#کافه_نادری
جبران خليل جبران حرف خوبی میزنه، میگه:
«پخته نخواهی شد مگر بعد از آنکه احساس
کردی سرشار از سخنی، ولى لازم نمیدانی
به کسی چیزی از آن بگويی.»
@naderi_cafe
تو تنها کسی هستی که می توانی با قدرت افکار و احساسات خود آن زندگی را که شایسته اش هستی به وجود بیاوری.
#راندا_برن
@ManYekZanam
#ماهور
زندگی دقیقا از همانجایی سخت میشود که روی تک تک جزئیاتِ مراودات و آدمها دقیق میشوی، تمام حرفها و رفتارها را تحلیل میکنی و پشت تمام نگاهها دنبال معنا میگردی. نه اینکه همیشه اشتباه کنی! در جهان عدهی کمی هم هستند که اتفاقا میفهمند، زیاد هم میفهمند و زیاد هم اهمیت میدهند، اما همین اهمیت دادنِ زیاد و همین فهمیدنِ زیاد، فرصت زیستن را از آنان میگیرد و نابودشان میکند.
گاهی آدم به عمق میرود، آنقدر که دیگر نفسی برای بازگشت ندارد. باید محتاط بود و به نیمههای راه نرسیده، بازگشت و روی عمق مسائل و آدمها آنقدرها دقیق نبود.
همان بودن و ماندن روی سطح، کفایت میکند...
@Mahoor_Channel
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 242 ] Part
شب از سرم گذشته تو صدام بزن نفس نفس
نذار بمیره شونه هام تو گیر و دار این قفس
هم آشیون خواستنی
شاپرك شکستنی
بگو بگو بهم بگو
که تا ابد مال منی
هم آشیون خواستنی
شاپرك شکستنی
بگو بگو بهم بگو
که تا ابد مال منی
که تا ابد مال منی
بگو برای عاشقی
چه قیمتی باید بدم؟
بگو که می شناسی منو
بگو می دونی عاشقم
بگو بگو بهم بگو
که قلبمو نمی شکنی
بگو که می مونی برام
بگو فقط مال منی
با نوای این ترانه به آرامش رسید .ترانه حال دل شکسته اش بود که با آهنگی غمگین و صدایی دلپذیر پخش می
شد.تا آمدن مسیح چندبار ترانه را ریپلی کرد
تقریبا حفظش شده بود و با خواننده زیر لب تکرار میکرد وبا هر
مصرع آن به دور دستها سفر میکرد
در افکار شیرین خود غوطه ور بود که با صدای باز شدن در ماشین هراسان چشمانش را گشود ، بی اختیار دستش
روی قلبش رفت و نفس عمیقی کشید.
مسیح در حالیکه پک شاپ کوچکی در دستش بود سوار شد و پک شاپ را به طرفش گرفت وگفت :
-بیا این مال توهه!
متعجب ابروانش را بالا داد و در حالی که نگاه جستجوگرش را به درون پک شاپ می انداخت آهسته گفت
- مال من !
سپس با حیرت به مسیح خیره شد و پرسید :
-خوب چیه؟
ماشینش را روشن کرد وبه سردی گفت :
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 243 ] Part
-بهتر شالتو عوض کنی ،این رنگه خیلی جیقه وتابلو شدی
از لحن سرد کلامش بوی تحقیر می آمد و او دلش نمی خواست طابع دستورش شود .
-خوب منظور!
نیم نگاهی به او انداخت و گفت :
-منظورم و خیلی واضح و روشن گفتم
یک روسری ساتن نقره ای با طرحهای طلایی از پک شاپ بیرون آورد و در حالی که لمسش میکرد با لجبازی گفت
:
- فکر کنم رنگ شالی که پوشیدم بیشتر بهم میاد،تازه خیلی هم دوستش دارم
مسیح به خوبی می دانست با خشونت و تهدید راه به جایی نمی برد وهرگز نمی تواند افرا را مجبور به تعویض
این شال که درست روی اعصابش بود ؛کند . پس با لحنی ملایم و مهربان گفت :
رنگ نقره ای هم رنگ زیباییه که بیشتر از هر رنگی به چشمهای عسلی تو میاد خصوصا که روی رنگ چشمهات
تاثیر می ذاره وخاکستری نشونشون می ده
با نگاهی متحیر به مسیح خیره شده بود تغییر رفتارش کاملا غیر منتظره ونفس گیر بود چرا که هرگز فکر نمیکرد
روزی مسیح بخواهد با این احساس در مورد رنگ چشمانش نظر دهد .
در حالی که با زیر و رو کردن روسری در ذهنش رابطه رنگ نقره ای را با رنگ چشمانش بررسی می کرد با ناباوری
آرام گفت :
-ولی..................
مسیح سریع میان حرفش پرید و گفت :
-حالا چرا امتحانش نمی کنی!
نگاهی به کفشهای قرمزش که با شالش ست کرده بود انداخت وگفت :
-پس کفشهام و چکار کنم ،اینجوری که پرچم می شم .
با نگاه کوتاهی به کفشهای افرا ، تازه متوجه رنگ کفشهایش شد .پس با آرامش گفت:
-هنوز زیاد دور نشده ایم،برمیگردیم یه جفت کفش نقره ای هم می خریم.
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 244 ] Part
مردد نگاهش کرد .راه رفتن در کنار مسیح و شانه به شانه اش جزء آرزوهای دست نیافتنی اش بود اما از این
میترسید که مسیح با اخلاق نچسب وچندشش بخواهد حالش راجلو همه بگیرد ؛تحقیر جلو همه برایش از یک
کابوس هم وحشتناکتر بود پس ترجیح داد پا روی خواسته دلش بگذارد وبا لحنی جدی آرام بگوید
-نه ،کلی دیر شده و ممکنه مامانت نگران بشه.
بازهم با گفتن )هر جور راحتی ( سکوت را برقرار کرد
اما لحظه ای بعد طاقت نیاورد و با نگاهی به افرا که با تردید به روسری در دستش خیره شده بود با لحنی باور
نکردنی گفت:
-رنگش و نمی پسندی یا طرحش و.
-اتفاقا هم طرحش زیباست هم رنگش،در واقع تو خیلی خوش سلیقه ای.
نیم نگاهی به خیایان انداخت ودوباره به طرفش برگشت وگفت :
-پس چرا برای پوشیدنش اینهمه دو دلی.
داشت نهایت سعی و تلاشش را برای اینکه افرا شالش را عوض کند بکار می برد و افرا که از نیت قلبی و اصلی
او اگاهی نداشت نهایتا با سادگی تمام تسلیم اراده قوی اش شد و روسری را به جای شال پوشید و پس از اینکه
آن را در آیینه روی سرش مرتب کرد به طرف مسیح برگشت وذوق زده پرسید :
-به نظرت خوب شدم ؟
مسیح نگاه کوتاهی به او انداخت و با لحنی سرد گفت:
-آره ،خوبه !
افرا از لحن بیانش وا رفت،اصلا رفتار این موجود قابل پیش بینی نبود.
مسیح که خیالش از بابت شال افرا راحت شده بود .جهت صحبت را عوض کرد و پرسید:
-فردا کلاس داری؟
افرا گرفته و با دلخوری گفت:
-چطور مگه؟
-اگه کلاس نداری یه زنگ به ساغر بزن ،می خواست که ریاضی باهاش کار کنی.
نگاهش را از پنجره کناریش به خیابان دوخت وگفت :
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
#ماهور
پردهها را کشیدهام، نشستهام وسط آرامشِ خانه و دارم کتاب میخوانم و حالم خوب است. انگار که ساعتها شنا کردهباشی و حالا به ساحل آرام و امنی رسیدهباشی و نفسهای راحتی بکشی؛ آدم نیاز دارد بعد از یک هفتهی شلوغ، خودش را تا کنج دنجی بکشاند و از خودش با کتاب و چای و فیلم و موسیقی، پذیرایی کند.
باید گاهی در میانهی مسیر چادر زد و نشست و خستگی تکاند و لذت برد،
همهاش که مقصد نیست!
@Mahoor_Channel
انسان بودن
زیاد سخت نیست
کافیست مهربانی کنی
زبانت که نیش
نداشته باشد و کسی را نرنجاند
وقتی برای همه خیر بخواهی
همین انسانیت است.
@ManYekZanam
#هیوا
چقدر درک شدن دلنشینه
اینکه کسی باشه که بفهمه بیحوصلهگیات
از دلتنگیه، از خستگیه،
و به جای ناراحتی و اخم کردن،
حرفهاتو به دل نگیره وبا محبت آرومت کنه،
خوبه کسی باشه که بپذیردت وکنارت باشه،
با همهی بدی و بیحوصلگی ها و غر زدنات
یادش نره که تو همون خوبِ همیشگی هستی
که فقط کمی خسته شده...
@hiva_channel
#کافه_نادری
هر آنچه هست، رها کن
ببند بار سفر را
بزن به قلب خیابان و کوه و دشت و بیابان
ز هر چه فکر و خیال است و هرچه رو به زوال است و هرچه بی پر و بال است و هرچه عاشق تنها، که در امید وصال است؛
بی بهانه رها شو...
برون ز خاطرِ خود کن؛
تمام غصهی امروز و
بیقراریِ فردا و هرچه بیسر و سامان و هرچه فکرِ پریشان و هرچه سیلیِ دوران...
سفر، پناه تو باشد
گریزگاه تو باشد...
@naderi_cafe | ماهور
زندگیتو روی دُور مثبت تنظیم کن
مثبت بیاندیش،
مثبت عمل کن،
مثبت حرف بزن؛
تا نتایج کارت مثبت ،
از آب در بیاد
به توانایی هات شک نکن
@ManYekZanam
Martin Czerny-Roses.mp3
7.31M
#موسیقی_بیکلام
اولین آفتاب را، بعد از چند روز باریدن برف تصور کن. زیباست، نه؟ حالا به آمدنت فکر کن …
@MosighiBikalam
#ماهور
اصلا شما همین که بلند میشوی زیر کتری را به نیت دم کردن چای روشن میکنی، نیمی از مشکلات جهان حل میشود. حالا فکر کن رفیقی، عزیزی، یاری، چیزی هم داشتهباشی و با او گرمِ صحبت باشی و به شوق نشستن کنار او، پیمانهی چای را پر کنی، هل و زنجبیل بریزی و قشنگترین فنجان خانه را سوا کنی و بچینی روی سینی و قندان را پر از نقل و شکلات کنی و کتری بجوشد و چیزی شبیه عشق هم درون تو غوطهور باشد.
چه خوب که به دنیا آمدیم تا عشق را تجربه کنیم و چایهای عصرگاهی کنار پنجره را و نفسهای آسوده و خیالهای تخت را...
@Mahoor_Channel
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 245 ] Part
-بهش قول داده بودم،فردا خودم برم اونجا.
-خودشم همینو گفت:اما من بهش اصرار کردم بیاد خونه تا که تو تنها نباشی.
به طرفش برگشت و با حرص گفت :
- از کی تا حالا تو نگران تنهایی من شدی.
با آرامش گفت :
-من با رفتن تو به اونجا هیچ مشکلی ندارم،همین طور که قبلا هم نداشتم،مشکل من این پسره است که اگه دست
من بود می فرستادمش همونجایی که این چندوقته بوده
-یعنی بخاطر وجود نیما من باید قید پدر و مادرمو بزنم.
درعمق چشمانش زل زد وگفت
-من اینو گفتم؟!
عصبی گفت:
-پس چی،اصلا من نمی دونم مشکل تو با نیما چیه؟
گفتم حق نداری اسم این پسره رو جلو من به زبون بیاری.
پر از خشم به تندی گفت :
-مثلا اگه بیارم میخوای چکارکنی؟
-مثل اینکه به این زودی قرارمونو فراموش کردی.
از سر ناچاری بغض الود گفت :
-فراموش نکردم ولی!............ولی قرار نبود تا اینجا پیش بری که حتی اجازه نداشته باشم اسم نیما رو هم بیارم.
مسیح از لحن غمگینش برای دفاع از نیما عصبانی شد وبا خشم فریاد کشید:
-اگه جرات داری یه بار دیگه اسمش و به زبون بیار تا همینجا پیادت کنم.
از فریاد مسیح بغضش را قورت داد وبا لجبازی پوزخندی زد وگفت:
-چه خوب، منم یه تاکسی می گیرم مستقیم تا در خونه بابام.
به طرفش برگشت و محکم گفت:
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 246 ] Part
-پس امتحانش کن ،چون منم خیلی دلم می خواد یه بهونه داشته باشم تا که برای همیشه از دست لوس بازیهای و
حماقتهای تو راحت بشم.
لحن جدی و محکم مسیح جای هیچ بحثی را برایش باقی نگذاشت .او عادت داشت برای پایان دادن به هر بحثی
از این لفظ استفاده کند و این برای افرا اصلا تازگی نداشت،پس بی هیچ حرفی نگاهش را به خیابان دوخت و در
سکوت به رفتار غیر قابل پیش بینی اش اندیشید.
**
مهری مثل همیشه او را گرم و صمیمی به آغوش کشید و با خودش به داخل برد وقتی در کنار مسیح روی مبل می
نشست مهری با هیجان گفت:
-وای افرا هر بار که تو رو می بینم از روز قبلت خوشگلتر شدی.
آقای محتشم لبخندی زد و گفت:
-به خاطر رنگ لباس و روسریشه که باعث شده رنگ چشماش خاکستری نشون بده.
مسیح که انگار از اینکه محور گفتگو زیبایی افرا باشد زیاد راضی نبود در حالی که دسته ای از طرحهای در
دستش را مقابل پدرش قرار می داد روبه او گفت:
-اینم طرحهای پروژه ، بچه ها امروز یکسره
روشون کار می کردند تا بتونند به موقع تحویلشون بدن .
مهری با اعتراض گفت:
-مسیح تو باز هم با طرح و نقشه اومدی اینجا.
آقای محتشم با خنده رو به همسرش گفت:
-اگه با طرح ونقشه نیاد اینجا ، پس کی می خواد جوابگوی خواسته های سرسام آور شما خانما باشه.
مهری دست افرا را در دست گرفت و با محبت گفت :
بیا عزیزم ،بریم آشپزخانه ،بذاریم آقایون کارشون برسن
محتشم با اعتراض گفت :
با افرا دیگه چه کار داری ،بذار باشه یه چیزی یاد می گیره برا آینداش خوبه .
اون نیازی به درسهای تو نداره ،مسیح همیشه کنارشه وحمایتش می کنه .
از جا برخاست وبی هیچ حرفی به همراه مهری به آشپزخانه رفت.
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam