eitaa logo
داروخانه معنوی
6.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
خطبه۳۶ 🔹در بيم دادن نهروانيان 🎇🎇🎇#خطبه۳۶🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🍃تلاش در هدايت دشمن 🔹شما را از اين مي ترسانم! م
خطبه۳۷ ذكر فضائل خود 🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🌷ويژگيها و فضائل امام علي (ع) 🍃آنگاه كه همه از ترس سست شده، كنار كشيدند، من قيام كردم، و آن هنگام كه همه خود را پنهان كردند من آشكارا به ميدان آمدم، و آن زمان كه همه لب فرو بستند، من سخن گفتم، و آن وقت كه همه باز ايستادند من با راهنمايي نور خدا به راه افتادم، در مقام حرف و شعار صدايم از همه آهسته تر بود اما در عمل برتر و پيشتاز بودم، زمام امور را به دست گرفتم، و جلوتر از همه پرواز كردم، و پاداش سبقت در فضيلتها را بردم. همانند كوهي كه تندبادها آن را به حركت درنمي آورد، و طوفانها آن را از جاي برنمي كند، كسي نمي توانست عيبي در من بيابد، و سخن چيني جاي عيبجويي در من نمي يافت. خوارترين افراد نزد من عزيز است تا حق او را باز گردانم، و نيرومندها در نظر من پست و ناتوانند تا حق را از آنها باز ستانم. ✅علت سكوت و كناره گيري از خلافت در برابر خواسته هاي خدا راضي، و تسليم فرمان او هستم، آيا مي پنداريد من به رسول خدا (ص) دروغي روا دارم؟ به خدا سوگند! من نخستين كسي هستم كه او را تصديق كردم، و هرگز اول كسي نخواهم بود كه او را تكذيب كنم. در كار خود انديشيدم ديدم پيش از بيعت، پيمان اطاعت و پيروي از سفارش رسول خدا (ص )را برعهده دارم، كه از من براي ديگري پيمان گرفت (پيامبر (ص) فرمود اگر در امر حكومت كار به جدال و خونريزي كشانده شود، سكوت كن) 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 بِہ اینْ میگن حَّـــــق الْنٰاس! ↶شُهـــــدٰایے۔۔‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ ڪِہ رَفتَند۔۔۔ خـُــــون و جــᰔـــآن و پوستُ و گوشت‌شآن را دٰادند! تا پـــــوستْ، بـــَــدن، پـــــآ و دَست برهنِہ و لُخت دختر؎را نٰامحــرمآ نبینند . ﴿۔۔حَـــــقّ النـــٰــاس اینِہ۔۔𑁍﴾!!! ‍‌الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أز ﴿خوٰاجہ عَبداللّہ أنصٰـار؎۔۔✿﴾ ؛ پُرسیدَند: ؏ِــــبآدت چیستْ ؟! فـَرمود:؏ـبـآدت خِدمــت‌ كَـردن بـِـہ، «خَلـــــــق ۔۔𑁍»أســـت! پُرسیدَند چِگـــــونہ؟ گــُـــفت: أگـر هَر پیـــشه‌ا؎ ڪِہ، بہِ آن اِشـــتغٰال دٰار؎۔۔۔ رضــــآ؎ خُـــــدا و مَردم رٰا دَر نَظــر دٰاشتہ بٰاشے۔۔ "این نٰامش ؏ـبـآدت‌ أست" ۔۔◇◇ پُرسیدَند: پَس نمـــــآز و روزِه و خُمـس.. این‌هآ چِـہ هَستنــد؟؟؟ گــُفت: این‌هـــآ اطٰا؏َـت هَستند! ڪہ بٰاید بَنـــــده بَرا؎، «نَزدیڪ شُـدن بہِ خُـــدا ۔۔𔘓» أنجٰـام دَهد۔۔ تٰا أنوار حـَـقّ بِگیرَد.۔۔❖   «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
‍ ‌ ✹﷽✹ #رمان ‍#رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_صد_و_یکم نامه م رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود
‍ ‌ ✹﷽✹ ف_مقیمی سوار ماشین حامد شدیم.فاطمه اصرار داشت من به خانه ی پدریش برم تا اونجا ازم مراقبت کنه. اما من میدونستم که تنها یک هفته تا عروسی او زمان باقیه و نمیخواستم به هیچ صورتی برای او مزاحمتی ایجاد کنم. گفتم: خوبم..وخونه ی خودم راحت ترم. حاج مهدوی گفت:شمادر اطرافتون آشنایی، کس وکاری یا احیانا همسایه ای ندارید که امروز مراقبتون باشند؟ فاطمه بجای من جواب داد:نه حاج آقا ایشون بعد از خدا فقط مارو دارند. حاج مهدوی گفت:همون خدا کافیست. . به دم آپارتمان رسیدیم.هوا هنوز تاریک بود.فاطمه هم با من پیاده شد. گفت :بزاربیام پیشت بمونم خیالم راحت شه.برخلاف میلم گفتم:من خوبم.تو برو به کارهای عروسیت برس وقت نداری. حاج مهدوی وحامد هم از ماشین پیاده شدند. نمیدونستم باچه رویی از اونها تشکر کنم.ازشون عذرخواهی کردم و یک نگاه مظلومانه به حاج مهدوی انداختم وگفتم:شما رو هم از نماز جماعت انداختم. حلالم کنید.. حاج مهدوی سرش پایین بود.محجوبانه گفت: خواهش میکنم.ان شالله خدا عافیت بده.. فاطمه رو در آغوش کشیدم و خداحافظی کردم و وارد آپارتمانم شدم. تا ساعات گذشته لبریزاز حس مرگ بودم.ولی الان بهترین احساسات عالم در من جمع شده بود.حاج مهدوی بالاخره با من حرف زد.از خودش گفت.دیگه با نفرت به من نگاه نمیکرد.او منو دلداری داد.. تسبیح سبز رنگ رو از کیفم در آوردم و به سینه ام فشردم: ممنونم ازت الهاااام... نفهمیدم کی خوابم برد.وقتی بیدارشدم از ظهر گذشته بود.از دیشب تا به اون لحظه به اندازه ی ده سال خاطره داشتم. خاطرات تلخ و هولناکی که بخاطرش تب کردم و اتفاقی شیرین ورویایی که جراحت روحم را کمی التیام بخشید. فاطمه بهم زنگ زد. نگرانم بود. پرسید:داروهاتو خوردی؟! شوخی نگیری تبت رو. تنم هنوز داغ بود و سرم درد میکرد ولی روحم آرام بود.گفتم:خوبم نگرانم نباش. اوهنوز نگران بود.پرسید:دیگه گریه نکردی که؟؟ خندیدم:نه گفت:قول بده دیگه وقتی خونه تنهایی گریه نکنی.وقول بده اگه دیدی حالت داره بدمیشه به یکی از همسایه هات خبر بدی.. دلم گرفت. گفتم:همسایه های من مدتیه برعلیه من شدن. اونا از خداشونه من نباشم. فاطمه گفت:این حرفونزن.واسه چی باید این آرزوشون باشه؟!!! اصلا چرا باید برعلیهت بشن؟ دستم رو لای موهام بردم و جمجمه ام رو فشار دادم. _نمیدونم!! خودم هم گیج شدم..از وقتی توبه کردم همه چی ریخته به هم .عالمو آدم برعلیهم شدن جز تو.. فاطمه سکوت کرد.فکر کردم قطع شده.. پرسیدم:هنوز پشت خطی؟ گفت:ببینم همسایه هات قبلن رابطشون باهات چطوری بود؟! گفتم:رابطه ای با هیچ کدومشون نداشتم.البته سالهای اول همسایه ی واحد اول یک پیرمرد پیرزن بودند که با اونها خیلی خوب بودم ولی اونا رفتن تبریز..اینم بگم من اصلن هیچ وقت خونه نبودم که بخوام کسی رو بشناسم! آدرس خونمم فقط نسیم داشت که اونم سالی چندبار بیشتر نمی اومد. فاطمه گفت:بنظرت یک کم عجیب نیس؟ چرا همه دارن یهو باهات چپ میفتن؟!همسایه هات که میگی بهت شناختی هم ندارن پس چرا باید برعلیهت شن؟ برای فاطمه ماجرای اونروز همسایه و حرفهای نیمه کاره ش رو تعریف کردم و گفتم:من خیلی وقته که متوجه این جریان عجیب شدم وفکر میکنم جوابشم میدونم.. فاطمه با تردید گفت:یعنی بنظرت کار کامرانه؟ گفتم:نه مطمئنم کار مسعود یا نسیمه.مسعود یه روز اومد اینجا و گفت اگه به کار قبلم برنگردم نمیزاره راحت وبا آبرو تومحل زندگی کنم.همون موقع هم یکی از همسایه ها دیدش واون به عمد برام بوسه فرستاد که منو خراب جلوه بده. فاطمه با ناراحتی گفت:الله اکبر.. یعنی دنبالت میکردن تامسجد؟! گفتم:آره فاطمه اهی کشید:چی بگم والله.خدا عاقبت ما رو بااین قوم الظامین بخیر بگذرونه.پس حالا که این شک وداری نباید بیکار بشینی.باید اعتماد همسایه ها ومسجدیها رو به خودت جلب کنی باتعجب گفتم:چرا باید همچین کاری کنم؟؟بزار اونا هرچی دوست دارن فکر کنن.برای چی باید خودمو بهشون اثبات کنم؟مهم خداست!! فاطمه با مهربانی گفت:حرفت درست ولی به هرحال اونجا خونته..باید برای آرامش وامنیت خودتم که شده یک حرکتی کنی.. نجوا کردم:چشم آبجی.. ادامه دارد... ═════ ೋღ🕊ღೋ════ هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده و درج منبع اشکال شرعی دارد. آیدی نویسنده👈 @moghimstory https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 "حَضرت رَسول أڪرمﷺ ": ﴿نَمٰاز شَب۔۔ ﴾؛ دَر تٰاریکے قَبر بَرا؎ صٰاحبَش۔۔ « چِـــــراغ۔۔❋» أست!◇◇ 📚بحارالانوار – ج87 –ص161 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا