eitaa logo
داروخانه معنوی
7.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
4.8هزار ویدیو
135 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
📌فراز ۴ ✍خطبه ١ نهج البلاغه دشتی 🎇🎇🎇🎇🎇#خطبه١🎇🎇🎇🎇🎇 آغاز آفرینش آسمان وزمین و انسان(۵) 🔹فلسفه بعث
📌فراز ۵ ✍خطبه ١ نهج البلاغه دشتی 🎇🎇🎇🎇🎇١🎇🎇🎇🎇🎇 آغاز آفرینش آسمان و زمین و انسان(۶) 🔹فلسفه بعثت پیامبر خاتم (صلی الله علیه و اله و سلم): تا اینکه خدای سبحان برای وفای به عهد خود و کامل گردانیدن دوران نبوت حضرت محمد که (درود خدا بر او باد)را مبعوث کرد پیامبری که از همه پیامبران پیمان پذیرش نبوت او را گرفته بود نشانه های او شهرت داشت و تولدش بر همه مبارک بود در روزگاری که مردم روی زمین دارای مذاهب پراکنده، خواسته های گوناگون و روشهای متفاوت بودند عده ای خدا را به پدیده ها تشبیه کرده و گروهی نامهای ارزشمند خدا را انکار و به بتها نسبت میدادند و برخی به غیر خدا اشاره میکردند پس خدای سبحان مردم را به وسیله محمد (ص) از گمراهی نجات داد و هدایت کرد و از جهالت رهایی بخشید سپس دیدار خود را برای پیامبر (ص) برگزید و آنچه نزد خود داشت برای او پسندید و او را با کوچ دادن از دنیا گرامی داشت و از گرفتاریها و مشکلات رهایی بخشید و کریمانه قبض روح کرد. ⛅️اللهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج⛅️ 💠 با هم نهج البلاغه بخوانيم💠 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دَر «غـَــــزه..‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀» ۔۔۔ تَبـــــریک ولٰادت اینچِنین أست۔۔ ﴿قَدم شَهیـــــدِ نُورَسیده مُبٰارک۔۔𑁍﴾ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
غم و شادی ۴۲.mp3
9.77M
💫 قسمت ( چهل ودوم) انواع صبر🍂 حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿اُستـــــآد فٰاطمےنیٰا ۔۔✤﴾مےفَرمود: هَمین امروز بٰاید تُوبـــــہ ڪُنے۔۔! هَمین سٰا؏ـــت۔۔! هَمیـــــن ألٰان۔۔! جٰاهلے قّرص مُضر؎ بِخُورد، همٰان مُوقع او را بہِ بیمٰارستـــــآن مےبَرند! أگر تأخیر بیفتَد! مےمیـــــرَد.....!!!✾ ⃝ ✿آیّت‌اللّٰہ فٰاطمےنیآ۔۔ ✿⃝⃝⃝ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان ‍#رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_شصت روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کوبیدن قدمهام می
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ف_مقیمی نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پیش با بی انصافی داخل کیفم حبسش کردم!! دلم گرفت . باشرمندگی به سمت کیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم.همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی که روسریم رو سرم کرده بود نزدیکم شد و نچ نچ کنان گفت: وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو کیفت با این سرو شکل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ کردند. چه شرایط سختی بود. از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم.دانه های درشت اشکم یکی بعد از دیگری پایین میریخت. نمیدونم دلم از زهر کلام اون زن سوخت یا از مجازاتی که به واسطه ی بی حرمتی کردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت. بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل کنم.با بدنی کوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای کوچه راه افتادم. ماشین اورژانس از کنارم رد شد.حتی روی تشکر کردن از اون مرد بینوا که بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم. اینبار برام مهم هم نبود که صدای گریه هام بلند شه.چادرم رو محکم چسبیده بودم و در تاریکی کوچه ها، های های گریه میکردم.من به هوای چه کسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب کرده بودم؟! تا کی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟ اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یک نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!! از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم..همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی.از یچگی..از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول کردی.اولا فک میکردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فکر میکردم.اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی.تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن.تو لیاقتشونو نداری.. وسط گله گذاریهام یادم افتاد که چقدر جملاتم شبیه پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد.. دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشک ریختم. نمیدونم تا بحال اشک از ته دل ریختید یانه.؟! وقتی از ته دل گریه میکنی اشکهات صورتت رو میسوزونند... همچنان در میان کوچه های پیچ در پیچ گم شده بودم.و برام اصلا اهمیتی نداشت که راه خروج از این کوچه ها کدومه.به نقطه ای رسیده بودم که هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم! رسیدم به پیچ کوچه. همون کوچه ای که تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محکم خوردم به یک تنه ی سخت وخوش بو!!! از وحشت جیغ زدم. در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم که با نگرانی و تعجب نگاهم میکرد.دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم که اون هم رفت.... او بی خبر از همه جا عذرخواهی کرد. در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه کردم. چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من در سکوت به هق هقم گوش میداد. من با کلمات بریده بریده تکرار میکردم:حاج ...اقا...حا..ج اقا او مقابلم نشست. سرم پایین بود.نگران و محجوب جواب داد:بله؟ ؟ ...چی شده؟ سرم رو بالا گرفتم و با صورتی که مالامال اشک بود نگاهش کردم. از گریه زیاد سکسکه ام گرفت بود و مدام تکرار میکردم:حاجج آ...قا.. او انگار تازه منو شناخت. به یکباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت. پرسید:شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟ ادامه دارد.. https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 💠﴿حَضرت اِمآم صآدقﷺ۔۔❋﴾ فَرمودَند: 🔸أگر انســـــآن دُروغ بِگوید، أز نَمازشَب خوٰاندن مَح‌ــروم مےشَود۔۔ وَقتےهَم ڪِہ أز «نمآزشَب۔۔ 𔘓»؛ مَح‌ــروم شُد ۔۔ درهـــــآ؎ روز؎بِہ رو؎ِ او بَستہ مےشَود.. و أز رِزق و روز؎هَم مَح‌ــروم مےگردَد».  📚؏ِــلل الشَرایع، ج 2، ص 51. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا