_آقای اعتمادی میخوان برن.
-زهرا؟😳
نگاهش کردم.
-مسئولیت خیلی سختیه برام.😥
وحید فقط نگاهم میکرد.گفتم:
_آقای اعتمادی منتظرن،برو.
وحید رفت.منم اشکهامو پاک کردم و رفتم تو هال.داشتن خداحافظی میکردن.
آقای اعتمادی به من گفت:
_باعث ناراحتی شما هم شدیم.معذرت میخوام.خداحافظ.✋
وقتی رفت وحید گفت:
_چی گفتی بهش؟ اونم خیلی ناراحت بود!!
-گفتم یا شغلشو عوض کنه یا زنشو طلاق بده.
وحید خیلی تعجب کرد.
-واقعا هیچ راه دیگه ای نمونده بود؟!!!😳😔
-نه.😢
علیرضا و صبا از هم جدا شدن...
من خیلی تلاش کردم تا یه کم از تلخی طالقشون کم کنم.باصبا خیلی دوست
شده بودم.حتی بعد از جدایی از علیرضا هم باهم رابطه داشتیم. از
جدایی راضی بود.حالش بهتر بود.آقای اعتمادی هم فقط عذاب وجدان داشت که
زندگی صبا رو خراب کرده ولی صبا معتقد بود از زندگی با علیرضا خیلی
چیزها یاد گرفته.صبا و علیرضا سه سال باهم زندگی کردن و بچه نداشتن.
شش ماه بعد وحید گفت:
_دقت و تمرکز نیرو هام خیلی بیشتر شده.همه شون از اینکه #همسرانشون
درکشون میکنن و همراهشون هستن و مثل سابق بهشون گیر نمیدن،خیلی
خوشحال و راضی هستن.بعد گفت:
_میخوام محدوده ی کار و مأموریت نیرو هام رو گسترش بدم.لازمه تو مسائل
اقتصادی کشور هم مأموریت هایی از تحقیق و تفحص انجام بدیم.گفت تعداد
نیروهاش بیشتر میشن.نگران تر شدم.😳?این یعنی مسئولیت منم بیشتر میشد.
وحید وقتی حال منو دید گفت: