#سلام_امام_زمانم🌸
_مـُــــولٰا؎ مَن!
⇦«یـــــآ صـــــآحب الزمٰانﷻ۔۔۔»
⇦دَرحوٰالےنـــــآم "نــــٰـازنینت..❀" ۔۔
⇦روزَم متُّبرک مےشَود و
_ لَحظہ هـــــآیم جــᰔـــآن مےگیرد⇨
↶مَن در پنٰاهِ نـــــگٰاه پدرانه أت
"اُمیـــــدوٰار و سَرزنـــــده أم...."◇↷◇
↫﴿روزَت بِخـــــیر بِهترینَم۔۔𔘓﴾↬
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
#امام_زمان
#ماه_رمضان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
بِگردید و خُودتـــــآن را پِیدا کُنید۔۔۔
⇦أگر احتمٰال بِدهید،
_ أنگشتَر عقیقتـــــآن دَر؛
⇦سَطل زُبــٰـــالہ گُم شُده بٰاشد،
چِقدر در خــٰـــاک و زبٰالہ هـــــآ مےگَردید⇨
_ تٰا أنگشترتـــــآن را پیدا کُنید؟
↶خُودتـــــآن را هَم هَمین طور !
_بِگردید و پیدٰا کُنید!!!↷
﴿-آیتاللهمجتهد؎تهرانے۔۔۔✿﴾-
#سخن_بزرگان
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#صرف_عمر 🌾قسمت[ سوم] اوصاف بهشتی ها🍃🌸 #استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Man
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمر خود را چگونه صرف کنیم ۴.m4a
زمان:
حجم:
13.7M
_فـَــــراواننَد أفراد؎ کِہ،
بَرپُشتےهـــٰــاتِکیہ مےزَنند و
مےگویَند:
↫مٰاشیـــــعِہ '"عَـــــلےﷺ "'هَستیم!
↫﴿شیـــــعِہ عَـــــلےﷺ..﴾ ،
_کَسے أست کِہ،
⇦کـِــــردٰارشگوٰاهرفتـــــآرشبٰاشد⇨
📚«امـــــآمموسےٰکٰاظِمﷺ۔۔𔘓»
#امیرالمومنین
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#داستان_کوتاه 🔸 شکایت خدا نزد مردم امام صادق علیه السلام در حضور مردم فرمود: یعقوب (علیه السلام) ن
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#داستان_کوتاه 🔸 شکایت خدا نزد مردم امام صادق علیه السلام در حضور مردم فرمود: یعقوب (علیه السلام) ن
#داستان_کوتاه
⭕ نجات از دشمن
مرحوم شیخ محمد حسین قمشه ای عازم زیارت ائمه طاهرین که در عراق مدفونند میشود، الاغی تندرو میخرد و اثاثیه خود را که مقداری لباس و خوراک و چند جلد کتاب بود در خرجین میگذارد و بر الاغ میبندد،
از آن جمله کتابچهای داشته که در آن مطالب مناسب و لازم نوشته بود و ضمنا مطالب منافی با تقیه از سب و لعن مخالفین در آن نوشته بود.
پس با قافله حرکت میکند تا به گمرک بغداد وارد میشود، یک نفر مفتش با دو نفر مأمور میآیند، مفتش میگوید خرجین شیخ را باز کنید،
تصادفا مفتش در بین همه کتابها همان کتابچه را برمی دارد و باز میکند و همان صفحهای که در آن مطالب مخالف تقیه بوده میخواند.
پس نگاه خشم آمیزی به شیخ میکند و به مأمورین میگوید شیخ را به محکمه کبری ببرید و تمام زوار را پس از جلب شیخ، بدون تفتیش رها میکند و خودش هم میرود.
در سابق، فاصله بین گمرک و شهر، مسافت زیادی خالی از آبادی بوده است آن دو مأمور اثاثیه شیخ را بار الاغ میکنند و شیخ را از گمرک بیرون میآورند و به راه میافتند.
پس از طی مسافت کمی، الاغ از راه رفتن میافتد به قسمی که برای دو مأمور، رنجش خاطر فراهم میشود،
یکی به دیگری میگوید خسته شدم، این شیخ که راه فرار ندارد من جلو میروم تو با شیخ از عقب بیایید.
مقداری از راه را که پلیس دوم طی میکند، بالاخره در اثر حرارت آفتاب و گرمی هوا او هم خسته و تشنه و وامانده میشود، به شیخ میگوید من جلو میروم تا خود را به سایه و آب برسانم تو از عقب ما بیا و به ما ملحق شو.
شیخ چون خود را تنها و بلامانع میبیند و خسته شده بود سوار الاغ میشود، تا سوار میشود، حال الاغ تغییر کرده دو گوش خود را بلند میکند و مانند اسب عربی با کمال سرعت میدود تا به مأمور اول میرسد،
همینکه میخواهد بگوید بیا الاغ راهرو گردید تو هم سوار شو، مثل اینکه کسی دهانش را میبندد و چیزی نمیگوید،
با سرعت از پهلوی پلیس میگذرد و پلیس هم هیچ نمیفهمد، شیخ میفهمد که لطف الهی است و میخواهند او را نجات دهند تا به پلیس دوم میرسد، هیچ نمیگوید او هم کور و کر گردیده شیخ را نمیبیند،
پس از عبور از مأمور دوم، زمام الاغ را رها میکند تا هرجا خدا میخواهد الاغ برود، الاغ وارد بغداد میشود و بی درنگ از کوچههای بغداد گذشته وارد کاظمین میشود،
و در کوچههای شهر کاظمین میگردد تا خودش را به خانهای که رفقای شیخ آنجا وارد شده بودند رسانده سرش را به در خانه میزند.
پس از ملاقات رفقا، به زودی از کاظمین بیرون میرود و خدای را بر نجات از این شرّ بزرگ سپاسگزاری میکند.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص۲۵
#داستان_بلند
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2