*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#ایده_معنوی_اعضا
سلام یاس جان تشکر میکنم از کانال خوبتون 🙏🙏🙏
یه ایده ی معنوی داشتم برا
خانمایی که شوهرشون کارهای غیر شرعی و یا حتی #خیانت میکنن ایه ی نه سوره یاسین رو هنگام صحبت کردن با شوهر خیلی اروم فوت کنن انشالله که نتیجه بده وحرفاشون مقبول شه حتی میتونن چند بار در طول روز این کارو انجام بدن
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #جدایی_مهناز_و_محمد چه کسی باورش می شد اين همان محمد است؟! آن موقع که زنش بودم هم اين طور نب
❤️❤️
#جدایی_مهناز_و_محمد
.بله، بليت ها را امروز می گيرم، بهش بگين
منظور مادر بليت های مشهد بود. قرار بود هفته بعد دوسه روز به مشهد پيش علی برويم که هم مادر علی را ديده باشد،
.هم زيارت کرده باشد
.خداحافظ
.مادر، رسيدی زنگ بزن، دلم شور نزنه
.باشه، چشم
:ديرتر از معمول رسيدم. مريم که معلوم بود خيلی وقت است منتظر است، همان طور که پريا را می داد بغل من، گفت
.معلومه کجايی؟ خوبه ديروز بهت سفارش کردم صبح بايدبرم وزارت کار
:بعد همان طور که دور می شد، گفت
.ؼير از شير به پريا هيچی نده، اگر هم تب کرد، قطرهاش توی کيفه، ديروز واکسن زده، شايد تب کنه، خداحافظ
بعد از چند روز، امروز انگار تازه پريا را می ديدم.بعلش کردم، از ديدن آن نگاه معصوم و خنده های قشنگش چه آرامشی
به من دست می داد.حواسم به کلی متوجه پريا شد. با همه دردی که داشتم، همان طور که توی بغلم بود قدم می زدم و
برايش لالایی می خواندم تا خوابش ببرد. خوابيد و باز مرا با فکرهای مزخرفم تنها گذاشت. فکر اين که می شد اگر من هم
مثل همه آدم ها الان يک زندگی معمولی داشتم و يک بچه مثل اين، که با در آغوش گرفتنش می شد همه غصه های عالم
رافراموش کرد؟ فکر اين که چند سال است توی برزخ اسيرم و تا کی بايد اسير بمانم،معلوم نيست! و اين که هنوز بعد از
!هشت سال روح زخم خورده ام قدر راست نکرده و حالا دوباره ...؟
بالای سر پريا که مثل فرشته ای کوچولو به خواب رفته بود، نشسته بودم و در دريای طوفانی فکرهايم غوطه می خوردم،
در حالی که دردی مثل مته توی کمرم و معده ام می پيچيد. احساس کردم کمرم دارد سوراخ می شود. چشمم به ساعت
خورد، يازده بود. » وای يادم رفت به مادر تلفن بزنم « اما تا خواستم بلندشوم، پريا گريه کنان بيدار شد. شيرش را درست
کردم و کنارش زانو زدم. موهای خيس عرقش را کنار زدم و پيشانی صاف و سفيدش را بوسيدم و فکر کردم » لااقل تو،
توی اين دنيا می تونی منو از توی غرقاب فکرهای درهم و برهم، بيرون بياری.« پريا با آرامش شروع به شير خوردن
کرد و من همان طور که قربان صدقه اش می رفتم، يک لحظه احساس کردم ديگر درد کمرم غير قابل تحمل شده. در
حالی که مثل پيرزن ها دستم را به کمرم می گرفتم با ناله از جا بلند شدم و فکر کردم بايد مسکن بخورم. ديگر طاقت
نداشتم.رويم را برگرداندم و چشمم به محمد افتاد که توی قاب در ايستاده و به چهار چوب تکيه داده بود. کی آمده بود؟
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
دور باش تا عزیز باشی 👌👌
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
میدونم نگاهم میکنی
میدونم بهترین ها رو برام در نظر گرفتی
من از ته قلبم باور دارم به رحمت و حکمتت...
خدایا شکرت🙏
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#آرامش -دارم فکر میکنم چه جوری اون دهنتو ببندم. قدر چند ثانیه گیج نگاهم کرد و بعد لبخند شیطنت بار
❤️❤️
#آرامش
سری تکون داد و بعد همراه هم از اتاق خارج شدیم. پارسا به محض خروجمون برگشت و نگاهمون کرد.لبخندی بهش زدم و گفتم:
-ماشین آماده است؟
-بله خانوم. مهرداد جلوی دره,
سری تکون دادم و همراه هم از بیمارستان خارج شدیم. در تمام طول مسیر یکی از وکیل هاش زنگ زده و مشغول صحبت بود. برای اینکه گزک دستش ندم آروم و بی سر و صدا روی صندلیم نشسته بودم. مهرداد دلارام رو به خونه اش برده و من و این جناب لعنتی هم با پارسا و کیان سمت عمارت میرفتیم. نگاهی به تلفنم کردم. چرا زنگ نمیزد؟ چند روزی میشد که به تلفن داریوس زنگ میزدم اما هیچ پاسخی نمیداد..چرا یعنی؟ وقتی از حامی پرسیدم با لحنی که سعی میکرد خیلی حرصی نباشه گفته بود درگیره...اما نمی دونم چرا باور نمیکردم. وقتی ماشین وارد عمارت شد. قبل از اینکه پارسا بخواد در رو باز کنه بیرون پریدم. لبخندی زدم و برگشتم به اویی که با ژست جذابی از ماشین پیاده میشد چشم دوختم. گوشی در دست و به ایتالیایی حرف می زد. از گوشه چشم نگاهم کرد و اشاره ای کرد. بی هیچ حرفی نزدیکش شده و شونه به شونه هم وارد عمارت شدیم. به محض ورودمون مسیح از روی مبل بلند شد و با احترام گفت:
-سلام رییس.
سری تکون داد و با دستش اشاره کرد که بنشینه. و از پله ها بالا رفت. دکمه بزرگ بافت صورتی خوش رنگ رو باز کردم و گفتم:
_چطوری شما؟ با لبخند روی مبل
نشست و گفت:
_شما بهتری انگار,
خودم رو روی مبل کناریش رها کردم
و گفتم:
-خوبم. به محض اينکه حامی کامل از پله ها بالا رفت با شتاب و به آرومی گفتم:
_مسیح داریوس کجاست؟ مکث کرد و بعد خیلی بی خیال گفت:
_چه بدونم. صبح که خونه بود.
_پس چرا تماسام رو جواب نمیده؟ بی خیال سری تکون داد و گفت:
_چه بدونم..سرش خیلی شلوغه. و قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم گفت:
_آنشرلی چطوره؟خوبه؟
با یادآوری دلارام آهی کشیدم و گفتم:
-راستش نه زیاد. یکم مریض و ناخوش احواله بلافاصله با نگرانی گفت:
-مریض؟چرا؟چی شده مگه؟
لنگه ابرویی بالا انداخته و گفتم:
-اين نگرانیت رو نگه دار زنگ بزن و از خودش بپرس. انگار متوجه گافی که داده بود شد. با بی خیالی روی مبل لم داد و گفت:
-چرا حاشیه میکنی؟فقط خواستم بدونم چش شده. وگرنه ما که نسبتی نداریم. عجب...تا کی میخواست موش و گربه بازی در بیاره؟ بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_خیله خب. و از روی میز سیبی برداشته و به آرومی گاز زدم. چند لحظه نگاهم کرد و بعد منتظر گفت:
-خب؟
سوالی نگاهش کردم و گازی به سیبم زدم.
-خب چی؟ خودش رو جلوتر کشید و گفت:
-خب حالش چطوره؟
چشمای بی خیالم رو بهش دوختم و مقابل صورتش گازی به سیبم زدم و گفتم:
-مگه نسبتی باهم دارید؟چرا باید بگم؟ حرصی سری تکون داد و گفت:
-مگه باید نسبتی داشته باشیم؟
_نه. و مثل خودش روی مبل لم دادم. با لحن بامزه ای تهدیدم کرد.
-حرف میزنی یانه؟
خندیدم و شونه ای بالا انداختم.
-چرا همچین میکنی ناتاشا؟خب بگو چی شده؟ بی نهایت از این حالش لذت می بردم و با لحن حرص دراری گفتم:
_نمی تونم راز مریضو فاش کنم. چهار زانو روی مبل نشست و گفت:
-منو مسخره کردی؟ نه.
و وقتی چشمم به چشمای حرصیش افتاد شلیک خنده ام به هوا پرتاب شد. کلافه و عصبی نگاهم کرد و من با مشت به بازوش کوبیدم و گفتم: -حرص خوردنت خیلی جذابه مسیح. خم شد و با شک گفت:
-منو ایستگاه کردی؟
خنده مهلت حرف زدن بهم نمی داد. بلند و با قهقه می خندیدم.
-الو آرام با توام ها.
دستم رو جلوی دهنم قرار داده و سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم اما وقتی بی هوا ضربه آرومی به شونه ام زد بین خنده "آخی " گفتم و از شدت خنده قطره اشکی از چشمم
پایین چکید.
-آرا..
_مواظب باش مسیح!
صدای جدی اش باعث شد بلافاصله خنده ام قطع بشه و مسیح با سرعت ازم فاصله بگیره. جفتمون مثل خطا کار ها صاف ایستادیم. نگاه پر حرصش رو به من دوخت و با غرش گفت:
-کسی هم هست که صدای قهقه ات رو نشنیده باشه؟
از لحن عصبیش خنده ام گرفته بود اما لبم رو بین دندونام کشیدم و سکوت کردم. لباس هاش روعوض کرده دورس آبی رنگی تن زده بود..لعنتی جذاب. خیلی آروم روی مبل نشست و ماهم مثل جوجه های ترسیده نشستیم. نگاهی به مسیح کرد و گفت:
_کارا خوب پیش میره؟
_بله,
"خوبه!"ای زمزمه کرد و نگاهش رو به باغ بخشید. برای اینکه کمی آرومش کنم؛از روی مبل بلند شده و گفتم:
-من برم یه چای خوش رنگ بریزم و بیام. سیب گاز زده شده ام رو داخل پیش دستی انداخته و با لبخند الکی ای سمت آشپزخونه رفتم. سلام بلند بالایی داده و از بوی خوش غذا با لبخند گفتم:
-به به.,کدبانوی منی تو بانو, گونه اش رو بوسیدم و سر به سر بقیه گذاشتم. نگاه مغموم و گرفته هدی واقعا ناراحتم میکرد.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#تقاضای_همفکری ❓
سلام مجدد یاس خانوم میخواستم راحعبه مشکلم با شما و دوستان صحبت کنم و راهتمایی ام کنید وقتی ازاج کردیم با خودم فکر میکردم چند سال که بگذرع زندگیم خوب میشه و مشکلات مالی هم همینطور توی این شش سال خدا بهم یه پسر داده خدارو شکر سالمه و باهوش مشکلات رفتار خیلی زیادی با همه داشتم و به مرور زمان گذشت الان مشکلم اینکه که از همسم خیلی فاصله گرفتم اونم رفته رفته مثل من شده و همه فکرم این شده که یه کاری پیدا کنم تو خانه انجام بدم تا یک در امدی داشته باشم به خیلی چیز ها فکر کردم اما موقیتش برام جور نشد چند ماهی میشه که عروسک لیف و پتوی بچه میبافم پاپوش و کلاهم میبافم تو شهر شیراز هستم و از وقتی عروسی کردم اینجا هستیم و کسی رو نمیشناسم که براش بفروشم میشه شما راهنمایی ام کنید یا بهم بگین این کاری که در پیش دارم ایا میشه که کمک حالم باشه لطفا راهنمایی ام کنید.
❓❓❓❓❓❓❓❓❓
#همفکری
#حرف_دل
#تقاضای_همفکری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
وقتی فرزندم در جمع حرف بد میزند چگونه رفتار کنم؟
🔷 در مورد ناسزا گفتن فرزندتان در جمع ،نکته کلیدی این است که او را به خاطر رفتارش جلوی دیگران مورد سرزنش قرار ندهید تا احساس شرمندگی و تحقیر شدن نکند.
🔶 در این مواقع بهتر است او را به کناری برده و خیلی جدی به او تذکر بدهید که این طرز صحبت کردن اصلا شایسته ی جمع نیست و نباید تکرار شود .همچنین می توانید به فرزندتان یاد بدهید که از کسی که در جمع به او فحش داده ،معذرت خواهی کند.حتی شاید لازم باشد قبل از مهمانی هم از روش های تشویقی استفاده کرده و به فرزندتان گوشزد کنید که از این الفاظ استفاده نکند .
⭐️ البته توجه داشته باشید که روش های تشویقی باید تاحد امکان کلامی و غیر مادی باشد ،تا فرزندتان شرطی نشود.به عنوان مثال یک لبخند محبت آمیز یا آفرین گفتن و نهایتا دادن جایزه مختصری به فرزندتان کافی است .در نهایت در صورتی که فرزندتان به این روش توجه نداشت و رفتار خود را تکرار کرد ،به همراه او محیط را ترک کنید
دکتر سهامی
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
📖حکایت_طنز
داستان مردی که پاهای همسرش را می بست تا بیرون نرود.
ملانصرالدین با زنی ازدواج کرد که خیلی صحبت می کرد به طوری که به لحاظ پر حرفی زبان زد همه اهالی محل بود. به همین خاطر در طول زندگی زناشویی، هر زمانی که ملا برای کار کردن، به بیرون می رفت زنش هم فورا چادر می پوشید و از خانه بیرون می اومد و سراغ همسایه ها می رفت و با همدیگر یک عالمه صحبت می کرد
آنقدر سرگرم صحبت می شدند که ملا خسته و کوفته از سرکار بر می گشت و در خانه منتظر می ماند تا زنش به خانه برگردد. و در این مدت زمان هم، خانه نامرتب و شلوغ و بدون بوی غذا را تماشا می کرد. گرچه ملا چندین مرتبه زنش را نصیحت کرده بود که تا حد امکان به جای این همه صحبت کردن، به کارهای خانه رسیدگی کند اما فایده ای نداشت و این حرف ها به گوش زن نمی رفت.
به همین خاطر عاقبت یک روز به طور جدی عصبانی شد و به زنش گفت: «من که نمی توانم همیشه گرسنه و تشنه توی خانه منتظرت بمانم تا تو بیایی و تازه آشپزی ات را شروع کنی و به کارهای خانه برسی. اگر فقط یک بار دیگر بدون اجازه از خانه بیرون بروی، بلایی به سرت می آورم که مسلمان نشنود، کافر نبیند.
به هر حال، فردای همان روز باز ملانصرالدین ظهر خسته و تنشه به خانه برگشت. گرچه این بار خیالش راحت بود که حتما موقع برگشت به خانه بوی زندگی و غذای خوشمزه در خانه پیچیده و خانه هم مرتب و تمیز است. ملا پیش خودش می گفت: «خداروشکر حداقل امروز سیر می شوم و نیازی نیست که ساعت ها منتظر غذا بمانم .»
به همین خاطر به محضی که وارد خانه شد، با صدای بلند گفت: «سلام، امروز ناهار چی درست کردی؟» اما متاسفانه هیچ جوابی نشینید.
زن ملانصرالدین دوباره در کنار دوستانش گرم صحبت کردن و خندیدن بود. ظاهراً کلاً فراموش کرده بود که باید از امروز زودتر به خانه برود و کارهای خانه را انجام دهد. به همین خاطر فوراً تصمیم گرفت که به خانه برگردد. غافل از این که ملا از شدت عصبانی در خانه منتظرش بود.
به محضی که زن به خانه برگشت، داد و بیدادی راه انداخت که همه ی همسایه ها خبردار شدند.
ملا بلافاصله طنابی آورد و یک سر آن را به پای زنش و سر دیگرش را محکم به درخت قدیمی در حیاط بست. جیغ و داد زنش بلند شد، و همسایه ها بدو بدو آمدند و داخل حیاط خانه ی ملا جمع شدند و گفتند: «جناب ملا؟ معنی این کارها چیست؟ این زن گناه دارد! از شما بعید است!»
ملا دیگر طاقت نیاورد و تمام ماجرا را برای همسایه هایش تعریف کرد.
هر کدام از همسایه ها حرفی زد و تمام تلاششان را کردند تا ملا را پشیمان کنند تا شاید راضی شود و این بار هم زنش را ببخشد و طناب را از پای زنش باز کند. اما ملا به حرف هیچ کس گوش نداد. بالاخره یکی از همسایه ها که دید ملا خیلی عصبانی است، زنش هم زار زار اشک می ریزد، دلش به حال همسر ملا سوخت و گفت: «لااقل حالا پای او را باز کن، خودت که فعلا توی خانه هستی و او با بودن تو نمی تواند از خانه برود.»
ملا بلافاصله گفت: « حرف شما درست است. اما این طوری خیالم خیلی راحت تر است و کار از محکم کاری عیب نمی کند.»
کاربرد ضرب المثل حکایت کار از محکم کاری عیب نمی کند
از آن روز به بعد، هر وقت فردی بیش از حد احتیاط کند و به همین دلیل مورد اعتراض دوستان و اطرافیانش قرار بگیرد، در جواب خواهد گفت که «کار از محکم کاری عیب نمی کند.»
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88