ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #بازی_سرنوشت متین زیاد از اون وضعیت خوشحال نبود همون اول شب گفت ثریا خانوم خودتو بپوشون منم
❤️❤️
#بازی_سرنوشت
باهم صبحانه خوردیم
مامان و خواهرام اومدند بهم سر زدند
خودمو خوشحال و سر حال گرفتم
مامانم خوشحال بود
خیالش راحت شده بود که متین میتونه باهام رابطه برقرار کنه
قبل از اون هیچ وقت براش نگفته بودم
خیلی خجالت میکشیدم که در این موارد باهاش حرف بزنم
سمیه موند پایین و مادرم رفت
حسابی اونجاها چرخ میخورد و تمیز کاری میکرد میخواست خودشو تو دل فامیل شوهرم جا کنه
براش فرق نمیکرد کی باشه فقط میخواست حتما با یکی از فامیل متین ازدواج کنه
پدر شوهرم برای ناهارمون کباب درست کرد که تقویت بشیم
عصر هم مراسم پاتختی بود و دیگه مراسم خسته کننده ی عروسی تموم شد
بعد که خونه خلوت شد مادر شوهرم اومد پیشم و گفت
ثریا جون خیلی دلم میخواد بفرستمت ماه عسل اما خودت میدونی که با این شرایط متین نمیشه دو تایی برین
حتما باید یکی از ما هم باشیم تا هواتونو داشته باشین
باور کن الان خیلی کار داریم ولی یه مسافرت طلبت در اسرع وقت میبریمت
شب دوم عروسی هم با وجود اینکه هنوز درد داشتم متین باهام رابطه بر قرار کرد
شب سوم روز سوم
شب چهارمهر شب و هر شب
حتی روزا وقتی که تنها میشدیم
دوست داشتم زودتر واسش عادی بشم
فکر میکرد تا زمانی که من پیششم حتما باید باهام رابطه برقرار کنه
هر شب که میخوابیدیم سریع اماده ی کار میشد
نمیتونستم اعتراض کنم
میدونستم عصبی میشه
به مادر شوهرم گفتم خسته شدم من دارم روزی2بار میرم حموم ولی بازم نمازام قضا میشه
مادرم گفت بپیچونش زیاد پیشش نمون
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
منتظر کسی نباشید که از راه برسد و این حباب آسایش و شادکامی را برایتان به ارمغان بیاورد، رسیدن به آن تنها به دست خودتان میسر میشود.
مطمئن باشید هیچکس برای شما کاری نخواهد کرد. به عبارت دیگر، هیچکس نمیداند که برای شما آسایش و شادکامی چگونه معنا میشود. بنابراین مهار زندگیتان را در دست بگیرید و همانند گربه، قلمروی خودتان را بسازید. منطقهای که در آن آسایش، شادکامی و شکوفایی فردی شما جای گرفته باشد.
هر روز شادیهای کوچک را در خود پرورش دهید و هرگز این فرصت را از دست ندهید که اوقاتی خوش برای خودتان بسازید یا هدیهای کوچکی برای خودتان بگیرید، چرا که شما کاملا سزاوارش هستید! هیچوقت در این مسئله شک نکنید.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
امروز داشتم که درخلوت خودم قدم میزدم، یکدفعه صدایی شنیدم که از پشت گوشی به کسی میگفت "نورِ من".
لبخندی بر روی لبانم آمد. نمیدانم چرا اینقدر به قلبم نشست. با خودم فکر میکردم چه قدر عمیق است این اسم.
🍃🎈🍃🎈🍃
"نورِ من" یعنی مهم نیست که چه قدر تاریک هستی، چه قدر تنها هستی، چه قدر ذهنت پر شده از افکار منفی، چه قدر دلت گرفته است و ناراحت هستی. همین که یادت بیاید که کسی هست صدایش بزنی "نورِ من" یعنی در کنار همه تاریکیهای وجودت، نوری و امیدیست که سپیده بزند.
و خوب که به آدمها نگاه کردم، دیدم شاید این روزها تنها دارایی آدمها امید است. که امید پیچش نور است در عمق تاریکی ... ✨♥️
👤 مهدی پورعباد
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#معجزه_تخم_مرغ
#نکته_زیبایی_اعضا
🍀سلام یاس جانم خواستم معجزه سوختگی رو براتون بگم ولی قبلش یه داستان بگم حدود بیست سال پیش توی فامیل یه عروسی بود، اون وقتا غذای عروسی رو توی خونه درست میکردن، یه قابلمه روغن رو داغ کرده بودن که روی برنج بکشن یهو قابلمه می افته و رو صورت و گردن یه جوان که کنار آشپزها بوده می ریزه، بخاطر اینکه عروسی رو خراب نکنن به کسی چیزی نمیگن همون لحظه یه پیرزن دانا از کنارشون رد میشه و می فهمه یه خبراییه جلو می ره و قضیه رو که متوجه میشه سریعا کلی تخم مرغ میاره و زرده هاشو جدا میکنه و به صورت و گردن اون جوان میزنه و عین اب رو آتیش کل سوختگیارو از بین میبره و هنوزم هیچ جای سوختگی روی صورت اون آقا نمونده.
از اون روز به بعد زرده تخم مرغ شده معجزه #سوختگی تو طایفه ما
چندوقت پیش پای دختر دوساله من شدیدا سوخت و با زرده تخم مرغ کاملا خوب شد.
فقط اینکه باید همون لحظه سریعا زرده رو استفاده کنن قبل اینکه پوست ملتهب یا نازک بشه، کل قسمت سوختگی رو با زرده پوشش بدن و یک ساعتی روی پوست بمونه تا زرده خشک بشه و بعد به آرومی با آب بشورن.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#ایده_معنوی_اعضا
سلام یاس جان تشکر میکنم از کانال خوبتون 🙏🙏🙏
یه ایده ی معنوی داشتم برا
خانمایی که شوهرشون کارهای غیر شرعی و یا حتی #خیانت میکنن ایه ی نه سوره یاسین رو هنگام صحبت کردن با شوهر خیلی اروم فوت کنن انشالله که نتیجه بده وحرفاشون مقبول شه حتی میتونن چند بار در طول روز این کارو انجام بدن
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #جدایی_مهناز_و_محمد چه کسی باورش می شد اين همان محمد است؟! آن موقع که زنش بودم هم اين طور نب
❤️❤️
#جدایی_مهناز_و_محمد
.بله، بليت ها را امروز می گيرم، بهش بگين
منظور مادر بليت های مشهد بود. قرار بود هفته بعد دوسه روز به مشهد پيش علی برويم که هم مادر علی را ديده باشد،
.هم زيارت کرده باشد
.خداحافظ
.مادر، رسيدی زنگ بزن، دلم شور نزنه
.باشه، چشم
:ديرتر از معمول رسيدم. مريم که معلوم بود خيلی وقت است منتظر است، همان طور که پريا را می داد بغل من، گفت
.معلومه کجايی؟ خوبه ديروز بهت سفارش کردم صبح بايدبرم وزارت کار
:بعد همان طور که دور می شد، گفت
.ؼير از شير به پريا هيچی نده، اگر هم تب کرد، قطرهاش توی کيفه، ديروز واکسن زده، شايد تب کنه، خداحافظ
بعد از چند روز، امروز انگار تازه پريا را می ديدم.بعلش کردم، از ديدن آن نگاه معصوم و خنده های قشنگش چه آرامشی
به من دست می داد.حواسم به کلی متوجه پريا شد. با همه دردی که داشتم، همان طور که توی بغلم بود قدم می زدم و
برايش لالایی می خواندم تا خوابش ببرد. خوابيد و باز مرا با فکرهای مزخرفم تنها گذاشت. فکر اين که می شد اگر من هم
مثل همه آدم ها الان يک زندگی معمولی داشتم و يک بچه مثل اين، که با در آغوش گرفتنش می شد همه غصه های عالم
رافراموش کرد؟ فکر اين که چند سال است توی برزخ اسيرم و تا کی بايد اسير بمانم،معلوم نيست! و اين که هنوز بعد از
!هشت سال روح زخم خورده ام قدر راست نکرده و حالا دوباره ...؟
بالای سر پريا که مثل فرشته ای کوچولو به خواب رفته بود، نشسته بودم و در دريای طوفانی فکرهايم غوطه می خوردم،
در حالی که دردی مثل مته توی کمرم و معده ام می پيچيد. احساس کردم کمرم دارد سوراخ می شود. چشمم به ساعت
خورد، يازده بود. » وای يادم رفت به مادر تلفن بزنم « اما تا خواستم بلندشوم، پريا گريه کنان بيدار شد. شيرش را درست
کردم و کنارش زانو زدم. موهای خيس عرقش را کنار زدم و پيشانی صاف و سفيدش را بوسيدم و فکر کردم » لااقل تو،
توی اين دنيا می تونی منو از توی غرقاب فکرهای درهم و برهم، بيرون بياری.« پريا با آرامش شروع به شير خوردن
کرد و من همان طور که قربان صدقه اش می رفتم، يک لحظه احساس کردم ديگر درد کمرم غير قابل تحمل شده. در
حالی که مثل پيرزن ها دستم را به کمرم می گرفتم با ناله از جا بلند شدم و فکر کردم بايد مسکن بخورم. ديگر طاقت
نداشتم.رويم را برگرداندم و چشمم به محمد افتاد که توی قاب در ايستاده و به چهار چوب تکيه داده بود. کی آمده بود؟
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
دور باش تا عزیز باشی 👌👌
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
میدونم نگاهم میکنی
میدونم بهترین ها رو برام در نظر گرفتی
من از ته قلبم باور دارم به رحمت و حکمتت...
خدایا شکرت🙏
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#آرامش -دارم فکر میکنم چه جوری اون دهنتو ببندم. قدر چند ثانیه گیج نگاهم کرد و بعد لبخند شیطنت بار
❤️❤️
#آرامش
سری تکون داد و بعد همراه هم از اتاق خارج شدیم. پارسا به محض خروجمون برگشت و نگاهمون کرد.لبخندی بهش زدم و گفتم:
-ماشین آماده است؟
-بله خانوم. مهرداد جلوی دره,
سری تکون دادم و همراه هم از بیمارستان خارج شدیم. در تمام طول مسیر یکی از وکیل هاش زنگ زده و مشغول صحبت بود. برای اینکه گزک دستش ندم آروم و بی سر و صدا روی صندلیم نشسته بودم. مهرداد دلارام رو به خونه اش برده و من و این جناب لعنتی هم با پارسا و کیان سمت عمارت میرفتیم. نگاهی به تلفنم کردم. چرا زنگ نمیزد؟ چند روزی میشد که به تلفن داریوس زنگ میزدم اما هیچ پاسخی نمیداد..چرا یعنی؟ وقتی از حامی پرسیدم با لحنی که سعی میکرد خیلی حرصی نباشه گفته بود درگیره...اما نمی دونم چرا باور نمیکردم. وقتی ماشین وارد عمارت شد. قبل از اینکه پارسا بخواد در رو باز کنه بیرون پریدم. لبخندی زدم و برگشتم به اویی که با ژست جذابی از ماشین پیاده میشد چشم دوختم. گوشی در دست و به ایتالیایی حرف می زد. از گوشه چشم نگاهم کرد و اشاره ای کرد. بی هیچ حرفی نزدیکش شده و شونه به شونه هم وارد عمارت شدیم. به محض ورودمون مسیح از روی مبل بلند شد و با احترام گفت:
-سلام رییس.
سری تکون داد و با دستش اشاره کرد که بنشینه. و از پله ها بالا رفت. دکمه بزرگ بافت صورتی خوش رنگ رو باز کردم و گفتم:
_چطوری شما؟ با لبخند روی مبل
نشست و گفت:
_شما بهتری انگار,
خودم رو روی مبل کناریش رها کردم
و گفتم:
-خوبم. به محض اينکه حامی کامل از پله ها بالا رفت با شتاب و به آرومی گفتم:
_مسیح داریوس کجاست؟ مکث کرد و بعد خیلی بی خیال گفت:
_چه بدونم. صبح که خونه بود.
_پس چرا تماسام رو جواب نمیده؟ بی خیال سری تکون داد و گفت:
_چه بدونم..سرش خیلی شلوغه. و قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم گفت:
_آنشرلی چطوره؟خوبه؟
با یادآوری دلارام آهی کشیدم و گفتم:
-راستش نه زیاد. یکم مریض و ناخوش احواله بلافاصله با نگرانی گفت:
-مریض؟چرا؟چی شده مگه؟
لنگه ابرویی بالا انداخته و گفتم:
-اين نگرانیت رو نگه دار زنگ بزن و از خودش بپرس. انگار متوجه گافی که داده بود شد. با بی خیالی روی مبل لم داد و گفت:
-چرا حاشیه میکنی؟فقط خواستم بدونم چش شده. وگرنه ما که نسبتی نداریم. عجب...تا کی میخواست موش و گربه بازی در بیاره؟ بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_خیله خب. و از روی میز سیبی برداشته و به آرومی گاز زدم. چند لحظه نگاهم کرد و بعد منتظر گفت:
-خب؟
سوالی نگاهش کردم و گازی به سیبم زدم.
-خب چی؟ خودش رو جلوتر کشید و گفت:
-خب حالش چطوره؟
چشمای بی خیالم رو بهش دوختم و مقابل صورتش گازی به سیبم زدم و گفتم:
-مگه نسبتی باهم دارید؟چرا باید بگم؟ حرصی سری تکون داد و گفت:
-مگه باید نسبتی داشته باشیم؟
_نه. و مثل خودش روی مبل لم دادم. با لحن بامزه ای تهدیدم کرد.
-حرف میزنی یانه؟
خندیدم و شونه ای بالا انداختم.
-چرا همچین میکنی ناتاشا؟خب بگو چی شده؟ بی نهایت از این حالش لذت می بردم و با لحن حرص دراری گفتم:
_نمی تونم راز مریضو فاش کنم. چهار زانو روی مبل نشست و گفت:
-منو مسخره کردی؟ نه.
و وقتی چشمم به چشمای حرصیش افتاد شلیک خنده ام به هوا پرتاب شد. کلافه و عصبی نگاهم کرد و من با مشت به بازوش کوبیدم و گفتم: -حرص خوردنت خیلی جذابه مسیح. خم شد و با شک گفت:
-منو ایستگاه کردی؟
خنده مهلت حرف زدن بهم نمی داد. بلند و با قهقه می خندیدم.
-الو آرام با توام ها.
دستم رو جلوی دهنم قرار داده و سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم اما وقتی بی هوا ضربه آرومی به شونه ام زد بین خنده "آخی " گفتم و از شدت خنده قطره اشکی از چشمم
پایین چکید.
-آرا..
_مواظب باش مسیح!
صدای جدی اش باعث شد بلافاصله خنده ام قطع بشه و مسیح با سرعت ازم فاصله بگیره. جفتمون مثل خطا کار ها صاف ایستادیم. نگاه پر حرصش رو به من دوخت و با غرش گفت:
-کسی هم هست که صدای قهقه ات رو نشنیده باشه؟
از لحن عصبیش خنده ام گرفته بود اما لبم رو بین دندونام کشیدم و سکوت کردم. لباس هاش روعوض کرده دورس آبی رنگی تن زده بود..لعنتی جذاب. خیلی آروم روی مبل نشست و ماهم مثل جوجه های ترسیده نشستیم. نگاهی به مسیح کرد و گفت:
_کارا خوب پیش میره؟
_بله,
"خوبه!"ای زمزمه کرد و نگاهش رو به باغ بخشید. برای اینکه کمی آرومش کنم؛از روی مبل بلند شده و گفتم:
-من برم یه چای خوش رنگ بریزم و بیام. سیب گاز زده شده ام رو داخل پیش دستی انداخته و با لبخند الکی ای سمت آشپزخونه رفتم. سلام بلند بالایی داده و از بوی خوش غذا با لبخند گفتم:
-به به.,کدبانوی منی تو بانو, گونه اش رو بوسیدم و سر به سر بقیه گذاشتم. نگاه مغموم و گرفته هدی واقعا ناراحتم میکرد.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88