چشمهام پر اشک شد.نگاهم کرد.سریع صورتمو برگردوندم تا اشکهامو
نبینه.گفت:
_اگه تو دعا کنی برگرده،برمیگرده.😒😢
گفتم:
_من خیلی دوستش دارم ولی #خودخواه نیستم.نمیخوام بخاطر دو روز دنیای
من، #سعادت_ابدی_شهادت نصیبش نشه.🥲😊
آقاجون چیزی نگفت ولی از اون شب پیر شدن و شکسته شدنش رو
دیدم.😣 بخاطر مادر وحید شوخی میکردم و میخندیدم.یه روز که اونجا
بودیم نجمه سادات،فاطمه سادات رو برد پارک...
داشتم تو اتاق وحید نماز میخوندم و آروم گریه میکردم.😖😭وقتی نمازم تمام
شد...
وقتی نمازم تمام شد و برگشتم،دیدم مادروحید پشت سرم نشسته و به من نگاه
میکنه... چشمهاش خیس بود.🥺تا دیدمش شرمنده شدم،سرمو انداختم
پایین.😞با امیدواری گفت:
_وحید برمیگرده دیگه،آره؟😟
نمیدونستم چی بگم.اومد نزدیک.گفت:
_تو چکار میکنی که شوهرات شهید میشن؟چی بهشون میگی که آرزو میکنن
شهید بشن؟🙁😢
آقاجون با ناراحتی گفت:
_راحله! این چه حرفیه؟!!!😐😨
سرم پایین بود.گفتم:
_وحید پسر شماست.شما از بچگی از امام حسین(ع) بهش گفتین.شما
یادش دادید مرد باشه. شما از فیض شهادت براش گفتین.شما اینجوری
#تربیتش کردین.منم بخاطر تربیت خوبی که داشت،بخاطر چیزهای خوبی که
شما بهش یاد دادید عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم.
مادروحید با التماس گفت:
_دعا کن برگرده.تو که نمیخوای دوباره تنها
بشی.😥🙏