#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
ماجرای ملاقات امام زمان و آیت الله محمدتقی بافقی
مرحوم حجّة الاسلام ملاَّ اسد الله بافقی به نقل از برادرش مرحوم آیت الله محمّد تقی بافقی میگوید: «قصد داشتم از نجف اشرف پیاده، به مشهد مقدّس برای زیارت حضرت علیّ بن موسی الرّضا (علیه السلام) بروم. فصل زمستانی بود که حرکت کردم و وارد ایران شدم. یک روز نزدیک غروب آفتاب که هوا هم سرد بود وسراسر دشت را برف پوشانده بود، به قهوه خانهای رسیدم؛ که نزدیک گردنهای بود، با خودم گفتم: «امشب در میان این قهوه خانه میمانم، صبح به راه ادامه میدهم».
پس وارد قهوه خانه شدم، دیدم جمعی از کردهای ایزدی در میان قهوه خانه نشسته ومشغول لهو ولعب وقمار هستند، با خودم گفتم: «خدایا چه بکنم؟! اینها را که نمیشود نهی از منکر کرد، من هم که نمیتوانم با آنها مجالست نمایم، هوای بیرون هم که فوق العاده سرد است».
همینطور که بیرون قهوه خانه ایستاده بودم وفکر میکردم و کم کم هوا تاریک میشد، صدائی شنیدم که میگفت: «محمّد تقی! بیا اینجا». بطرف آن صدا رفتم، دیدم شخصی باعظمت زیر درخت سبز وخرّمی نشسته ومرا بطرف خود میطلبد.
نزدیک او رفتم واو سلام کرد وفرمود: «محمّد تقی آنجا جای تو نیست».
من زیر آن درخت رفتم، دیدم، در حریم این درخت، هوا ملایم است وکاملاً میتوان با استراحت در آنجا ماند وحتّی زمین زیر درخت، خشک وبدون رطوبت است، ولی بقیّه صحرا پُر از برف است وسرمای کُشندهای دارد.
به هر حال شب را خدمت حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) که با قرائنی متوجّه شدم او حضرت بقیّة الله (ع) است بیتوته کردم وآنچه لیاقت داشتم استفاده کنم از آن وجود مقدّس استفاده کردم.
صبح که طالع شد ونماز صبح را با آن حضرت خواندم، آقا فرمودند: «هوا روشن شد، برویم».
من گفتم: «اجازه بفرمائید من در خدمتتان همیشه باشم وبا شما بیایم».
حضرت فرمود: «تو نمیتوانی با من بیائی».
گفتم: «پس بعد از این کجا خدمتتان برسم؟»
حضرت فرمود: «در این سفر دوبار تو را خواهم دید ومن نزد تو میآیم. بار اوّل قم خواهد بود ومرتبه دوّم نزدیک سبزوار تو را ملاقات میکنم». ناگهان آن حضرت از نظرم غائب شد.
من به شوق دیدار آن حضرت، تا قم سر از پا نشناختم وبه راه ادامه دادم، تا آنکه پس از چند روز وارد قم شدم وسه روز برای زیارت حضرت معصومه (س) ووعده تشرّف به محضر آن حضرت در قم ماندم، ولی خدمت آن حضرت نرسیدم.
از قم حرکت کردم وفوق العاده از این بی توفیقی وکم سعادتی متأثّر بودم، تا آنکه پس از یک ماه به نزدیک شهر سبزوار رسیدم.
همین که شهر سبزوار از دور معلوم شد با خودم گفتم: «چرا خُلف وعده شد؟! من که در قم آن حضرت را ندیدم، این هم شهر سبزوار باز هم خدمتش نرسیدم».
در همین فکرها بودم، که صدای پای اسبی شنیدم، برگشتم دیدم حضرت ولیّ عصر (ارواحنا فداه) سوار بر اسبی هستند وبطرف من تشریف میآورند وبه مجرّد آنکه به ایشان چشمم افتاد ایستادند وبه من سلام کردند ومن به ایشان عرض ارادت وادب نمودم.
گفتم: «آقا جان! وعده فرموده بودید که در قم هم خدمتتان برسم، ولی موفّق نشدم؟!»
حضرت فرمود: «محمّد تقی! ما در فلان ساعت وفلان شب نزد تو آمدیم، تو از حرم عمّه ام حضرت معصومه (س) بیرون آمده بودی، زنی از اهل تهران از تو مسألهای میپرسید، تو سرت را پائین انداخته بودی وجواب او را میدادی، من در کنارت ایستاده بودم وتو به من توجّه نکردی، من رفتم» .
📚گنجینه دانشمندان
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
توسل شهید بروجردی به امام زمان عجل الله تعالی
به شهید بروجردی گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی برای پایگاه؟
در حالی که لبخند می زد گفت: راستش پیدا کردن محل این پایگاه کار من نبود. بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار می نگریست، ادامه داد: شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان (عج) و گفتم که ما دیگر کاری از دستمان بر نمی آید و فکرمان به جایی قد نمی دهد، خودت کمک مان کن. بعد پلک هایم سنگین شد و با خود نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه، نماز امام زمان (عج) بخوانم. بعد خستگی امانم نداد و همان جا روی نقشه خواب رفتم. تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی آورم، ولی انگار مدت ها بود که او را می شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم. آمد و گفت که این جا پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد.
📚 امام زمان(عج) و شهدا، ص 52. ر. ك: ضمائم، ص 332(توسل شهيد بروجردى به امام زمان عليه السّلام).
@fatemiioon110
#داستان_امام_زمانی
🔹حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی، قدس سره داستانی از دیدار شان با امام زمان (عج) بیان کردند که:
در ایام تحصیل علوم دینی و فقه اهل بیت، علیهم السلام، در نجف اشرف، شوق زیادی جهت دیدارجمال مولایمان بقیة الله الاعظم، عجل الله تعالی فرجه، داشتم با خود عهد کردم چهل شب چهارشنبه پیاده به مسجد سهله بروم، به این نیت که جمال آقا صاحب الامر، علیه السلام، را زیارت کنم و به این فوز بزرگ نایل شوم.
تا ۳۵ یا ۳۶ شب چهارشنبه ادامه دادم تصادفا در این شب رفتنم از نجف به تاخیر افتاد و هوا ابری و بارانی بود نزدیک شب وحشت و ترس وجود مرا فرا گرفت مخصوصا از زیادی قطاع الطریق و دزدها، ناگهان صدای پایی را از پشت سر شنیدم که بیشتر موجب ترس و وحشتم گردید. برگشتم به عقب، سید عربی را با لباس اهل بادیه دیدم، نزدیک من آمد و با زبان فصیح گفت:ای سید! سلام علیکم.
ترس و وحشت بکلی از وجودم رفت و اطمینان وسکون نفس پیدا کردم و تعجب آور بود که چگونه این شخص در تاریکی شدید، متوجه سیادت من شد و در آن حال من از این مطلب غافل بودم. به هر حال سخن میگفتیم و میرفتیم از من سؤال کرد:
کجا قصد داری؟
گفتم: مسجد سهله.
فرمود: به چه جهت؟
گفتم: به قصد تشرف و زیارت، ولی عصر، علیه السلام.
مقداری که رفتیم به مسجد زید بن صوحان که مسجدکوچکی است نزدیک مسجد سهله، رسیدیم. داخل مسجدشده و نماز خواندیم و بعد از دعایی که سید خواند که، مثل آن بود که دیوار و سنگها با او آن دعا را میخواندند؛ احساس انقلابی عجیب در خود نمودم که از وصف آن عاجزم.
بعد از دعا سید فرمود: سید تو گرسنه ای، چه خوب است شام بخوری.
پس سفرهای را که زیر عبا داشت بیرون آورد و درآن سه قرص نان و دو یا سه خیار سبز تازه بود. مثل اینکه تازه از باغ چیده و آن وقت چله زمستان و سرمای زنندهای بود و من منتقل به این معنا نشدم که این آقا این خیار تازه سبز را در این فصل زمستان از کجا آورده؟ طبق دستور آقا شام خوردم.
سپس فرمود: بلند شو تا به مسجد سهله برویم.
داخل مسجد شدیم آقا مشغول اعمال وارده درمقامات شد و من هم به متابعت آن حضرت انجام وظیفه میکردم و بدون اختیار نماز مغرب و عشا را به آقا اقتداکردم و متوجه نبودم که این آقا کیست؟
بعد از آنکه اعمال تمام شد، آن بزرگوار فرمود:ای سید آیا مثل دیگران بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه میروی یا در همین جا میمانی؟
گفتم: میمانم و سپس در وسط مسجد در مقام امام صادق، علیه السلام، نشستیم.
به سید گفتم: آیا چای یا قهوه یا دخانیات میل داری آماده کنم؟
در جواب کلام جامعی را فرمود: این امور از فضول زندگی است و ما از این فضولات دوریم.
این کلام در اعماق وجودم اثر گذاشت به نحوی که هرگاه یادم میآید ارکان وجودم میلرزد به هر حال مجلس نزدیک دو ساعت طول کشید و در این مدت مطالبی رد و بدل شد که به بعضی از آنها اشاره میکنم؟
۱- در رابطه با استخاره سخن به میان آمد. سید عرب فرمود:ای سید با تسبیح به چه نحو استخاره میکنی؟
گفتم: سه مرتبه صلوات میفرستم و سه مرتبه میگویم: «استخیر الله برحمته خیرة فی عافیة» پس قبضهای از تسبیح را گرفته میشمارم، اگر دو تا بماند بداست و اگر یکی ماند خوب است.
فرمود: برای این استخاره، باقی ماندهای است که به شما نرسیده و آن این است که هرگاه یکی باقی ماند فوراحکم به خوبی استخاره نکنید بلکه توقف کنید و دوباره بر ترک عمل استخاره کنید اگر زوج آمد کشف میشوداستخاره اول خوب است، اما اگر یکی آمد کشف میشودکه استخاره اول میانه است.
به حسب قواعد علمیه میبایست دلیل بخواهیم و آقاجواب دهد به جای دقیق و باریکی رسیدیم پس به مجرداین قول تسلیم و فرمان بردارشدم و در عین حال متوجه نیستم که این آقا کیست.
۲- از جمله مطالب در این جلسه تاکید سید عرب بر تلاوت و قرائت این سورهها بعد از نمازهای واجب بود. بعد ازنماز صبح سوره یاسین و بعد از نماز ظهر سوره عم بعداز نماز عصر سوره نوح و بعد از مغرب سوره واقعه وبعد از نماز عشاء سوره ملک.
و...
در اینجا مطلب دیگری است که مجال تفصیل و بیان آن نیست پس خواستم از مسجد بیرون روم به خاطرحاجتی، آمدم نزد حوض که در وسط راه قبل از خارج شدن از مسجد قرار دارد به ذهنم رسید چه شبی بود واین سید عرب کیست که اینهمه با فضیلت است؟ شایدهمان مقصود و معشوقم باشد تا به ذهنم این معنی خطور کرد، مضطرب برگشتم و آن آقا را ندیدم و کسی هم در مسجد نبود. یقین پیدا کردم که آقا را زیارت کردم و غافل بودم، مشغول گریه شدم و همچون دیوانه اطراف مسجد گریه میکردم تا صبح شد، چون عاشقی که بعد ازوصال مبتلا به هجران شود.
این بود اجمالی از تفصیل که هر وقت آن شب یادم میآید بهت زده میشوم.
📚منبع: باشگاه خبرنگاران جوان
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
سفارشات وهدایای امام زمان (علیه السلام) به آیت الله نجفی مرعشی
آیت الله نجفی مرعشی می گوید: «در اقامتم در سامرّاء شبهایی را در سرداب مقدّس بیتوته کردم؛ آن هم شبهای زمستانی. در یکی از شبها آخر شب، صدای پایی شنیدم با این که درب سرداب بسته بود وقفل بود ترسیدم، زیرا عدّه ای از دشمنان اهلبیت (ع) به دنبال کشتن من بودند. شمعی که همراه داشتم نیز خاموش شده بود.
ناگاه صدای دلربایی شنیدم که سلام داد به این نحو: «سلامٌ علیکم یا سیّد» ونام مرا برد.
جواب داده گفتم: «شما کیستید؟»
فرمود: «یکی از بنی اعمام تو».
گفتم: «درب بسته بود از کجا آمدی؟»
فرمود: «خداوند بر هر چیزی قدرت دارد».
پرسیدم: «اهل کجایید؟»
فرمود: «حجاز».
سپس سیّد حجازی فرمود: «به چه جهت آمده ای اینجا در این وقت شب؟» گفتم: «به جهت حاجتهایی».
فرمود: «برآورده شد».
سپس سفارش فرمود بر نماز جماعت ومطالعه در فقه وحدیث وتفسیر.
وتأکید فرمود در صله رحم ورعایت حقوق استاد ومعلّمین،
ونیز سفارش فرمود به مطالعه وحفظ نهج البلاغه وحفظ دعاهای صحیفه سجّادیّه.
از ایشان خواستم درباره من دعا فرماید. پس دست بلند کرده به این نحو دعایم کرد: «خدایا به حقّ پیغمبر وآل او، موفّق کن این سیّد را برای خدمت شرع وبچشان بر او شیرینی مناجاتت را وقرار بده دوستی او را در دلهای مردم وحفظ کن او را از شرّ وکید شیاطین، مخصوصاً حسد».
در بین گفتارش فرمود: «با من تربت سیّد الشّهداء (ع) است، تربت اصل که با چیزی مخلوط نشده».
پس چند مثقالی کرامت فرمود وهمیشه مقداری از آن نزد من بود. چنانکه انگشتری عقیق نیز عطا فرمود که همیشه با من هست وآثار بزرگی را از اینها مشاهده کردم.
بعد از این، آن سیّد حجازی از نظرم غایب شد»
📚کتاب قبسات - منتخبات ابن العلم - منتقم حقیقی
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
تأیید اجتهاد شیخ انصاری توسّط امام زمان (علیه السلام)
بعد از فوت مرحوم صاحب جواهر، آیت الله حاج شیخ محمّدحسن مردم به مرحوم شیخ انصاری (رضوان الله تعالی علیه) مراجعه کردند واز او رساله عملیّه خواستند.
شیخ انصاری فرمود: «با بودن سیّد العلماء مازندرانی که از من اعلم است ودر بابل زندگی می کند من رساله عملیّه ندارم واین عمل را انجام نمی دهم».
لذا خود شیخ انصاری نامه ای برای سیّد العلماء به بابل نوشت واز او خواست، که به نجف اشرف مشرّف شود وزعامت حوزه علمیّه شیعه را به عهده بگیرد.
سیّد العلماء، در جواب نامه شیخ انصاری نوشت: «درست است من وقتی در نجف بودم وبا شما مباحثه می کردم، از شما در فقه قویتر بودم، ولی چون مدّتها است که در بابل زندگی می کنم وجلسه بحثی ندارم وتارک شده ام شما را از خود اعلم می دانم، لذا باید مرجعیّت را خود شما قبول فرمائید».
با این حال شیخ انصاری فرمود: «من یقین به لیاقت خود برای این مقام ندارم، لذا اگر مولایم حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) به من اجازه اجتهاد بدهند ومرا برای این مقام تعیین کنند، من آن را قبول خواهم کرد».
روزی معظّم له در مجلس درس نشسته بود وشاگردان هم اطرافش نشسته بودند، دیدند شخصی که آثار عظمت وجلال از قیافه اش ظاهر است وارد شد وشیخ انصاری به او احترام گذاشت.
او در حضور طلاّب به شیخ انصاری رو کرد وفرمود: «نظر شما درباره زنی که شوهرش مسخ شده باشد، چیست؟» (این مسأله به خاطر آنکه مسخ در این امّت وجود ندارد در هیچ کتابی عنوان نشده است).
لذا شیخ انصاری عرض کرد: «چون در کتابها این بحث عنوان نشده من هم نمی توانم، جواب عرض کنم».
فرمود: «حالا بر فرض یک چنین کاری انجام شد ومردی مسخ گردید، زنش باید چه کند».
شیخ انصاری عرض کرد: «به نظر من اگر مرد به صورت حیوانات مسخ شده باشد، زن باید عدّه طلاق بگیرد وبعد شوهر کند، چون مرد زنده است وروح دارد، ولی اگر شوهر به صورت جماد درآمده باشد، باید زن عدّه وفات بگیرد زیرا مرد به صورت مرده درآمده است».
آن آقا سه مرتبه فرمود: «انت المجتهد. انت المجتهد. انت المجتهد». یعنی: «تو مجتهدی» وپس از این کلام آن آقا برخاست واز جلسه درس بیرون رفت.
شیخ انصاری می دانست که او حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) است وبه او اجازه اجتهاد داده اند، لذا فوراً به شاگردان فرمود: «این آقا را دریابید».
شاگردان برخاستند هر چه گشتند کسی را ندیدند.
لذا شیخ انصاری بعد از این جریان حاضر شد که رساله عملیّه اش را به مردم بدهد تا از او تقلید کنند.
📚کتاب گنجینه دانشمندان
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
در بغل کشیدن سیّد بحرالعلوم توسّط امام زمان (علیه السلام)
مرحوم میرزا ابوالقاسم قمی می گوید: «من با علاّمه بحرالعلوم به درس آقا باقر بهبهانی می رفتیم وبا او درسها را مباحثه می کردیم وغالباً من درسها را برای سیّد بحرالعلوم تقریر می نمودم، تا اینکه من به ایران آمدم.
پس از مدّتی بین علماء ودانشمندان شیعه، سیّد بحرالعلوم به عظمت وعلم معروف شد.
من تعجّب می کردم وبا خود می گفتم: «او که این استعداد را نداشت، چطور به این عظمت رسید؟!»
تا آنکه موفّق به زیارت عتبات عالیات عراق شدم. در نجف اشرف سیّد بحرالعلوم را دیدم. در آن مجلس مسأله ای عنوان شد، دیدم جدّاً او دریای موّاجی است که باید حقیقتاً او را بحرالعلوم نامید.
روزی در خلوت از او سؤال کردم: «آقا! ما که با هم بودیم، آن وقتها شما این مرتبه از استعداد وعلم را نداشتید بلکه از من در درسها استفاده می کردید، حالا بحمدالله می بینیم، در علم ودانش فوق العاده اید».
ایشان فرمود: «میرزا ابوالقاسم! جواب سؤال شما از اسرار است! ولی به تو می گویم، امّا از تو تقاضا دارم، که تا من زنده ام، به کسی نگوئید».
من قبول کردم، ابتدا اجمالاً فرمود: «چگونه این طور نباشد وحال آن که حضرت ولیّ عصر (ارواحنا فداه) مرا شبی در مسجد کوفه به سینه خود چسبانیده.
گفتم: «چگونه خدمت آن حضرت رسیدید؟»
فرمود: «شبی به مسجد کوفه رفته بودم، دیدم آقایم حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) مشغول عبادت است. ایستادم وسلام کردم، جوابم را مرحمت فرمود ودستور دادند، که پیش بروم! من مقداری جلو رفتم، ولی ادب کردم، زیاد جلو نرفتم. فرمودند: «جلوتر بیا». پس چند قدمی نزدیکتر رفتم، باز هم فرمودند: «جلوتر بیا».
من نزدیک شدم، تا آنکه آغوش مهر گشود ومرا در بغل گرفت وبه سینه مبارکش چسباند. در اینجا آنچه خدا خواست به این قلب وسینه سرازیر شود، سرازیر شد».
📚نجم الثاقب-دیدارهای امام زمان علیه السلام
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
"شهیدی که امام زمان علیه السلام کفنش کرد"
شهیدی بود که همیشه ذکرش این بود، یابن الزهرا یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرادر کفن کن.
از بس این شهید به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) علاقه داشت به دوست روحانی خود وصیت می کند، اگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی.
روحانی می گوید: ما از جبهه برگشتیم وقتی آمدیم دیدیم عکس شهید را زده اند.
پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است،
آیا من می توانم در مجلس ختم او سخنرانی کنم؟ و آنان اجازه دادند.
در مجلس سخنرانی کردم بعد گفتم ذکر شهید این بوده است:
یا بن الزهرا یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن
وقتی این جمله را گفتم ، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن، وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم، دیشب آخرهای شب به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی.
وقتی که می خواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگواری وارد شد گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم، من رفتم در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد؟؟؟
با عجله برگشتم و دیدم ، این شهید کفن شده…
و تمام فضای غسالخانه بوی عطر گرفته بود…
از دیشب نمی دانستم رمز این جریان چه بود . اما حالا فهمیدم …نشناختم….
📚کتاب روایت مقدس صفحه ۹۶ به نقل از نگارنده کتاب “میر مهر” حجه الاسلام سید مسعود پور اقایی
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
*شهیدی که امام زمان ارواحنا فداه موقع تدفینش آمد...*
*پاسدار شهيد احمد خادم الحسينى*
حجة الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر شیراز که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى بود براى من نقل مى کرد: شبی براى نماز شب برخاستم مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم.
فردای آن روز شهیدی را آورده بودند و من مسئول تلقین و دفن او بودم. وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم. وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم، به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عجل الله تعالی) رسيدم مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد، چون شهيد به احترام امام سرش را خم کرد، به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت.
در آن لحظه وقتى احساس کردم حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی) در موقع تدفين آن عزیز حضور یافته است، حالم منقلب شد و نتوانستم با مشاهده این صحنه عجيب و غيرمنتظره تلقين را ادامه دهم.
پس از اینكه حالم دگرگون شد و نتوانستم تلقين شهيد را ادامه دهم، به کسانی که بالاى قبر ایستاده بودند و متوجه حال منقلب من نبودند اشاره کردم که مرا بالا بكشند.
وقتى آنها چشمان پر از اشك و حال دگرگون مرا دیدند سراسيمه مرا از قبر بالا کشیدند و از من پرسيدند: چه شده؟ چرا تلقين شهيد را تمام نكردید؟ در جواب به آنها گفتم: اگر صحنه هایى را که من دیدم شما هم مى دیدید مثل من نمى توانستيد تلقين شهيد را ادامه دهيد، و اضافه کردم کسی دیگر برود و تلقين شهيد را بخوکندو تمام کند چون من دیگر قادر به ادامه این کار نيستم.
📚برگرفته از کتاب لحظه های آسمانی
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
شنیدن مناجات شیرین امام زمان علیه السلام توسّط سیّد بن طاووس
از ابن طاووس منقول است که او شنید در سحر در سرداب مقدّس از صاحب الزمان علیه السلام که آن جناب می فرمود:
«اللهم انّ شیعتنا خلقت من شعاع انوارنا وبقیّة طینتنا وقد فعلوا ذنوباً کثیرة اتّکالا علی حبّنا وولایتنا فان کانت ذنوبهم بینک وبینهم، فاصفح عنهم فقد رضینا وما کان منها فیما بینهم، فاصلح بینهم وقاصّ بها عن خمسنا وادخلهم الجنّة وزحزحهم عن النّار ولاتجمع بینهم وبین اعدائنا فی سخطک».
یعنی: خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما وبقیّه طینت ما خلق کرده ای، آنها گناهان زیادی به اتّکاء بر محبّت به ما وولایت ما کرده اند، اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با تو است از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای وآنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان هست، خودت بین آنها را اصلاح کن واز خمسی که حقّ ما است به آنها بده تا راضی شوند وآنها را از آتش جهنّم نجات بده وآنها را با دشمنان ما در خشم وسخط خود جمع نفرما.
📚انیس العابدین
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
#امام_زمان_مدافع_حرم_است
#شهید_مدافع_حرم_محمد_حسین_حمزه
منطقه جنوب شرقی حلب، از حساس ترین نقاط درگیری سوریه بود. شهید محمدحسین حمزه در خط مقدم این جبهه مستقر بود. تحرکات زیاد دشمن و سپس تک داعش در آن منطقه باعث محاصره و اعلام دستور بازگشت شد، اما لازم بود عده ای جانفدا، خط را نگه دارند تا نیروها از محاصره خارج شوند.
محمد حسین یک لحظه فهمید که اگر این نقطه را خالی کنند، دشمن همه را قتل عام می کند، فریاد می زد که باید ایستاد، خون های ریخته شده در اینجا باید حفظ شود. همرزمش می گفت: اذان صبح بود، در میان حجم وسیع آتش دشمن صدای اذان یک رزمنده همه ما را به وجد آورد و قدرت عجیبی به ما داد، آن صدای اذان شهید محمد حسین حمزه بود.
فریاد محمد حسین یک لحظه قطع نمی شد، گاهی شهادتین و گاه الله اکبر می گفت، لحظه ای فریاد زد بچه ها به خدا امام زمان (ارواحنا فداه)، مدافع حرم است و جلوتر از ما دارد دفاع می کند. در همین حالت گلوله باران سلاح های دشمن امان ادامه سخن را به محمد حسین نداد و او در صبح پنجشنبه مصادف با 26 فروردین 1395 با انفجار گلوله توپ 106 دشمن به شهادت رسید.
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
در آرزوی ملاقات!
زهری می گوید:
سال ها آرزوی ملاقات صاحب الامر (علیه السلام) را داشتم و در این راه زحمت فراوان کشیدم و پول زیادی خرج کردم. اما موفق نشدم. تا این که به محضر محمد بن عثمان، نایب دوم امام زمان (علیه السلام) رفتم و مشغول خدمت شدم.
روزی از ایشان پرسیدم که آیا می توانم امام (علیه السلام) را ملاقات کنم؟
او گفت: به این مقصود نخواهی رسید.
من از فرط تا امیدی و اندوه به پای ایشان افتادم. وقتی حال مرا دید، گفت: صبح اول وقت بیا!
فردا صبح اول وقت! به خدمت ایشان مشرف شدم. او به استقبال من آمد. در همان حال جوانی را دیدم که چهره ام به زیبایی او ندیده و عطری خوشبوتر از رایحه وجودش به مشامم نرسیده بود. لباسی مانند تجار به تن کرده و چیزی وجودش به مشام نرسیده بود. لباسی مانند تجاری به تن کرده و چیزی در آستین نهاده بود. چنان که تجار معمولا اشیاء گران بهای خود را در آستین می نهند.
وقتی نظرم به او افتاد، به طرف محمد بن عثمان برگشتم. او با اشاره تمام وجود مرا به آتش کشید.
و به من فهماند که آن که را می جستی اکنون در مقابلت نشسته است.
از امام (علیه السلام) سئولاتی نموم و ایشان پاسخ فرمود و بسیاری از آنچه را که می خواستم بپرسم، نپرسیده جواب فرمود.
آن گاه برخاستند و خواستند که وارد اتاقی دیگر شوند که در این مدتی که در نزد محمد بن عثمان بودم، اصلا متوجه آن اتاق نشده بودم.
در این حال، محمد بن عثمان گفت: اگر می خواهی چیز دیگری بپرسی، بپرس که بعد از این دیگر امام (علیه السلام) را مشاهده نخواهی کرد. به طرف حضرت (علیه السلام) شتافتم تا سوالاتی دیگر کنم، اما امام (علیه السلام) توجه نکرد و داخل اتاق شد و آخرین جمله ای که فرمود این بود:
*ملعون است، ملعون است کسی که نماز مغرب را آن قدر به تأخیر اندازد که ستارگان در آسمان آشکار شوند، و ملعون است، ملعون است کسی که نماز صبح را آن قدر به تأخیر اندازد که ستارگان در آسمان ناپدید شوند.*
📚غیبت طوسی،فصل سوم،ح۲۳۶
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
اصبغ بن نباته می گوید:
روزی به حضور امیرالمؤمنین (علیه السلام) شرفیاب شدم، حضرت در فکر فرو رفته و زمین را با تکه چوبی می کاوید. عرض کردم: یا امیر المؤمنین! می بینم که در فکر فرو رفته و زمین را بررسی می کنید آیا رغبتی به آن یافته اید؟
فرمود: نه، قسم به خدا! هیچ رغبتی به آن و به دنیا حتی برای یک روز نداشته و ندارم. به مولودی فکر می کنم که یازده پشت بعد از نسل من آشکار خواهد شد، و نامش مهدی است، و زمین را بعد از آن که از ظلم و جور انباشته شده باشد پر از عدل و داد می کند. امر او اعجاب انگیز است، و مدتها غیبت خواهد نمود، به همین دلیل گروهی درباره او به گمراهی می روند و عده ای دیگر هدایت می یابند.
عرض کردم: یا امیر المؤمنین! آیا واقعاً این اتفاق روی خواهد داد؟
حضرت (علیه السلام) فرمود: آری! همان گونه که او خلق شده، این اتفاق هم روی خواهد داد، تو چه می دانی ای اصبغ! آنان برگزیدگان این امت و نیکان عترت طاهره اند.
عرض کردم: بعد از آن چه می شود؟
فرمود: خداوند هر چه بخواهد انجام می دهد، زیرا حق تعالی در هر چیزی اراده و قصد و هدفی دارد.
📚کمال الدین، ج 1، ص 289، بحار الانوار، ج 51، ص 118
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه
#داستان_امام_زمانی
*خدمت به پدر *
مرحوم حاجی نوری از زين الصلحاء سيد محمد بن سيدهاشم نجفی معروف به هندی و او از شيخ باقر نجفی و ايشان از شخص صادق كه دلاك بود، نقل میكنند:
كه او پدری پير داشت كه لحظهای در خدمتگزاری او كوتاهی نمیكرد. حتی برای رفع حاجت او آب حاضر كرده و سپس او را به جايگاهش میبرد ولی در شبهای چهارشنبه اين خدمت را ترك نموده و به مسجد سهله میرفت. ولی پس از مدتی رفتن به مسجد را ترك كرد.
علت نرفتن را از او جويا شدم، گفت: چهل شب چهارشنبه به مسجد رفتم. وقتی شب چهارشنبهی آخر بود برايم مسير نشد كه زودتر بروم تا اين كه نزديك مغرب تنها به راه افتادم. شب شد و آن شب هم مهتابی بود تا اين كه ثلثی از راه باقی مانده بود كه شخصی اعرابی را سوار بر اسب ديدم كه به طرف من میآيد. با خودم گفتم الان مرا برهنه میکند. وقتی به من رسيد، به زبان عربی با من سخن گفت و از مقصدم پرسيد. گفتم: مسجد سهله. فرمود: چيزی خوردنی همراه داری؟ گفتم: نه. فرمود: دست خود را داخل جيب كن. گفتم: در آن چيزی نيست. باز قدری به تندي سخن را تكرار فرمود، دست خود را در جيب كرده در آن مقداری كشمش يافتم كه برای طفل خود خريده بودم و فراموش نموده بودم بدهم و در جيبم مانده بود. آنگاه به من فرمود: « اوصيك بالعود و بالعود » و سه مرتبه اين سخن را تكرار فرمود و عود به زبادن عربی بدوی، پدر پير را میگويند يعنی ( تو را به پدر پيرت سفارش میکنم ) و از نظر من غايب شد و لذا ديگر به مسجد نرفتم.
@fatemiioon110
⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
#رحلت_امام_بزگوار_این_انقلاب_را_به_تمامی_پیروان_راه_ایشان_در_جای_جای_جهان_تسلیت_میگوییم
#داستان_امام_زمانی
💠سالها بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، یک روز در ارومیه شنیدم که آیتالله خزعلی در یک سخنرانی عمومی مطلبی قریب به این مضمون گفته است:
«امام زمان (عج) در جریان پیروزی انقلاب دوبار به رهبر انقلاب، امام خمینی پیام پیروزی داده است و هدایت فرموده است و این دو پیام به وسیلهی شخصی بزرگوار و معنوی به نام «لطیفی»که ساکن تهران است و من او را میشناسم، به امام خمینی ابلاغ گردیده است».
این مسئله برای من خیلی عجیب آمد و سعی کردم به حقیقت آن پی ببرم. تا اینکه چند ماه بعد در مجلس خبرگان، آیتالله خزعلی را دیدم و در آن مورد از ایشان سؤال کردم. آقای خزعلی مسئله را کاملاً تأیید کرد. گفتم: «پس اگر من این موضوع را کتبی برای شما بنویسم، جواب مکتوب مینویسید؟».
گفت: «بله، مانعی ندارد، شما بنویسید، من هر دو قضیه را در جواب شما مینویسم.»
من نوشتم: «بسم الله الرحمن الرحیم.
حضرت آیتالله خزعلی دامت برکاته.
سلام علیکم و رحمةالله. راجع به اینکه آقای لطیفی دو دفعه مژدهی پیروزی را از طرف امام زمان (عج) به حضرت امام آورد، توضیح فرمایید».
ایشان با خط خود در جواب نوشت: «بسم الله الرحمن الرحیم.
1- پیام به پاریس که فرمودند: «شاه میرود، نگران نباشید». امام راحل سؤال میکند: «با خونریزی یا بیخونریزی؟» میگوید: «امام علیه السلام فرمود:«بیخونریزی».
2- روز بیست و دوّم بهمن، پیام مبنی بر اینکه «در خانه نمانید، بیرون بریزید وگرنه کشته خواهید شد».
به وسیلهی همین پیام، امام خمینی(ره) اعلام فرمود به حکومت نظامی اهمیت ندهید و بریزید بیرون. در نتیجه مردم تهران، بیرون ریختند، حتی خانوادههای خود را آوردند و در خیابانها نشستند، دیگر در تهران به هیچ وجه امکان آمدن تانک و امثال اینها نبود؛ بنابراین آن توطئهی خطرناکی که در نظر بود تا صدها تانک را وارد تهران کنند و با خونریزی انقلاب را از بین ببرند و محل اقامت امام را بمباران نمایند، منتفی شد.
منبع:خاطرات آیت الله سید علی اکبر قرشی، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1388، صص136-133.
@fatemiioon110
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#داستان_امام_زمانی
در حکومت رضاخان قلدر یکی از دانشمندان ربانی مرحوم آیت الله سید باقر سیستانی سعی بسیار داشت تا به محضر مبارک امام زمان حضرت ولیعصر(عج) شرفیاب گردد.او برای رسیدن به این سعادت بزرگ تصمیم گرفت چهل جمعه در مسجدی از مساجد زیارت عاشورا را بخواند او به این تصمیم عمل کرد و هر جمعه به قرائت زیارت عاشورا به طور کامل ادامه داد او می گوید:
در یکی از جمعه هایی آخر که در یکی از مساجد مشغول زیارت عاشورا بودم ناگاه نوری را از خانه ای نزدیک مشاهده کردم.حالت معنوی عجیبی پیدا کردم و به دنبال آن نور رفتم خود را نزدیک آن خانه رساندم دیدم نور عجیبی از داخل آن خانه می درخشد.در را زدم و با اجازه وارد شدم دیدم حضرت ولیعصر(عج) در یکی از اطاق های آن خانه تشریف دارند و در آن اطاق جنازه ای را مشاهده نمودم که پارچه سفیدی روی آن کشیده بودند.منقلب شدم درحالی که اشک از چشمانم سرازیر بود به آقا امام زمان(عج) سلام کردم آقا جواب سلام مرا داد و فرمود:چرا اینگونه دنبال من می گردی و آن همه رنج ها را تحمل می کنی؛مثل این باشید (اشاره به جنازه) تا من به دنبال شما بیایم.سپس فرمود:این جنازه،جنازه بانویی است که در عصر کشف حجاب رضا خان،هفت سال برای حفظ عفت خود از گزند حکومت رضاخان از خانه بیرون نیامد تا مبادا نامحرم او را ببیند.
📚منبع:حجاب بیانگر شخصیت زن، ص121.
_______________________
🔷اینست که امام علی(ع) می فرماید:
»پاداش رزمنده شهید بیشتر از کسی نیست که قدرت بر گناه دارد امّا پاکدامنی می کند همانا عفیف پاکدامن،فرشته ای از فرشته هاست.«2
📚منبع:نهج البلاغه،حکمت
@fatemiioon110