7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
📹 سخنان رئیس میز ایران در دانشگاه تلآویو
🔸اين سخنِ دشمنترين دشمنان ايران است... به عظمت کشور خود ببالید
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#برشی_از_زندگی_اعضا
#سمیرا
#قسمت_یازده
ببخشید ک پارت کوچیک میذارم یا غلط املایی دارم چون با لرزش دست و اشک تو چشمام دارم مینویسم.
آمبولانس اومد و داداش سی ساله ی منو با خودش برد،پسر داییم نیم ساعت بعد اومد سراغ شناسنامه داداشم ک خونمون شلوغ شد و تموم مهمونای عروسیم برای عزای برادرم اومدن و من شوکه بدون اشک خیره ب ی نقطه
با جمعییت بالایی برادرم دفن شد،چون برادرام محبوب شهر بودن،همه بخاطر حمایت هایی ک از برادرام دیده بودن اشک خون میریختن،و همه داغدار بودن،حتی ی شهر زورگویی ک در اطرافمون بود و شهر ما رو میخواستن زیر دست خودشون کنن،ک با وجود برادرهام موفق نبودن،از لج برای مرگ برادرم ارکست اوردن و شادی کردن.
چهل روز گذشت و من جوان تازه عروس از داغ برادرم کمر راست نکردم،واقعا شوک عصبی باعث گرفتگی رگ کمرم شده بود و من خمیده راه میرفتم،چهل روز خونه ما از مهمون خالی نشد و یک شب بعد از روز چهلم ما با سلام و صلوات راهی خونه خودم و ساعد شدیم ک در نزدیکی خونه مادرم بود،اون شب بعد از چهل روز بغضم ترکید،و با اشک ب خونه مثلا بخت رفتم.چندت روزی از زیر سقف رفتنمون شروع نشده بود ک تازه چشام باز شد ک دارم با کی زندگی میکنم،باورتون نمیشه من حتی نمیدونستم شغل همسرم چیه،فقط گفتم ک تو دوران عقد ساعد همش پیشم بود گهگداری میرفت رنگ آمیزی ساختمون،
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
27.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#ارسالی_اعضا❤️
🎥 شاهکار دیالوگ نویسی میرباقری
وضعیت امروز منطقه از زبان مختار
میرباقری مثل یک سیاستمدار دیالوگ نوشته است. سخنانی که دو دهه از زمان خود جلوتر است
این صحنه مختار را باید روزی یکمرتبه دید. هم تفسیر و روشنگری از وضع موجود دارد و هم نقشه راه برای مبارزان جبهه مقاومت در طول تاریخ!
✍ استاد ذاکری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام حال شما خوبه،به مناسبت روز زن به ما خانمها عیدی بدید وپارتهای بیشتری از ایلای را برامون بگذارید
#ادمین:چشم امشب ی پارت میزاریم حتما❤️
ایل_آی👇👇👇👇👇
ꕥ࿐❤️https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b🕊
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
تو از اون آدم قشنگایی.
از اون قشنگا که لطفا نرو.
از اون قشنگا که لطفا بمون.
از اون قشنگا که بیایم از ته دل داد بزنم که چقدر دوست دارم.
از اون قشنگا که وای چقدر خنده هات قشنگه.
از اون قشنگا که حتی گریه هم میکنی زیبایی.
تو خیلی قشنگی.
مثل قشنگی آسمون.
آسمون همیشه قشنگه
حتی ابریش.
تو آسمون منی... 💍💌🫂•
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش رفیق باز نیست، اکبر گفت:منو و رضا خودمون میریم تحقیقات؛راه دور شما به زحمت میافتید عمو مح
#یاشاییش
تلفن رو که گذاشت شروع کرد به غرغر کردن که تا کی از دست این آدمای فوضول گرفتار باشیم انگار خودمون چلاقیم که پرس و جو کنیم یکی نیست بگه سرتون به کار خودتون باشه،،،
یکی دو روز بعد عمو عباس اومد خونمون همونجا تو حیاط لب ایوان نشست شربت درست کردمو براش بردم بهم گفت: بشینم یه کم از شربت رو سرکشید و گفت:از چند نفر پرسیده و همه گفتند، چیز بدی ازش ندیدند مادرم گفت:حالا دیدید عباس آقا اکبر و رضا که گفتند شما قبول نکردید عمو بی توجه به حرف مادرم گفت:انشاالله که خیره بعدم نگاهی به من انداخت و گفت:...گفت:اگه پروانه واقعا راضیه بگید بیان، مادرم گفت:پروانه باید از خداشم باشه بخت به این خوبی،،،
عمو وقتی دید من ساکتم سری تکون داد و گفت:مبارک باشه بعدم رو به مادرم گفت:همون روز پدر داماد شمارشو گرفته تا راجع به مهریه و چیزای دیگه صحبت کنند امروز صبحم باهام تماس گرفته و گفتم ،تا غروب بهشون خبر میدم مادرم گفت:اینا خیلی پولدارند کم مهریه نگرید عمو گفت: اصل خوشبختی پروانه است و خوشبختی هم به اندازه مهریه نیست مادرم گفت:چمیدونم والا از قدیم هم گفتند مهریه پشتوانه ی زنه عمو دیگه بحث رو ادامه نداد و فقط موقع رفتن تو حیاط به من گفت:عمو جون پشتوانه ی زن تو زندگیش تدبیر و اخلاق خوبشه البته در قبال کسی که لیاقتش رو داشته باشه، عمو رفت و من موندم و یه دنیا فکر و حسایی که وجودم رو گرفته بود
یکی_دو روز بعد غروب حمید و مادرش اومدند خونمون تا شناسنامه ی منو بگیرند تا برگه ی مجوز آزمایش رو از محضر بگیرند،
قرار شد پس فرداش بریم آزمایش
اصلا نشد حرفی بزنیم و فقط سلام و احوال پرسی حرف زدیم وقتی حمید و مادرش رفتند رو به مادرم گفتم: ننه اگه من دارم میرم خونه ی بخت همش بخاطر اینکه دلم نمیخواست آواره ی خونه ی عموهام بشم و با تموم سختیها بازم اینجا رو به همجا ترجیح میدادم اما حالا که من قرار ازدواج کنم حداقل نذار پریسا از پیشت بره گناه داره مادرم سری تکون داد و گفت:حالا یه فکری میکنیم میدونستم این حرفش بیشتر از سر باز کردنه آهی کشیدمو رفتم داخل،
دو روز بعد صبح زود حمید و مادرش اومدند دنبالمون من از شب قبلیه مانتوی نخودی و شالی که بهش میخورد رو آماده کرده بودم و پوشیدم استرس داشتم از خونه که بیرون اومدیم حمید کنار ماشین وایساده بود نگام که بهش افتاد لبخندی رو لبش نشست چهره ی منم با لبخندش متبسم کرد مادرش جلو کنار حمید نشست و منو مادرم هم صندلی عقب نشستیم؛ تو راه مادرش همش از دختراش و بچه هاشون حرف میزد با خودم گفتم:یه کم مادرم یاد بگیره تا حالا نشده پیش کسی خوب ما سه رو بگه...
رسیدیم مرکزی که قرار بود اونجا آزمایشامون رو انجام بدیم دم در مادرمون رو راه ندادند و اونا برگشتند داخل ماشین ما خودمون دوتایی برای آزمایش رفتیم دختر پسرای زیادی برای آزمایش اومده بودند؛ نگاهی بهشون انداختم بعضیاشون مشغول حرف زدن بودند و چندتایی هم که معلوم بود خجالتی هسند فقط کنار هم نشسته بودند حمید برگها رو داد و برگشت تا صدامون بزنند با فاصله ی خیلی کم کنار من نشست و گفت: آخیش نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود برات؛ این چند روز همش با خودم میگفتم خدایا اگه بهم جواب رد بده....بغضمو فرو دادم چشمامو بستمو گفتم:با اجازه ی بزرگترا بله،،
صدای کل کشیدن زنا اتاق رو پر کرد؛ کارای خطبه که تموم شد حمید چادر روی سرمو برداشت نگاهمون که بهم افتاد لبخند زد بعدم جعبه ای که خودش بهم زیر لفظی داده بود رو باز کرد توش یه شمش با زنجیرش بود دستشو از دور گردنم آورد و...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#برشی_از_زندگی_اعضا
#سمیرا
#قسمت_دوازدهم
اون موقع ها بلکا اگر اشتباه نکنم(ی چیزی مثل کاغذ دیواری) تو بورس بود اون موقع ک من فکر میکردم همین شغل ساعده،و پول خوبی هم داشت،برعکس دوران عقد ساعد ی هفته پیشم بود بعد ب ی بهونه دعوا راه مینداخت و میرفت،ی روز تو دعواها یخچال خونه رو انداخت رو من و با دمپایی مثلا رفت دنبال کمک،و خبری ازش نشد من با مکافات از زیر یخچال اومدم بیرون،غیر از مادرم کسی خبر نداشت ک داره با من چه ها میکنه،از ترس داداشام رفت ب شهرشون و هر چی زنگ میزدیم خودش رو گیرنیوردیم و خانوادش خودشون رو بی اطلاع نشون میدادن،روز های زندگی من ب دعواها و روزهای کوتاه زندگی در کنارش،و فرارهای طولانی و بیخبرش میگذشت.و اون هم دیگه دستش اومده بود ک من پیش برادرهام نمیگم و اون آزادانه تر ب همین روال ادامه میداد،یکسال گذشت و با مشاوره های خاله زنک های اطرافی ک کم و بیش در جریان زندگیم بودن،ک اگر بچه بیاد سربراه میشه تصمیم ب بچه دار شدن گرفتم.یکماه از قهر های ساعد گذشت و من دیگه مثل گذشته ها برای آبروم ،دیگه التماسش نمیکردم،ی جورایی برام عادی شده بود،تو این اوضاع فهمیدم ک باردارم و وقتی زنگ زد بهش گفتم بی شور و هیجان،(دقیقا بعد از تصمیم ب بارداری،زمانی که نتیجه گرفتم باردار نشم بهتره،باردار شدم)
وقتی خوشحالی رو تو صداش شنیدم یکم امید گرفتم،ولی زهی خیال باطل.
بعد از بارداریم روزهای تکرار ی هفته زندگی ی ماه بی خبری،
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88