eitaa logo
داروخانه معنوی
4.7هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
4هزار ویدیو
101 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 اعمال انسان این واقعه را قاضی سعید قمی در کتاب اربعینات خود از استاد کل شیخ بهائی اعلی اللّه مقامه نقل کرده و خلاصه اش آن است که: یک نفر از اهل معرفت و بصیرت، مجاور مقبره‌ای از مقابر اصفهان بوده است. روزی جناب شیخ بهائی به ملاقاتش می‌رود، شیخ می‌گوید روز گذشته در این قبرستان امر غریبی مشاهده کردم: دیدم جماعتی جنازه‌ای را آوردند در فلان موضع دفن کردند و رفتند چون ساعتی گذشت بوی خوشی به مشامم رسید که از بوهای دنیوی نبود متحیر شدم به اطراف نظر کردم تا بدانم این بوی خوش از کجاست؟! ناگاه جوان بسیار زیبایی در لباس پادشاهان دیدم که نزد آن قبر رفت و از دیده‌ام پنهان شد، طولی نکشید ناگاه بوی گندی که از هر بوی گندی پلیدتر بود به مشامم رسید، چون نظر کردم سگی را دیدم که رو به آن قبر می‌رود و نزد آن قبر از نظرم محو شد، در حال حیرت و تعجب بودم که ناگاه دیدم آن جوان را بدحال، بدهیئت، مجروح و از همان راهی که آمده بود برمی گشت، دنبال او رفتم و از او خواهش کردم که حقیقت حال را برای من بگو. گفت: من عمل صالح این میت بودم و مأمور بودم با او باشم ناگاه آن سگی را که دیدی آمد و او عمل ناشایسته او بود، و چون کردارهای ناروایش بیشتر بود بر من چیره شد و نگذاشت با او باشم و مرا بیرون کرد و فعلاً انیس آن میت همان سگ است. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٢٧٧ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🌷 توسل به امام زمان ‌(عج) عالم متقی و بزرگوار حضرت آقای شیخ محمد تقی (متقی) همدانی که فضیلت وتقوای ایشان مورد اتفاق آشنایان ایشان است، شفایافتن همسر خود را بطور خلاف عادت به برکت توسل به حضرت حجت بن الحسن علیهما السلام را چنین مرقوم داشته‌اند: در سال ١٣٩٧ ه.ق مهمی پیش آمد که سخت مرا وصدها نفر دیگر را نگران نمود یعنی همسر اینجانب دراثر دو سال غم و اندوه و گریه و زاری از داغ دوجوان خود که در کوههای شمیران جان سپردند در این روز مبتلا به سکته ناقصی شد. البته طبق دستور دکترها مشغول معالجه و دوا شدیم ولی نتیجه‌ای نگرفتیم تا شب جمعه ۲۲ صفر یعنی چهار روز بعد از حادثه سکته شب جمعه تقریبا ساعت یازده رفتم در اطاق خود استراحت کنم پس از تلاوت چند آیه از کلام الله مجید و خواندن دعاهای مختصر از دعاهای شب جمعه از خداوند تعالی خواستم که امام زمان حجة بن الحسن صلوات الله علیه را مأذون فرماید که به داد ما برسد، و جهت آنکه متوسل به آن حضرت شدم، این بود که تقریبا از یک ماه قبل از این حادثه دختر کوچکم (فاطمه) از من خواهش می‌کرد که من قصه‌ها و داستانهای کسانیکه مورد عنایت حضرت بقیة الله روحی له الفداء قرار گرفتند و مشمول عواطف و احسان آن مولی شدند را برای او بخوانم، من هم خواهش این دخترک ده ساله‌ام را پذیرفتم وکتاب «نجم الثاقب» حاجی نوری را برای او خواندم. در ضمن من هم به این فکر افتادم که مانند صدها نفر دیگر چرا متوسل به امام زمان (عج) نشوم؟ لذا همان طور که در بالا تذکر دادم در حدود ساعت یازده شب به آن بزرگوار متوسل شدم و بادلی پر از اندوه و چشمی گریان به خواب رفتم. ساعت چهار بعد از نیمه شب جمعه طبق معمول بیدار شدم، ناگاه احساس کردم از اطاق پائین که مریض سکته کرده آنجا بود صدای همهمه می‌آید. سر و صدا قدری بیشتر شد. در ساعت پنج ونیم که آن روزها اول اذان صبح بود به قصد وضو آمدم پائین ناگهان دیدم دختر بزرگم که معمولا در این وقت در خواب بود بیدار و غرق در نشاط است تا چشمش به من افتاد گفت آقا؟ به شما مژده بدهم گفتم چه خبر است؟ من گمان کردم خواهر یا برادرم از همدان آمده‌اند گفت: بشارت، مادرم را شفا دادند گفتم کی شفا داد؟ گفت: مادرم چهار بعد از نیمه شب با صدای بلند و شتاب و اضطراب ما را بیدار کرد و می‌گفت برخیزید آقا را بدرقه کنید. می‌بیند که تا آنها از خواب برخیزند آقا رفته، خودش که چهار روز بود نمی‌توانست حرکت کند از جا می‌پرد و دنبال آقا تا دم درب حیاط می‌رود. دخترش که مراقب حال مادر بوده و در اثر سر و صدای مادر که آقا را بدرقه کنید بیدار شده بود به دنبال ما در تا دم درب حیاط می‌رود ببیند مادرش کجا می‌رود. دم درب حیاط مادرش به خود می‌آید ولی نمی‌تواند باور کند که خودش تا آنجا آمده. از دخترش زهرا می‌پرسد که زهرا من خواب می‌بینم یا بیدارم؟ دخترش جواب می‌دهد که مادرجان بیداری، ترا شفا دادند. آقا کجا بود که میگفتی آقا را بدرقه کنید؟ ما کسی راندیدیم. مادر می‌گوید آقایی بزرگوار در زیّ اهل علم و سید عالی قدری که خیلی جوان نبود، پیر هم نبود به بالین من آمد گفت برخيز خدا ترا شفا داد گفتم نمی توانم برخیزم، با لحنی تندتر فرمود: شفا یافتی برخیز. من از مهابت آن بزرگوار برخاستم. فرمود شفا یافتی دیگر دوا نخور و گریه هم مکن، چون خواست از اطاق بیرون رود من شما را بیدار کردم که اورا بدرقه کنید ولی دیدم شما دیر جنبیدید، خودم از جا برخاستم و دنبال آن آقا رفتم. بحمد الله تعالی پس از این توجه و عنایت حال مادر فورا بهبود یافت و چشم راستش که در اثر سکته غبار آورده بود برطرف شد، و پس از چهار روز که اصلا میل به غذا نداشت در همان لحظه گفت گرسنه‌ام برای من غذا بیاورید یک لیوان شیر که در منزل بود به او دادند با کمال میل تناول نمود و رنگ رخش بجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت که گریه مکن غم واندوه از دلش برطرف شد، ضمنا خانم مذکوره از پنج سال قبل مبتلا به روماتیسم بود و اطباء نتوانستند این ناراحتی او را معالجه کنند از لطف حضرت علیه السلام این مرض نیز شفا یافت. دکتر او اظهار فرمود آن مرض سکته که من دیدم از راه عادی قابل معالجه نبود مگر آنکه از طریق خرق عادت واعجاز شفا داده می‌شد. 📔 مردان علم در میدان عمل، ص۴٢٠ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
💠 امام کاظم (ع) و مردی دشنامگو یکی از دشمنان اهل بیت (علیهم السلام) در مدینه، امام موسی بن جعفر (علیه السلام) را اذیت می‌کرد. هر وقت حضرت را می‌دید دشنام می‌داد و ناسزا به علی (علیه السلام) می‌گفت. روزی یکی از اصحاب امام عرض کرد: به من اجازه بده این مرد تبهکار را بکشم. امام (علیه السلام) او را از این کار به شدت برحذر داشت. سپس از حال آن مرد جویا شد. گفتند: در اطراف مدینه کشاورزی می‌کند، امام بر مرکب خود سوار شد و به سراغ او رفت. وقتی به مزرعه او رسید مرد با ناراحتی فریاد زد: آهای! زراعت مرا لگدمال نکن. امام کاظم همچنان به سوی او می‌رفت تا به او رسید، با چهره خندان احوال پرسی کرد و فرمود: تاکنون چقدر در این مزرعه خرج کرده ای؟ مرد: صد دینار. امیدواری چقدر حاصل برداری؟ - علم غیب ندارم. - من می‌گویم چقدر امیدواری برداشت کنی؟ مرد: امیدوارم دویست دینار حاصل بردارم. امام کاظم (علیه السلام) کیسه‌ای که صد دینار در آن بود به او داد و فرمود: این مبلغ را بگیر و خداوند آنچه را که امید برداشت از این مزرعه داری به تو بدهد. آن مرد گستاخ، در برابر اخلاق خوب حضرت چنان تحت تاثیر قرار گرفت که همان لحظه از جا حرکت کرد سر امام را بوسید، خواهش کرد که از خطایش چشم بپوشد. امام کاظم (علیه السلام) در حالی با لبخند که نشان می‌داد از تقصیرات او گذشته از آنجا برگشت. چندی نگذشت که امام (علیه السلام) وارد مسجد شد دید همان مرد عمری در آنجا نشسته است وقتی که امام را دید با کمال خوشرویی گفت: الله اعلم حیث یجعل رسالته: خداوند می‌داند مقام امامتش را به چه کس بسپارد. اصحاب دیدند برخورد آن مرد خشن و گستاخ، به طور کامل عوض شده، دور او جمع شده و گفتند: رفتار تو قبلا چنین نبود. او بار دیگر امام را ستود و سوالاتی کرد و امام جواب او را داد و او رفت. آنگاه امام کاظم (علیه السلام) به اصحاب فرمود: این همان شخصی بود که شما از من اجازه گرفتید تا او را بکشید. اکنون می‌پرسم که کدام یک از این دو کار بهتر است؟ آنچه که شما می‌خواستید یا آنچه که من انجام دادم؟ با دادن اندک پول او را به راه آوردم و جلوی شرش را گرفتم. 📔 بحار الأنوار: ج۴٨، ص١٠٢ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
⚡ اعجاز پیامبر (ص) علی علیه‌السلام می‌فرماید: من با پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله بودم، سران قریش نزد او آمده و گفتند: ای محمد! تو ادعای بزرگی می‌کنی که هیچ یک از پدران و خاندانت نکردند، ما از تو معجزه می‌خواهیم، اگر پاسخ مثبت داده و انجام دهی، می‌فهمیم که تو پیامبر و فرستاده خدایی و اگر از انجام آن سرباز زنی، خواهیم دانست ساحر و دروغ گویی. رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: شما چه معجزه‌ای از من می‌خواهید؟ گفتند: از این درخت بخواه تا از ریشه کنده شده و درپیش تو بایستد. حضرت فرمود: خداوند بر همه چیز توانا است. حال اگر خداوند این کار را بکند آیا ایمان می‌آورید و به حق شهادت می‌دهید؟ گفتند: آری، پیامبر فرمود: من به زودی نشانتان می‌دهم آنچه را که خواستید. ولی بهتر از هر کسی می‌دانم شما به خیر و صلاح باز نخواهید گشت، مسلمان نخواهید شد. سپس به درخت اشاره کرده و فرمود: ای درخت! اگر به خدا و روز قیامت ایمان داری و می‌دانی من پیامبر خدایم، به فرمان خدا از زمین ریشه هایت در آمده و به فرمان خدا در پیش روی من قرار بگیر. سوگند به پیامبری که خداوند او را به حق مبعوث کرد، درخت با ریشه از زمین کنده شد و با صدای شدید همانند به هم خوردن بال پرندگان یا به هم خوردن شاخه‌های درختان، جلو آمد و در پیش روی پيامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله ایستاد، طوری که برخی از شاخه‌های بلند خود را بر روی پيامبر صلّى‌اللَّه‌عليه‌وآله و بعضی دیگر را روی من که در طرف راست پیغمبر ایستاده بودم، انداخت. وقتی سران قریش این منظره را دیدند با کبر و غرور گفتند: به درخت فرمان بده نصفش جلوتر آید و نصف دیگر در جای خود بماند. رسول خدا فرمان داد و نیمی از درخت با وضع شگفت آور و صدای سخت به پیامبر نزدیک شد، گویا می‌خواست دور آن حضرت بپیچد، دوباره سران قریش از روی کفر و سرکشی گفتند: فرمان بده این نصف بازگردد و به نصف دیگر ملحق شود و به صورت اول درآید. پيامبر صلّى‌اللَّه‌عليه‌وآله دستور داد و چنان شد که آنان می‌خواستند. من گفتم: لااله الاالله ای رسول خدا! من نخستین کسی هستم که به تو ایمان آوردم، و نخستین فردی هستم اقرار می‌کنم که درخت با فرمان خدا برای تصدیق نبوت و بزرگداشت دعوت رسالت، آنچه را خواستی انجام داد. ولی بزرگان قریش همگی گفتند: او ساحری است دروغگو که سحری شگفت آور دارد و بسیار با مهارت و استاد است. سپس به پيامبر صلّى‌اللَّه‌عليه‌وآله گفتند: آیا رسالت تو را کسی جز امثال علی علیه‌السلام باور می‌کند؟ 📔 بحار الأنوار، ج١۴، ص۴٧۶ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
✨ قطعه‌ای از خاک بهشت در کتاب اسرارالشهاده دربندی و کتاب قصص العلمای تنکابنی آمده است که: در زمان شاه عباس، پادشاه فرنگ شخصی را از فرنگستان فرستاد و به سلطان صفوی نوشت که شما به علمای مذهب خود بگویید با فرستاده من در امر دین و مذهب مناظره کنند؛ اگر او را مجاب ساختند ما هم با شما هم‌دین می‌شویم و اگر او ایشان را مجاب کرد شما به دین ما درآیید. آن فرستاده کارش این بود که هر کس چیزی در دست می‌گرفت اوصاف آن چیز را بیان می‌کرد، پس سلطان، علما را جمع کرد و سرآمد اهل آن مجلس، آخوند ملا محسن فیض بود، پس ملامحسن به آن سفیر فرنگی فرمود: سلطان شما مگر عالمی نداشت که بفرستد و مثل تو عوامی را فرستاد که با علمای ملت مناظره کند. آن فرنگی گفت: شما از عهده من نمی‌توانید برآیید اکنون چیزی در دست بگیرید تا من بگویم. ملا محسن تسبیحی از تربت حضرت سیدالشهداء علیه السلام مخفیانه به دست گرفت، فرنگی در دریای فکر غوطه ور شد و بسیار تأمل کرد. مرحوم فیض گفت: چرا عاجز ماندی؟ فرنگی گفت: عاجز نماندم ولی به قاعده خود چنان می‌بینم که در دست تو قطعه‌ای از خاک بهشت است و فکر من در آن است که خاک بهشت چگونه به دست تو آمده است. ملا محسن گفت: راست گفتی، در دست من قطعه‌ای از خاک بهشت است و آن تسبیحی است که از قبر مطهر فرزندزاده پیغمبر ما صلّی اللّه علیه و آله است که امام است؛ و پیغمبر ما فرموده کربلا (مدفن حسین) قطعه‌ای از بهشت است و صدق سخن پیغمبر ما را قبول کردی؛ زیرا گفتی قواعد من خطا نمی‌کند پس صدق پیغمبر ما را هم در دعوای نبوت اعتراف کردی؛ زیرا این امر را غیر از خدا کسی نمی‌داند و جز پیغمبر او، کسی به خلق نمی‌رساند. به علاوه پسر پیغمبر ما صلّی اللّه علیه و آله در آن مدفون است؛ زیرا اگر پیغمبر به حق نبود، فرزندش و پيروانش در دین او، در خاک بهشت مدفون نمی‌گردید. چون آن عیسوی این واقعه را دید و این سخن قاطع را شنید مسلمان گردید. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص١٢٨ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🐍 ماری در خرابه کعبه 🕋 هنگامی که حجاج بن یوسف کعبه را ویران کرد مردم خاک آن را جمع کرده و به خانه هایشان بردند. همین که خواستند دوباره ساختمان آن را بنا کنند، ماری آشکار گردید و مانع از تجدید بنا شد. مردم از ترسشان فرار کرده به نزد حجاج رفتند. حجاج از قضیه باخبر شد ترسید از این که اجازه ساختمان کعبه به او داده نشود و او نتواند آن را بار دیگر بسازد، به منبر رفت و گفت: مردم هر کس در مورد این مشکل که برای ما پیش آمده (مار مانع از تجدید بناء می‌شود) مطلبی می‌داند، ما را آگاه سازد. پیر مردی گفت: اگر درباره این مشکل چیزی باشد در نزد مردی است که کنار کعبه آمد و مقداری از خاک آن را برداشت و رفت. حجاج پرسید: آن مرد چه کسی بود؟ پیر مرد گفت: او علی بن حسین (علیه السلام) است. حجاج گفت: درست است، او گنجینه اطلاعات است. کسی را پی آن امام (علیه السلام) فرستاد. حضرت آمد و علت جلوگیری از تجدید بناء کعبه را توضیح داد. سپس فرمود: ای حجاج! تو ساختمانی را که ابراهیم و اسماعیل آن را ساخته بودند خراب کردی و به غارت بردی و گمان کردی میراث توست، به منبر برو و به مردم بگو هرچه از خانه خدا برده‌اند بازگردانند. حجاج همین کار را کرد، همه آنچه برده بودند باز آوردند. پس از جمع آوری خاک، امام (علیه السلام) محل کعبه را تعیین نمود و دستور داد زمین را کندند، دیگر مار دیده نشد، باز کندند تا به پایه‌های سابق خانه رسیدند، در این وقت حضرت فرمود: شما کنار بروید. مردم کنار رفتند. آنگاه نزدیک آمد و با عبای خود آن محل را پوشانید و گریست پس از آن با دست خود خاک بر آن ریخت سپس کارگران را پیش خواند و فرمود: اینک شروع به ساختن کعبه نمایید. کارگران مشغول کار شدند مقداری پایه‌ها بالا آمد، امام (علیه السلام) دستور داد کف خانه خدا خاک ریختند، بدین جهت کف خانه بالا آمد که جز با پله و نردبان نمی توان به درون خانه خدا داخل شد. 📔 بحار الأنوار: ج۴۶، ص١١۵ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
✨ معجزه حضرت ولیّ عصر (عج) شخصی به نام سید حسن برقعی می‌گوید: مدتی است که توفیق تشرف به مسجد صاحب الزمان ارواحنا فداه معروف به مسجد جمکران قم نصیبم می‌شود، یکبار مشرف شدم در قهوه خانه مسجد که مسافرین برای رفع خستگی می‌نشینند و چای می‌خورند، به شخصی برخورد کردم به نام احمد پهلوانی، سلام کرد و علی الرسم جواب و احوالپرسی شروع شد. گفت: من چهار سال تمام است شبهای چهارشنبه به مسجد جمکران مشرف می‌شوم. گفتم قاعدتا چیزی دیده‌ای که ادامه می‌دهی و قاعدتا کسی که در خانه امام زمان صلوات اللّه علیه آمد ناامید نمی‌رود و حاجتی گرفته‌ای؟! گفت آری اگر چیزی ندیده بودم که نمی‌آمدم، در سال قبل شب چهارشنبه‌ای بود که به واسطه مجلس عروسی یکی از بستگان نزدیک در تهران نتوانستم مشرف شوم، گرچه مجلس عروسی، گناه آشکاری نداشت، موسیقی و امثال آن و تا شام که خوردم و منزل رفتم خوابیدم پس از نیمه شب از خواب بیدار شدم تشنه بودم خواستم برخیزم دیدم پایم قدرت حرکت ندارد، هرچه تلاش کردم پایم را حرکت بدهم نتوانستم. خانواده را بیدار کردم گفتم پایم حرکت نمی‌کند، گفت شاید سرما خورده‌ای، گفتم فصل سرما نیست (تابستان بود). بالا خره دیدم هیچ قدرت حرکت ندارم، رفیقی داشتم در همسایگی خود به نام اصغرآقا، گفتم به او بگویید بیاید. آمد گفتم برو دکتری بیاور گفت دکتر در این ساعت نیست. گفتم چاره‌ای نیست بالاخره رفت دکتری که نامش دکتر شاهرخی است و در فلکه مجسمه حضرت عبدالعظیم مطب دارد آورد. ابتدا پس از معاینه، چکشی داشت روی زانویم زد، هیچ نفهمیدم و پایم حرکت نکرد، سوزنی داشت در کف پایم فرو کرد، حالیم نشد، در پای دیگرم فرو کرد درد نگرفت، سوزن را در بازویم زد، درد گرفت. نسخه‌ای داد و رفت، به اصغرآقا در غیاب من گفته بود خوب نمی‌شود سکته است. صبح شد بچه‌ها از خواب برخاستند مرا به این حال دیدند شروع به گریه و زاری کردند. مادرم فهمید به سر و صورت می‌زد غوغایی در منزل ما بود، شاید در حدود ساعت نُه صبح بود، گفتم ای امام زمان! من هرشب چهارشنبه خدمت شما می‌رسیدم ولی دیشب نتوانستم بیایم و گناهی نکرده‌ام توجهی بفرمایید، گریه‌ام گرفت خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم آقایی آمدند عصایی به دستم دادند فرمودند برخیز! گفتم آقا نمی‌توانم. فرمود می‌گویم برخیز. گفتم نمی‌توانم. آمدند دستم را گرفتند و از جا حرکت دادند. در این اثناء از خواب برخاستم دیدم می‌توانم پایم را حرکت دهم، نشستم سپس برخاستم، برای اطمینان خاطر از شوق جست و خیز می‌کردم و به اصطلاح پایکوبی می‌کردم ولی برای اینکه مبادا مادرم مرا به این حال ببیند و از شوق سکته کند خوابیدم. مادرم آمد گفتم به من عصایی بده حرکت کنم، کم کم به او حالی کردم که در اثر توسّل به ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بهبود یافتم، گفتم به اصغرآقا بگویید بیاید، آمد، گفتم برو به دکتر بگو بیاید و به او بگو فلان کس خوب شد. اصغرآقا رفت وبرگشت گفت دکتر می‌گوید دروغ است خوب نشده، اگر راست می‌گوید خودش بیاید. رفتم با اینکه با پای خود رفتم، گویا دکتر باور نمی کرد با این حال سوزن را برداشت و به کف پای من زد، دادم بلند شد. گفت چه کردی؟ شرح حال خود و توسل به حضرت ولیّعصر را گفتم گفت جز معجزه چیز دیگر نیست اگر اروپا و آمریکا رفته بودی معالجه پذیر نبود. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٢١٧ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🔸 فرجام اعتماد به شراب خوار اسماعیل فرزند امام صادق علیه السلام دینار زیادی داشت. مردی از قریش هم قصد داشت که به یمن مسافرت کند. اسماعیل به عنوان مشورت از پدرش پرسید: ای پدر، همانا فلانی می‌خواهد به یمن برود و من مقداری دینار دارم. آیا صلاح می‌دانی که دینارها را به او بدهم تا از آن جا، کالایی برایم بخرد. امام صادق علیه السلام فرمود: پسرم آیا خبر نداری که او شراب خواری می‌کند؟ اسماعیل گفت: مردم این چنین می‌گویند. امام فرمود: پسرم این کار را نکن. اسماعیل از فرمان پدرش سرپیچی کرد و دینارها را به آن مرد داد. او نیز پول‌ها را از بین برد و حتی اندکی از آن‌ها را برنگرداند. از قضا امام صادق علیه السلام و اسماعیل در آن سال به حج رفتند. اسماعیل هنگام طواف خانه خدا می‌گفت: خدایا، به من پاداش عطا فرما و زیان آن دینارها را جبران کن. امام صادق علیه السلام در آن هنگام، به او رسید و با دست، به پشت سرِ اسماعیل زد و گفت: پسرم ساکت باش! به خدا سوگند تو نباید چنین چیزی را از خدا طلب کنی؛ زیرا خبر داشتی او شراب می‌نوشد، ولی به او اطمینان کردی. اسماعیل گفت: ای پدر، همانا من ندیدم که او شراب بخورد، بلکه از مردم شنیدم. امام فرمود: پسرم، همانا خداوند عزیز در کتابش می‌فرماید: پیامبر به خداوند و به مؤمنان ایمان می‌آورد؛ یعنی پیامبر حرف خدا را و مؤمنان را تصدیق می‌کند. پس زمانی که مؤمنان نزد تو شهادت دادند، ایشان را تصدیق کن و به شراب خوار اعتماد نکن. هم چنین خداوند بزرگ در قرآن می‌فرماید: اموال خودتان را به آدم‌های نادان ندهید. پس هیچ نادانی از شراب خوار، نادان تر نیست؛ زیرا به شراب خوار هنگام خواستگاری زن نمی دهند. هم چنین مورد شفاعت قرار نمی گیرد و نزد او چیزی به امانت نمی گذارند. اگر کسی نیز به شراب خوار اعتماد کند، او امانت را از بین می‌برد. بدین جهت، خداوند به امانت سپارنده، اجر نمی دهد و مال از بین رفته اش را به او برنمی گرداند و جبران نمی کند. 📔 بحار الأنوار، ج ۴۷، ص ۲۶٧ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
✨ پیش گویی امام هادی (ع) ابوالحسن سعید بن سهل بصری (ملقب به ملاح) نقل کرده است: جعفربن قاسم هاشمی بصری پیرو گروه واقفیه (۱) بود. روزی در شهر سُرِّ من رأی (شهر سامرا در عراق) همراه او بودم که امام علی النّقی علیه السلام ما را دید و به جعفر بن قاسم فرمود: تا کی در خوابی؟ آیا زمان آن نرسیده که از خواب بیدار شوی؟ پس از آن، جعفر به من گفت: آن چه را علی بن محمد علیه السلام به من گفت، شنیدی؟ به خدا سوگند، قلبم از آن سخن جریحه دار شده است. چند روز بعد برای یکی از فرزندان خلیفه میهمانی برپا کردند و من، جعفر بن قاسم و امام علی النّقی را به آن میهمانی دعوت کردند. هنگامی که حضرت وارد شدند، مردم برای احترام سکوت کردند، ولی جوانی در آن مجلس، به حضرت توجّهی نکرد و به سخن گفتن و خندیدن ادامه داد. حضرت به او فرمود: ای فلان، دهان را با خنده پُر کنی و از یاد خدا غافلی؛ در حالی که سه روز دیگر از اهل قبور خواهی بود! سعید بن سهل گفت: با خود گفتیم این دلیل ما در حقانیّت امام علی النّقی علیه السلام خواهد بود تا ببینیم چه اتفاقی رخ می‌دهد. آن جوان پس از شنیدن سخن حضرت سکوت کرد. فردای آن روز، جوان زمین گیر شد و سرانجام روز سوم از دنیا رفت و همان روز او را به خاک سپردند. ✨ هم چنین سعید بن سهل بصری در حدیثی دیگر نقل کرد: من و جعفر بن قاسم به میهمانی یکی از اهالی سرّ من رأی رفتیم. امام علیّ بن محمد علیه السلام نیز حضور داشت. در آن هنگام مردی به بازی و شوخی کردن پرداخت و به حضور آن حضرت اعتنایی نکرد. حضرت به جعفر رو کرد و فرمود: همانا این مرد در این مجلس غذا نخواهد خورد و به زودی خبری از خانواده‌اش می‌رسد که شادی او را به غصّه تبدیل خواهد کرد. پس غذا را آوردند. جعفر گفت: پس از این، دیگر اتفاقی رخ نمی دهد و گفته علی بن محمّد علیه السلام واقعیت پیدا نمی کند. به خدا سوگند، آن مرد آماده غذا خوردن بود که ناگهان غلامش گریه کنان وارد شد و به او گفت: خود را به مادرت برسان که از بالای بام افتاده و در حال مرگ است. جعفر گفت: به خدا سوگند دیگر به گروه واقفیه پای بند نیستم. خود را از آن‌ها جدا کردم و به امامت آن حضرت، ایمان پیدا کردم. ---------------------------- (۱): واقفیه، گروهی اند که تا امام هفتم علیه السلام را قبول دارند و به امام پس از ایشان اعتقاد ندارند. 📔 بحار الأنوار، ج ۵۰، ص ۱۸۱ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🦗 ملخ يك شخصى آمد خدمت مرحوم حاج شيخ حسن على اصفهانى رحمة الله عليه معروف به نخودكى و گفته بود: آشيخ يك سِرى ملخ آمده‌اند دارند مزرعه مرا مى‌خورند. آقا فرموده بود: تو حق فقراء را نمى‌دهى، زكات نمى‌دهى خُب حق فقرا را ملخ‌ها مى‌خورند. چون زكات نمى‌دهى آنها بر مى‌دارند، آيا قول مى‌دهى زكات بدهى؟ گفت: بله آقا. آقا يك دعا برايش نوشت و فرمود: برو اين دعا را توى آن زمين چال كن و از قول من به آن ملخ‌ها بگو، ملخ‌ها شيخ حسن على گفته بلند شويد برويد پاى اين ساقه‌هاى گندم و علفهاى هرزه زمين را بخوريد، من زكات مى‌دهم. من آمدم دعا را در زمين چال كردم و حرف آشيخ حسن على را هم براى ملخ‌ها گفتم. ملخ‌ها از روى خوشه‌هاى گندم بلند شدند و پاى ساقه‌هاى گندم نشستند و شروع كردند علفهاى هرزه را خوردن، علفهاى هرزه را مى‌خورند و سير مى‌شوند. كم كم گندم‌ها رشد كردند و مزرعه ما آن سال محصول بسيار عالى داد و ما هم به قول خودمان عمل كرديم. 📔 داستان‌هایی از مردان خدا، ص٢٩ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
👥 همنشین حضرت داوود (ع) حضرت داوود علیه السلام عرض کرد: پروردگارا! همنشینم را در بهشت به من معرفی کن و نشان بده کسی را که مانند من از زندگی بهشتی بهره‌مند خواهد شد؟ خداوند فرمود: همنشین تو در بهشت "متّی" پدر حضرت یونس است. داوود اجازه خواست به دیدار متی برود خداوند هم اجازه داد. داوود با فرزندش سلیمان به محل زندگی او آمدند. خانه‌ای را دیدند که از برگ خرما ساخته شده. پرسیدند: متی کجاست؟ در پاسخ گفتند: در بازار است. هر دو به بازار آمدند و از محل متی پرسیدند. در جواب گفتند: او در بازار هیزم فروشان است. در بازار هیزم فروشان نیز سراغ او را گرفتند. عده ای گفتند: ما هم در انتظار او هستیم. داوود و سلیمان به انتظار دیدار او نشستند. ناگاه متی، در حالی که پشته‌ای از هیزم بر سر گذاشته بود، آمد. مردم به احترام او برخواستند و پشته را از سر او گرفته، بر زمین نهادند. متی پس از حمد خدا هیزم را در معرض فروش گذاشت و گفت: چه کسی جنس حلالی را با پول حلال می‌خرد؟ یکی از حاضران هیزم را خرید. در این وقت داوود و سلیمان به او سلام دادند. متی آن‌ها را به منزل خود دعوت نمود و با پول هیزم مقداری گندم خرید و به منزل آورد و آن را با آسیاب آرد کرد و خمیر نمود و آتش افروخت، مشغول پختن نان شد. در آن حال با داوود و سلیمان به گفتگو پرداخت تا نان پخته شد. مقداری نان در ظرف چوبی گذاشت و بر آن کمی نمک پاشید و ظرفی پر از آب هم در کنارش نهاد، آورد و به دو زانو نشست و مشغول خوردن شدند. متی لقمه‌ای برداشت، خواست در دهان بگذارد، گفت: بسم الله و خواست ببلعد گفت: الحمدلله و این عمل را در لقمه دوم و سوم و... نیز انجام داد. آنگاه کمی از آب با نام خدا میل کرد. هنگامی که خواست آب را بر زمین بگذارد خدا را ستود، سپس چنین گفت: الهی! چه کسی را مانند من نعمت بخشیدی و درباره اش احسان نمودی؟ چشم بینا و گوش شنوا و تن سالم به من عنایت کردی و نیرو دادی تا توانستم به نزد درختی که آن را نه، کاشته‌ام و نه، در حفظ آن کوشش نموده ام، بروم و آن را وسیله روزی من قرار دادی و کسی را فرستادی که آن را از من خرید و با پول آن گندمی خریدم که آن نان پخته و با میل و رغبت آن را خوردم تا در عبادت و اطاعت تو نیرومند باشم، خدایا تو را سپاسگزارم. پس از آن متی گریست. در این موقع داوود به فرزندش سلیمان فرمود: فرزندم! بلند شو برویم، من هرگز بنده‌ای را مانند این شخص ندیده بودم که به پروردگار سپاسگزارتر و حق‌شناس‌تر باشد. 📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص۴٠٢ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🌟 سنگریزه طلایی شیخ کلینی و قطب راوندی و دیگران روایت کرده اند از مردی از اهل مدائن که گفت: با رفیقی به حج رفتم و در موقف عرفات نشسته بودیم جوانی نزدیک ما نشسته بود و ازاری و ردایی پوشیده بود که قیمت کردیم آنها را صد و پنجاه دینار می‌ارزید و نعل زردی در پا داشت و اثر سفر در او ظاهر نبود. پس سائلی از ما سؤال کرد او را رد کردیم نزدیک آن جوان رفت و از او درخواست کرد جوان از زمین چیزی برداشت و به او داد، سائل او را دعای بسیار نمود جوان برخاست و از ما غائب شد. نزد سائل رفتیم و از او پرسیدیم که آن جوان چه چیز به تو داد که آن قدر او را دعا نمودی؟ به ما سنگریزه طلائی نشان داد که مانند ریگ دندانه‌ها داشت چون وزن کردیم بیست مثقال بود، به رفیق خود گفتم که امام ما و مولای ما نزد ما بود و ما نمی دانستیم؛ زیرا که به اعجاز او سنگریزه طلا شد. پس رفتیم و در جمیع عرفات گشتیم و او را نیافتیم، پرسیدیم از جماعتی که در دور او بودند از اهل مکه و مدینه که این مرد کی بود؟ گفتند: جوانی است علوی هر سال پیاده به حج می‌آید. 📔 منتهی الآمال، ج۲، ص ۷۴۸ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🕋 نصب حجرالأسود قطب راوندی از جعفر بن محمّد بن قولویه استاد شیخ مفید رحمه اللّه روایت کرده است که: چون قرامطه یعنی اسماعیلیه ملاحده کعبه را خراب کردند و حجرالأسود را به کوفه آورده در مسجد کوفه نصب کردند و در سال سیصد و سی و هفت که اوایل غیبت کبری بود خواستند که حجر را به کعبه برگردانند و در جای خود نصب کنند، من به امید ملاقات حضرت صاحب الأمر علیه السلام در آن سال اراده حج نمودم؛ زیرا که در احادیث صحیحه وارد شده است که حجر را کسی به غیر معصوم و امام زمان نصب نمی‌کند؛ چنانچه قبل از بعثت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم که سیلاب کعبه را خراب کرد، حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم آن را نصب نمود، و در زمان حجاج که کعبه را بر سر عبداللّه بن زیبر خراب کرد چون خواستند بسازند هرکه حجر را گذاشت لرزید و قرار نگرفت تا آنکه حضرت امام زین العابدین علیه السلام آن را به جای خود گذاشت و قرار گرفت. لهذا در آن سال متوجه حج شدم چون به بغداد رسیدم بیماری سختی مرا عارض شد که بر جان خود ترسیدم و نتوانستم به حج بروم، نایب خود گردانیدم مردی از شیعه را که او را ابن هشام می‌گفتند، و عریضه‌ای به خدمت حضرت نوشتم و سرش را مهر کردم و در آن عریضه سؤال کرده بودم که مدت عمر من چند سال خواهد بود و از این مرض عافیت خواهم یافت یا نه؟ و ابن هشام را گفتم مقصود من آن است که این رقعه را بدهی به دست کسی که حجر را به جای خود می‌گذارد و جوابش را بگیری و تو را از برای همین کار می‌فرستم. ابن هشام گفت که چون داخل مکه مشرفه شدم مبلغی به خدمه کعبه دادم که در وقت گذاشتن حجر مرا حمایت کنند که بتوانم درست ببینم که کی حجر را به جای خود می‌گذارد و ازدحام مردم مانع دیدن من نشود، چون خواستند حجر را به جای خود بگذارند خدمه مرا در میان گرفتند و حمایت من می‌نمودند و من نظر می‌کردم هرکه حجر را می‌گذاشت حرکت می‌کرد و می‌لرزید و قرار نمی گرفت، تا آنکه جوان خوشروی و خوشبوی و خوش موی گندم گونی پیدا شد و حجر را از دست ایشان گرفت و به جای خود نصب کرد و درست ایستاد و حرکت نکرد. پس خروش از مردم برآمد و صدا بلند کردند و روانه شدند و از مسجد بیرون رفتند، من از عقب او به سرعت تمام روانه شدم و مردم را می‌شکافتم و از جانب راست و چپ دور می‌کردم و می‌دویدم، و مردم گمان کردند که من دیوانه شده‌ام و چشمم را از او بر نمی داشتم که مبادا از نظر من غایب شود تا اینکه از میان مردم بیرون رفتم و در نهایت آهستگی و اطمینان می‌رفت، و من هرچند می‌دویدم به او نمی رسیدم و چون به جایی رسید که به غیر از من و او کسی نبود ایستاد و به سوی من ملتفت شد و فرمود: بده آنچه با خود داری! رقعه را به دستش دادم، نگشود و فرمود: به او بگو بر تو خوفی نیست در این بیماری، و عافیت می‌یابی و اجل محتوم تو بعد از سی سال دیگر خواهد بود. چون این حالت را مشاهده کردم و کلامش را شنیدم خوف عظیمی بر من مستولی شد به حدی که حرکت نتوانستم کرد، چون این خبر به ابن قولویه رسید یقین او زیاده شد و در حیات بود تا سال سیصد و شصت و هفت از هجرت، در آن سال اندک ناخوش‌ احوالی به او رسید، وصیت کرد و تهیه کفن و حنوط و ضروریات سفر آخرت را گرفت و اهتمام تمام در این امور می‌کرد و مردم به او می‌گفتند: بدحالی بسیار نداری، این قدر تعجیل و اضطراب چرا می‌کنی؟ گفت: مولای من مرا وعده کرده است. پس در همان مرض به منازل رفیعه بهشت انتقال نمود. 📔 منتهی الآمال، ج۲، ص ۷۶۴ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
❗اجازه نمی‌دهم ... کسی نمی‌توانست از زیر دستش در برود، معلم مکتب با کسی شوخی نداشت، بچه‌های بازیگوش را درست و حسابی تنبیه می‌کرد. ما هم سر کلاس او می‌رفتیم، یک روز با صورت باد کرده به خانه آمدیم، پدر از دیدن این صحنه جا خورد. فردا به مکتب آمد تا با معلم صحبت کند. معلم شروع کرد به توجیه: «گاهی ضرورت دارد. بدون تنبیه بچه‌ها خود سر می‌شوند، به حرف معلم گوش نمی‌دهند!» پدر ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. صحبت‌های معلم که تمام شد خیلی آرام گفت: «حتی اگر این حرف‌ها صحیح هم باشد، باز من اجازه نمی‌دهم کسی عصای خودش را روی سر فرزندم بلند کند!» معلم ساکت شد. پدر از سکوتش فهمید که هنوز از عقیده خودش کوتاه نیامده. به خانه که برگشت گفت: «دیگر لازم نیست بروید مکتب. خودم در خانه به شما درس می‌دهم.» 📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص۷۶ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
♦️ جوان و رسیدن به دژ محکم یقین اسحاق بن عمار گفت: امام صادق علیه السلام فرمود: روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله نماز صبح را با مردم به جا آورد. پس به جوانی از انصار که چهره‌ای زرد، اندامی لاغر و چشمانی گود رفته داشت، نگاه کرد و فرمود: ای جوان، چگونه شب را به صبح رساندی؟ جوان گفت: ای رسول خدا! در حال یقین شب را به روز رساندم. پیامبر فرمود: همانا برای هر چیزی، واقعیتی است. نشانه واقعیت داشتن یقین تو چیست؟ جوان گفت: ای پیامبر خدا! همانا یقین مرا اندوهگین کرده است، خوابم را گرفته است و در گرمای شدید ظهر مرا به روزه گرفتن واداشته است. پس نفسم را از وابستگی به دنیا باز داشته‌ام. گویا می‌بینم عرش پروردگار برای حساب رسی از بندگان، آماده شده است و مخلوقات بدین جهت از قبر برانگیخته شده‌اند و من نیز در میان آنان هستم. هم چنین بهشتیان را می‌بینم که به سرور و شادی مشغولند و بر تخت‌های آراسته تکیه زده‌اند و دوزخیان که در جهنّم عذاب می‌شوند و فریاد می‌زنند به گونه‌ای که صدای شراره‌های آتش جهنّم به گوشم می‌رسد. پس رسول خدا صلی الله علیه و آله به یارانش فرمود: این بنده‌ای است که خداوند، قلبش را با نور ایمان روشن کرده است. سپس پیامبر به جوان گفت: مواظب خودت باش که این حال را از دست ندهی. جوان گفت: ای رسول خدا! برایم از خداوند بخواهید که شهادت با شما را روزی‌ام کند. رسول خدا نیز دعا کردند. سرانجام پس از مدتی، آن جوان در یکی از غزوه‌ها و در رکاب پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به شهادت رسید. 📔 بحار الأنوار، ج۷۰، ص۳۷۳ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_
⭕ حـــق در نجف خدمت آقای قاضی رسیدم. گفت: «من و پدر شما خیلی با هم صمیمی بودیم برای همدیگر غذا می بردیم و لباس‌های همدیگر را می شستیم؛ حالا آن حق بر گردن من باقی است تا شما در نجف هستید غذای ظهرتان بر عهده من است.» خیلی جدی نگرفتم ... آن روز گذشت فردا ظهر یک دفعه دیدم آقای قاضی آمد با یک بقچه نان و یک کاسه آبگوشت تازه فهمیدم دیروز تعارف نمی کرد کار به این هم ختم نشد، گفت:«اگر لباسی هم برای شستن دارید بدهید به من!» با خودم فکر کردم همین مقدار خجالت کافی است. توی همین فکرها بودم که یکی از همراهانش آمد و آهسته گفت: «حداقل یک لباس کوچک هم که شده آن را بدهید وگرنه خیلی ناراحت می شوند.» چاره ای نبود...مجبور شدم لباس‌های کثیفم را هم بدهم ! این برنامه تا وقتی در نجف بودم ادامه داشت...... 📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص۲۱ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
✨ حاج آقا روح الله آن روز ده پانزده نفری بودیم که پای درس اخلاقی استاد نشسته بودیم دیدم سید جوانی وارد حجره شد و ساکت یک گوشه نشست. آقای قاضی همیشه جلوی پای مهمان بلند می‌شد و گاه تعارف می‌کرد که در بالای مجلس بنشيند، اما این بار فضا خیلی سرد و سنگین بود. سیدجوان در کمال ادب دو زانو دم در اتاق نشست و استاد هم سکوت کرد شاید یک ربع به سکوت گذشت هیچ کسی حرف نمی‌زد، هردو سرشان پایین بود. ناگهان آقای قاضی رو کرد به من و گفت:«آقای حاج شیخ عباس! آن کتاب را بیاور». من یادم رفت بپرسم «کدام کتاب؟» ناخودآگاه دستم به سوی کتابی رفت و آوردمش. استاد گفت:«بازکن» گفتم:«آقا کدام صفحه را؟!» گفت:«هرکجایش که بود!» باز کردم، دیدم اول صفحه نوشته شده «حکایت» شروع کردم بلند بلند به خواندن آن حکایت. حکایت عجیبی بود: «مملکتی بود که در آن مملکت سلطانی حکومت می‌کرد. فسق و فجور این سلطان و خاندانش فساد و بی‌دینی را فراگیر کرده بود. مردی الهی علیه آن سلطان قیام کرد. هرچه این آن سلطان را نصیحت می‌کرد، فایده‌ای نداشت؛ لذا مجبور می‌شد اقدامات شدیدتری علیه او انجام دهد. سلطان هم دستور داد آن عالم را دستگر کنند و به زندان بفرستند و سپس به یکی از ممالک همسایه تبعید کنند. پس از مدتی آن عالم را به مملکت دیگری که حرم ائمه در آن بود تبعید کردند تا اینکه آن سلطان فرار کرد. آن عالم نیز به مملکت خود بازگشت و زمام آن را در دست گرفت...» آقای قاضی گفت:«کفایت می‌کند کتاب را ببند و بگذار سرجایش». سپس خود آقای قاضی شروع کرد به سخن گفتن. اشاره کرد به فتنه‌ها و آزمایش‌هایی که در آینده اتفاق می‌افتد. مجلس تمام شد سیدجوان برخاست و رفت ولی ما هنوز در شوک بودیم که چرا آن جلسه به این شکل گذشت. ✨ ✨✨ ✨ شیخ عباس قوجانی که بعد از وفات آقای قاضی وصی شرعی او هم شده بود، سال‌ها بعد از این اتفاق وقتی اخبار ایران به گوشش خورد کم کم پشت صحنه ماجرای جلسه آن روز برایش روشن شد. وقتی امام خمینی (ره) به نجف تبعید شد و شیخ عباس قوجانی برای اولین بار پیش او رفت چهره او را شناخت همان جوانی بود که آن روز ... شیخ عباس از اولین کسانی بود که بعد از انقلاب هم به ایران آمد و با امام خمینی بیعت کرد. رفتار خاص آن روز آقای قاضی شاید آزمونی برای کشف میزان قدرت روحی آقا روح الله خمینی بود. می‌گویند بیرون از جلسه وقتی از او پرسیدند: «آقای قاضی را چگونه یافتید؟ پاسخ داده بود: «فردی بسیار بزرگ، بزرگ‌تر از آنچه فکر می‌کردم!» بعدها در وصف او گفته بود: «قاضی کوهی بود از عظمت و مقام توحید». 📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص٨٨ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
⚖️ کرمی درون بینی قاضی! در بین بنی اسرائیل قاضی بود که میان مردم عادلانه قضاوت می‌کرد. وقتی که در بستر مرگ افتاد، به همسرش گفت: - هنگامی که مُردم، مرا غسل بده و کفن کن و چهره‌ام را بپوشان و مرا بر روی تخت (تابوت) بگذار، که به خواست خدا، چیز بد و ناگوار نخواهی دید. وقتی که مُرد، همسرش طبق وصیت او رفتار کرد. پس از چند دقیقه که روپوش را از روی صورتش کنار زد، ناگهان! کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه می‌کند. از این منظره وحشت زده شد! روپوش را به صورتش افکند، و مردم آمدند و جنازه او را بردند و دفن کردند. همان شب در عالم خواب، شوهرش را دید. شوهرش به او گفت: - آیا از دیدن کرم وحشت کردی؟ زن گفت: - آری! قاضی گفت: - سوگند به خدا! آن منظره وحشتناک به خاطر جانب داری من در قضاوت راجع به برادرت بود! روزی برادرت با کسی نزاع داشت و نزد من آمد. وقتی برای قضاوت نزد من نشستند، من پیش خود گفتم: خدایا حق را با برادر زنم قرار بده! وقتی که به نزاع آنان رسیدگی نمودم، اتفاقا حق با برادر تو بود، و من خوشحال شدم. آنچه از کرم دیدی، مکافات اندیشه من بود که چرا مایل بودم حق با برادر زنم باشد و بی‌طرفی را حتی در خواهش قلبی‌ام به خاطر هوای نفس حفظ نکردم. 📔 بحار الأنوار، ج١۴، ص۴٨٩ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🌱 یتیم و درخواست دارایی مردی، مال بسیاری از برادرزاده یتیم خود در اختیار داشت. تا این که یتیم بالغ شد و از عمویش مال خود را خواست، ولی عمویش دارایی او برنگرداند. جوان برای شکایت و دادخواهی نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله رفت. پیامبر به عموی او دستور داد که مالش را به او بدهد. عمو گفت: از خدا و فرستاده او پیروی می‌کنم و از گناه کبیره به خدا پناه می‌برم. آن گاه مال را به برادرزاده اش برگرداند. پیامبر فرمود: کسی که بر نفس خویش چیره شده است و از پروردگارش اطاعت می‌کند، این چنین عمل می‌کند. هنگامی که جوان دارایی‌های خود را پس گرفت، آن را در راه خدا انفاق کرد. پیامبر در این باره فرمود: پاداش پا برجا است و گناه باقی است. گفته شد: ای رسول خدا صلی الله علیه و آله چگونه؟ فرمود: به پسر پاداش داده شد و گناه (و بار گران حساب رسی مال حلال و حرام در قیامت) بر پدرش باقی ماند. 📔 بحار الأنوار: ج۷۵، ص۱۲ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🌻 مرگ، حمّام روح على بن محمّد (امام هادى) عليهما السلام نزد يكى از اصحاب خود كه بيمار بود رفت. او مى‌گريست و از مردن بيتابى مى‌كرد. حضرت به او فرمود : اى بنده خدا! تو از مرگ مى‌‌ترسى چون آن را نمى‌شناسى. اگر بدن تو چندان كثيف و چركين شود كه از شدّت چرك و كثافت ، آزرده شوى و بدنت پر از زخم شود و بدانى كه اگر در حمّامى خودت را بشويى همه آنها از بين مى رود، آيا دوست ندارى به آن حمّام بروى و چرك و كثافت‌ها را از خودت بشويى؟ يا دوست دارى حمّام نروى و به همان حال باقى بمانى؟ عرض كرد : چرا، يا بن رسول اللّه (دوست دارم حمّام بروم). فرمود : اين مرگ همان حمّام است و آخرين گناهان و بدى‌هاى وجود تو را پاك و تميز مى‌كند. پس، هرگاه وارد آن (حمّام روح) شدى و از آن گذشتى، از هر گونه غم و اندوه و رنجى رهايى مى‌يابى و به همه گونه خوشى و شادمانى مى‌رسى. در اين هنگام، آن مرد آرام گرفت و تن به مرگ سپرد و حالش جا آمد و چشم خود را بست و جان داد. 📔 معاني الأخبار: ص۲۹۰ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🔸 شکایت خدا نزد مردم امام صادق علیه السلام در حضور مردم فرمود: یعقوب (علیه السلام) نزد پادشاهی رفت و از او درخواست کمک کرد. پادشاه به او گفت: تو ابراهیمی؟ یعقوب گفت: نه. پادشاه گفت: اسحاق بن ابراهیم هستی؟ یعقوب گفت: نه. پادشاه گفت: پس چه کسی هستی؟ یعقوب گفت: من یعقوب بن اسحاق هستم. پادشاه گفت: چه مصیبتی به تو رسیده است که در جوانی این اندازه پیر به نظر می‌رسی؟ یعقوب گفت: اندوه از دست دادن یوسف. پادشاه گفت: ای یعقوب اندوه بزرگی به تو رسیده است. یعقوب گفت: بیشترین چیزی که به انبیاء می‌رسد، بلاست. پس هر کس، از جهت ایمان به پیامبران نزدیک‌تر باشد به نسبت ایمانش به بلا گرفتار می‌شود. پس پادشاه حاجتش را برآورده کرد. هنگامی که یعقوب از نزد پادشاه بیرون آمد، جبرئیل بر او نازل شد و گفت: ای یعقوب، پروردگارت به تو سلام می‌رساند و می‌گوید، از من به مردم شکایت کردی. پس یعقوب به سجده افتاد و گفت: پروردگارا، لغزشی بود، آن را ببخش. پس دیگر تکرار نمی شود. سپس جبرئیل گفت: ای یعقوب، سرت را بلند کن. پروردگارت به تو سلام می‌رساند و می‌گوید: تو را بخشیدم. پس دیگر دوباره از من به مردم شکایت نکن. از آن پس هرگز دیده نشد که یعقوب، حتی کلمه‌ای نزد مردم شکایت کند. تا این که فرزندانش، گروگان گیری بنیامین توسط عزیز مصر (حضرت یوسف علیه السلام) را به پدرشان خبر دادند. در این هنگام یعقوب گفت: «من غم و اندوه خود را تنها به خدا می‌گویم و از خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی دانید.» (۱) -------------------------------- (۱): سوره یوسف: آیه ۸۶ 📔 بحار الأنوار، ج۱۲، ص۳۱۱ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
⭕ نجات از دشمن مرحوم شیخ محمد حسین قمشه ای عازم زیارت ائمه طاهرین که در عراق مدفونند می‌شود، الاغی تندرو می‌خرد و اثاثیه خود را که مقداری لباس و خوراک و چند جلد کتاب بود در خرجین می‌گذارد و بر الاغ می‌بندد، از آن جمله کتابچه‌ای داشته که در آن مطالب مناسب و لازم نوشته بود و ضمنا مطالب منافی با تقیه از سب و لعن مخالفین در آن نوشته بود. پس با قافله حرکت می‌کند تا به گمرک بغداد وارد می‌شود، یک نفر مفتش با دو نفر مأمور می‌آیند، مفتش می‌گوید خرجین شیخ را باز کنید، تصادفا مفتش در بین همه کتابها همان کتابچه را برمی دارد و باز می‌کند و همان صفحه‌ای که در آن مطالب مخالف تقیه بوده می‌خواند. پس نگاه خشم آمیزی به شیخ می‌کند و به مأمورین می‌گوید شیخ را به محکمه کبری ببرید و تمام زوار را پس از جلب شیخ، بدون تفتیش رها می‌کند و خودش هم می‌رود. در سابق، فاصله بین گمرک و شهر، مسافت زیادی خالی از آبادی بوده است آن دو مأمور اثاثیه شیخ را بار الاغ می‌کنند و شیخ را از گمرک بیرون می‌آورند و به راه می‌افتند. پس از طی مسافت کمی، الاغ از راه رفتن می‌افتد به قسمی که برای دو مأمور، رنجش خاطر فراهم می‌شود، یکی به دیگری می‌گوید خسته شدم، این شیخ که راه فرار ندارد من جلو می‌روم تو با شیخ از عقب بیایید. مقداری از راه را که پلیس دوم طی می‌کند، بالاخره در اثر حرارت آفتاب و گرمی هوا او هم خسته و تشنه و وامانده می‌شود، به شیخ می‌گوید من جلو می‌روم تا خود را به سایه و آب برسانم تو از عقب ما بیا و به ما ملحق شو. شیخ چون خود را تنها و بلامانع می‌بیند و خسته شده بود سوار الاغ می‌شود، تا سوار می‌شود، حال الاغ تغییر کرده دو گوش خود را بلند می‌کند و مانند اسب عربی با کمال سرعت می‌دود تا به مأمور اول می‌رسد، همینکه می‌خواهد بگوید بیا الاغ راهرو گردید تو هم سوار شو، مثل اینکه کسی دهانش را می‌بندد و چیزی نمی‌گوید، با سرعت از پهلوی پلیس می‌گذرد و پلیس هم هیچ نمی‌فهمد، شیخ می‌فهمد که لطف الهی است و می‌خواهند او را نجات دهند تا به پلیس دوم می‌رسد، هیچ نمی‌گوید او هم کور و کر گردیده شیخ را نمی‌بیند، پس از عبور از مأمور دوم، زمام الاغ را رها می‌کند تا هرجا خدا می‌خواهد الاغ برود، الاغ وارد بغداد می‌شود و بی درنگ از کوچه‌های بغداد گذشته وارد کاظمین می‌شود، و در کوچه‌های شهر کاظمین می‌گردد تا خودش را به خانه‌ای که رفقای شیخ آنجا وارد شده بودند رسانده سرش را به در خانه می‌زند. پس از ملاقات رفقا، به زودی از کاظمین بیرون می‌رود و خدای را بر نجات از این شرّ بزرگ سپاسگزاری می‌کند. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص۲۵ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🌹 مساعدت به یکدیگر واقدی گفته است: زمانی بر من گذشت که بسیار در تنگی معاش و سختی زندگی بودم. روزی کنیزم آمد نزد من و گفت: ایام عید می ‏رسد و در خانه چیزی نداریم. پس من ناچار رفتم نزد یکی از دوستانم که اهل بازار بود و نیازمندی خود را اظهار کرده و از او مقداری قرض خواستم. دوست بازاری‌ام کیسه مهر کرده و سربسته‌‏ای که در میان آن یک هزار و دویست درهم بود به من داد و من به خانه خود برگشتم. هنوز برقرار نشده بودم، دیدم یکی از دوستانم که سیدی هاشمی بود وارد شد و اظهار نمود: که گندمهایم نرسیده و به تأخیر افتاده و از جهت معاش و زندگی در تنگی هستم اگر داری مقداری قرض به من بده؟ من حرکت کردم و آمدم نزد همسرم و قضیه قرض گرفتن خودم را از رفیق بازاری و قرض خواستن دوست سیدم را برایش بیان کردم. همسرم گفت: اکنون چه فکری داری؟ گفتم: قصد دارم کیسه‌ای که قرض کرده‌ام که هزار و دویست درهم در آن است با دوستم نصف کنم. همسرم گفت: فکر خوبی نکرده‏‌ای. گفتم :چرا؟ گفت: به جهت آنکه تو از دوست خود که یک بازاری است قرض خواسته‌ای و او به تو این مبلغ را قرض داده. سزاوار نیست که تو نصف آن را به دوست خودت که فرزند و ذریه رسول الله صلی الله علیه و آله است بدهی. بلکه لازم است همه کیسه را به آن فرزند پیغمبر بدهی. پس من از نزد زنم برگشته و آن کیسه را به دوست سیدم دادم و او رفت. هنوز تازه به منزل خود رسیده بود که همان دوست بازاری من که به شدت احتیاج به پول داشته و با آن سید دوستی داشته وارد منزل او شده و تقاضای قرض می‏ کند. دوست سید من وقتی شدت احتیاج او را می ‏فهمد همان کیسه‌ای را که از من قرض گرفته بود با همان حال مهر شده به او می‏ دهد. دوست بازاری که چشمش به کیسه و به مهر خودش می‏ افتد آن را می ‏شناسد و در حالی که آن کیسه همراهش بود نزد من آمد و قضیه را از من سوال کرد من قضیه را برای او شرح دادم. در این هنگام قاصدی از سوی یحیی بن خالد برمکی وارد شد و به من گفت: مدتی است امیر به من گفته بود که به نزد تو بیایم و تو را دعوت کنم به حضور امیر، ولی در اثر کثرت مشغله دیر بخدمت رسیدم. اکنون حرکت کنید که امیر به زیارت شما اشتیاق دارد. من حرکت کرده همراه قاصد به نزد یحیی بن خالد برمکی رفتم و در نزد او قضیه کیسه را گفتم، یحیی وقتی قضیه را شنید غلامش را صدا کرد و گفت: فلان کیسه را بیاور. غلام کیسه‏‌ای را آورد که در آن هزار دینار بود. یحیی آن کیسه را به من داد و گفت: دویست دینار آن مال خودت و دویست دینار مال رفیق بازاریت و دویست دینار مال رفیق سیدت و چهارصد دنیا دیگر مال همسرت باشد چونکه او از همه شما کریمتر و باگذشت‏تر بوده است. 📔 أعیان الشیعه، ج۱۰، ص۳۲ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
💠 رفتار حکیمانه با یک مخالف مرحوم میرزای شیرازی بزرگ، در ریاستش در شهر سامرا بر عده‌ای از نیکان اهل علم، مراقب بود که مبادا خدای ناکرده کوچکترین انحرافی در آن پدید آید. این مقدار به موضوع اهمیت می داد که اگر نقطه ضعفی از یک روحانی مشاهده می‏ کرد فورا وسیله اخراج او را از سامرا فراهم می‏ ساخت بدون آنکه آن شخص متوجه گردد که سبب اخراج او میرزای شیرازی بوده است. زیرا مرحوم میرزا نمی‏ خواست با این کار یک نوع سردی رابطه و رنجش خاطر بین خودش و آن طلبه ایجاد گردد. چنانچه آقازاده یکی از علماء تهران به سامرا آمده بود و در هر مجلسی که حضور می‏ یافت از میرزا انتقاد می‏ نمود تا آنکه عده‏‌ای مرحوم میرزا را از این موضوع مطلع ساخته و گفتند که خوب است حقوق ماهیانه او را قطع کنید یا آنکه از سامراء بیرونش کنید. ولی مرحوم میرزا هیچگونه ترتیب اثری بر این سخنان نداد. مدت زمانی گذشت تا عده‌ای از تهران برای زیارت آمدند بعد خدمت میرزا رسیدند. مرحوم میرزا به ایشان فرمود: چنانچه مایل باشید فلانی (همان آقازاده) را با خودتان ببرید تهران تا روحانی و امام جماعت شما باشد آن افراد موافقت نمودند. مرحوم میرزا هم وسیله سفر آن آقازاده را به بهترین وجه فراهم نمود، بالاخره آن آقازاده با احترام وارد تهران شد. و این نیکو اندیشیدن میرزا موجب شد که علاقه خاصی بین میرزا و آن طلبه ایجاد شد. و این جریان گذشت تا مساله تحریم تنباکو پیش آمد. ناصر الدین شاه در این فکر شد که فتوای میرزا مبنی بر تحریم تنباکو را به دست خود علماء و روحانیون خنثی سازد. آن هم از راه همین آقا زاده‌ای که فعلا در تهران شخصیت یافته است. لذا از ایشان خواست که علماء را در خانه خود دعوت و به آنان ابلاغ کند که شاه می‏ خواهد با شما سخن بگوید. این عالم علماء را در منزلش گرد آورد تا آنکه شاه آمد و مراسم انجام گرفت. پس از آن شاه رو کرد به علماء و پرسید: مگر نه این چنین است که حلال پیمبر حلال است تا روز قیامت و حرامش هم حرام است تا روز قیامت؟ گفتند: بلی چنین است. شاه پرسید: پس سبب چیست که محمد حسن شیرازی تبناکو را حرام کرده است؟ آقایان پاسخ ندادند. اما آن آقازاده صاحب منزل، در پاسخش گفت : ای شاه او را به محمد حسن نام بردی مگر نمی ‏دانی او رهبر شیعه و نائب امام زمان و مقتدای مردم است؟ بگو آقا حاج میرزا حسن شیرازی (ادام الله ظله) که خداوند سایه ‏اش را مستدام بدارد ما منتظر دستور میرزا هستیم و گرنه خود ما با شمشیر عمل می‏ کنیم. باز به غضب شاه افزوده شد و مجلس را ترک گفت. و در نتیجه شاه به مقصود خود نائل نگشت. حاضرین در مجلس که ناظر جریان بودند برای میرزا نامه نوشتند و قضیه را کاملا در نامه برای میرزا شرح دادند. مرحوم میرزا آن افرادی که از میرزا می‏ خواستند آن آقازاده را به سبب انتقادش از میراز از سامراء اخراج کند طلبید و فرمود: این طلبه‌ای که شما از او انتقاد و بدگوئی می‏ کردید و به من پیشنهاد می‏ کردید که شهریه او را قطع کنم و من توجهی به انتقاد شما نکرده و به او احترام و احسان نمودم برای یک چنین روزی بود. آن وقت جریان را نقل کردند آن افراد این فکر رسا و تدبیر به جای آن مرحوم را ستودند. 📔 مردان علم در میدان عمل، ج۱ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🔹 پیشگوئی مرحوم شیخ فضل الله نوری درباره پسرش از مرحوم حاج شیخ فضل الله نوری پرسیدند: که چرا یکی از این پسران شما بدین غایت شرور شده؟ فرمود: آن چیزهائی که من از این دیده‌ام و می‏‌بینم شما ندیده‌اید و بعداً خواهید دید. این همانا قاتل من خواهد بود و کسی است که در پای دار من کف زنان اظهار مسرت کرده و تبریک گویان باشد. گفتند: از چه رو این آثار از او ناشی می‏‌گردد؟ فرمود: از آنکه شیری که خورده نجس و خبیث بوده؛ و شیر دهی که او را تربیت نموده نجس و پلید بوده است. گفتند: داستان او را بیان فرمائید. فرمود: آن زمانی که در سامراء در محضر استاد بزرگ میرزای شیرازی مشرف بودم خداوند این پسر را به من داد. مادرش بی شیر بود ناچار به گرفتن دایه و مرضعه برای او شدیم. بدون تحقیق زنی را برای دایگی او اجیر کرده و به تربیت او گماشتیم تا حدود دو سال شیر داد. بعد معلوم گردید که آن زن ناصبی و از خوارج بوده و دو سال شیر ناپاک به او داده است. نجس و حرام مجهول هم تاثیر خود را ابراز می‌کند، و آخر هم چنان شد که فرموده بود. 📔 مردان علم در میدان عمل، ج۱ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2