خدایا کمکم کن #مغرور نشم.خدایا کمکم کن تو #امتحان_های_سختی که ازم
میگیری سربلند باشم.خدایا #عزت بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها
تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل
نشم.😔✨
بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش
بود...
منم از فرصت استفاده کردم و نماز✨ میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو
مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید
پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد...
رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و
فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم.
-بیا
رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود.😔
-زهرا به من نگاه کن.☺️
نگاهش کردم.لبخند زد.
شدیم.با #تنهایی،با #باهم بودن،با #بچه هامون، با #جدایی،با #خانواده زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان
هامون،با #عشق... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با #مسئولیت..تا حالا
از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی
الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبال مأموریت های سیاسی و نظامی
زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف️♋ و
گمراه کننده🙌از راه خدا و اسالم مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره
بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم
ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل
بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.😒بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم
که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و
نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصال باهات
تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی
هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی