#برشی_از_یک_کتاب
✍دعای مجیر تمام شد و سید آن طرف پرده روضه خواند. با شروع هر بیت بچه ها زیر چادر تکان می خوردند.
بعضیهاشان صدای گریه هم در میآوردند.
جایی که سید فیتیله را بالا میکشید و مردم داغ می کردند، اینها سر از زیر چادر در می آوردند و به زنها خیره میشدند؛ با سوال، با ترس، با حیرت.
توی تاریکی فقط برق چشم هاشان دیده میشد.
چراغ ها که روشن شد، چشم میدوختند توی چشم هم و مشغول مچ گیری میشدند.
-اجازه خانوم؟ نیایش اصلا گریه نکرده.
-به خدا گریه کردم! واسه بابابزرگم گریه کردم! نگاه!
و چشمهای قرمزش را نشان داد.
-بابا بزرگت؟! خانوم، دروغ میگه! بابابزرگش زندهست.
با بغض رو به دوستش ادامه داد:
امروز که غایب بودی، خانم توی کلاس گفت #حضرت_علی (علیه السلام ) بابابزرگ همه ماست...
#زن_آقا
#زهرا_کاردانے
@fatemiioon_news