عالی بودن را برای خودمان همیشه تکرار کنیم تا عالی شویم.
ما به هر چه فکر می کنیم ، هر چه می گوییم و هر چه به زبان میآوریم ، همان می شویم.
پس همواره با خودت تکرار کن...
همه چیز عالی است
باورهایتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 155 ] Part
لحظه به لحظه درجه حرارت بدن افرا پایین می آمد و حالش بهتر می شد . دکتر برای چندمین بار درجه را زیر
زبانش گذاشت و با مهربانی رو به مسیح گفت :
-تبش پایین اومد و دیگه جای هیچ نگرانی نیست
سپس در حالی که وسایلش را جمع می کرد
دستورات لازم را برای نحوه استفاده داروها به مسیح داد و از جا
برخاست و گفت :
-سرمش وبه اونجا که علامت زدم رسید ببند و خیلی آروم سوزن انژوکت و از دستش بیرون بکش فقط مواظب
باش باعث خونریزی نشه .
-حتما دکتر!
-من دیگه باید برم .
-خوب همینجا می مونیدید !
به طرف درب اتاق به راه افتاد وگفت :
-ببخش که ساعت از سه نیمه شب گذشته و ممکنه وزیر جنگ دیگه به خونه رام ندها .
مسیح هم به دنبالش رفت وبا لبخند گفت :
-برا شما که تازه سر شب بود !
رودرویش ایستاد وگفت :
-برا شب زنده داریت دنبال همپا می گردی جوون ؟!
-اختیار دارین .
-مواظب همسرت باش ، ممکنه دوباره تبش بالا بره ، اگه دیدی دوباره حالش بد شد زودی خبرم کن
به همراه هم اتاق افرا را ترك کردند ،در حالی که از پله ها پایین میرفتند ؛دکتر رو به مسیح گفت :
-چیزی که باعث نگرانی من شده وضعیت روحی همسرته ، اون از نظر روحی تحته فشاره و چیزی داره اذیتش
میکنه ،من سر رشته ای توی روانشناسی ندارم ولی تا اونجا که تجربه بهم ثابت کرده بهت می گم ،همسرت از
چیزی نگران و دلواپسه ، بهش کمک کن تا از این وضعیت بغرنج روحی بیرون بیاد .هذیانهای امشبش هم از ترس
درونش بود . سعی کن بفهی چه چیزی باعث ترسش شده و اونو تا این حد آشفته کرده
با نفس عمیقی برای از سر واکردن دکتر گفت :
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 156 ] Part
-بسیار خوب همه سعی خودمو در این مورد می کنم .
دکتر را تا کناردر بدرقه کرد و دوباره به اتاق افرا برگشت . افرا راحت و با آرامش خوابیده بود . دستی روی
پیشانی اش کشید تب نداشت پشت پنجره
ایستاد و به آسمان سیاه و بارانی خیره شد . انگار دل سیاه شب هم
مثل دل او پردرد بود .
دوباره نگاهی به چهره معصوم افرا انداخت ،او همه حرفهای دکتر متین را باور داشت و می دانست زندگی برای
این دختر که روزی شاداب و سر حال بوده به سختی می گذرد ،او نا خواسته اسیر تقدیر و سرنوشتش شده بود که
کاری از دست هیچ کدامشان بر نمی آمد . کاش قادر بود این قسمت سرنوشتش را فاکتور می گرفت .
با این فکر که او همان اول به افرا اخطار داده خودش را درگیر زندگیش نکند اما او اهمیتی به این موضوع نداده
است ،نقاب بی تفاوتی به همه نگرانی هایش زد و به طرف سرم افرا که در حال تمامی بود رفت
کلمپ تنظیم سرم را بست و سوزن انژوکت را آرام از دستش بیرون کشید و در سطل زباله انداخت وبا مرتب
کردن پتوی افرا اتاقش را ترك کردو به اتاق خودش رفت ، ولی تا به صبح لحظه ای هم چشم برهم نگذاشت و
چندین بار دیگر به افرا سر زد .
***
وقتی چشم گشود اولین چیزی که توجهش را جلب کرد حضور مسیح پشت پنجره اتاقش بود در تخت خواب
نیمخیز شد و رو به او با صدایی ضعیف و دورگه ای پرسید :
-اینجا چی می خوای؟
به طرفش برگشت و ملایم گقت :
-حالت چطوره ؟
پوزخندی زد و با دلخوری گفت :
-اومدی ببینی مرده ام یا زنده ؟ می بینی که زنده ام و بیدی نیستم که با این بادها بلرزم .
دوباره نگاهش را به بیرون دوخت وآرام گفت :
-آره می دونم ، این رو دیشب توی هذیونهایی که می گفتی ثابت کردی .
با نگاهی وحشت زده و لحنی لرزان گفت :
-هذیون من ....... من ..... .
به طرفش برگشت وبا لبخندی مرموز گفت :
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 157 ] Part
-خوب تو حال عادی نداشتی ، زیر فشار تب ودرد از من می خواستی که همیشه کنارت بمونم و ترکت نکنم
با حالتی عصبی از تخت پایین آمد و قدمی برداشت و داد زد .
-نه امکان نداره ، تو داری دروغ می گی ............
اما بدنش ضعیفتر از آن بود که تحمل وزنش را داشته باشد و به همین دلیل سرش گیچ رفت و بی حال روی زمین
افتاد
مسیح عصبی به طرفش رفت وپر ازخشم اورا بغل گرفت و در حالی که دوباره روی تخت میخواباند غضبناك گفت :
-تو دختر بی فکر و لجباز نمی دونی که تمام دیشبو تو تب سوختی و بدنت ضعیف شده ، نگران نباش من اینقدر
احمق نیستم که به هذیونهای تو بها بدم .
با عصبانیت اورا که به رویش خم شده بود کنار زد وگفت :
- نرفتی بیرون که حال منو بگیری ؟!
-حال تو خودش با این صدای دورگه ات گرفته پس نیازی نیست که من بی خود خودمو خسته کنم .
فریاد کشید
از اتاقم برو بیرون ،نمی خوام حتی ریختتو ببینم .-
بی اعتنا به تهدیدش آهسته گفت :
-می رم برات صبحونه بیارم ،باید داروهاتو بخوری
کوسن روی تخت را به طرفش پرت کرد و داد زد
-برو گمشو ،........ لعنتی !..........
و او بی توجه و در آرامش از اتاق خارج شد
به سختی نفس می کشید نمی خواست حرف مسیح را باور کند ،اما امکانش خیلی زیاد بود که او در زیر فشار تب
به عشقش به مسیح اعتراف کرده باشد . چیزی مثل یک سنگ ،راه گلویش را بسته بود و احساس خفگی می کرد.
قلبش پر از اندوه و بدبختی بود حالا مسیح می دانست که او دوستش دارد و این بیشتر باعث عذابش بود چطور
می توانست با توهین های که مسیح شب قبل به او کرده به عشقش اعتراف کند چطور می توانست همه آن
تحقیرها را در آنی فراموش کند ؟!
مسیح سینی صبحانه را کنارش گذاشت و مهربان گفت :
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 158 ] Part
-بلندشو صبحونه بخور
در حالی که نگاهش به دیوار روبرویش بود با لجبازی گفت :
-میل ندارم .........
مسیح که تلاش می کرد لجبازی هایش را تحمل کند و به روی خودش نیاورد با لحنی که سعی داشت خشونت
آمیز نباشد گفت:
-لجبازی رو بذار کنار من می تونم خیلی تلختر از چیزی باشم که نشون می دم پس از محبتهام سوء استفاده نکن
با خشم به طرفش برگشت و عصبانی زیر سینی روی تختش زد و فریاد کشید
-محبتت ارزونی خودت ، ازت متنفرم
روانی ! .....و حالم داره از این چیزی که نیستی و ادعا می کنی بهم می خوره
..........
قلبش تند تند می زد و از نگاهش جرقه های خشم و نفرت متساعد می شد موهایش پریشان در صورتش ریخته
بود .بی رمق روی تخت نیم خیز شده بود و نفس نفس می زد .
مسیح کنار تختش زانو زد و با ملایمت ومهربانی گفت:
-چرا اینقدر وحشت زده ای ؟
با لجبازی گفت:
-نیستم !
-چرا هستی ،نگاه پریشانت اینو ثابت می کنه ، تو دیشب فقط پدرت و صدا می زدی ،فقط می خواستی اون
کنارت باشه ، چیزی رو که من گفتم فقط برای تنبیهت بود .
هر دو ساکت شدند و نگاهشان در زیر نور کم اتاق در هم گره خورد ،در نگاه مسیح اثری از خشم فرو خورده
همیشگی نبود . از جایش برخاست و در حالی که وسایل صبحانه را از روی زمین جمع می کرد گفت:
-میرم یه لیوان شیر برات بیارم . برا خوردن داروهات باید یه چیزی بخوری
واز اتاق خارج شد
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
🛑 نظر خودتون رو در مورد رمان حس سرد و کانال من یک زنم بنویسید.👇
http://mid-night.blogfa.com/comments/?blogid=mid-night&postid=7&p=3
#کافه_نادری
من به فالِ نیک میگیرم. همه چیز را...
عادت کردهام به حکمت قضایا و تجربهها و اتفاقها فکر کنم، به حکمتِ اینکه اگر نمیشکستم، آگاه نمیشدم و اگر نمیرنجیدم، درس نمیگرفتم و اگر زخمی نمیشدم، طاقتم بیشتر نمیشد و اگر مواقعی که سکوت کردم، واکنش میدادم، اتفاقات بدتری میافتاد.
من به فال نیک میگیرم اگر نداشتم و اگر نرسیدم و اگر نشد؛ که یک سری داشتنها و به دست آوردنها، بیشتر مرا رنج میداد و یک سری آدمها اگر میماندند، بیشتر به من آسیب میزدند.
من به فال نیک میگیرم اگر جایی اشتباه کردم و اگر پس از تقلا و زمین خوردنهای فراوان، رسیدم و اگر پس از عبوری سخت و سهمگین، تجربهی ارزشمند و تازهای به دست آوردم.
من به فال نیک میگیرم که پس از تمام آنچه از سر گذراندهام، هنوز هستم و نفس میکشم و هنوز هم قدرت آرزو کردن و دویدن و خواستن و رسیدن و لذت بردن از محتویات جهان را دارم و هنوز هم میبینم و میشنوم و احساس میکنم و دلخوش میشوم به سادهترین چیزها ...
@naderi_cafe | ماهور