eitaa logo
مۭــڶــګــا мαłeκα🪐
47 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
504 ویدیو
30 فایل
مۭــڶــګــا мαłeκα🪐 بسم‌اللھ‌ِ‌الذی‌خلق‌ حُسین''؏'':)! ما‌نسلی‌هَستیم. که‌ازخیابان‌های‌خرابه‌سوریه تاکوچه‌خیابان‌های‌مشهد برای‌حفاظت‌ازعَقیدِمان‌میجنگیم:)🪐♥️ =:) @Rememberthat میشنویم :))) https://harfeto.timefriend.net/16662462617883
مشاهده در ایتا
دانلود
«🌸🍃» |ـحجـآبـ🌸 |ـظاهر‌عاشقانہ‌دختریستـ🧕🏻 |ـکھ‌دلش‌برآۍ‌خدایش🌱 |ـبآتمام‌وجود‌مےتپد♥ ↬🌸🌿
۲۶ دی ۱۴۰۱
وقتے قلبت رو از نیت‌هاۍ بد و کینــھ خالے کنے خاك قلبت حاصل خیز میشہ یعنے چے؟یعنے اون موقع جوونھ خوبے ها تو قلبت رشدمیکنـھ قلبت مثلِ یہ باغ گلِ سرخ میشہ وتمامِ آدمھای اطرافت عطرش رو حس مےکنن 🧡🍭 ‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌↬🌸🌿
۲۶ دی ۱۴۰۱
«📓🎬» - - ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت - - «📓🎤»↫ ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ↬🌸🌿
۲۶ دی ۱۴۰۱
|💚🌱| وَقتۍتَمـٰام‌دُنیـٰامیگن‌تَسلیم‌شو! اُمیدزَمزمِہ‌میکنِہ‌یِہ‌بـٰاردیگہ‌تلاش‌ڪُن.. 💕 ﹏﹏🌿﹏ ↬🌸🌿
۲۶ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ دی ۱۴۰۱
آرامش‌است‌آخرِاضطراب‌هـٰا !' 🐳 . . 🍭| صائب‌تبریزۍ‌ .
۲۶ دی ۱۴۰۱
قرار‌نیسٺ‌من‌آن‌طۅر‌ زندگــــے‌کنم‌ڪه‌ ِ دنیآ‌دوسٺ‌داره˘˘!🍭 خب‌طبعـا‌قرار‌نیسٺ‌دنیآ‌هم‌ان‌طۅر‌باشد‌‌ڪه‌من‌دوست‌دارم !🎨🌸'.• ↬🌸🌿
۲۶ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ دی ۱۴۰۱
تمام فعالیت های دیروز رو تقدیم میکنم به : «🦋شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده 🦋» شادی روح شهدا صلوات 🌿🌼 @Malekab
۲۶ دی ۱۴۰۱
آقاجانم‌خجالت میڪشم.. اسم خودرامنتظرگذاشتہ‌امازمانۍڪہ‌ دفترانتظارم‌را‌ورق‌میزنۍ‌مۍبینۍفضاۍ مجازۍرابیشترازشما میشناسم، حتۍگاھـۍصبح‌آفتاب‌نزدہ‌آنھـاراچڪ‌میکنم‌، اماعھـدم‌رانہ.. ببخش‌مرا‌مولاۍمهربانم..💔 ˹
۲۶ دی ۱۴۰۱
رمان زیبای قسمت سی و ششم فکری به سرم زد....😁 باحالت پشیمونی و گریه گفتم:😞🤭 _با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها.. چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم: _بله🤩 همه زدن زیر خنده....☺️ مامان گفت: _خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی...😑 مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال برداشت.🍊 فکرشو خوندم😄.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم. پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم. باتعجب و ترس به محمد گفتم:😳😱 _قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.😖 محمد باخنده گفت:😜 _حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی. به بابا نگاه کردم... با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.😓🤗سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم. شب خاستگاری شد..💚 محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال... طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.☕️☕️☕️☕️☕️ تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.😉 حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن. به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.😞😀 صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن.😳 محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.🤷‍♀ بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم. اواخر دی ماه بود و نمیشد رفت تو حیاط. به ناچار رفتیم اتاق من.🤦‍♀ همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد...👀 ادامه دارد..
۲۶ دی ۱۴۰۱