نگفتم. یه نفس عمیق کشید و نگاه خیره شو از شکوفه ها گرفت و دوخت به سقف اتاق
- ولی راستِ راستشو اگه بخوای...
اینجوری که ما چارفصلمون شده بغض و جذام و زمستون، بعید میدونم هیچ عید و بهاری دردی از دردامون دوا کنه!
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاس عزیزم
عیدهمتون مبارک🌸
انشالله سالی پرازدلخوشی وسلامتی داشته باشین🥰
راجب کوچولوی پیش دبستانی که نمیتونه خوب صحبت کنه...
اول اینکه طبع بدن کوچولومون سرده
وباید گرمی بدین
وبه شدت از سردیجات دور بشه ویا با مُصلِحش بخوره
ماست،خیار،چیپس،لواشک،ترشک..... کلا منع بشه
درعوض گوشت گوسفندی،شیره انگورکه خاگینه یا اگه میخوره کاچی ،خرما،کشمش،مغزیجات وحتما تاکیدمیکنم حتما انار و تخم پرنده (همون کبوتر) بخوره....
☆حتما ببرین پیش گفتار درمان☆
واینکه هرروز ببرین پارک با بچه ها تعامل داشته باشه تا راحتر صحبت کنه
وکارتون هایی که قشنگ وواضح صحبت میکنن باز کنید ببینه وبعد بیاین بپرسین که چی گفت
موفق باشین
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام به یاس جونی و همه خواهر گلیام😘😎
مادرجون من اعتقاد داره خونشون که میریم ناخن نباید بگیریم مو شونه نکنیم چون بینمون مشکلی ایجاد میشه ولی خواهرم توجهی نمیکنه😂 و اتفاقا راستم درمیاد. یااینکه اگه اتفاقی چنتا استکان یا هرچیزی ردیف هم قراربگیرن حتمامهمون میاد. اگه دست راستم بخاره پول دستم میاد😍 دست چپم پول از دستم میره☹️
سر عقد نباید دست مهمونا و عروس دوماد گره کرده باشه چون میگن بخت طرف بسته میشه دورش بچرخم خواهرم همش سرعقدم حواسش به جمع بوده کوچیکه ولی زرننننگ👍☺️😁
یاشکلاتایی که دور شاخه نبات میچینن و اگه کسی بخوره بختش باز میشه منم بااینکه کوچیک بودم میخوردم😋😂
یااینکه وقتی موهاتونو کوتاه میکنین یا موریزه دارین نزارید پای کسی بره روموهاتون چون ریزش میاره😒😭
خیلی فک کردم ولی دیگه یادم نیومد🤨
راستی اگه کسی میاد خونتون ولی میبینین معاشرت باهاش سودی براتون نداره9بار سوره کوثر رو بخونین پشت سرش وقتی از خونتون رفت بیرون دیگه پیداش نمیشه یا کمتر میاد تاثیر داره.. ولی برا قوم شوهر یا همون قوم الظالمین جواب نمیده🤪😂😂
نه شوخی کردم شما بخونین😜😂😂
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#راز_غذایی_اعضا
سلام سبزی پلو😍عطر وبوی سبزی پلو فضای خونه رو پر کرده بود😉 جاتون سبز 👉👉 مواد لازم برای سبزی پلو جان🙂
برنج سه پیمانه (چند ساعت خیس شود)
سبزی ۴۰۰گرم شامل(تره،جعفری،شوید،گشنیزسیر سبز)من امروز از سبزی منجمد استفاده کردم بدونه اغراق بگم واقعا عالیه مانندسبزی تازه خرد شده بدونه یخ زدایی در طبخ غذا استفاده نمایید .
کره دو قاشق
نمک به مقدار لازم زردچوبه نوک قاشق چایخوری
سیر دو حبه
آب برنج رو بزارید بجوشه.
کره رو تو ماهی تابه میریزیم ، کره که اب شد،سبزی رو بدون اینکه یخ زدایی بشه، داخل کره میریزیم وبا هم تفت میدیم توووووجه کنید سبزی سرخ نشه وتغییر رنگ نده فقط کره وسبزی با هم مخلوط بشن کافیه گاز رو خاموش کنید و کنار میزاریم .
آب که جوش اومد برنج رو میریزیم نمک میزنیم سعی کنید کف روشو بگیرید. نوک قاشق چایخوری زردچوبه میزنیم(برای خوش رنگ شدن سبزی پلو اختیاریه دوست ندارید نریزید)
برنج رو کمی زنده تر نسبت به چلو آبکش کنید
برنج رو که آبکش کردید تو همون آبکش سبزی وبرنج رو به آرامی قاطی کنید تا برنج خرد نشه ته دیگ مورد نظر بزارید مخلوط برنج وسبزی بریزید. با کفگیر کناره های برنج رو به بالا بیارید دوحبه سیر هم تو برنج فرو کنید( موقع سرو دربیارید) دم کنی بزارید وبزارید رو گاز با شعله کم تا بخار کنه وقتی بخار کرد کمی زعفران دم کرده روش بریزید وبزارید دم بکشه 😊
عزیزان اگه از بوی کره خوشتون نمیاد از روغن استفاده کنید امتحان کنید عالی میشه
میتونید سبزی وبرنج رو قاطی نکنید یک لایه برنج سفید یک لایه سبزی بریزید این کار رو ادامه بدید تا تموم بشه
زردچوبه اختیاریه من خودم بعضی وقتا نمیریزم نگران نباشید تاثیری در طعمش نداره
سیر هم اختیاریه دوست ندارید نریزید
عزیزان چون سبزی را با کره تفت دادم به برنج روغن نزدم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا بکنه؟ وقتی که باز هم کج خلقی و بد رفتاری و طعنه زدن های سعید رو دید داشت از خشم منفجر می شد. ن
#وفا
ببخشید، می شه بپرسم چند سالتونه؟
کم کم داشت از حرف های پیمان و سؤال های نامربوطش یه چیزهایی دستگیرش می شد. با نگاه دقیقی به صورت
پیمان خواست جوابش رو بده که با شنیدن صدای سعید که از توی باغ داشت به طرفشون می اومد حرفش رو خورد
و به طرف سعید برگشت. سعید که بیشتر از نیم ساعت بود که همه ی باغ رو برای پیدا کردن او گشته بود وقتی او
رو کنار پیمان و گرم گفت و گو دید همه ی وجودش از شدت خشم و حسادت به لرزه دراومد. وقتی که کنار پیمان
رسید در حالی که سعی می کرد خشمش رو کنترل بکنه از او پرسید:
- شما این جایین؟ من خیلی وقته دارم دنبالتون می گردم.
او برای این که بیشتر اذیتش بکنه و تالفی همه ی بدی هاش رو یک جا رو سرش دربیاره در حالی که با ناز و به
زیبایی به پیمان لبخند می زد گفت:
- ولی من تقریباً ده دقیقه ای هست که این جا هستم و دارم با آقا پیمان صحبت می کنم این طور نیست آقا پیمان؟
پیمان تا لبخند او رو دید هول شد و خودش رو یک قدم به وفا نزدیک تر کرد و رو به سعید با لبخند گفت:
- بله، وفا خانم درست می گه، ما الان یک ربعی هست که داریم با هم صحبت می کنیم.
سعید که دیگه نمی تونست خشمش رو کنترل بکنه و اگه کارد بهش می زدی خونش درنمی اومد با حالت عصبی و
خشمگینی به او زل زد و گفت:
- خوبه، خیلی خوبه، )بعد رو به پیمان که محو تماشای او شده بود کرد( اگه صحبت کردنتون تموم شده بهتره یه
سری به خونه بزنی، بابا خیلی وقته منتظرته، اگه یه کم دیگه معطلش بذاری سرتو گوش تا گوش می بره، آقا پیمان!
و جمله ی آخر و اسم پیمان رو به عمد مثل او با ناز و کشدار گفت. پیمان که بسیار خشم پدرش رو دیده بود و
همیشه کاری می کرد که موجب نارضایتی و خشم پدرش نشه از او عذرخواهی کرد و با عجله از پله ها بالا رفت. با
رفتن پیمان سعید پوزخندی به وفا زد و با لحن پر از کینه ای گفت:
- حالا چی حرف می زدین تو این یک ربع ده دقیقه؟
صورتش رو از سعید برگردوند و بدون این که جوابی بهش بده خواست از پله ها بالا بره که سعید با خشم گفت:
- وفا!
همین که صدای خشمگین سعید رو شنید سرجاش موند و با ترس به طرف سعید برگشت. سعید که حالا صورتش
کاملاً کبود شده بود انگشت اشاره اش رو به نشانه ی تهدید به طرف او گرفت و گفت:
- اگه فقط یک بار دیگه تو رو کنار پیمان و مشغول حرف زدن باهاش ببینم به خدای احد و واحد قسم چنان بلایی
سر هردوتاتون میارم که...
وقتی که سکوت سعید رو دید اشک توی چشم هاش حلقه زد و با قلبی شکسته و غمگین با عجله از پله ها باالا رفت.
سعید اون قدر عصبانی بود که نمی دونست باید چی کار بکنه و حرصش رو سر چه کسی خالی بکنه. با بغض و
ناراحتی به رفتن او نگاه می کرد. باز هم زیاده روی کرده بود و او رو رنجونده بود. از خشم و غضب نفسش بالا نمی
اومد. خیلی گرمش شده بود و تمام بدنش عرق کرده بود. با درماندگی و استیصال موهای حالت دار و سیاهش رو که
تقریباً خیس شده بود رو عقب زد. دستی به ریش سیاه و مرتبش کشید و نفس خیلی عمیقی کشید. به دور و برش
نگاهی کرد. همه مشغول و سرگرم انجام کاری بودن و هیچ کس متوجه اون نبود. به سختی آب دهانش رو قورت
داد. سوزش شدیدی توی گلوش احساس می کرد. خواست به جای دنج و خلوتی بره و کمی توی تنهایی آرامش از
ادامه دارد....
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
✅سلام یاسی جونم ندیده دوست دارم خیلی..کانالت عاااااالیه خیلی ایده گرفتم..😘
و خواستم از اون خانمی که ذکر (یا ظاهر)رو گفته بودن تشکر کنم...یه هفته بود تل سرمو که خیلی دوسش داشتم گم کرده بودم همه جارو زیر رو کردم.اتاق دخترمو.حتی خونه ی مامانم...پیدا نکردم.ولی امروز اینو امتحان کردم جالبه که پیدا شد😍
✅سلام یاس جونم ببخش اومدم پیویتون من نزدیکه یه ماه ذکرهای هواپونو رو میگم ولی حقیقت معجزه خاصی ندیدم😢ولی امروز از خدا خواستم که بزاره بعد سه ماه صدای عشقمو بشنوم به این نیت ذکرهای هواپونو رو گفتم به خدا باورم نمیشه مث یه معجزه تونستم صداشو بشنوم 😍،از خوشحالی وذوق بغض کرده بودم خواستم از طریق شما از دوست عزیزمون که این ذکرهارو پیشنهاد دادن تشکر کنم 🌹♥️(🍀ذکر الحمدالله و استغفرالله به تعدادی که خودتون نذر میکنین و میتونین ادا کنین)انشالله هرچی که از خدا میخوان صدبرابرشو بهشون بده 🙏
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاسی جووونم شبتون بخیر ؛ امیدوارم همیشه پایدار و سلامت باشی خودت و خانواده ی محترمت
نمیدونم پیامم و میزارید تو گروه یا نه ...
خیلی خیلی خیلی ممنونم از خواهر گلی که صلوات خانم ام البنین(🍀هدیه کردن هر تعداد صلوات که خودتون نذر میکنین به حضرت)یاد داد و همیشههه براش دعااا میکنم
از وقتی این صلوات و یاد گرفتم به اردت قلبیم به خانم پیدا کردم ...
و همچنین از دوست عزیزی که غسل اویس قرنی(🍀غسل ساده بدون ذکر و دعایی) یادم داد
دوستان منم یه چیزی دوست دارم بگم تو همه ی شرایط به شهدا متوسل بشید بی نظیرن ...🙏🙏🙏امیدوارم همه تک تک ارزوهاشون با صلاح و تقدیر خدا یکی باشه
✅سلام یاسی جون
واقعا ممنون از کانال خوبتون
ازاون خانمی ک گفتن برا رزق وروزی سوره واقعه رو چهل روز بخونیم تشکر میکنم .من خوندم و واقعا جواب گرفتم
✅سلام یاسی جون خدا خیرت بده انشاالله برای این کانال من خیلی چیزها یاد گرفتم هر چی از خدا میخوای بهت بده 🙏اول اینکه تشکر کنم از اون خانمی که گفته بودن رو یه تیکه نون یا رزاق بنویسیم ۲ماه رمضان نوشتم واقعا موثر بود گذاشتم تو فریزر من فریزرم همیشه خالی بود از اون موقع خدا رو شکر جا هم کم میارم همش پره خدا خیرش بده دوم اینکه از اون خانمی که گفته بود رو چهار تا میخ سوره الم نشرح بخونید(🍀فقط چهارده بار برای همه میخ هااا) من صاحبخونم امسال میخواست خونشون بکوبه ما رو هم جواب کرد گفت یه ماه دیگه خالی کنید من این کارو کردم و دیروز اومد گفت خالی نکنید فعلا جور نشده که بکوبم 😍🙏🙏
🍃🍃🍃🌼🍃
ادمین
@Yass_malake
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
چقدر این متن زیباست
کوله بار گناهانم بر دوشم سنگینی میکرد...
ندا آمد بر در خانه ام بیا، آنقدر بر در بکوب تا در به رویت وا کنم...
وقتی بر در خانه اش رسیدم
هر چه گشتم در بسته ای ندیدم!!
هر چه بود باز بود...
گفتم: خدایا بر کدامین در بکوبم؟؟؟؟
ندا آمد: این را گفتم که بیایی...
وگرنه من هیچوقت درهای رحمتم را به روی تو نبسته بودم!
کوله بارم بر زمین افتاد و پیشانیم بر خاک...
"مهربان خدایم دوستت دارم"ُ🌿🌹
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
هدایت شده از تبلیغ های خصوصی رنج کشیده ها ❤️
🚫ورود افراد زیر هجده سال ممنوع🚫
✅برترین و با اعتبارترین کانال ایتا در حوزهی
مشکلات خصوصی آقایان، دیابت
🚧مشکلات زناشویی آقایان زمینه ساز 80% طلاق ها در ایران🚧
⛔هشدار جدی برای تمام آقایان ایران⛔
آقایون برای بهبودی بیماریهای زناشویی حتما لینک پایین را مشاهده نمایید 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2689466643Ccc68904fa6
برای شروع روند بهبودی سریعا فرم زیر را پر کنید تا مشاورین کلینیک باهاتون تماس بگیرند👇👇
https://formafzar.com/form/98845
https://formafzar.com/form/98845
هدایت شده از تبلیغ های خصوصی رنج کشیده ها ❤️
✅ استخدام بانوان و آقایان جویای کار درخانه
🔯 بدون نیاز به سرمایه گذاری
🔯 بدون محدودیت زمانی ومکانی
🔯 بدون نیاز به مدرک تحصیلی
🔯 همراه با آموزش رایگان
🔯شرایط سنی ۲۰ الی ۴۵ سال
https://formafzar.com/form/y5p3s
✅ مابه دنبال افرادی پرتلاش وکوشا میگردیم
که بخواهند در خانه فقط با یک گوشی کارآفرینی کنند.
⬅️ وبه درآمدکم راضی نشوند😍
💎اگر همچنین فردی هستی فرم زیر رو پر کن
👇🏻👇🏻👇🏻
https://formafzar.com/form/y5p3s
https://formafzar.com/form/y5p3s
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 زندگی من.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
زندگی من
سلام خانم های گل کانال ملکه و یاس بانوی عزیزمون
چنبار داستان زندگیمو نوشتم و وسطاش ولش کردم آخه سخته واسم داستان نوشتن امیدوارم اینبار تمام شه😅
من تو یه خانواده تقریبا کم جمعیت بزرگ شدم سه تا دختر و یه داداش منم ته تغاریم .تقریبا لوس بودم ولی همیشه دختر تقریبا آرومی هستم صدامم کلا زیاد بالا نمیاد😅همیشه دنبال درس بودم و عاشق درس خوندن بودم و هستم و از کارای خونه فراری 😐
از 14سالگی خاستگار داشتم ولی حتی اجازه نمیدادم بیان خونه .یه پسر عمه ی بابا هم داشتم کانادا زندگی میکردن و مثلا میگفتن ما واسه همیم ولی من حتی ندیده بودمش بزرگ ک شده بود اصلا بهش فکرم نمیکردم ولی خب یه موقع هایی شیطنت های جوونیم که میگرفت تو ذهنم تصور میکردم چقد منو دوس داره و عاشقمه و خلاصه کلی خیال پردازیای بچگونه(خیلی خیلی کم پیش میومدا) .خب پسرعمه بابام از بابام منو خاستگاری کرد ولی من گفتم نه .چنبار دیگم از طریق کسای دیگه اقدام کرد بازم من گفتم نه .یه چیز بگم من خیلی سربه زیر بودم سرمو بالا نمیوردم تو خیابون و کوچه مثل اینکه اون منو دیده بود یه بار که اومده بود ایران ولی من نه
اینستا و این چیزا هم نبود من ندیده بودمش .
این وسط من خاستگارای دیگم داشتم .که یکیشونو گفتم بزار بیان ببینم چطوره و اومدن و پسندیدم خب بگذریم از بحث خاستگار😜
بعد یکسال نامزدی خوب 😍من عقد کردم.یهو اصلا یهو هنوزم درک نمیکنم چی شد تو یه عروسی دخترعمه بابا(خواهرهمون پسرعمه)رو دیدم از دور. دلم یجوری شد یهو ته دلم خالی شد که فک کنم اشتباه کردم و باید با پسرعمه بابام ازدواج میکردم 😔وای ک از اون روز مشکلات و حال بدیا و بدخلقیای من شروع شد .من نامزدمو عاشقانه دوس داشتم ولی خب نمیدونم چم شده بود یک سال گذشت هر روز یه دعوا داشتم با نامزدم درصورتی که اون عاشقانه دوسم داشت
پسرعمه بابامم کم نذاشت واسمون بعد یه مدت اومد و ازدواج کرد و وضعشم توپ شده بود تو خانواده چنان مانور میداد که احساس میکردم میخواد حرص منو دربیاره .کانادا هم نمیرفت دیگه زیاد
یادمه اولین بار که دیدمش با نامزدش بود خیلی خوشتیپ بود و همین بیشتر رو اعصابم بود .(البته *من* همه چیشو انگار خوب میدیدم😒) هرازگاهی میشنیدم که پسرخوبی نیست و دختربازه ولی من چشم و دلم کور شده بود بهش فکر میکردم .یکسال از عقدم گذشت و من باید عروسی میکردم اینقد ناراحت بودم که چرا من کسه دیگه ای تو ذهنمه و دارم ازدواج میکنم .تمام این مدتها کلا از بچگی با خدا خیلی حرف میزنم ازش میخواستم کمکم کنه.با کلی انرژی مثبت و اینا گفتم عروسی میکنم و فراموشش میکنم اونو خب گذشت و عروسی کردیم ولی بعد مدتی باز😞باید بگم من اجازه نمیدادم هیچکس از این موضوع چیزی بفهمه چون من خودم اونو رد کرده بودم وگرنه که همیشه اسممون رو هم بوده و خانواده هام تقریبا موافق بودن
من زود میگذرم ولی واقعا افسرده شده بودم همیشه تو خلوتام گریه میکردم و هنوزم نمیدونم چی شد که اینجور شد زورم بیشتر از این میگیره که من شوهرمو خودم انتخاب کردم و واقعنم اینجور همسری رو بیشتر میپسندیدم هم قیافه هم رفتار .وقتی ب دلم مراجعه میکردم میدیدم من و شوهرم عاشقانه همو دوس داریم ولی افکار اون یه مزاحمه تو خوشی هامون 😕
تا اینکه ب خودم اومدم دیدم الان چن ساله گذشته و من چقد دارم خودمو و زندگیمو داغون میکنم .قبلن انرژی مثبت ب خودم میدادم ولی مدتی و کوتاه.اینبار نشستم با خدا کلی حرف زدم شب تا صب گریه کردم خالصانه ازش خواستم نجاتم بده خسته شده بودم از خودم متنفرم بودم .راسش فک میکردم شاید جادومم کردن گفتم اگه همچین چیزی هم هست خودت بشکنش و دعای من دیگه شب و روز شده بود که خدایا بین من و شوهری محبت ایجاد کن و اونو از زندگیم حذف کن .خداشاهده بعد چندماه به خودم اومدم دیدم دعام براورده شده و من توجه نکردم .الان دوسال گذشته
پسرعمه که ازش خبر ندارم کجاست چون اصلا سراغشو نمیگیرم ولی چون اقوامیم و بعضی جاها حرفش میشه مثل اینکه خیلی سربه راه نیست .همسری😍 هم اینقدر دوسش دارم حتی شب ها وقتی خوابه چن دقه میشینم و نگاش میکنم و قربون صدقش میرم و دعا واسش میکنم و به خدا میگم من ازش راضیم خواهش میکنم تو هم ازش راضی باش🙏(خانمایی که همسریشونو از دست دادن ببخشید میدونم ناراحت کنندست از عاشقانه ها گفتن)
خانما همسرمن همون مرد همیشگیه ولی من با دعاهام از خدا خواستم خوبیاشو خودشو کاراشو محبتاشو به چشمم بیاره 😍خانما خیلی لذت بخشه حرف زدن باخدا واسه همتون این تجربه ناب و بکرو آرزو میکنم مخصوصا تو خلوت شب .سوره مزمل رو من خیلی دوس دارم توصیه میکنم معنیشو بخونید
یه چیز دیگه یادم اومد بگم اینکه نمیدونم کجا شنیدم که میگن حتی تو گناهم که هستی بگو خدا و صداش بزن نگو کارم نداره و ازم بدش میاد.
در آخرم مرسی از یاس بانو که خیلی نکات خونه داری یاد گرفتم ازشون🌺شبتون بخیر خانم گل
🍃🍃🍃🌼🍃
*
ملکـــــــღــــه
#جدایی_مهناز_از_محمد زوزه باد و غرش رعد در نظرم رعب انگيز و زشت بود، چون آغوش پرمهری که پناهگاهم با
#جدایی_مهناز_از_محمد
يادگارهای محمد وعطر تنش توی آن موج می زد. پنج ماه بود که اتاقم طبقه پايين و کنار اتاق مادرم بودو من هيچ چيز
غیر از لباس هايم، حتی تختم را از آن جا نياورده بودم و انگار طی يک قرار ناگفته، هيچ کس هم در مورد آن اتاق هيچ چيز
نمی گفت و سراغش نمی رفت. محمدحتی دنبال کتاب هايش که آن قدر برايش اهميت داشت، هم نفرستاده بود. مثل اين بود
که توی آن اتاق، زمان با همان حال و هوای گذشته، متوقف شده بود، با وسايل محمد، خاطره هايش، کتاب هايش و لباس
هايش. و من از بی چارگی و رنج از آن اتاق فراری بودم تانبينم و به ياد نياورم. روزها باز می گذشت. سريع هم می
.گذشت
هر چه به بهمن ماه نزديک می شديم، فشار مادر و مريم هم بيش تر می شد. آن ها می خواستند مجبورم کنند به دانشگاه
بروم.بالاخره در برابر خواهش های ملتمسانه مادر تسليم شدم، راست می گفت: نمی شد که خودم را زنده به گور کنم!
شش ماه گذشته بود و من که بعد از محمد، انگار چيزی توی وجودم مرده بود، بدون روح و مثل مرده متحرک، بی هدف
روزها را به شب می کردم و هر روز صبح چشم هايم را که باز می کردم از فکر شروع يک روز بی معنا و تکراری
ديگر دلم ميخواست فرياد بزنم. برای فرار از آن تکرار پوچ و بی معنی و از فضای خانه که با رفتار امير و افسردگی
مادر و پدرم برايم مثل يک قبر شده بود، راهی دانشگاه شدم. درحالی که تمام مراحل ثبت نام را مريم مثل کسی که بچه ای
.دبستانی را راهنمايی کند،همراهم بود و انجام می داد
هنوز آن صبح سرد و برفی را که برای اولين بار به دانشگاه رفتم، به ياددارم. بدون هيچ شوقی، بی تفاوت و سرد به زور
و جبر و اکراه نه با ميل و اشتياق واميد، می رفتم که فقط رفته باشم. وارد ساختمان بزرگی شدم که سرما همه را وادار
کرده بود که قبل از شروع کلاس ها در آن اجتماع کنند. از آن همه شلوغی و هياهو جا خوردم. همه جا پر بود از صورت
.های جوان، شاد، بی تفاوت، خندان، عبوس وگهگاه غمگين و عصبی
مدتی طول می کشيد تا آدمی مثل من که انگار از دره سکوت و نيستی برگشته بود به آن هياهو عادت کند. گوشه ای
ايستاده بودم و حيران نگاه می کردم. احساس پيرزنی را داشتم که رفته مهد کودک. قلب خشکيده و خالی از اميد من چه
ربطی به اين سيل نيرو و انرژی و اميد و جوانی داشت؟
مثل اين بود که مؽزم هم همراه قلبم يخ زده بود، نمی دانستم چه بايدبگويم و چه کار بايد بکنم و فکر می کردم غير ممکن
.است با اين محيط و آدم ها خو بگيرم و قاطی بشوم. ولی اشتباه می کردم
انسان به همه چيز خو می گيرد، به همه چيز، حتی مصيبت و درد. من هم ازاين قاعده مستثنا نبودم. رفته رفته و به مرور
.عادت کردم
رفتن به دانشگاه برايم شروع زندگی دوباره بود که يواش يواش مرا از حال و هوای بی تفاوتی دور کرد و به زندگی
برگرداند. سايه شوم رفتن محمد که مثل کابوس لحظه هايم را پر کرده بود و پشتم را خم، رفته رفته توی روحم به دردی
آرام مبدل شد.اوايل فقط می رفتم که از خانه دور باشم. هيچ انگيزه ای توی وجودم برای تلاش نبود.چشم هايم می ديد ولی
.بی احساس. مجسمه ای بی روح بودم و کشيدن جسمم برايم سخت بود
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
آدما رو بخاطر نقاط ضعفشون کنار نذارید. نقاط ضعفشون رو جبران کنید ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
⭐پروردگارا همان طور که شب
⭐را مایه آرامش قرار دادی
⭐قرار دلهاے بیقرار ما باش
⭐فراوانے را در زندگے ما جارے کن
⭐وجودمان را لبریز آرامش کن
⭐و شناختمان را فزونے بخش
⭐شبتون بخیر ، حال دلتون خوب🌙
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88