رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨💖قسمت صدو دوازده
_جناب روشن،تعارف نمیکنم،شما بفرمایید.️☺
بابا اصرار کرد و بالاخره آقای موحد سوار شد.مامان به من اشاره کرد که
سلام کن.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_سلاک😏
آقای موحد تعجب کرد.😳سرشو برگردوند.قبلش متوجه من نشده بود.به بابا
نگاه کرد.سرشو انداخت پایین و گفت:
_سلام😔
بابا حرکت کرد.همه ساکت بودیم.یک ساعت گذشت.بابا توقف کرد بعد به آقای
موحد نگاه کرد.آقای موحد نگاهی به اطرافش کرد.از بابا تشکر کرد.
با مامان خداحافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه،گفت:
_خداحافظ☹️
و پیاده شد.صداش ناراحت بود.بابا هم پیاده شد و رفت پیشش.باهم صحبت
میکردن.بعد مدتی دست دادن و خداحافظی کردن.بازهم همه ساکت بودیم.
فرداش بابا گفت:
_زهرا،هنوز هم نمیخوای #بخاطرخدا یه قدم برداری؟
دوباره چشمهام پر اشک شد😢.بابا چیزی نگفت و رفت ولی من بازهم گریه
کردم.😭
یک هفته گذشت....
همسر یکی از دوستان امین باهام تماس📞 گرفت. صداش گرفته بود.
نگران شدم....😟
نگران شدم.با گریه حرف میزد....😭
به سختی نفس میکشید و بریده بریده حرف میزد.از حرفهاش فهمیدم شوهرش
شهید 🕊👣
بهش گفتم میام پیشت.وقتی دیدمش خیلی جا خوردم.
حالش خیلی بد بود ولی تنها بود.بغلش کردم و باهم گریه میکردیم.
خیلی طول کشید تا یه کم حالش بهتر شد و تونست به سختی حرف بزنه.
گفت:
↬@Malekab
💖✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨💖قسمت صدو سیزده
_پنج سال پیش که ازدواج کردیم. پدر ومادرم خیلی محسن رو دوست داشتن.
پدرومادر محسن هم منو خیلی دوست داشتن.😍❤اما از وقتی محسن میرفت
سوریه رفتارشون با ما تغییر کرد.😔همه اطرافیان مون رفتارشون #تغییر
کرد.مدام #نیش و #کنایه و تهمت میشنیدیم.
بعضی ها مثال به شوخی بهم میگفتن از شوهرت خسته شدی طلاق بگیر،چرا
میخوای به کشتن بدیش.😳😭بعضی ها میگفتن اونجا جنگه،به شما چه
ربطی داره.خانواده محسن و خانواده خودم،پول رو هم گذاشتن و آوردن
برای ما.گفتن برای سوریه رفتن چقدر بهتون میدن؟😭هرچقدر باشه
بیشتر از این نیست.این پولها مال شما پس دیگه نرو.بعضی ها بدتر از اینا
میگفتن. محسن خیلی ناراحت میشد.منم تحمل میکردم. خانواده هامون از هر
راهی بلد بودن مانع مون میشدن. بامحبت،😊 باعصبانیت،😡
باناراحتی،😔باتهدید...☝️
ما همیشه تنها بودیم....😭هفته پیش خبر شهادتش رو بهم دادن.تو مجلس
هم مدام #زخم_زبان بود و نیش و کنایه. هیچکس به قلب داغدارم تسلیت
نگفت.. بچه مو ازم گرفتن که به قول خودشون درست تربیتش کنن که مثل من
نشه..دلم برای دخترم پر میکشه.زینب فقط دو سالشه..الان داره چکار
میکنه؟😭
دوباره گریه کرد.صداش کردم:
_محیا..😢
نگاهم کرد.گفتم:
_محیا،تو مطمئنی راهی که تا حالا رفتی درست بوده؟🤨
-پس چرا خدا،حضرت زینب(س) که شوهرت مدافع حرمش بود،کمکت 😢
نمیکنن؟!!
سؤالی و با اخم نگاهم کرد.
-فکر میکردم حداقل بهم دلداری میدی..تو که بدتری..میخوای تیشه به ریشه
ایمانم بزنی؟!!!😨
خدا✨ حواسش بهت هست؟..داره نگاهت میکنه؟..کمکت میکنه؟
↬@Malekab
💖✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨💖قسمت صدو چهارده
پس چرا دخترت پیشت نیست؟ الان کجاست؟داره چکار میکنه؟گریه
میکنه؟بهونه تو نمیگیره؟
بلند گفت:
_بسه دیگه.😡😭
بامحبت نگاهش کردم.😊
.مطمئن باش خدا #کمکت میکنه.باید همین دور بودن از بچه تمطمئن باش #خدا حواسش بهت هست.مطمئن باش #خدا داره #نگاهت
کمک خدا باشه برای #قوی_ترشدن تو...به نظرت #خدا دوست داره تو برای
عزاداری شوهرت #چطوری باشی؟
مدتی فکر کرد.بعد گفت:
_ #قوی و #محکم و #قاطع که همه از ظاهرم بفهمن #حق با کیه...مثل
....
حضرت زینب ... تو مجلس یزید..؟؟
واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم.
✨خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟..😢
✨میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم.. یه دفعه یاد آقای موحد افتادم
سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم.
✨خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟..
من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم.😭از نظر
روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم.
ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده.
بعد از کلی گریه و دعا و نماز و مناجات
گفتم
✨خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی
باشم.وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی
سنگینه.
خدایا این #سخت_ترین_امتحانیه که تا حاال ازم گرفتی.
↬@Malekab
💖✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨💖قسمت صدو پانزده
خدایا اگه #یه_لحظه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری
کن این بنده ت بیخیال من بشه.😣🥀
رفتم خونه....
یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد🎁 افتاد که هنوز روی
میز تحریرم بود.
تصمیم گرفتم...
بخاطر #خدا،بخاطر به دست آوردن #رضایت_پدرومادرم، یه قدم بردارم.
بعد دو ماه بازش کردم؛...
با بغض و اشک.قرآن✨ بود،یه قرآن خیلی زیبا.📿
زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود:
✍قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه
ی زندگیه.
اتفاقی بازش کردم..
آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد.
من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا هللا علیه فمنهم ?ن قضی
"💫
نحبه?? و ?𑩅نهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیال"
یه چیزی تو دلم گفت...
اونی که "من قضی نحبه"هست امینه.
من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیال" آقای موحد.
بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم:
_تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون.
بغض داشتم.گفتم:
_برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام.😓
بعد مدتی سکوت بابا گفت:
_میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟
-قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم.
-قدم بعدی چیه؟
شما معرفی شون کنید.??
↬@Malekab
💖✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨💖قسمت صدو شانزده
خدا برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم،
بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب
بدم.
من سؤاالمو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد...
به حرفهای بابا اعتماد داشتم و الزم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم.
چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با
جدیت به دختری میگفت
_برو.مزاحم نشو.😠☝️
دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم
#نهی_ازمنکر هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم...
تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من
نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر
شد.😳وانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ.
با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم:
_امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم.
مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من
نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن.
به بابا گفتم:
_این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!!🙄
مامان و بابا بلند خندیدن.️☺از عکس العمل شون فهمیدم...
از عکس العمل شون فهمیدم آقای موحد همیشه به این شیوه لباس میپوشه.
مامان به بابا گفت:
_بهتون گفتم بهش بگید شیوه لباس پوشیدنش رو عوض کنه،زهرا خوشش
نمیاد.️☺
بابا به من گفت:
_چرا از روی ظاهر قضاوت میکنی؟?𡘏☝
-بابا،بسته ای که روش عکس پفک باشه توش زعفران نیست.ظاهر آدم نشان
میده که اون آدم چطور فکر میکنه.😊
↬@Malekab
💖✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨💖قسمت صدو هفده
مامان بالبخند گفت:
_یعنی میخوای بخاطر لباس پوشیدنش بهش جواب رد بدی؟😊
بالبخند گفتم:شاید.☺️
به بابا نگاه کردم و گفتم:
_دلیل شون چیه؟خودنمایی و جلب توجه؟
-وحید هم متوجه تو شد؟
-نه.🙂
-چرا؟
-عصبی بود.😠
-چرا؟
-یه دختری مزاحمش شده بود.
دوباره مامان و بابا بلند خندیدن. ️☺بابا گفت:
_اگه دنبال جلب توجه بود پس چرا وقتی بهش توجه شد،عصبی شد؟☝
دیگه.با ظاهرش میگه به من خاص توجه کنید بعد که بهش توجه میکنن با تندی پس آدم دو رویی هست.. با ظاهرش یه چیز میگه،با اخلاقش یه چیز
طردشون میکنه...اینطوری با روح و روان آدمها هم بازی میکنه.به نظرم
همچین آدمی قابل اعتماد نیست.
- ولی این شیوه لباس پوشیدن اسلامی نیست.در شأن یک مسلمان نیست که ولی خیلی ها میگن خوش تیپه؟😌
اینطوری لباس بپوشه.از نظر اخلاق اجتماعی هم اینطور لباس پوشیدن مناسب
نیست.به همون دلایلی که خانم ها باید مراقب باشن پوشش مناسب داشته
باشن، آقایون هم باید مراقب لباس پوشیدن شون باشن.😒
-همین حرفها رو به خودش بگو. شاید از این جنبه بهش فکر نکرده باشه یا
شاید خصوصیات خانم ها رو نمیدونه.
-شما بهش نگفتین؟
-نه.
چرا؟😕
↬@Malekab
💖✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨💖قسمت صدو هجده
میخواستم تو بهش بگی چون میدونم تو یه جوری بهش میگی که خودش به
این نتیجه برسه.😊
-ولی من نمیخوام باهاش رو به رو بشم.😟
دیگه بابا و مامان چیزی نگفتن...
هر دو شون میدونستن فکر کردن به کسی جز امین چقدر برای من سخته و
من فقط بخاطر خدا و #بخاطراوناست که دارم اینکا رو میکنم. هرروز و
هرشب از خدا کمک میخواستم.
چند وقت بعد با محمد بیرون قرار گذاشتم... بهش گفتم:
_به بابا گفتم درموردش فکر میکنم.
-الان داری فکر میکنی؟!!بعد چند ماه که بهش جواب رد دادی؟!🧐
-یعنی ناامید شده؟😟
-اونجوری که تو جوابشو دادی چه انتظاری داری الان؟😁
متوجه شدم داره الکی میگه.بلند شدم و گفتم:
_باشه.چه بهتر.پس دیگه حرفی نمیمونه.به مریم سالم برسون.خداحافظ.😌
دو قدم رفتم.صدام کرد.گفت:
_بیا بشین.حالا صحبت میکنیم.
برگشتم سمتش،بالبخند نگاهش کردم.فهمید سرکار بوده.اخمهاش رفت تو هم😠
بعد لبخند زد.نشستم.☺️
بعد چند دقیقه سکوت محمد گفت:
_وحید پسر خوبیه.واقعا اخلاق خوبی داره. مسئولیت پذیر،با ادب،مهربون و
بامحبت،دست و دل باز.
-اونوقت این دوست شما صفت منفی نداره؟😁
محمد لبخند زد و گفت:
_چرا،داره.خیلی پرروئه..نه پرروی بی ادب. اصطالحا اعتماد به نفس زیادی
داره.😄
یه کم که گذشت،گفت:
_وحید کارش خیلی سخته.😔
به من نگاه کرد:
_زهرا
↬@Malekab
💖✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨💖قسمت صدو نوزده
نگاهش کردم.
-با وحید ازدواج نکن.😒
-بخاطره کارش میگی؟😳
-آره....👊
...امین سه بار رفت سوریه.که تو دو بارش رو همسرش بودی.ولی وحید
کارش اینه. #مأموریت زیاد میره.
.ماموریت های #سخت_تر و #خطرناک_تر و #مهم_تر رو به
ماموریت هاشون فقط سوریه ست؟
نه..اتفاقا اجازه نمیدن وحید خیلی بره سوریه. ماموریت سوریه رو امثال من میریم
-یعنی مأموریت هاشون چجوریه؟?ه جاهایی میرن؟ ?چه کار
میکنن؟مربوط به چه موضوعاتی هست؟😳😳
_زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضیح زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.....
بده.ماموریت هاش #محرمانه ست.اونقدر محرمانه ست که خیلی هاشو منم
نمیدونم...فقط همینقدر بهت بگم که تا حالا بارها تا #دم_مرگ رفته و برگشته.
چشمهای محمد پر غم بود...😔😒
فهمیدم کار آقای موحد خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرشو
میکردم.بعد سکوت طوالنی گفت:
_زهرا...زندگی با وحید پر از #تنهایی و #دلشوره و #اضطرابه برای تو.من
دوست دارم تو یه زندگی آروم و معمولی مثل زن داداش داشته باشی نه حتی
مثل مریم.زندگی با وحید از زندگی با من،خیلی سخت تره.
مدتی هر دو ساکت بودیم.گفتم:
_چرا اونطوری لباس میپوشه؟
محمد باتعجب!!😳 به من نگاه کرد.گفتم:
_گذرا دیدمش️☺
-اصلا شنیدی من چی گفتم؟!!!😳
کی؟
↬@Malekab
💖✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨💖قسمت صدو بیست
من به تو میگم با وحید ازدواج نکن تو از ظاهرش میپرسی؟!! یعنی با کارش
مشکلی نداری؟؟!!
-من الان فقط دارم سعی میکنم بشناسمشون. بعدا جمع بندی میکنم.😌
محمد ناراحت شد.نفس بلندی کشید.گفت:😤
_قبلا هم خیلی بهت گفتم امین موندنی نیست که تو باهاش ازدواج نکنی.ولی تو
گوش ندادی.... زهرا من نگرانتم.😥😰
-محمد
نگاهم کرد.
-این دنیا خیلی #کوتاهه. #سختی های این دنیا خیلی زود تموم میشه.من اگه
بخوام از سختی های #زودگذر این دنیا بترسم آخرت مو باختم.
دیگه چیزی نپرسیدم.محمد اذیت میشد.
تا حالا هرچی از آقای موحد شنیده بودم خوب بود.ولی تو قلب من چیزی تغییر
نمیکرد.💔💘
چند وقت بعد تولد علی️☺ بود...
با مامان رفتیم مرکز خرید تا هدیه🛍 بخریم. مامان گفت:
_زهرا،اونجا رو ببین.👈
با اشاره چشم جایی رو نشان داد.آقای موحد بود،.. با تلفن صحبت میکرد.دو تا
خانم بدحجاب بهش نزدیک میشدن.
حواسش نبود.متوجه شون نشد.بهش سلام کردن.گفت:
_برید،مزاحم نشید.😠
خنده م گرفته بود.🤭محمد راست میگفت.اونا هم سمج بودن.آقای موحد تلفنش
رو قطع کرد و میخواست سریع ازشون دور بشه.مامان گفت:
_الان وقت خوبیه که باهاش حرف بزنی.
با تعجب به مامان نگاه کردم.😳مامان جدی گفته بود.سرمو انداختم پایین.هنوز
هم نمیخوام باهاش رو به رو بشم.
با خودم گفتم باشه خدا،✨ #بخاطرتو،بخاطر امر به معروف.
سرمو آوردم بالا.آقای موحد داشت میومد طرف ما ولی متوجه ما نبود.مامان
گفت:
_آقای موحد
↬@Malekab
💖✨
#هرچی_تو_بخوای ✨
#سیاه_سفید 🖤🤍
#بی_سیم_چی_عشق_۱ 💗
برای بهتر پیدا کردن هر سه رمان💖🤍
روی هریک از »#«ها میتونید بزنید و رمان هارو پیدا کنید و از پارت اول بخونید.
برای پیدا کردن پارت های رمان ها از این هشتگ ها استفاده کنید👈🏻👉🏻✨
#هرچی_تو_بخوای💖
#سیاه_سفید🤍🖤
#بی_سیم_چی_عشق💓