ملکـــــــღــــه
#آرامش صیغه تموم شد.. دقیقا صیغه پنج ماه ما تموم شد. تموم شدن صیغه چیز عجیبی نبود اما رفتار های د
#آرامش
_متوجه نمیشم. نگاه نافدش رو به چشمام دوخت و من نفسام کش می اومد. پا روی پا انداخت و گفت:
_خوب فکر کن.رضا به من گفته بود یه نفر هست که امینشه.از همه ماجرا هم خبر داره و کمکش میکنه. من هیچ وقت جویای این نبودم که اون طرف کی هست و کی نیست؛چون رضا اونقدر آدم باهوشی بود که به هر کسی اعتماد نکنه...لازم نیست که حتما صمیمی کسی که هميشه می گفت بهش اعتماد داره. حالا تو خوب فکر کن و بگو می دونی اون آدم کیه؟
فشاری به مغز شلوغم وارد کردم و سعی کردم یاد بیارم که چه کسی امین پدرمه... پدر من اصولا آدم ساکتی بود و با کسی خیلی صمیمی مغزم شروع به جستجو کرد و تمومی افراد نزدیکی که می شناختم رو مورد بررسی قرار داد و حین اینکه فکر می کردم چه کسی نزدیک ترین فرد به پدرمه که مغزم از پستوهای ذهنیم چیزی رو بیرون آورد. عمو حبیب!!!! چهره ام وقتی به حالت تردید در اومد با اخم کمرنگی گفت:
_یادت اومد؟
اینکه چقدر حدسم درست بود یا نه رو نمی دونستم اما.,لبام رو تر کردم و گفتم:
_نمی دونم چقدر حدسم درسته يا نه بابا خیلی با کسی صمیمی نمیشد و از روابطش توی خونه حرفی نمی زد اما یادمه چند باری گفته بود که من از چشمام بیشتر به حبیب اعتماد دارم. بلافاصله گفت:
_حبیب کیه؟
نفسی کشیدم و همون طور که زیر نگاه خیره اش بودم گفتم:
_دقیق نمی شناسمش..خیلی رفت و آمد نداشتیم فقط یکی دوباری اومد خونمون و یک ساعت با پدرم حرف زد و بعد هم هر چقدر مامانم اصرار کرد نموند..يادمه یه بار به بابام گفتم خیلی چهره ترسناکی داره که بابامم گفت نگاه به قیافه ترسناکش نکن. اگه تو دنیا من به دو نفر اعتماد داشته باشم دومیش حبیبه. و حالا تردیدی نداشتم نفر اول همین هیولا بود. با دقت من رو زیر نظر گرفته و همون طور که به صندلی سلطنیتیش تکیه زده بود گفت:
_پس گفتی که رضا گفته بود که خیلی بهش اطمینان داره.
فکری کرده و گفتم:
_آره. سری تکون داد. با سر انگشتش خطی روی میز کشید و در آخر گفت:
_خودتو برای رفتن آماده کن بچه.
سردرگم نگاهش کردم که گفت:
_ میریم شیراز,
با چشم های گرد شده نگاهش کردم که با غرش گفت:
_تو کلید این ماجرایی..باید بریم شیراز تا مدارک رو بگیریم و.. نگاهش چرخی تو صورتم خورد و گفت:
_بار آخرته چشماتو اینجوری میکنی.
**
شیراز بوی عشق میداد. بوی کودکی...بوی نرگس و صدای حافظ!!! عطر عشق دمیده شده و مرکز عالم احساسات بود. این شهر زمانی برای من مملو از حس خوب و آرامش بود اما الان فقط بوی خون می داد. خون عزیزترین عزیزانم... قطره های اشک گلوله از روی صورتم غلطیده و بین پاهام چکیده می شد. دستی به حروف اسم پدرم کشیدم و در آخر با هق هق گفتم:
_بابایی!! و منفجر شدم.. سرم رو روی سنگ قبر پدرم قرار داده و دستام رو روی مزار مادرم کشیدم از عمق وجودم زار زدم. زار زدم برای پدری که ظالمانه کشته شده و مادری که کسی صدای ناله اش رو نشنید. من دختر بابایی بودم..هميشه بیشترین کشش رو به پدرم داشتم, مادرم قلبم بود و پدرم همه چیزم. من در یک شب کشته شده,له شده نابود شده و بی پناه شده بودم., من مرده بودم...من رو کشته بودن. بازیگوشی,با شدت پرپر شده و زیر کفش هاش له شده بودم., هر قسمت از وجودم به گوشه ای پرت شده و من فقط ساقه ای باقی مونده و در دست مرگ بودم. طوفانی وزیده و من پرپر شده بودم... سر بلند کرده و نگاهی به سنگ مزار سفید مادرم که با حکاکی طلایی رنگی نامش رو حک کرده بودن چشم دوخته و قطره قطره های اشکم ناله کنان از چشمم پایین چکید و من با زاری گفتم:
_مامانی من آرامشم..آرامش قلب تو..کجا بدون من رفتید؟؟ اشک روی لبم غلطید و چند لحظه بعد شوری اشک تنها طعمی بود که در دهانم حس می شد. آرامش زندگی من درگیر طوفانی سهمگین شده و من زخمی شده بودم. چشمام تار بود و سعی کردم با پر شالم اشکم رو پاک کنم که صدای دوستانه پارسا به گوش رسید:
_پاشو آرامش..رییس گفته دیگه کافیه.
لبای لرزونم رو گزیدم و گفتم:
_الان میام. با دلسوزی نگاهم کرد و ازم فاصله گرفت. خم شدم و با دلی که تکه تکه شده بود بوسه ای به مزار هر دو نفرشون زدم و گفتم:
_بهم یاد دادید تو هر شرایطی زندگی کنم و زندگی ببخشم..من دارم از دوریتون می میرم اما قسم می خورم شرمندتون نکنم و انتقامتون رو بگیرم..میام بهتون سر می زنم خیلی زود دوباره میام. مزارشون رو با بطری آبی که پارسا برام گرفته بود شسته و بالاخره از روی زمین خاکی بلند شدم. تاریکی هوا خوفناک بود اما حضور پارسا در کنارم و حضور خود کلمه امنیت در داخل ماشین آرومم می کرد. وقتی وارد شیراز شدیم ازش خواهش کردم اجازه بده به مزار پدر و مادرم برم اما قبول نکرد تا آخر شب. وقتی سیاهی همه جا رو احاطه کرد.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
حس خوب
تا وعده دیدار تو در باورم افتاد...
دکلمه شعری بسیار زیبا از #محمد_سلمانی
تقدیم به شما همراهان همیشگی
🎙گوینده : سامان کجوری 🌺
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
تقدیر الهی قابل پیش بینی نیست
سلام محبوب جانم❤️🌺طاعاتت قبول گل جانم،تواین روزاوشبامنم وسط دعاهای خیرت بیادبیار🙏
واقعابایدبگم کانالت نه حرف داره نه حریف😁👍
در رابطه بااون خانم که دوست کم بیناداشتن وپرسیدن کسی دوروبرمون هست که بااین شرایط ازدواج کرده
بهشون بگوبله عزیزم چرانتونن ازدواج کنن
من یه دوست دارم برادرش نابیناس بایه خانم خیلی کم بیناازدواج کرد،میگفت ۴سال اول بچه نیاوردن ودائم دوتایی سفرمیرفتن بدون اینکه به ماخبربدن،خداروشکرالان دوتابچه سالم دارن وزندگی خوب
یه آشنایی هم توهمسایه هامون بودهمینطور
یکی از اقوام هم آقاهیچ مشکلی توبینایی نداشتن ولی باخانمی که خیلی کم بینابودن ازدواج کردن وانقداین خانم تمیزبودکه حدنداشت وهمه حیرون بودن
دوست خودم خواهرش ناشنواس و هیچ امیدی نداشتن ازدواج کنه ولی بایه آقای ناشنواازدواج کردن
انقدازاین موردادیدم که شکرخداازدواج کردن وبچه های سالم وزندگی خوب دارن
بسپرن به خدا،ان شاالله یه بخت عالی نصیبشون بشه
دوستان کانالم حتمااندازه خودشون براش دعامیکنن که خوشبخت بشه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام به یاس عزیز و همه خانومای اتیش پاره ی کانال😋🤪 دوم راهنمایی بودم که پریود شدم اون موقعه هام تو مدرسه تو درس احکام یه چیزایی توضیح داده بودن منظور اینکه میدونستم چی به چیه بعد که دیدم لباس زیرم خونی شده خیلی ریلکس مدرسه رفتنی رفتم دوبسته نواربهداشتی خریدم گذاشتم تو کیفم بعد اوردم تو زیرزمین خونمون قایمش کردم😕😕حالا مشکل اینجا بود که اشغالاشو چیکار باید کنم باز خوبه زیاد خونریزی نداشتم دفعه اولش وگرنه مجبور میشدم دم به دیقه عوض کنم خلاصه روزی دو سه بار منتظر میشدم که همه بخوابن بعد اشغالشو میپیچیدم به کاغذ پرت میکردم پشت بوم این و اون😂روز چهارم که صب رفتم عوض کنم اوردم گذاشتم پشت جارو تو حیاط که مدرسه رفتنی برش دارم که یادم رفت اونجوری رفتم مدرسه😢وقتی اومدم دیدم بله فهمیدن دوتام ابجی از خودم بزرگتر دارم انقدر منو ترسوندن که اره مامان میبرتت دکتر باید اونجات حلقه بزنن انقدر درد داره خلاصه انقدر گفتن رفتم به مامانم گفتم😂که گفت نخیرم همچین چیزی نیست تازه بغلم و بوسمم کرد فقط خداروشکر زود لو رفتم وگرنه پشت بوم مردم پرمیشد از نواربهداشتیای من😂🙈
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#والدین_هوشیار_باشن
سلام میخواستم یه چیزی بگم که خیلی از دیشب تا الان درگیر کرده منو خیلی اعصابم خورده تو رو خدا مواظب بچه هاتون باشید یه ثاینه حتی یه ثانیه با کسی تنهاشون نزارید دخترم سه ساله پسر خواهر شوهرم چهار سالشه دیروز باهم بازی می کردند بعد یهو رفتن سمت اتاق منم اروم پشت سرشون رفتم که دیدم پسرخواهرشوهرم ش ل وارش کشید پایین به دخترم گفت بیا بازی همش چند ثانیه هم نشد،دست و پام به لرز افتاد دنیا رو سرم خراب شد شوهرم صدا زدم اونم دعواشون کرد و از هم جدا،بعد به خواهرشوهرم گفتم قضیه رو اونم گفت بچه همسایشون که همسن هستند باهم بازی میکردن بهش یاد داده، من دیگه نزاشتم باهم بازی کنن دیگه هم حتی یه لحظه جایی تنهاش نمیزارم فقط موندم این خاطره چه جوری از ذهنش پاک کنم روح معصوم یه بچه به این کوچیکی چرا باید با این چیزها خدشه دار بشه خیلی داغونم از دیشب دارم همش باهاش بازی میکنم تا اون خاطره از یادش بره میگه مامان بهم گفته بیا آمپول بازی کنیم ،بچه تو این سن درک درستی نداره ولی اگه براش سوال پیش بیاد دنبالش میره تا یه چیزی بفهمه 😔
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️ #وفا وای! خدا به دادت برسه وفا، ببین کی داره، چه طوری و با چه حالی میاد این جا، باور کن توپش خ
🌺
#وفا
یه کم به خودت مسلط باش نامزد محترمت چنان با نفرت و خشم داره به من نگاه می کنه که اگه بهش کاری
نداشته باشن همین الان میاد و با ناخن هاش پاره پاره ام می کنه.
آخرین جمله اش رو هم گفت و از سعید دور شد. ترانه با دیدن او که به میان جمعیت می اومد از کنار هوتن بلند شد
و به استقبالش رفت. دستش رو گرفت و با هم کمی دورتر از جمعیت و کنار هم روی صندلی پشت میز خالی
نشستند. ترانه می خواست از او در مورد رفتار سعید سؤال کنه که او به سختی بغض گیر کرده توی گلوش رو قورت
داد و گفت:
-ولش کن ترانه، نمی خوام دیگه بهش فکر کنم.
کل باغ پر از مهمان شده بود. صدای موزیک شاد و تند و بلند محلی گوش فلک رو کر می کرد. همه در حال شادی و
سرور بودند و مشغول صرف میوه و شیرینی رئوف خان و بهرام خان پدر سوران و رفیع پدر روژان در صدر مجلس
روی میز چوبی بزرگی که با فرش دست بافتی مفروش شده بود نشسته و به مخده های مخمل زرشکی تکیه داده
بودند و مشغول حرف زدن و خندیدن و خوردن میوه و شیرینی بودند .عروس و داماد داخل خونه و در اتاقی که از
قبل برای عقد تزیین شده بود . مشغول عکس انداختن و فیلمبرداری بودند. برخلاف انتظار وفا روژان خیلی دورتر از
سعید بدون این که توجهی بهش داشته باشه کنار مادر و خواهر کوچکترش نشسته بود. اون لباس محلی تور قرمز
رنگی پوشیده بود که کمی هیکل ریز و لاغرش رو درشت تر کرده بود .سعید و هوتن به تنهایی با فاصله ی کمی از
میز رئوف خان روی صندلی نشسته بودند و با هم حرف می زدند. پیمان در حال چرخاندن مجلس و گرم کردن
مراسم بود . با لباس محلی قهوه ای سیری که پوشیده بود قدش بلندتر و زیباتر شده بود . شال دو رنگ ی سفید و
سیاهی دور کمرش بسته بود و هر از گاهی وسط جمعیت و محل رقص می رقصید و از ته دل خوشحال بود و می
خندید، ولی با این همه لحظه ای از وفا که مثل نگینی در میان جمعیت می درخشید چشم بر نمی داشت. باغ بزرگ و
پر از گل و درخت غرق نور و شادی بود اما قلب بی تاب و غمگین وفا ناراحت و دلگیر از دست سعید و بداخلاقیاش!
از طرفی سعید هم دل شکسته و مغموم از حرف هایی که او بهش زده بود و ازش خواسته بود که راحتش بذاره، و
دست از سرش برداره.
شام مفصل و آبرو مندی تدارک دیده شده بود. او و ترانه کنار هم شامشون رو خوردن، ولی او بیشتر با غذاش بازی
کرد و چند قاشق بیشتر نخورد.
سعید که با حرف های او غرورش شکسته بود و به شدت روحش آزرده شده بود با این که دلش برای دیدن او و در
کنارش بودن پر می کشید ولی جلوی خودش رو گرفته بود و سعی می کرد کاری به کارش نداشته باشه، حتی چند
بار از دور دیده بود.که پیمان هر از گاهی برای خود شیرینی و دلبری از او به کنارش می ره و با حرف های بامزه اش
اونا رو می خندونه و دوباره بر می گرده، ولی به سختی جلوی هر گونه عکس العملش رو گرفته بود و سعی می کرد
بی تفاوت باشه. بعد از شام دوباره صدای بلند و گوش خراش موزیک تند و مهیج به هوا رفت و جوان ترها مشغول
رقص و پایکوبی شدند. او که از صدای بلند سرسام گرفته بود از ترانه که به سختی صداشو می شنید خواست که هر
چه زودتر از اون محیط شلوغ و پر سروصدا خارج بشن. ترانه هم از خدا خواسته همراه او از روی صندلی بلند شدند
و مسیر باغ رو در پیش گرفتند. کمی به انتهای باغ و حصاری که کشیده شده بود مونده بودند که روی سنگ های
بزرگی که روی زمین و کنار درخت ها بود نشستند با این که سروصدا کامل قطع نشده بود.ولی همین صدای کم
براشون کافی بود که اعصابشون اروم بشه .او با دست هاش شقیقه هاش رو فشار داد و گفت:
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 زندگی نرگس.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاس جان عزیزم❤ دیدم دوستان از زندگیه خودشون نوشتن گفتم منم بنویسم البته از زندگی و سرگذشت خواهر عزیزم❤
خواهر من متولد سال ۶۷ یه دختر ساده و نجیب خانواده ما ۷ نفره هستش ۳ تا خواهریم ۲ تا برادر و پدر و مادرم ،خواهرم فرزند دوم خانوادس از دوران نوجوانی سخت دلباخته و عاشق پسرعموی بزرگترم شده بود البته اونموقع انقدر حجب و حیا بود ک هرگز هیچکس متوجه این مسئله نشد فقط من خواهر دیگم متوجه شدیم چون خودش برامون تعریف کرده بود. اما این عشق یک طرفه بود فقط از سمت خواهر من همه حتی خود خواهرم میدونستن پسر عمو علی عاشق دختر خالشه ک بسیار زیبا بود ولی عموم ب دلیل یسری اختلافات ک با خانواده زنعموم از زمان قدیم داشتن سخت مخالفت میکرد و همین مخالفتا خواهر منو دلگرم میکرد ک شاید ورق برگرده و پسر عموعلی ب خاستگاری خواهرم بیاد ک هیچوقتم این اتفاق نیوفتاد😔 این وسط هم یه خاستگار خوب و موجه پیدا شده بود ک هم از نظر مالی در حد نرمال بود هم از نظر شخصیت، اون موقع پدرم آدرس محل کار این آقا پسرو گرفت و داد ب دوتا عموی دیگم ک برن برای تحقیقات.خلاصه فردای اون روز عموها برای تحقیقات رفتن و در کمال تعجب نتیجه این شد ک این آقا پسر خوب نیست مشکوکه چون این آقا مغازه سوپرمارکت داشتن و توجیه عموی من این بود ک چون پسرای جوون زیادی ب مغازش میرن حتما مواد مخدر میفروشه🤦♀️ همین حرف کافی بود تا پدرم بدون تحقیقات اضافه جواب رد بده این شد اولین اشتباه 🤦♀️ فردای همون روز دوتا عمو رفته بودن خونه ی عموی بزرگتر و گفته بودن نرگس خاستگار داره و بیاید نرگس رو برای علی بگیرید و خواهر علی رو برای برادر من ، عموم ک موافق بود ولی زنعموم ب شدت مخالفت کرده بود ک ن هرکسی باید با هم سطح ( از نظر تحصیلی) ازدواج کنه اونموقع خواهر و برادر من دیپلم داشتن ولی پسرعمو علی لیسانس و خواهرش دانشگاه میرفت ( ناگفته نماند بعدا هردو ازدواج کردن همسر پسرعمو دیپلم و همسر دختر عمو تا اول راهنمایی درس خونده) وقتی این حرف ب گوش خواهرم رسید کاملا ناامید شد و دیگه تصمیم گرفت پسر عمورو فراموش کنه و ب فکر یه ازدواج عاقلانه باشه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس جان عزیزم❤ دیدم دوستان از زندگیه خودشون نوشتن گفتم منم بنویسم البته از زندگی
#زندگی نرگس قسمت دوم
چند تا خاستگار دیگه هم اومدن ک پدرم ب هر دلیلی ردشون میکرد یکی بود از همسایه ها ک خیلی اصرار داشت برای برادرش بیان خاستگاری اما پدرم دلایل الکی میوورد و قبول نمیکرد اما اونا انقدر اصرار کردن ک پدرم ب ناچار قبول کرد یه شب بیان برای صحبت ، خلاصه اومدن آقا پسر با خواهر من صحبت هم کردن و آدرس دادن و قرار شد ما بریم برای تحقیقات ،این بار مادرم چون از تحقیقات قبلی ناراضی بودن با اصرار پدرم رو راضی کردن ک خوشون دونفری برن ن عموها و ن هیچکس دیگه. اما وقتی برگشتن نتیجه رضایت بخش نبود و گفته بودن برادر بزرگتر این آقا ناسازگار بوده ب همین خاطر زنش طلاق گرفته آقا پسر هم سیگار میکشه ک پدر من بشدت روی این مسئله حساسه چون خودش از دود و دم متنفره و همین باعث شد جواب این یکی هم منفی باشه. یه پسر عمه هم داشتم ک خواهرمو دوس داشت اما چون باهم رابطه خانوادگی خوبی نداشتیم اصلا جرات مطرح کردنشو نداشت چون میدونست با مخالفت شدید و واکش بد پدرم روبرو میشه.
فردای اون روزی ک جواب منفی رو دادیم مادربزرگم ک روستا زندگی میکرد اومد خونمون و همین ک نشست گل خاستگاری رو دید و پرسید برای چیه ماهم ب ناچار مجبور شدیم ماجرای خاستگاری رو تعریف کنیم ایشونم بعد از شنیدن جواب فوری گفتن میخوان برن خونه خالم و نهار اونجا باشن. چند ساعت گذشت مادربزرگم با خالم اومدن خونمون برای خاستگاری واسه پسر خالم🤦♀️ ما خیلی خیلی تعجب کرده بودیم مخصوصا خواهرم چون از خالم و پسراش بدش میومد و هروقت میومدن خونمون خواهرم کلا بهم میریخت رفت و آمد زیادی هم باهم داشتیم متاسفانه🤦♀️ این وسط فقططط پدرم خیلی خوشحال بود چون پسرخالمو خیلی دوس داشت و معتقد بود چون نماز میخونه و روزه میگیره خیلی پسر خوبیه و همین برای زندگیه مشترک کافیه و این هم شد اشتباه دوم🤦♀️ خلاصه خالم و مادربزرگم از پدرم اجازه گرفتن ک بیان برای جلسه رسمی و صحبت اولیه و پدرم بی چون و چرا قبول کرد و این شد اشتباه سوم🤦♀️😔 پسر خاله و داداشش و خاله و مادربزرگ اومدن برای صحبت اما پسرخاله من شعورشو نداشت و گفت من حرفی ندارم حرفامو بلند جلوی جمع میگم من تا زنده هستم مادرمو ول نمیکنم خواهرمم گفت همین ک خاله تو زندگیه من دخالت نکنه کافیه و اینم شد اشتباه چهارم🤦♀️ اخلاق خالم خیلی بد بود اینو همه میدونستن مادرم ک مخالف بود کاملا حتی پسر بزرگه خالم خودش میگفت مامان من ب میخ روی دیوارم گیر میده اگه تحمل داری عروس ما شو اما نمیدونم چی شده بود ک خواهرم هیچی نمیگفت و مخالفتی نمیکرد، پسر خاله ب خواهرم ۲۰ روز وقت داد ک فکر کنه خواهرم اونموقع کلاس خیاطی میرفت یه روز اومد خونه گفت جوابم مثبته بهتر از پسر خاله گیرم نمیاد هرچی مادرم مخالفت کرد اما انگار خواهرم جادو شده بود با اون همه حس تنفر بازم جواب مثبت داد و اینم اشتباه پنجم🤦♀️🤦♀️ پدرم ک خیلی خوشحال بود رو ابرا بود فک میکرد بهترین دامادو گرفته و تو پوست خودش نمیگنجید بعدا متوجه شدیم ک چندباری خونه خالم مطرح کرده ک هروقت پسرخاله زن بخواد بابام حاضره بهش دختر بده این اولین طعنه و سرکوفت برای خواهرم شد
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#زندگی نرگس قسمت دوم چند تا خاستگار دیگه هم اومدن ک پدرم ب هر دلیلی ردشون میکرد یکی بود از همسایه ه
#زندگی نرگس قسمت سوم
برای بله برون اومدن فقط خاله و پسراش و مادربزرگم، خاله با خودش یه روسری و چادر خیلی قدیمی آورده بود و یه حلقه نشون، همون شب سر مهریه ب مشکل خوردیم پدرم میگفت ۳۱۴ تا سکه ولی اونا میگفتن ۱۰۰ تا چون معتقد بودن بیشتراز اینا نمی ارزه🤦♀️ عموی بزرگم ک اونجا بود میانه رو گرفت و مهریه شد ۲۱۴ تا، از همون اول وقتی برای خرید رفتن خالم رو هرچیز ک خواهرم دست میذاشت میگفت مگه خونه بابات از اینا میپوشیدی؟😔 خلاصه با یه النگو و یه خرید خیلی مختصر رفتن برای مراسم عقد روز عقد مادربزرگم و خالم با عموم دعوا کرده بودن ک چرا شما گفتی ۲۱۴ تا سکه ما میتونیستیم ۱۰۰ تا سکه بزنیم چون ارزشش همینقدره😔 بعدا ک بابام فهمید با عموم بحث میکرد ک چرا بهم نگفتی تا همون لحضه عقدو بهم بزنم انگار تازه متوجه شده بود ک چ اشتباهی کرده🤦♀️ از همون دوران عقد چ اذیت ها ک نمیکردن و همیشه چشم خواهرم اشکی بود یه بار ک دعواش کرده بود خالم برادر بزرگترم رفت سراغ خالم و بحثشون شد ولی فایده ای نداشت و خواهرم ب جدایی احتیاج داشت چیزی ک تو خانواده ما بد بود و خواهرم از عاقبتش میترسید حتی حالا هم هنوز میترسه😔 پسر خاله هم بی نهایت بی عرضه و بچه ننه بود و هنوزم هست بی مسئولیت و بد دهن و بداخلاقی هم ب این خصوصیات باید اضافه کنم پسرخاله وقتی ۲ سالش بوده پدرش فوت میکنه ب همین خاطر ب شدت ب خاله وابسته بوده و هست . ۹ ماه بعد عروسی کردن برای جهاز بردن چقدر خالم اذیت کرد ک عروس اینو نداره اونو نداره و فلان چیز کمه مادرمم همه رو تهیه کرد ولی خودش اجازه نداد پسرخاله چیزی بخره میگفت لازم نیست ما قراره باهم زندگی کنیم همه چی داریم فقط یه فرش نو و یه یخچال خریدن اونم اصرار پسرخاله بزرگتر بود. حتی روز عروسی هم خواهرمو با گریه ب آرایشگاه بردن بعد عروسی تازه بدبختی ها شروع شد😔 باهم تو یه خونه بودن و خالم از هیچ اذیتی دریغ نمیکرد پسرخاله بی عرضه هم شبا کنار مادرش میخوابید و فقط هفته ای یه بار میومد پیش خواهرم تو اتاقی ک خواهرم بود همین مسئله باعث میشد خالم بهش طعنه بزنه ک شوهرت تورو نمیخواد وگرنه پیشت میخوابید🤦♀️ حتی برای خونه ما اومدن خالم باهاش میومد و میموند تا برش گردونه خونه. وقتی خالم میرفت روستا پسرخاله میشد شوهر خوب خواهرمو میبرد بیرون پارک رستوران و حسابی بهش میرسید اما چ فایده ک عمر این خوشی فقط یه روز بود و وقتی خاله برمیگشت پسرخاله هم عوض میشد کلا .۵ ماه ک از عروسی گذشت خاله اومد خونه ما ب گله گذاری ک چرا نرگس حامله نمیشه حتما نازاست🤦♀️🤦♀️مادرم میگفت خواهر دختر من تازه عروس صبر داشته باش اما خالم ول کن نبود ب هرکی میرسید میگفت عروسم نازاست و بگذریم ک چقدرررر خواهرمو از این بابت اذیت میکرد😔 یک ماه بعد فهمیدیم خواهرم بارداره اولین نوه ما بود و هممون خوشحال بودیم اما هرروز خاله میومد یا زنگ میزد ک نکنه بچه ای ک ب دنیا میاره عقب افتاده باشه🤦♀️ رفتارش و حرفاش غیر قابل تحمل بود ولی خواهر ساده من چاره ای جز تحمل نداشت سیسمونیش رو ک بردیم خاله هرکس ک میرفت خونشون همه رو مییوورد و میریخت تو خونه ک نگاه کنید مامانش براش لباسای بدردنخور خریده و وسایلش کمه😑 بعد از ب دنیا اومدن بچه هم باز اذیتا شروع شد بچه بی قرار بود و نمیذاشت پسرخاله بغلش کنه میگفت مگه بچه فیل زاییده؟ هرکی زاییده خودش بغلش میکنه حتی ب مادرم چ بی احترامی ها ک نکرد حتی موقع غذا خوردن برای مامانم بشقاب نمییورد و بدترین حرفارو بهش میزد ولی مادرم تحمل میکرد چون چاره ای نداشت
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#زندگی نرگس قسمت سوم برای بله برون اومدن فقط خاله و پسراش و مادربزرگم، خاله با خودش یه روسری و چادر
#زندگی نرگس قسمت چهارم
تو این زندگی ب خواهرم خیلی سخت میگذشت و هممون اینو میدونستیم اما از دست کسی کاری برنمیومد مادربزرگم و خاله دومم هم متاسفانه ب شدت دخالت میکردن و نمیذاشتن آب خوش از گلوی خواهرم پایین بره تا اینکه تحملش تموم شد و وقتی پسرش ۳ ماهه بود برای قهر ب خونه ما اومد و یک ماه موند اما بازم با وساطت و پادرمیونی بزرگترا برگشت تو همین ماجرای قهر خواهرم رابطه پدرم و پسرخاله شکرآب شد چند باری دعوای لفظی هم داشتن و بخاطر همین رفت و آمدمون تقریبا صفر شد فقط ماهی یک روز خواهرم میومد خونمون و برمیگشت ک اونم اصلا چشممون نمیدیدش😔اذیت های خاله و بحث های خانوادگی ادامه داشت تا عروسی برادرم، برای عروسی خواهرم یک دست لباس بعد از چند سال خریده بود ک خاله بعد دیدن لباس بهش حمله کرد و کتکش زده بود جای ناخن هاش روی گردنش بود و ماهم متوجه نشده بودیم خواهرم نگفته بود اصلا پسر برادرشوهرش برای مامانم گفته بود😔 پسرخاله رو هم فامیل با اصرار برای عروسی آورده بودن آخرشب هم ک عروسی تموم شد پدرم و برادر کوچیکترم ک اونموقع سرباز بود خواهرمو با میوه شیرینی و غذا بردن خونشون ک پسرخاله جلوی پدرم و داداشم غذا هارو بیرون ریخته بود🤦♀️ فردای عروسی باز هم جنجال شد مامانم و بابام فرداش رفتن اونجا و برادربزرگترم هم رفته بود از دیوار بالا کشیده بود و اگه جلوش رو نگرفته بودن پسرخاله رو میکشت. اما باز خواهرم بخاطر پسرش موند تا سال بعدش ک باز بی دلیل انقدر خاله و پسر خاله زده بودنش ک دستش شکسته بود😭 وقتی اومد خونمون همه ی بدنش جای کمربند پسرخاله نامرد و روی گردنش جای دستای خاله بود ک میگفت میخواسته خفه کنه خواهرمو😭 اینبار شکایت کردیم طول درمان گرفتیم و بابام مصمم بود طلاقشو بگیره میگفت بچشم بزرگ میکنم از اینطرفم پسرخاله خونه ای گرفته بود ک خاله طبقه همکف و خواهرم زیرزمین باشه و همین باعث شد خواهرم اون همه زحمت و دوندگی پدرمو نادیده بگیره و بخاطر بچش بعداز چهل روز برگرده ب خونش. همون سالم باز باردار شد و پسر دوم ب دنیا اومد ولی آزار هاشون کم نشد ک بیشتر هم شد خاله از صبح تا قبل اومدن پسرش بددددترین حرف ها فحش ها نفرین ها ب خواهر بیچاره من میکرد حتی فحش های بد ناموسی حرف ها و تهمت های زشت و بی آبرویی🤦♀️ همیشه هم آرزوی بدبختی و مرگ من و خواهر و برادرامو داشت و نفرین میکرد ک خداروشکر هیچ اثری نداشت خواهر مظلومم سکوت میکرد و چیزی نمیگفت مثلا حرمت مادرمونو نگه میداشت و هر روز ضعیف و داغون میشد.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#زندگی نرگس قسمت چهارم تو این زندگی ب خواهرم خیلی سخت میگذشت و هممون اینو میدونستیم اما از دست کسی
#زندگی_نرگس_قسمت_پنجم
پسر اولش خیلی ب خاله وابسته بود اما پسر دومش با خواهرم بود بزرگتر شده بود و همه چیو میفهمید و تا باباش میومد هر چی فحش و ناسزا و حرفای زشت خاله بود رو برای باباش تعریف میکرد انگار پسر خاله یکم ب خودش اومده بود و کم کم داشت میفهمید چ اشتباهی کرده از طرفی پسرخواهرم صدای خاله رو ظبط کرده بود با گوشی و ب باباش نشون داده بود پسر خاله هم تصمیم گرفت خونه رو عوض کنه و بعد از ۱۳ سال جدا از مادرش زندگی کنه، خاله هم وقتی فهمید اولش گریه و زاری و مخالفت وقتی دید فایده نداره تصمیم گرفت بیاد تهران با پسر بزرگترش زندگی کنه. بلاخره بعد ۱۳ سال جدا شدن و تازه خواهرم میتونست یه نفس راحت بکشه ولی متاسفانه خاله خودش نبود با تلفن یا از طریق مادربزرگ و خاله دومم، هم اینکه ماهی یکی دوبار میومد شهرمون و هر جور شده آشوب ب پا میکرد حتی الان هم هنوز آزار و اذیتش هست هنوز هم نمیذاره خواهرم نفس راحت بکشه الان ۱۶ ساله عروسی کردن خدا یه دختر ناز و دوس داشتنی هم بهشون داده من حتی یک صدم از سختی های زندگی خواهرم رو هم براتون نگفتم خیلی بیشتر از این حرفاس متاسفانه چند باری بعد از اون قهر کرد تصمیم ب طلاق گرفت اما باز هم ب خاطر بچه ها برگشت. پسرخاله مرد زحمتکشی هستش اما چ فایده ک بی نهایت بی عرضه و بی مسئولیت فوق العاده بد دهن و بی ادب و نفهم هستش و همین اخلاق های بدش نمیذاره خوبی هاش ب چشم بیان . این وسط دوبار هم خواهرم مچش رو گرفت ک تلفنی خیانت میکرد🤦♀️ حتی یک وعده نمازش رو ترک نمیکنه روزش رو نمیخوره و ادعای با خدا بودن داره اما بدترین آدم روی زمینه چون زن و بچش در عذاب هستن. همه خانواده ما ازش متنفرن اما ب خاطر خواهرم مجبوریم تحملش کنیم از وقتی خاله تهران زندگی میکنه با خانواده ما رفت و آمد میکنه اما وقتی خاله میاد از ترسش اسم مارو هم نمیاره🤦♀️تو سال هایی ک باهم زندگی میکردن بارها و بارها دعا و طلسم پیدا کردن از خونشون و نمیدونم چطور یه خاله دلش میاد با خواهر زادش این کارو کنه و با زندگی پسرخودش😔 ممنون خوندین فقط خواهش میکنم مثل پدر من فکر نکنید و معیارتون برای ازدواج اخلاق درست و خانواده خوب باشه تا مثل ما اینطوری گرفتار یه آدم بی مصرف و ب دردنخور نشین.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃
#شب_قدر چه دعایی بکنیم؟
#ماه_رمضان
🍃🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری ویژه شب قدر بیست و سوم تقدیم شما
🖤🖤🖤🖤
شنیدم شرط توبه نم نم اشک است پس امشب
شهادت می دهد باران چشمانم
پشیمانم پشیمانم
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاس عزیزم و خواهرای گلم دوستی نوشته بودن که دوست کمبینا دارن که از همه لحاظ عالی وتحصیل کرده هستم ولی کسی حاضر به ازدواج با اون نمی باشد . خواهر گلم باید بگم من معلولم البته اول اشنای و ازدواج ۳۰ درصد پاهام ملنگید خیلی کم و همه ی کارهایم را خودم انجام میدادم حتی قالی میبافتم خلاصه خانواده من از ی شهر دیگه اسباب کشی کرده وبه شهر دیگه رفتیم که بیشتر فامیل اونجا بودن تا ساختن خانه مستعجر بودیم هر وقت حوصله م سر میرفت میرفتم خونه عمه م که دختر همسن خودم داشت که ی پسر عمو داشت که خجالتی و تو خودش بود یک بار که رفته بودم خونه عمه پسرعمو ش امد خونشون خلاصه منو دیده بود به دختر عمم گفته بود که منو میخواد عاشقم شده منم دختری نبودم که دنبال این چیزا باشم ی شب خونه داییم با ابجیم رفته بودم که داییم گفتم برم یک نفر که سنتر میزنه بیارم شب نشینی داییم رفت اوردش تا همون پسر عموی دختر عمه ی منه اینجوری شد که ماه عاشق هم شدیم و ماجرای عاشقی ما شروع شد 😍 این از آشنایی منو همسر جان بود و کلی ماجرای دیگه که با مخالفت حرف حدیث والان دوتا فرزند پسر دختر دارم که دخترم عقده خواهرای گلم اگه دوست داشتید داستان زندگیم بشنوید خوشحال میشم براتون دوباره بنویسم یاسی جون لطف کن بزار تو گروه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#جدایی_مهناز_از_محمد !نرگس با ديدن حال و روز او گفت: خدا لعنتت کنه، بالاخره آه اين آميرزا منو می گي
#جدایی_مهناز_از_محمد
نرگس هميشه می گفت – توی خانه آن ها يک جور عشق و مهر و عاطفه ناب توی فضا موج می زند که روی ديگران
:هم اثر می گذاره.- و بعد به مسخره اضافه می کرد
درست مثل خونه خود ما!!! و اين چيزی بود که بعدها به وضوح دريافتم،خوشبختی هم مثل بدبختی می تواند اطراف خود
.را در بر بگيرد و فضای خانه آن ها هميشه به آدم اين حس آرامش و خوشبختی را منتقل می کرد
اولين باری که خانه آن ها رفتم، شب اول دی بود که تولد بيست و يک سالگی ام هم بود. آن شب به مناسبت يلدا، خانه شان
مهمانی بود. من قبلا از نرگس شنيده بودم که پدر آزيتا شب يلدای هر سال مهمانی ای به راه می اندازد که به قولی شب
شعر هم بود. اکثر مهمان ها هم دوستان پدر آزيتا بودند. نرگس اين قدر در مورد آن مهمانيها تعريف کرده بود که در عين
.کنجکاوی يک حالت اضطراب و هيجان خاص هم داشتم. مخصوصا که تا آن زمان پا توی چنين جمع هايی نگذاشته بودم
آن شب هوا خيلی سرد بود و سوز برف داشت و ما با تمام عجله ای که کرديم،ديرتر از همه رسيديم. آماده شدنم خيلی
طول کشيد، چون هر لباسی می پوشيدم به نظرم مناسب نمی آمد و بالاخره وقتی حاضر شدم، تازه نوبت دلواپسی های
مادر بود و شيرين زبانی های نرگس برای مادر و پدرم که خيالشان راحت باشد. نرگس همان طور که به من خيلی نزديک
.شده بود، خيلی زود هم اعتماد و محبت مادر و پدرم را جلب کرده بود و رضايت آن ها را خيلی راحت به دست می آورد
وقتی رسيديم، از ماشين های دم در، معلوم بود که بيش تر مهمان ها آمدهاند و همين بر اضطراب من بيش از پيش اضافه
.کرد
خانه شان، بيش تر از تصور من مجلل و قشنگ بود. از در وارد حياطی بزرگ با باغچه های چمن کاری وسيع می شديم
که اطراف يک استخر بزرگ را گرفته بودند و ازکناره استخر تا در ورودی ساختمان، مسافت نسبتا زيادی بود که با
چراغ هايی که ازلابه لای کاج های مطبق فضا را روشن می کرد. جلوه خاصی به اطراف می دادند و من بيشتر از قبل
.دست و پايم را گم می کردم
آزيتا که با چهره ای گشاد دم در ساختمان منتظر بود، گفت: معلوم هست کجايين؟ چرا اين قدر دير کردين؟! يک ساعت
.پيش منتظرتون بودم
نرگس در حالی که تند تند سر و وضعش را مرتب می کرد، گفت: خوب ما فقط يکساعت داشتيم دنبال يک دسته گل
ارزون و با جلال و جبروت می گشتيم! نيم ساعت هم از دم در تا اين جا طول می کشه! ما تازه نيم ساعت هم زود
!رسيديم
!هر سه به خنده افتاديم که نرگس پرسيد: اول بگو، اون آقاهه که سه تار ميزنه اومده؟
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🗓 تقویم نجومی،اسلامی چهارشنبه 👈15 فروردین /حمل 1403
👈23 رمضان 1445 👈3 آوریل 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅صدقه صبحگاهی.
✅و دیدار با بزرگان و سیاستمداران خوب است.
👶 زایمان خوب و نوزاد زیبا و محبوب باشد.
🚘مسافرت: مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز تا ظهر قمر در جدی و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️برداشت محصول
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️وام و قرض دادن و گرفتن.
✳️و کندن چاه و کانال نیک است.
🟣 نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 حکم مباشرت امشب.
( شب پنج شنبه ) برای سلامتی مفید ، و فرزند حاکمی از حاکمان یا عالمی از عالمان خواهد شد. ان شاءالله.
💉حجامت.
خون دادن و فصد باعث شادی دل می شود.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت باعث روبراه شدن امور می شود.
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 24 سوره مبارکه " نور" است.
یوم تشهد علیهم السنتهم و آیدیهم...
و مفهوم آن این است که خواب بیننده را با شخصی دعوا یا خصومتی پیش آید و دلیل و شاهد بیاورد و بر وی غلبه کند. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
قم:انتشارات حسنین علیهما السلام
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
❣ خدایا ❣
💖امشب از تو میخواهیم همه مریض هارا
💖شفای خير عنایت کنی
🍃مخصوصاً بیماران ناامیدبیماران صعبالعلاج
💖امّن یجیبُ المُضطّراِذا
🍃دعـاهُ و یَکشِفُ السـوء
❤️🍃آمین یاارحم الراحمین🍃❤️
#شبتونخدایی #التماسدعا
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#آرامش _متوجه نمیشم. نگاه نافدش رو به چشمام دوخت و من نفسام کش می اومد. پا روی پا انداخت و گفت:
#آرامش
ابتدا خودش به سمت مزار رفت و چند لحظه بعد سوار ماشین شد و اجازه داد چند دقیقه به سمت مزار خانواده ام رفته و کمی خودم رو تسکین بدم. مانتو کرم رنگم رو تکونی داده و حینی که فین فین میکردم؛شونه به شونه پارسا قدم زده و سمت ماشین رفتم. مهرداد و یک نفر دیگه از محافظین در ماشین عقبی نشسته و به من نگاه میکردن. پارسا در ماشینی که اون هیولا نشسته بود رو باز کرد و من در صندلی عقب.کنار خودش نشستم حتی توضیح نمیداد چرا اينجاییم و این کلافم میکرد. نگاهم نکرد حتی سرش رو هم برنگردوند اما با صدای گیراش مخاطب قرارم داد: _خودتو آروم کن..میریم پیش حبیب.
**حامی
دل دل زدن هاش عصبیم میکرد. میشد کاملا درون چشماش تابلوی مرگ رو به چشم دید., نگاهش رو از پنجره به بیرون دوخته و به خیابون های نسبتا خلوت نگاه میکرد. این دختر امشب کلید ارتباطی من و حبیب نامی بود که تموم مدارک در دستش بود و تنها شرطش دیدن آرامش بود.. ساعت یک و نیم شب وقت ملاقاتمون بود. ماشین که از حرکت ایستاد نگاه نگرانش سمت من چرخید و بالاخره مجبورا نگاهش کردم و گفتم:
_نترس!! سری تکون داد و همراه هم از ماشین پیاده شدیم. قدم هاش کمی نامیزون بود و این از تشویشش خبر می داد. نفس عمیقی کشید و بعد بالاخره زنگ رو فشار داد. چند لحظه سکوت و بعد صدای نسبتا کلفتی گفت:
_کیه؟
نگاه حیرانش روی من چرخید.سری تکون دادم که با اضطراب گفت:
_منم عمو..آرامش!
و چند لحظه بعد در باز شد و چهره مردی که زخم عمیقی روی گونه و محاسن نسبتا سفیدی داشت در درگاه قرار گرفت. تا چشمش به آرامش خورد.لبخند کمرنگی زد و گفت:
_خوشحالم که سالمی!!!
و نگاه نامفهومی به من کرد و گفت:
_بیاید تو,
این مرد کاملا از من مطمئن بود که هیچ حالت دفاعی نداشت. آرامش با تته پته سلامی کرد و بعد بالاخره وارد خونه شد.
_یک ساعت قبل از اینکه رضا اون بلا سرش بیاد به من زنگ زد که یه سری مدرک دستش رسیده و اونقدر مهمه که هر چه زودتر برم و ازش بگیرم..گفت اونقدر مهم هست که نباید تو خونه خودش نگه داره..من رفتم اما دیر رسیدم. سکوت کرد و آرامش با چشمایی که اشک بهش شبیخون زده بود نگاهش می کرد. آهی کشید و بعد ادامه داد:
_من وقتی رسیدم که کار از کار گذشته و رضا تو خون خودش غلط میزد. من می دونستم رضا همیشه مدارکش رو داخل تخته چوبی که زیرکمد آرامش خودش وصل کرده قرار میده..این چیزی بود که رضا از مدت ها قبل بهم گفته بود. وقتی مدارک رو باز کردم رضا داخلش همه چیز رو نوشته بود...از اینکه قراره شخصی به دنبالشون بیاد و باید هر چه زودتر مدارک رو به دستش برسونم و اگه احیانا بلایی سر خودش اومد من مدارک رو به طرفش برسونم...رضا چون فکر میکرد ممکنه بمیره و تموم برنامه ها نصفه بمونه همه چیز رو نوشته و ازم خواست که مراقبش باشم..نوشته بود که اگه بلایی سرش اومد من امانت دار بمونم و بعد مدارک رو دست صاحبش برسونم.
نگاهش کردم. به جلو خم شده و گفتم:
_چرا زودتر خودتون رو نشون ندادی؟چرا زودتر بهم خبر ندادی؟از کجا می دونستی دختر رضا زنده است و چرا شش ماه بعد از این ماجرا دیشب بهمپیغام دادی؟ دیشب.اين مرد با اسم رمزی که من و رضا همیشه استفاده میکردم به من پیغام داده و گفته بود که: "باید همو ببینیم...النا منتظره" و النا دقیقا اسم رمز ما بود که هیچ احدی به جز رضا خبر نداشت. نگاهم کرد و با لحن جدی ای گفت:
_چون رضا کاملا آدرس شما رو برای من فرستاده بود که اگه مشکلی پیش اومد بیام تهران و خودم شخصا مدارک رو به دستتون برسونم. اومدم تهران و آرامش رو دیدم و وقتی مطمئن شدم از امنیتش و بالاخره خبر های اصلی به دستم رسید.خبرتون کردم...طبق خواسته دوستم..باید اول آب ها از اسیاب می افتاد و بعد اقدام می کردم و اينکه بالاخره اون رابط رو پیدا کردم. حرفاش منطقی بود بنابراین گفتم:
_رابط کجاست؟ نگاهم کرد و گفت:
_یه فروشنده جدید به اسم ارحام ارشد با همایون یه ارتباطاتی پیدا کرده و نکته جالب تر اينکه این ارحام دقیقا دست راست شاهزاده عربستانه اینکه این ها دقیقا با هم چه سر و سری دارن فعلا یه راز سر به مهره اما امروز پیغام رسید دستمون که واسطه ارحام و واسطه همایون فردا شب تو یه مهمونی باهم ملاقات می کنن,.,و این ارحام ارشد.دقیقا رابط اون آدمیه که پشت پرده است و هنوز نمی دونیم کیه.
با جدیت گفتم:
_از کجا مطمئنی؟ با اطمینان
گفت:
_مطمئنم..اطلاعات دقیق و کامله..,مطمئن شدیم که ارحام همون رابطه چون تو تموم برنامه ها هست و این فقط یه معنی میده...با یکی از اون سه نفر در ارتباطه.
ابرو درهم کشیده و گفتم:
_من فردا شب میخوام برم اون مهمونی...هر جوری که شده باید خودم از نزدیک رابطو ببینم با اطمینان گفت:
_حضورتون هماهنگ شده. سوالی نگاهش کردم که گفت:
_آرامش برای همین اینجاست. متوجه منظورش نبودم اما آرامش گفت:
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
#زیارت_عاشورا
#روز_۳۸
دوستای همراه کانال طبق قرارمون چله زیارت عاشورا برای اول ظهور حضرت مهدی (عج) و بعد هر کسی هر نیتی تو دلش داره بخونه
هم به صورت صوتی هم تصویری و هم متنی پست میکنم با هر کدوم که راحتین شروع کنین.منو هم از دعای خیرتون محروم نکنین🙏❤️
به امید ظهور آقامون❤️❤️❤️
#یاس
#زیارت_عاشورا
روز۳۸
🍃🍃🍃🍃🍂🍃