داروخانه معنوی
✨﷽✨ 🌼 #داستان_کوتاه ✍طفلی از باغی گردو میدزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
✨﷽✨ 🌼 #داستان_کوتاه ✍طفلی از باغی گردو میدزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کر
#داستان_کوتاه
🔹معامله با خدا🔹
✳️در بنى اسرائيل قحطى شديدى پيش آمد..., آذوقه ناياب شد.
زنى لقمه نانى داشت آن را به دهان گذاشت كه ميل كند، ناگاه گدايى فرياد زد، اى بنده خدا گرسنه ام!
🔹زن با خود گفت:
در چنين موقعيت سزاوار است اين لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن، لقمه را از دهانش بيرون آورد و آن را به گدا داد.
👈🏻زن طفل كوچكى داشت ، همراه خود به صحرا برد و در محلى گذاشت تا هيزم جمع كند،
🐺ناگهان گرگى جهيد و كودك را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت.
فرياد مردم بلند شد، مادر طفل سراسيمه به دنبال گرگ دويد ولى هيچ كدام اثر نبخشيد.
همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته، به سرعت مى دويد.
💥خداوند ملكى را فرستاد كودك را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحويل داد.
💥سپس به زن گفت:
آيا راضى شدى لقمه اى به لقمه اى ؟
يكى لقمه (نان) دادى ،
يك لقمه (كودك) گرفتى!
📚مجموعه شهر حکایات
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
خونہ تِڪونےِ﴿ فِلسطینےهـــــآ ۔۔﴾؛
اِمسٰال أز مِهـــــر شُروع شُد۔۔!
أز بچہ هـــــآ؎ حِزب الله و یَمن؛
هَم دارن ڪُمک مےگیرنْد ۔۔!
بعضےجٰاهآ؛
خِیلےتار ؏َـــنڪبوت بَستہ۔۔!!
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#غزه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#سخن_بزرگان
زیآد «وُضـــــو۔۔۔✿» بِگیر!
تٰا خُداوند ؏ُــمرت را طولٰانےڪُند.
أگر تَوانستے شَـــــب و روز ؛
با طهـــــآرت بٰاشے این ڪٰار را انجآم بِده؛
زیرٰا أگر درحٰال طهـــــآرت بِمیر؎،
﴿شَهیـــــد۔۔𑁍﴾خٰواهے بود.
【_ آیّت اللّٰه بِهجَت۔۔☆】
#وضو
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#غم_و_شادی 💫 قسمت (بیست وهشتم ) انس با ملائکه 🍂 #استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غم و شادی ۲۹.mp3
9.94M
#غم_و_شادی
💫 قسمت
(بیست ونهم)
حدیث زیبای امام باقر (علیه السلام)🍂
#استاد حاجیه خانم رستمی فر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
اینجھـٰانرا۔،
بےبھـٰار؎تـٰابهڪے؛
«شیعیـٰآن۔۔𔘓»
رابےقـَرار؎تـٰٰابهڪے..،
ڪِےمیـٰایےبـٰاڪدامیـنقـٰافلـِہ؛
﴿مـَھدیـٰآﷻ..✿﴾
چـَشماِنتظـٰار؎تـٰابهڪے۔۔؟!(:"
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج✨
#امام_زمانﷻ
#طوفان_الاقصی
#غزه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_هفتم حاج مهدوی مقابلم بود. با دیدن او همه ی ناراحتیهامو فراموش کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_هفتم حاج مهدوی مقابلم بود. با دیدن او همه ی ناراحتیهامو فراموش کرد
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهل_و_هشتم
باهم به سمت خوابگاه حرکت کردیم.
حاج مهدوی وحاج احمدی دم در قرارگاه ایستادند تا ما رو به داخل مشایعت کنند.به حاج مهدوی نگاهی زیر زیرکی انداختم.او چهره اش در هم بود .من او را خیلی اذیت کرده بودم.قبل از اینکه از آنها جدا بشیم با معصومانه ترین و ملتمسانه ترین لحن خطاب به او گفتم:
_منو ببخشید..بخاطر همه چیز..
و قبل از بازتاب حرفم در صدا یا صورت او به سرعت، محل رو ترک کردم.
به محض ورود م به خوابگاه همه ی نگاهها به سویم معطوف شد.و کسانی که منو میشناختند پرسیدند کجا بودم؟
من که واقعا نمیدانستم چه جوابی بدم با لبخندی سرد نگاهشون کردم وگفتم:جای بدی نبودم.هرکجا بودم برام خیر بود.
و با این جواب اونها رو از سوالهای بیشتر بازداشتم!
فاطمه با یک ظرف یکبار مصرف کنارم نشست.به او نگاهی شرمسار انداختم.او آفتاب مهربانی بود!
با لبخندی گرم دلم رو آروم کرد و گفت:بیا عزیزم شامتو بخور تا از دهن نیفتاده!
فردا صبح دیگه برمیگردیم تهران از شر غذاهای بد اینجا خلاص میشی
اسم تهران اومد یاد بدبختیهام افتادم.چقدر این سفر کوتاه بود.کاش بیشتر میماندم..
فاطمه از رفتارم پی به عمق ناراحتیم برد
-تو هم مثل من دوست نداری سفر تموم شه نه؟
با تکان سر تایید کردم.
در دلم خطاب به فاطمه گفتم ولی دلایل من خیلی با دلایل تو متفاوتند. تو بخاطر جاذبه ی شهدا، من از ترس کامران مسعود ونسیم...
تو میترسی سال بعد قسمتت نشه بیای ،من میترسم فقط الان شور توبه داشته باشم و وقتی برگشتم تهران دوباره تن بدم به گناه.آهی از ته دل کشیدم..مثل همه ی روزهای سپری شده.مثل همه ی عمرم!
فاطمه با سوالش از افکارم دورم کرد:
_چرا صبر نکردی حاج مهدوی دم در جوابتو بده.
گفتم:چون روی نگاه کردنشون رو نداشتم
فاطمه خنده ی کوتاهی کرد:
-تو هنوز حاج مهدوی رو نشناختی!
دوباره بذر شک وحسد در دلم جوانه زد.
پرسیدم: مگه تو شناختیش؟؟
فاطمه دوباره نگاهش پرواز کرد.با لحنی خاص گفت:
-آره! فکر میکنم
قلبم فشرده شد.
پرسیدم:از کجا؟! چطور اینقدر خوب میشناسیش؟ مگه آشناتونه؟
او حالت صورتش تغییر کرد.قسم میخورم بغض کرد ولی بسرعت آن را فروخورد.ظرف عذامو باز کرد و با لبخندی تصنعی گفت:
-بیا..بیا تا از دهن نیفتاده غذاتو بخور.امشب بهمون رحم کردند شام کبابه.
من که دیگه مطمئن شده بودم خبریه در ظرفم رو بستم و با نگاه مچ گیرانه ذل زدم به چشمهاش! گفتم:
حرف رو عوض نکن..نمیخوای بهم بگی چه نسبتی باهاتون داره؟
او سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
-هیچی!!! دوست ندارم در این رابطه حرفی بزنیم.
من با دلخوری گفتم:پس منو محرم خودت نمیدونی هان؟! باشه نگو.ببخشید اصرارت کردم.
افکار مختلف مثل موریانه روح وجانم رو میخورد.دیگه شکی نداشتم که بین آن دو چیزی وجود دارد.نکند او از فاطمه خواستگاری کرده بود.؟؟ نکند؟ ؟ وای! ! واقعا اگر این اتفاق میفتاد من بازهم احساسم به فاطمه مثبت میموند؟! آیا من بازهم دوستش داشتم؟مگر نه اینکه خودم هم در وجدانم فاطمه رو برازنده تر از خودم میدونستم؟ پس چرا اینقدر حالم خراب بود؟! خدایا برای امروز بسه!! واقعا دیگه کشش ندارم.!! بهم رحم کن!
فاطمه مچ دستم رو محکم گرفت و با نگاهی مطمئن گفت:
_گفتن بعضی چیزها آزاردهنده ست.این بخاطر این نیست که تو محرم نیستی.من ضعیفم.
من واقعا دیگه گیج شده بودم.با تعحب پرسیدم:اخه این سوال که حاجی نسبتش با تو چیه کجاش آزار دهنده ست؟؟!!
او نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_گفتم که!! من هیچ نسبتی با ایشون ندارم.در اصل اون چیزی که نمیخوام دربارش حرف بزنیم یک مساله آزاردهنده ست.
بعد دوباره در ظرف رو باز کرد و گفت:
حالا هم زود غذاتو بخور.الان چراغها رو خاموش میکنن بی شام میمونی ها!
من با یک عالمه سوال بی جواب و کلی ترس و دلهره غذای نسبتا سردم رو خوردم و بعد بی توجه به دیگرون روی تختم دراز کشیدم و خودم رو به خواب زدم.
فاطمه چه چیزی رو از من پنهون میکرد؟! نکنه او هم مثل من اسیر عشق یک طرفه ی حاج مهدوی شده؟ یا نکنه هردوشون همو میخوان ولی یه مشکلی مثل اختلاف ژنتیکی مانع ازدواجشون میشه؟ خدایا بین این دو چه رازی وجود داره که برای فاطمه آزار دهندست؟
من تا ساعتهافقط به این چیزها فکر میکردم!!!
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
♨️بَهره مَند؎ أزحَسنـــــآت بےشمآر:
💠امٰام صـــــآدق ﷺمےفَرماید:
🔸«مَرد؎أز أمیرالمؤمنین ﷺ؛
أز قیٰام شبـــــآنہ برا؎۔۔؛
تلٰاوت قــُـــرآن ؛
(و نـــَــمآز شَب و تَهجد۔۔❀) ؛
سُؤال ڪرد،
حَضرت فَرمودَند:
🔸 بِشآرت بده؛
ڪِہ أگر ڪَسے 《101》 شَب را،
بَرا؎ خُـــᰔــدا نمآز بخواند۔۔۔،
خُداوند بہ مَلائـــــڪہ مےفرمٰاید:
🔸بَرا؎ این بَنـــــده أم بہ أندازه،
آنچِہ أز دانہ و بَرگ و درَخت۔۔۔ ،
ڪہ در شَب مےرویَد،
هَمچنین بہ تــِـــ؏ــداد۔۔؛
نےهـــــآیے ڪہ در نیزارهـــــآ مےرویَد ۔۔،
و بہ تِعداد بَرگ خرماهـــــآ و
چراگاه هـــــآ ۔۔۔
﴿حَسنآت۔۔۔𑁍﴾ بنویسید.
📚 امالے صدوق، ص 175
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــرج
••●❥🌷✧🌷❥●••
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡💫نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
🧡💫خــــــدایـــــا 🤲
⚪️💫امشب را مهمان قلبم باش
🧡💫امشب پای سفره ی درد دلهایم باش
⚪️💫میدانم که فردا و فردا هایم
🧡💫مرا مهمان لطف و رحمت خود خواهی کرد
⚪️💫آمـــیــــن یــــا رَبَّ 🙏
🧡💫بعد از هر ظلمت و تاریکی
⚪️💫یه روشـنـایـی هـسـت
🧡💫بعد از هـر نـا امـیـدی
⚪️💫امید و رحمتی هست
🧡💫بعد از هر دعـایی🤲
⚪️💫اجــابــتـی هــســت
🧡💫ای گشاینده گره های ناگشودنی
⚪️💫گره های زندگی ما را بگشای🤲
🧡💫شــبـــتـــون نــــورانـــی و
⚪️💫پــر از اســتـجــابــت دعــا
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
هدایت شده از داروخانه معنوی
هَر ڪِہ بٰا وُضو بِخٰوابَدْ!
اَگرْ...
دَر آنْ شَبْ مَرڱشْ فَرٰا رِسَد/:
نَزدْ خُ♡دٰاوَندْ،
"شَهیدْ" بِہ شُمٰار مےآيَـدْ ۔۔۔۔☆
•.آقٰا رَسوُلَ اللّہ❣
#تلنگرانه
#اَݪٰلّہُـمَّعَجِِّلݪِوَلیِّڪَالفَࢪَج
@Manavi_2