_اگه اشکالی نداره دلیلشو اگه خدا خواست و شما راضی بودید و ازدواج
کردیم، بعد ازدواج میگم.☺️
_من میخوام االن بدونم.😒
_،هم جنبه ی #عاقلانه هم احساسی قوی تر شد.دوست داشتم باور کنم.البته پس مختصر میگم.اول از یه #حس شروع شد ولی بعد که #شناخت بیشتر.
دلیلی هم برای باور نکردن نبود.
-اگه من بگم با شغل شما مشکل دارم،چکار میکنید؟
چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت:
_قبلا به این موضوع فکر کردم.نمیگم بخاطر شما شغلمو میذارم کنار.من
دربرابر #توانایی هایی که خدا بهم داده #مسئولم و باید جوابگوی خدا
باشم....اما ...بخاطر شما...از زندگی #شخصیم...میگذرم.
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم:
_من میخوام پیش امین بمونم.ماشین آوردم، خودم برمیگردم.اگه شما حرفی
ندارید، بفرمایید.من بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
خداحافظی کرد و رفت....
مطمئن بودم پسر خوبیه،☺️ مطمئن بودم دوستش دارم💗 ولی میترسیدم بخاطر
دوست داشتنم #مانع انجام وظیفه ش بشم. خودمو خوب میشناسم.وقتی
به کسی عالقه مند بشم،تحمل نبودنش کنارم،تحمل حتی یک روز ندیدنش برام
خیلی سخته.
ولی کار وحید طوریه که حتی اگه شهید هم نشه،خیلی وقتها نیست.😳☝
با خودم کلنجار میرفتم، بالا پایین میکردم،سبک سنگین میکردم.این
#امتحان_جدیدوسخت من بود.
بعد یک ماه بالاخره به نتیجه رسیدم.... خیلی دعا کردم.گفتم:
✨خدایا*هر چی تو بخوای*.خیلی کمکم کن.🙏
رفتم پیش عمه زیبا،عمه ی امین.با کلی شرمندگی و خجالت گفتم:
_امین قبل رفتنش ازم خواسته بود بعد شهادتش ازدواج کنم.🙈😔
عمه زیبا بغلم کرد و گفت: