نمیدونم میتونم منظورمو برسونم یا نه ؛
ولی من اصلا حد وسط ندارم ، یا یکیو انقدر دوست دارم که رو کوچیک ترین کارش حساس میشم و اذیتم میکنه ، یا اصلا زنده مرده طرف برام اهمیتی نداره ..((:
اونجا که شایع میگه :
بهت احتیاج دارم بیا
لاقل وقتی خوشحالم بیا
تا از پشت بوم نیوفتم بیا
تا وقتی سعی دارم باشم بیا :)
دیدی میای جدی باشی و مثلا قیافه قهر بگیری ولی تا میبینیش وا میدی ، این وی در همچین حالتی گیر نموده و حتی بیخیال غرورش یکساعت بغلش کرد که داد بقیهعم دراومد .. انگار منِ سابق مرده باشه از بین رفته باشه و با وجودش یه پیکسی شیطون و خطرناک جدید ساخته باشه(: و این ؟ شیرینترین اتفاق .
داشتم براش مسائل شیمی و توضیح میدادم ، بیمقدمه اومد وسط حرفم گفت یعنی میگی کاهش حجم دلیل افزایش غلظت ؟ سرمو تکون دادم گفتم اوهوم درسته . منو بغل گرفت و گفت پس دیوونگی نیست که وقتی تو بغلم محکم فشارت میدم حسَم عمیقتر میشه همهاش زیرِ سرِ قوانین شیمی ! و من ؟ ضعف کردم برای این فلسفی شدنای به دور از باور و در خلسه سکوتِ نابِ خندههایِ شیرینمون غرق شدم و بعد از دوساعت خواب در امنترین نقطه ، چشمامو که باز کردم و گره خوردم به نگاهش ، یکم گنگ اطرافمُ دید زدم و ای وای من .. من اومدم که درس ؟ یا بغل و خواب و آرامش ؟ انگاری بدن خودش انتخاب کنه که خارج نشه از جانپناهش و همونجا زندونی بمونه باز هم بمونی و بعد از سه ساعت و اندی مجبور به جدایی بشی تا جواب به قولِ قلبت مزاحم رو بده و برگرده ، و باز پیکسی مانند و شیطون برگردی به جایگاهِ امنیت خودت ! گاهی پیدا کردن این نقطهٔ امن چه محال بود و فیالحال چه خوشحال از دسترسی بهش و آرومبودنِقلب'(:
شماها فکر میکنید که چون در موردش صحبت نمیکنه یعنی دیگه بهش فکر نمیکنه ، اگر گریه نمیکنه یعنی دیگه دلتنگش نمیشه ، چون با بقیه وقت میگذرونه یعنی براش مهم نیست ، اگر میخنده یعنی حالش خوبه . اما نمیدونید که شبا تو اتاقش ، تو تنهاییاش چی میگذره ! چقدر با آهنگاش ، عکساش ، چتاش ، ویساش کلنجار میره تا از شدت دلتنگی نمیره !(؛