#هیوا
بیا یک دلِ سیر زندگی کنیم،
بیا سخت نگیریم به دنیا، به خودمان، به آدمها...
بیا هر صبح که بیدار شدیم؛
بدون پیشبینیِ اتفاقات روزمره،
حالمان خوب باشد و از تجربههای تازه نترسیم.
ما آمدهایم بچشیم، مزه مزه کنیم و فرق میان خوب و بد را بفهمیم. چطور آسایش زیر دندانمان مزه کند وقتی سختی ندیدهایم..
و چطور شادمانی و فراغت به وجودمان بچسبد وقتی طعم تلخی و غصه را نچشیدهایم؟
ما آمدهایم که تجربه کنیم و یاد بگیریم در هرحال و شرایطی، فرکانس وجودیمان، مثبت بماند.
در این عرصهی غیرقابل پیشبینی،
مهمترین مسئله این است که
یک دلِ سیر زندگی کنیم،
خوشیها را در آغوش بکشیم،
ناخوشیها را کنار بزنیم
و قدردانِ چیزها و آدمهای خوبی باشیم که داریم...
@hiva_channel
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 221 ] Part
در حالی که چهره اش از خشم فشرده وگلگون شده بود داد زد:
-پس حالا که اینطوره بهتره گوش به حرف اون پسره بگیری و هرچه زودتر به خونتون برگردی ،
منم 3 روزه
طلاقنامه ات و میفرستم در خونتون....
با هیجان سرش را به نشانه تائید چند بار تکان داد وگفت :
-آره اینطوری خیلی بهتره ، چون دیگه حالم از این خونه و صاحبش داره بهم می خوره....
-حالت وقتی بهم می خوره که بفهمی من به همه گفتم دلیل طلاقمون اون پسره است.........
- حیرت زده گفت:
- به اون چیکار داری؟
-من به کسی کاری ندارم ، فقط واقعیت و میگم....
-تو خیلی کثیفی!....
پر از خشم فریاد زد :
-کثیفتر از اون پسره عوضی که جلو من از علاقه اش به تو حرف می زنه که نیستم.....
لحن صدایش از عصبانیت هر لحظه بالاتر می رفت!!!
-علاقه اون پاك و صادقانه اس.....
با نهایت خشم پوزخندی زد و گفت :
-جدی !، پس چرا وقتی اینو می دونستی ! حاضر شدی دل اونو بشکنی و زن من بشی....
-مجبور بودم خودتم میدونی...
-پس اعتراف می کنی بهش علاقه داری...
-تو داری بهم توهین می کنی....
فریاد کشید:
-تو به من توهین نمی کنی ،این توهین نیست ، که جلو همه با یه پسر جوون تو محوطه دانشگاه گرم می گیری و
بهش اجازه می دی توی زندگی خصوصیمون دخالت کنه !
آهسته گفت :
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 222 ] Part
-اونجا هیچ کس از رابطه ی ما خبر نداره و همه نیما رو میشناسن....
لحن آرام افرا باعث شد او هم تن صدایش را پایین بیاورد و بگوید
-تو حتی از حراست هم واهمه ای نداری و فکر اینوکه اگه ببرنت حراست چه توضیحی داری بهشون بدی رو هم
کردی !...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
- اگه فکر کردی من میام وبهشون می گم زن منی باید بگم در اشتباه محضی !
با غرور و لجبازی آرام گفت :
-من هرگز از تو نمی خوام این کارو کنی
یک قدم جلوتر آمد و در عمق چشمانش خیره شد و گفت :
-بله میدونم تو مغرورتر از این حرفهایی ، اما پدرم چی ، تو نمیدونی اون جزء هیئت مدیره دانشگاست و ممکنه
هر لحظه اونجا پیداش بشه ، اگر تو رو همراه این پسر توی حراست دید چه جوابی برا این آبروریزیت داری که
بهش بدی؟؟؟؟
افرا که اصلا از این موضوع خبر نداشت در حالی که سرش را زیر انداخته بود ، مسخ شده در جوابش گفت:
-من فقط داشتم در مورد نازنین با اون حرف میزدم...
-نازنین ! از کی زندگی خصوصی من شده نازنین؟؟،اون حق نداره برای زندگی ما تعیین تکلیف کنه...
سرش را بلند کرد وگفت :
-اون فقط نگران منه...........
به تندی گفت :
-غلط کرده ،اصلا اون چکارست؟؟؟
عاجرانه نالید :
-قبلا هم گفتم اون برا من مث یه برادره.....
با ملایمت گفت :
-اما خودش که چیز دیگه ای میگفت....
-گفته خودش برا من مهم نیس ، مهم احساس منه که نسبت به اون یه حس برادرانه اس.....
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 223 ] Part
مسیح خسته و کلافه خودش رابه روی مبل پرت کرد و آرام گفت:
-به هر حال برا من فرقی نمی کنه ، من آبرو و هزار گرفتاری دارم اگه قراره این پسره هر جاکه می ری سریش بشه
دنبالت، بهتره هر چه زود تر برگردی خونه پدرت.....
لحن سرد و یخ زده مسیح عمق وجودش را
لرزاند ،احساس عجز و بیچاره گی می کرد ، بدون هیچ حرفی از پله ها
بالا رفت و وارد اتاقش شد . چه قدر خسته و درمانده بود . باز هم دو راهی زندگی آشفته و پریشانش کرده بود .
بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمش فرو چکید . دلش می خواست سرش را با شدت به دیوار بکوبد ،تا همه
این کابوسها را از یاد ببرد .
آرام زمزمه کرد:خدایا دیگه طاقت و تحمل تهدید و تحقیر را ندارم .پنجره را گشود ونفس عمیقی کشید باد
سردی صورتش را آزرد. چهره معصوم و مهربان پدرش مقابلش ظاهر شد ،او تحمل آزردن این چهره زجر کشیده
را نداشت اگر بر می گشت پدرش از غصه دق می کرد...
به یاد نازنین و قولی که به او داده بود افتاد ، نازنین چه قدر خوشحال و امید وار به او بود اگر بر می گشت نمی
توانست هیچ کاری برای نازنین انجام دهد.
قطرات گرم اشک را با پشت دست پاك کرد.او زاده شده بود که تنها
فداکاری کند. تصمیم گرفت دوباره هم در برابر مسیح کوتاه بیاید. فعلا اختیار دار زندگی اش او بود .پس نباید این
را هرگز فراموش می کرد که دیگر قدرت و اختیار تصمیم گیری ندارد.
لباسش را عوض کرد وبه رختخوابش رفت
**
کتابهایش را روی میز گذاشت وکنار نازنین نشست ،نازنین هندزفری را از گوشش بیرون کشید وگفت :
-دیر کردی ،داشتم نگرانت می شدم
با پوزخندی گفت :
-فک کردی مسیح سر به نیستم کرده ؟
-از این خودپسند عوضی هر کاری برمیاد
- فعلا کار تو گیر همین خودپسند عوضیه
-مگه بهش گفتی ؟
- نه، نشد که بگم ،دیشب از رو تنظیم در اومده بود
نازنین نگران رسید
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 224 ] Part
-دوباره دعواتون شده ؟
-دعوا که نه ،فقط یکم گیر داد که چرا دیر کردم
-این که عالیه !
جزوه اش را باز کرد و بی حوصله گفت :
-حالت خوشه ها! این چیش خوبه ؟
-اینکه نگرانته ،نشون می ده که نسبت به تو بی احساس هم نیست
-نه بابا ،اون فقط می ترسه کسی از آشناها منو همراه نیما ببینه و فورمالیته بودن ازدواجمون لو بره
-تو چی بهش گفتی ؟
-هیچی منم مثل بچه آدم قول دادم دیگه دیر نکنم
-جدی ،تو که اینهمه حرفشنو نبودی
-نمی خوام بی خود با هاش بحث کنم ،نقطه ضعفم و پیدا کرده تا چیزی می گم ،میگه برگرد خونه بابات ،اینه که
مجبورم تحملش کنم
-من برای تو خیلی نگرانم افرا
آهی کشید وگفت :
-نگرانی برای من دیگه معنی نداره نازی ! من از
اول نباید اجازه می دادم با زندگیم این بازی بشه ،که شد .حالا
دیگه کاری از دست هیچ کس برنمی یاد
نازنین با محبت دستش را فشرد و گفت :
-حالا غصه نخور از قدیم گفتن اون که درد داد درمونم هم می ده
با غصه زمزمه کرد
-امیدوارم
*
هراسان روی تخت نیم خیزشد قلبش تند تند می زد و بدنش خیس عرق بود . از یاد آوری خوابی که دیده بود
اشک در چشمانش حلقه بست ؛ از بس در خواب جیغ کشیده بود هنوز حس می کرد هنجره اش می سوزد
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
#کافه_نادری
می گذرد!
آرام بگیر عزیزِ من!
در انتهای ِ شب، روشنی ِآفتاب نشسته بر پنجره
در انتهایِ اندوه و اشک، زیبایی ِ لبخندی ست
در انتهای سختی ها، آسانی ست
و انتهای زمستان،
بهار با فنجانی چای منتظر توست!
می گذرد!...
چایت سرد نشود عزیزِ من!
@naderi_cafe | ماهور
#مجله_نایت
اگه کسی خواست مسخرت کنه یا شخصیتت رو پایین بیاره، تو این کارارو انجام بده :
•آرامشت رو حفظ کن و با جمله ی پس حرفایی که پشتت میزدن درست بود فرد مقابلت رو سردرگم کن بعد لبخند بزن و محل رو ترک کن
•با حالت تعجب بهش نگاه کن و بگو دماغ یا دهان یا هر عضوی از صورتش رو تمیز کنه
•سوالهایی ازش بپرس که حاوی اعداد باشه مثل: ساعت چنده؟ امروز چندمه؟ اینجوری تمرکزش رو بهم میزنی
یه جوری رفتار کن که انگار نشنیدی حرفشو، وقتی هم گفت پوزخند بزن بهش و اصن اهمیت نده.
@night_mag