خُودت را بِہ؛
خوٰاندن «زیـــــآرت آل یٰس۔۔𔘓»؛
؏ـــآدت بِده۔۔۔
تا نـــــگٰاه مُحَبــّـــتآمیزِ،
﴿ امٰام زمآنﷻ۔۔۔❋﴾
بِہ خُـــــودت را حِس ڪُنے ۔۔(:💚؛
«-اُستٰاد پنـــــٰاهیـــــآن ۔۔𑁍»
#سخن_بزرگان
#امام_زمان ﷻ
#آل_یس
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
📌فراز ۱ ✍خطبه ۲ نهج البلاغه دشتی 🎇🎇🎇🎇🎇#خطبه۲🎇🎇🎇🎇🎇 🌹خطبه ۲-پس از بازگشت از صفين 🔹ستايش پروردگار
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
📌فراز ۱ ✍خطبه ۲ نهج البلاغه دشتی 🎇🎇🎇🎇🎇#خطبه۲🎇🎇🎇🎇🎇 🌹خطبه ۲-پس از بازگشت از صفين 🔹ستايش پروردگار
فراز ۱
خطبه ۲ نهج البلاغه دشتی
🎇🎇🎇🎇🎇#خطبه۲🎇🎇🎇🎇🎇
خطبه ۲-پس از بازگشت از صفين (٢)
🌹شناخت عصر جاهليت:
خدا پيامبر اسلام را زماني فرستاد، كه مردم در فتنه ها گرفتارشده، رشته هاي دين پاره شده، و ستونهاي ايمان و يقين ناپايدار بود، در اصول دين اختلاف داشته، و امور مردم پراكنده بود، راه رهايي دشوار، و پناهگاهي وجود نداشت، چراغ هدايت بي نور، و كوردلي همگان را فرا گرفته بود، خداي رحمان معصيت مي شد، و شيطان ياري مي گرديد، ايمان بدون ياور مانده، و ستونهاي آن ويران گرديده، و نشانه هاي آن انكارشده، راههاي آن ويران، و جاده هاي آن كهنه و فراموش گرديد، مردم جاهلي، شيطان را اطاعت مي كردند، و به راههاي او مي رفتند، و در آبشخور شيطان سيراب مي شدند، با دست مردم جاهليت، نشانه هاي شيطان، آشكار، و پرچم او برافراشته گرديد، فتنه ها، مردم را لگدمال كرده، و با سمهاي محكم خود نابودشان كرده، و پابرجا ايستاده بود، اما مردم حيران و سرگردان، بي خبر و فريب خورده، در كنار بهترين خانه (كعبه) و بدترين همسايگان (بت پرستان) زندگي مي كردند، خواب آنها بيداري، و سرمه چشم آنها اشك بود، در سرزميني كه دانشمند آن لب فرو بسته، و جاهل گرامي بود.
🔹#نهج_البلاغه
💠با هم نهج البلاغه بخوانیم .
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
رو؎یِڪے أز دیوٰارهـــــآ؎؛
﴿گُلزٰار شُهـــــداء۔۔𔘓﴾
#فلسطین نِوشتہ بود۔۔؛
دَر تَلاشمآن بَرا؎سُقـــــوطِ اسرٰائیل!
بِہ« بِهشـْــــت۔۔𑁍» ؛
صــُـــ؏ـــود ڪَردیمْ۔۔:)💔
#طوفان_الاقصی
#غزه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#غم_و_شادی 💫 قسمت ( چهل وچهارم) راضی بودن🍂 #استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿شِیخ جـَــــ؏ــفرمُجتَهد؎۔۔ꕤ﴾ :
دَر هَرڪجآ؎ ؏ــــٰالم ڪِہ،
قلباً«حَضـــــرتَ رضــٰـــاﷺ۔۔۔ 𔘓»
رٰا صِـــــدا بَزنید ۔۔؛
آن بُزرگـــــوٰار سَریعاً نَظـــــرمےڪنُند،
و اینْ مـــــ؏ـــنٰا؎ حَقیقے ڪَلمہ،
«أنیـــــسَ النُّفوس۔۔۔» أست.💚
#امام_رضا ﷺ
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_شصت_و_سوم دلم آشوب شد. بادقت نگاهش کردم.او همچنان به همون
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_شصت_و_سوم دلم آشوب شد. بادقت نگاهش کردم.او همچنان به همون
✹﷽✹
#رمان
#رهایی_از_شب
ف_مقیمی
#قسمت_شصت_و_چهارم
او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت:پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محله ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟چرا بااینکه محل زندگیتون با مسجد محل، فاصله داره اینهمه راه میکوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟
معلوم شد که او در این مدت خیلی چیزها از من میدونسته و من فکر و ذکرش رو به هم ریخته بودم.برای یک لحظه به خودم گفتم مرگ یک بار شیونم یک بار!! در هرصورت حاج مهدوی هیچ وقت عشق منو نمی پذیرفت و من باید دل از او و وصالش میکندم.پس چراسکوت؟!
صدام میلرزید.گفتم:طاقت شنیدنش رو دارید؟؟ قول میدید منو از مسجد بیرونم نکنید؟
او گوشه ی خیابون توقف کرد و در حالیکه سرش رو به علامت مثبت تکون میداد با لحن مهربون و ارامش بخشی گفت: میشنوم..خدا توفیق امانت داری بهمون بده ان شالله.
حالا لرزش دست وپام هم به لرزش صدام افزوده شد.دندونهام موقع حرف زدن محکم به هم میخورد.
گفتم:من....برای دل خودم شما رو تعقیب میکردم.اولها دم اون میدون مینشستم تا یاد آقاجونم که خیلی ساله به خوابم نیومده بیفتم.چون من و آقام با هم تو اون مسجد نماز میخوندیم.شما چیزی از من نمیدونید..فقط همینو بگم که من مدتهاست نه مادر دارم نه پدر!! شما به افرادی مثل من میگید بی ریشه!! هیچ وقت هم به امثال من نگاه نمیکنید!! ولی منم یه روزی مثل خانوم بخشی بودم.تو خط بودم..فقط دستم رها شد.از خودم خسته بودم.از کارهام، ازگناهام..یه شب دم مسجد داشتم گریه میکردم.روم نمیشد بیام داخل..دلایلش بماند..ولی شما خیلی مهربون و محترمانه دعوتم کردی داخل و منو با نهایت احترامات سپردید دست خانوم بخشی!! از اون شب نمیتونستم نسبت بهتون بی تفاوت باشم. شما تنها کسی بودید که بی منت و بی هدف منو مورد محبت و لطفتون قرار دادید. شما در من احساسی به وجود آوردید که تا روز قبلش تجربه نکرده بودم.دلم میخواست ..دلم میخواست حتی شده از دور نگاتون کنم.حد خودم رو میدونستم. میدونستم شما به یکی مثل من نگاه هم نمیندازی.ولی ..ولی من که میتونستم!!شما به من نیازی نداشتی ولی من محتاج شما بودم..این نیاز حتی با از دور تماشا کردنتون. ....
زدم زیر گریه..
او درحالیکه اسم خدارو صدا میکرد سرش رو روی فرمون گذاشت.
وای چه شبی بود امشب! مثل روز محشر وقت پرده دری بود. وقت بی آبرو شدن! !
امشب تقدیر با من سر جنگ داشت!!همه چیز برعلیه من بود.امشب شب مکافات بود.باید مکافات همه ی کارهامو پس می دادم. باید پیش بنده ی خوب خدا تحقیرو کنار زده میشدم.هر ضربه ای که او به فرمون میکوبید با خودش حرفها داشت...
به سختی ادامه دادم:حاج آقا من خیلی بنده ی روسیاهی هستم.میدونم الان دارید به چی فکر میکنید.هر فکری کنید راجب من حق دارید ولی بخدا منم آدمم!! بنده ی خوبی نبودم واسه خدا ولی از بنده های خوبش هم خیری ندیدم!! وگرنه الان این حال وروزم نبود!خدا منو رهام کرده..دیگه کاری به کارم نداره..ازم بریده..ولی به خودش قسم من دارم دنبالش میگردم.
دلم میخواد آقای خدابیامرزم ازم راضی باشه. اخه آقام خیلی مومن بود.همه تو اون محل میشناختنش.آسد مجتبی حسینی..
حاج مهدوی سرش رو از روی فرمون برداشت با دستانش گوشه ی چشمهاش رو پاک کرد و دوباره ماشینش رو روشن کرد.منتظر بودم چیزی بگه ولی هیچ حرفی نمیزد!! این رفتارش بیشتر از هرعملی تحقیرم میکردو آزارم میداد. کاش عکس العملی نشون میداد. ولی فقط سکوت بود و سکوت..!! چندبار تلفنش زنگ خورد ولی در حد جواب دادن به اون هم اجازه نداد صداش رو بشنوم!
کاش میشد یک جوری از این جو سنگین فرار کرد.کاش میشد غیب میشدم و میرفتم! اصلا کاش همه ی اینها خواب بود! ولی واقعیت این بود که من اعتراف به احساسم کرده بودم و او چنین واکنش بی رحمانه ای از خودش بروز داد.به پیروزی که رسیدیم با لحنی سرد پرسید: آدرس؟
همین! در همین حد!!
بغضم رو فرو خوردم.وگفتم پیاده میشم.
دوباره تکرار کرد:آدرس؟ ؟
من لجباز بودم.گفتم:اینجا پیاده میشم.!
با همون لحن پرسید:وسط این خیابون خونتونه؟
صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و دندونهامو بهم میساییدم.مگه من نمیخواستم از این ماشین و از نگاه های او فرار کنم پس معطل چی بودم؟
گفتم:داخل اون خیابون دست راست.
او طبق آدرس رفت و کنار خونه م توقف کرد.
ادامه دارد...
آیدی نویسنده👈👈 @Roheraha
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2