داروخانه معنوی
#بیداری_از_خواب_غفلت(89) #راهکارهای_تقویت_ایمان (٣٠) 🔹معنی ایمان این است که هر وقت برایتان یک نارا
#بیداری_از_خواب_غفلت(90)
#راهکارهای_تقویت_ایمان (٣١)
#تزکیه_نفس
🍃✨مرد سالخورده ای که به قول خودش سالها در رشته فلسفه و عقاید اسلامی زحمت کشیده بود و خود را از علما متخصص در رشته عقائد می دانست، روزی به استاد گفت: من نمی دانم چرا با اینکه دلائل زیادی در اثبات وجود خدا و سایر مسائل اعتقادی دارم، در عین حال گاهی آنچنان بی ایمان می شوم که می خواهم منفجر گردم!
‼️در آنوقت مثل کسی هستم که همه این دلایل را برای انکار این حقایق داشته باشد، حالا من باید چه کنم؟
🍃✨استاد به او گفت: خانه دل تو ممکن است مملوّ از صفات_رذيله باشد، نفست را تزکیه نکرده ای! لذا وقتی ایمان را با زنجیرهای دلائل به این خانه می کشانی و او مجبور می شود که وارد خانه دل تو گردد و از طرفی با آن صفات رذیله سر سازش ندارد، با اندک غفلت از دل تو بیرون می رود و آن وقت دیگر نمی توانی به آسانی ایمان را به خانه دل برگردانی.
👌درست مثل کبوتری که شما بخواهید او را در لانه ای که پر از حیوانات درنده است، جای دهی. طبیعی است که او حاضر نمی شود در آنجا بماند و مستقر گردد.
👈بنابراین اگر بخواهی خانه دل را مقر ایمان قرار دهی و او را در آنجا مستقر نمایی، باید نفست را از صفات رذیله تزکیه کنی و قلبت را از جمیع خصلتهای زشت پاک نمایی.
📗در محضر استاد ج١ ص٢۴
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
-
ڪَسے نیست بِگوید:
خـُᰔــــدا را دوســـــت نَدارم۔۔!!
هَمہ دوستـَــــش دٰارند۔۔؛
أما شَرط دوســـــتْ دٰاشتَن،
تَبـــــ؏ـــّـیت أست۔۔۔❀!
أگر واقـــــ؏ـــاً۔۔،
_خُـــــدٰا را دوست دٰار؎،
﴿بِہ اِحتـــــرٰامش گنـــــآه نَڪن..ꕤ﴾🌱
«•آیـــــتاللّٰهناصر؎•»
#تلنگرانه
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
14.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ایشون آقا عباس کیشوانه ای هستند حدود ۴۵۰ سال است که خاندانش نسل در نسل کیلددار حرم آقا ابوالفضل هستن،ببنید چه نصیحت زیبایی دارن تا آخر بشنوید و اگر خیر دنیا آخرت میخواین این دو عملی که میگن فراموش نکنید.
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
🌿﴿ یٰا جـَــــواد الْائمه𔘓﴾
✨بِسیـــــآر دیده و شِنیده شُده ڪہ أفراد بَرا؎ اُمورمٰاد؎ مٰانند:
خَـــــرید خٰانہ و مٰاشین و رِزق و روز؎ و اِزدواج أز ؛
【 آیَت اللّہ ؏َـــــبدالڪَریم ڪِشمیر؎】 راهنمآیے مےخوٰاستند آن بُزرگـــــوٰار مےفَرمودند:
«سوره یــٰـــس» بِخوانید و ثــَـــواب آن را بہ 「امــᰔـــآم جَـــــوادﷺ𑁍」 هِدیہ ڪُنید حـــٰــاجت شُما را خوٰاهندداد۔۔۔
و گٰاه أمر مےڪَرد صَلــــ✿ـوات برا؎ آن حَضرت هِدیہ ڪُنند.
و آن رٰا دَر تَوسُـــــل بہ اینْ اِمـــــآم ڪَریم مُجّرب مےدٰانستْ۔۔۔ꕤ.
«📚کتـــــاب روح و ریحـــــان»
➬ « اَلَّلهُم عجِّل لِوَلیِڪَ الفرَج »
#تلنگرانه
#سخن_بزرگان
#حاجت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#احسن_القصص
#امام_رضا ﷺ
#کراماتامامرضا ﷺ
عنایت علی بن موسی الرضا علیه السلام به حسن بن علی وشاء که می خوانید.
منبع : ۵۳ داستان از کرامات حضرت رضا علیه السلام، موسی خسروی
حسن بن علی وشاء گفت: من واقفی مذهب بودم. شبی از خراسان با مقداری پارچه و اشیاء تجاری به مرو رفتیم؛ غلام سیاهی را دیدم که نزد من آمد، گفت.
مولایم گفته است آن برد یمنی را که نزد تو است، بده تا غلامم را که از دنیا رفته است، کفن کنم.
پرسیدم آقایت کیست؟ گفت: علی بن موسی الرضا علیه السلام.
گفتم: پارچه ها و برد یمنی ام را در راه فروخته ام.
غلام رفت و بار دیگر باز آمد و گفت: چرا، بردی نزد تو هست. گفتم. خبر ندارم. غلام رفت و برای سومین بار بازگشت و گفت:
داخل فلان جوال. در عرض آن، بردی هست؛ با خود گفتم: اگر این سخن راست باشد، دلیلی برای امامت آن حضرات خواهد بود.
به غلامم گفتم: برو و آن جوال را بیاور. غلام رفت. آن را آورد.
جوال را باز کردم؛ دیدم در ردیف دیگر لباسها هست؛ آن را برداشته، بدو دادم و گفتم: عوض آن پولی نخواهم گرفت. غلام رفت و بازگشت و گفت: چیزی که مال خودت نیست، می بخشی؟
دخترت فلانی، این برد را به تو داده و از تو خواسته است که برایش بفروشی و از پول آن فیروزه و نگینی از سنگ سیاه برای او بخری؛ حال با این پول، آنچه از تو خواسته است؛ برایش خریده، برایش ببر.
از این جریان تعجب کردم و با خود گفتم مسائلی که دارم از او خواهم پرسید؛ آن مسائل را نوشتم و در آستین خود نهادم و عازم خانه آن حضرت شدم؛ اتفاقا یکی از دوستانم، که با من هم عقیده نبود، به همراهم بود.
ولی از این جریان خبر نداشت؛ بمحض اینکه به در خانه رسیدم، دیدم، بعضی از عربها و افسران و سربازان به خدمت ایشان می رسند؛ من نیز رفتم و در گوشه خانه نشستم تا زمانی گذشت؛ خواستم برگردم.
در این هنگام غلامی آمد و به صورت اشخاص، به دقت نگریست و پرسید پسر دختر الیاس کیست؟ گفتم منم.
فورا پاکتی که در آستین خود داشت بیرون آورد، گفت: جواب سؤ الات و تفسیر آن مسائلی که طرح کرده بودی؛ داخل این پاکت است. آن پاکت را گرفته باز کردم؛ دیدم جواب سؤ الاتم با شرح و تفسیر، در آن کاغذ نوشته است.
گفتم: خدا و پیامبراش را گواه می گیرم که تو حجت خدایی.
و استغفار و توبه می نمایم؛ فورا از جای حرکت کردم؛ رفیقم پرسید کجا می روی؟ گفتم: حاجتم برآورده شد.
برای ملاقات آن جناب؛ بعدا مراجعه خواهم کرد.[1]
📖پی نوشت:[1]ج 49، بحار، ص 70، در ص 644-645 در حدیقة الشیعه هم روایتى شبیه این ، از على بن احمد کوفى نقل شده است
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2