#خاطرات شهید آیت الله بهشتی | 2⃣
🔰 قبل از انقلاب كه در زمينه مبارزه بحثهايي مانند صرفه جويي، خود سازی ومبارزه با نفس و در بين مبارزان مسلمان مطرح بود واعتقاد همه اين بود هركس هر چه قدر كه بتواند بايد مصرفش را پايين بياورد واسراف نكند. #شهید_بهشتی كه در هرحال متعادل بود نظر ديگري داشت ومي فرمود شما اين كار را ميتوانيد در مورد خودتان انجام بدهيد وفرضاً هميشه نان وپنير وسبزي بخوريد امانمي توانيد اين وضعيت را به زن و بچه هايتان تحميل بكنيد شما اگر باید اين چنين بكنيد چون در مبارزه هستيد ولي آنها بايد خودشان به اين امر معتقد باشند نه اينكه مجبور به اين انتخاب بشوند.
📚 کتاب #سیره_شهید_بهشتی
#بهشتی_را_بشناسیم
@fatemiioon_news
✍ سلام
برای #نماز صبح بیدار شده بودم همین که نیت کردم مادرم تلویزیون رو روشن کرد...
شروع کرد به خوندن زیر نویس، در حمله ی بالگردهای آمریکایی به فرودگاه بغداد #سردار_قاسم_سلیمانی😭😭😭😭😭 دیگه فقط صدای گریه ی مادرمو که تو سر خودش میزد میشنیدم تموم وجودم یخ کرد اصلا نفهمیدم چطور نمازمو خوندم دلم می خواست تو خواب باشم و یکی بیاد بیدارم کنه اما نه این داغ واقعی واقعی و عمیق نشست به دلامون😭😭😭 مخصوصا وقتی به این فکر می کردم که من توی خواب راحت بودم و حاج قاسم تو دل شب تو مملکت غریب به اون شکل پر پر شد دلم آتیش میگیره
🖋دلتنگ حاج قاسم
#خاطرات 🍀
eitaa.com/fatemiioon_news
#خاطرات
#رهبری
#یک_نکته
⚠️ اگر بعد از این اینطور بیایی، راهت نمیدهم
✅#رهبر_معظم_انقلاب:
آن شخص نظامی که جلوی شما میآید، چنانچه دیدید یقهاش باز است، یا دکمهاش افتاده، بدانید که قطعاً در میدان جنگ کم خواهد آورد! نه اینکه اگر یقهاش بسته بود و دکمهاش نیفتاده بود، کار را تمام خواهد کرد؛ نه، این جزو موضوع است؛ تمام موضوع نیست.
🔷 یعنی اگر همه چیزش تکمیل باشد، اما مثلاً وقتی پیش شما میآید، ببینید بند پوتینش باز یا شل است، یقین کنید که او در میدان جنگ آن کاری که شما میخواهید، نخواهد کرد. باید کارش شسته رفته، مرتب، منظم و پُر و پیمان در همان زمانی که از او متوقع است باشد؛ شل و ول راه رفتن معنا ندارد.
🔶 یک وقت یک افسر عالیرتبه حزباللهیِ مشهور در ارتش نزد من آمد و از بس مقدسمآب بود، با دمپایی پیش من حاضر شد! به او گفتم اگر بعد از این تو را اینطوری دیدم، راهت نمیدهم؛ برو! ردش کردم؛ بعد دفعه دیگر که آمد، دیدم بله، پوتین مرتبی به پا کرده است! بعضیها #حزباللهیگری را با شل و ول بودن و بینظم و بیترتیبی اشتباه میگیرند؛ حزباللهیگری که این نیست.
💢رئیس حزباللهیهای همهی تاریخ یعنی #امیرالمؤمنین (علیه السّلام) میفرماید: «و نظم امرکم»؛ باید منظم باشید. نظم چیست؟ همان آیینی است که از هرکسی خواستهاند. هر جا نظمی دارد.
۱۳۷۰/۹/۱۱
#نظم
#مرد_میدان
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#مهدوی_ارفع
eitaa.com/fatemiioon_news
#بهروضهیمادر🖤دعوتید👇👇
#خاطرات حضرت فضه خادمه خانم زهرای اطهر (سلام الله علیها)
🏴eitaa.com/fatemiioon_news
💦 بر قطره ی سرشک یتیمان نظاره کن
📄 برگی از کتاب پنجم ابتدایی دهه ۶۰ - ۷۰
🌸⃟🌼🎼჻ᭂ࿐✰📚
#خاطرات
روزگار کودکی برنگردد دریغا.... 😭
eitaa.com/fatemiioon_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 اطلاعیه #ضبط #خاطرات و دل نوشتههای همشهریان قمی در خصوص #کشف_حجاب_رضاخانی به مناسبت سالروز قیام مردم مشهد علیه کشف حجاب که به عنوان روز #حجاب و #عفاف نامگذاری شده است
🔹 علاقهمندان برای حضور در این برنامه و بیان خاطرات خود میتوانند کد ۲۱ را به شماره پیامک ۳۰۰۰۰۲۵۱ ارسال کنند.
http://eitaa.com/fatemiioon_news
❣ کرامات شهدا
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به......
شرمنده ام
📚منبع:
کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54
#خاطرات
http://eitaa.com/fatemiioon_news