کارگاه خویشتن داری 32.mp3
12.8M
#کارگاه_خویشتن_داری ۳۲
#استاد_شجاعی
🌟 خورشید؛ هم میتواند گوشهای را روشن کند،
و هم گوشهای را، سایه ...
قرار گرفتن در کنار انسانهای قدرتمند بهشتی
در کنار حرمها
درکنار مساجد
و... در کنارِ ... تمام شعائر الهی؛
هم میتوانند انسان را نورانی کنند ...
و هم تاریک!
√← خویشتنداری یعنی ؛
مراقب باشم ؛ دیوارهای بلندی که در درونم هست، از این نورها، سایهای درست نکنند و قلبم را تاریک و جهنمی نکنند.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
امروز شنبه جزء خوانی قرآن کریم داریم
هدیه به آقا جانمون حضرت مهدی عجل اله برای سلامتی و ظهور و فرجشون ان شاءالله
مهلت خواندن جزء ها تا #پایان_هفته است
هر کس تمایل به شرکت در ختم قرآن را داره وارد لینک زیر بشه و اسم و فامیلش را بنویسه
https://eitaa.com/joinchat/170918372C42e49e2bdb
داروخانه معنوی
امروز شنبه جزء خوانی قرآن کریم داریم هدیه به آقا جانمون حضرت مهدی عجل اله برای سلامتی و ظهور و فرجش
سلام عزیزانم خیلی از جزء ها باقیمانده
چرا مشارکت اینقدر کم شده قبلن شش تا ختم قرآن انجام میشد الان پنج تا هم بزور!!!
مگه ما کاری مهمتر از دعا برای آقا جانمون داریم؟؟؟
🌱﴿آیـــّــتالله بهجَـــــت𔘓⇉﴾: ↡↡
⇤تـــٰــار مـــــویے أز مُحبـّــــت،
« أهـــــلبیـــّــتﷺ𑁍»⇉
بــَـــرٰا؎ نجــٰـــات کـــــٰافیســـــت.◈◈
#محرم
#امام_حسین
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أگـــــرمَسئـــــلہ؎↡↡
⇇؏ِــشــــــقو؏ــآشقےبٰـــــاشـد۔۔۔
آن⇤؏ِـــشــــــق؛
﴿حُسـیــــــــــنﷺ۔۔𔘓⇉﴾أست..✿ ⃟ ⃟
#استوری
#امام_حسین ﷺ
#شب_جمعه
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🚩🏴 چند تن از شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔 بچه شیعه باید همه شهدای کربلا و مرام شون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩🏴 چند تن از شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔
بچه شیعه باید همه شهدای #کربلا و مرام شونو بشناسه
داروخانه معنوی هر روز یک شهید را معرفی میکند با هشتگ #شهدای_کربلا
🚩 شهید امروز: جابر بن عروه غفاری؛ یادگار جنگ بدر و حنین، فدایی حسین علیه السلام میشود.. 🚩
#محرم
#اربعین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
🚨آخرالزّمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها
دکتر علی حائری شیرازی فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی در کانال تلگرامی خود، مطلب مهمی از پدرشان نقل کردهاند:
پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند.
دکترها برایش اصطلاحِ «سِپسیس عفونی» را بکار میبردند.
«سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود.
«سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» میشود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود.
بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند.
بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند.( و گفتند:)
"علی بیا !"
بعد بلافاصله گفتند:
"از یمن چه خبر؟!"
متعجب نگاه میکنم
"با موشک کجا را زده؟"
گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بیخبرم. میگویم:
"خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم"
رویش را برمیگرداند.
"نه، خواب نبود!
یمن را دریاب.
اخبار یمن را پیگیر باش.
آخرالزمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها!"
بعد سکوتی طولانی میکند. دوباره میگوید:
"علی بیا!"
اشاره میکند که
"سرت را جلو بیار"
سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید:
"ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!"
مو به تنم سیخ میشود. میگویم: "ان شاء الله"
و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ...
تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ...
و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده.
یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
باز صدای پدر را میشنوم: "یمن را دریاب ...!"
و امروز یمن توسط پهپادهایش تلاویو را هدف گرفت و انشاءالله ادامه خواهد داد تا محو اسرائیل و آمریکا و دیگر شیاطین جهان که خودمقدمات ظهورند.
#بشارت #یمن
#آخرالزمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۶۱ فراز ۱ در بيان صفات پيامبر 🎇🎇🎇#خطبه۱۶۱🎇🎇🎇🎇🎇🎇 وصف پيامبر (ص) و اهل بيت (ع) خداوند پ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۶۱ فراز ۱ در بيان صفات پيامبر 🎇🎇🎇#خطبه۱۶۱🎇🎇🎇🎇🎇🎇 وصف پيامبر (ص) و اهل بيت (ع) خداوند پ
خطبه ۱۶۱
فراز آخر
در بيان صفات پيامبر
🎇🎇🎇#خطبه۱۶۱🎇🎇🎇🎇🎇🎇
🌻سفارش به تقوا و عبرت از گذشتگان
بندگان خدا! شما را به ترسيدن از خدا و فرمانبرداري او سفارش مي كنم كه نجات فردا و مايه رهايي جاويدان است، خدا آنگونه كه سزاوار بود شما را ترسانيد، و چنانكه شايسته بود اميدوارتان كرد، و دنيا و بي اعتباري آن و نابودشدني بودن، و دگرگوني آن را براي شما تعريف كرد. پس از آنچه در دنيا شما را به شگفتي وامي دارد روي گردانيد، زيرا كه مدت كوتاهي در آن اقامت داريد، دنيا به خشم خدا نزديكترين و از خشنودي خدا دورترين جايگاه است. پس اي بندگان خدا، از غم و اندوه و سرگرميهاي دنيا چشم برگيريد زيرا شما به جدايي و دگرگونيهاي امور دنيايي يقين داريد، و چونان دوست مهرباني كه نصيحتگر و كوشا براي نجات رفيقش تلاش كند، خويشتن را از دنيا دور نگهداريد، و از آنچه بر گذشتگان شما رفت عبرت گيريد، كه چگونه، بند بند اعضاي بدنشان از هم گسست، چشم و گوششان نابود شد، شرف و شكوهشان از خاطره ها محو گرديد، و همه ناز و نعمتها و رفاه ها و خوشيها پايان گرفت، كه نزديكي فرزندان به دوري و از دست دادنشان، و همدمي همسران به جدايي تبديل شد، ديگر نه به هم مي نازند، و نه فرزنداني مي آورند، و نه يكديگر را ديدار مي كنند،
و نه در كنار هم زندگي مي كنند. پس اي بندگان خدا! بپرهيزيد، پرهيز كسي كه به نفس خود چيره، و بر شهوت خود پيروز، و با عقل خود به درستي مي نگرد، زيرا كه جريان انسان آشكار، پرچم برافراشته، جاده هموار، و راه، روشن و راست است.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
از امروز هر روز یک بند از استغفار هفتاد بندی مولا جانمون امیرالمومنین علی علیه السلام در کانال بار گذاری میشود ان شاءالله که گوش بدهید و بهترین توفیقات نصیبتون بشود🌹
استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع)
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌺مقدمه
🌺صوت و متن بند اول
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
□دُنیــــٰـا ۔۔↡↡
⇤بــــِـدونِ شُمــــٰـا میــــٰـانجے نـــَــدٰارد۔۔۔
◇﴿عٰالیجنــــٰـاب صُلـــــح𔘓⇉﴾؛
بیــٰـــا بِیـــــن مـــــٰا و آسمـــــٰان رٰا،
⇇«آشـــــتے بـِــــده»!!!
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﴿آیـّـــت الله بِهجَـــــت(ره)𑁍➺﴾:
◈◈أگـــــر نَمـــٰــازتــــٰـان رٰا مــُـــرٰاقبـــــَت و
مُحــــٰـافِظـــــت نَکـــُــنید...
میلیـــــٰاردهــــٰـا قَطـــــره أشـــــک هـَــــم
بـــَــرٰا؎↡↡
⇤« سیــــّـدالشُهـــــداءﷺ𔘓⇉» بِریـــــزیـــــد،
⇇دَر آخِـــــرت شُمــــٰـا رٰا ،
◇◇نِجــــٰـات نِمےدَهـــــد!!!
#نماز_اول_وقت
#سخن_بزرگان
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان 📖 #داستان_واقعی زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #رویای_من قسمت_سوم ((بخش دوم )) 🌼🌸سال آخر دیبرستان ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان 📖 #داستان_واقعی زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #رویای_من قسمت_سوم ((بخش دوم )) 🌼🌸سال آخر دیبرستان ب
#رمان
{ #داستان_واقعی زیبا از سرنوشت واقعی}
📝 #رویای_من📝
قسمت_سوم بخش_سوم
🌸🌼خونه ی خیلی خوبی بود با یک حیاط قشنگ و دیوارهای آجری تازه ساز … در خونه توی حیاط باز می شد و روبرو ساختمونی که همکف حیاط بود پنجره های بزرگ رو به حیاط باز می شد طرف چپ حیاط یک راهرو بود که به پشت ساختمون می رفت ….
سه تا اتاق و یک پذیرایی و آشپز خونه ی بزرگ دل آدم رو شاد می کرد… پشت ساختمون یک حیاط خلوت سراسری بود که سمت راستش یک انباری کوچیک قرار داشت … اون انباری یک در هم به آخرین اتاق ساختمون داشت و یک در به حیاط خلوتی که از همون جا می شد رفت به حیاط…. بعد از وارسی خونه اتاقی که سمت حیاط بود انتخاب کردم از اون اتاق بیشتر از همه خوشم اومده بود ، چون یک پنجره ی سراسری داشت ….. تمام خونه رو تمیز کردم و هادی و اعظم آینه قران آوردن …….تا روز جمعه هم که هادی تعطیل بود رفت تا اثاث خونه ی ما رو بیاره هر چی التماس کردم منم با خودت ببر گفت تو غصه می خوردی نمیشه بیای ……
🌼🌸همون روز یک کامیون گرفت و اول اثاث خونه ی ما رو بار کرد و بعد رفت خونه ی خودش و با اعظم همه چیز رو آوردن… وسایل مامانم که اومد واقعا جگرم سوخت داشتم دیوونه می شدم ولی اعظم نگذاشت من دست به هیچ کدوم بزنم درست مثل اینکه همه چیز مال خودشه رفتار می کرد بازم با خودم گفتم حتما برای اینکه من ناراحت نشم این کارو می کنه ولی اصلا طرز نگاهش و رفتارش با من عوض شده بود …..
وسایل خودمو بردم تو اتاقی که پسندیده بودم که یک دفعه اعظم عصبانی اومد تو و کارتون کتاب های منو برداشت گفت : ببخشید.. اینجا اتاق منه ور دار…. زود…زود اینجا اتاق منه… گفتم : اعظم جون من این اتاق رو می خوام ..با پر رویی گفت :
🌸🌼 اتاق تو رو من اتنخاب می کنم و با کارتون از اتاق خارج شد دنبالش رفتم … داشتم از تعجب شاخ در میاوردم رفت تو انباری واقعا فکر کردم شوخی می کنه …ولی کارتون رو ول کرد رو زمین و گفت اینجا اتاق توس و رفت…..
دنبالش رفتم و پشت لباس شو گرفتم و گفتم: کور خوندی من چرا باید برم اونجا …در حالیکه قیافه ی وحشتناکی به خودش گرفته بود برگشت و گفت دست تو بکش … تو یک نفری اینجا برات خوبه مال تو,,, مبارکه ….
🌼🌸گفتم : برای چی اعظم خانم چرا این جا مال من باشه این که انباریه من اینجا نمی مونم این همه اتاق تو این خونه هست چرا اینو میدین به من شروع کرد به جیغ زدن که ای خدا شروع شد …می دونستم من با تو این خونه مشکل پیدا می کنم چه تقدیری داشتم من؟ تف به این سرنوشت ……
هادی داشت اثاث رو میاورد تو که صدای اونو شنید اومد ببینه چی شده اونم همین طور جیغ می کشید و بد و بیراه می گفت هادی ازش پرسید چی شده خانم ؟ در حالیکه سینه هاشو داده جلوو با مشت می کوبید تو سینه اش و فریاد می زد : تکلیف منو روشن کن تو این خونه اختیار دارم یا ندارم ؟ هادی گفت : خوب بگو چی شده ؟ با همون لحن داد زد خواهرجونت بهترین اتاق رو گرفته حالا من این اتاقو بهش دادم عوض تشکرش میگه نمی خوام خیلی خوبه والله …پسس من وتو ول معطلیم …. گفتم :
🌸🌼بسه دیگه اعظم دو تا دیگه تو این خونه غیر از اون هست من چرا باید تو انباری زندگی کنم ؟ نمی خوام همین الان وسایلمو جمع می کنم از این خونه میرم سهم منو بده واسه ی خودم خونه می گیرم ولی تو انباری نمیرم … مگه نصف این خونه مال من نیست ؟ ……هادی گفت : نه بابا این چه حرفیه می زنی آره خوب راست میگه تو برو تو اتاق روبرو آشپز خونه … اعظم پرید وسط حرفش که اونجا رو گذاشتم برای فرید …هادی گفت : پس خواهر جون تو برو اون اتاق عقبی ….باز اعظم فریاد زد بابا من اختیار خونه ی خودمو ندارم ؟
🌼🌸 اسم اتاق رو گذاشته انباری میگه نمی رم …. اونجا من باید وسایلم رو بزارم نمیشه ….هادی سرش داد زد چرا زور میگی اونجا انباری دیگه برو خواهر هر کدوم رو می خوای بر دار …که یک دفعه اعظم مثل مار گزیده ها فریاد کشید و شروع کرد خودشو زدن که خدایا این چه بالایی بود سر من نازل شد نمی خوام من تو خونه ی خودم می خوام راحت باشم … هادی عصبانی شد و رفت بطرفش اونم شروع کرد هادی رو زدن و هادی اونو زدن قیامتی بر پا شد …نمی دونستم چیکار کنم …. به دیوار تکیه دادم تا کتک کاریشون تموم بشه یک دفعه اعظم حمله کرد به من که: چشم دریده دلت خنک شد ؟ منو به کتک دادی ؟ و اومد جلو و زد تخت سینه ی من هادی اونو گرفت و پرتش کرد و اونم محکم خورد زمین ….
🌸🌼 حالا عصبانی تر و وحشی تر شده بود هوار می کشید و گاهی به من و گاهی به هادی حمله می کرد فرید هم از ترس با صدای بلند گریه می کرد من بچه رو بغل کردم و رفتم تو حیاط هنوز هوا سرد بود.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2