☫﷽☫
#سلام_امام_زمانم💚
سَـــــلٰام بــَـــر تــــُـو↡↡
⇤ ا؎ مـــُــولٰایے کِہ ،
□هَمچـــــون جّـــــد شَهیـــــدت◇➺
خـــــون خـُــᰔــدٰا هَستے۔۔۔
و ⇇حیــــٰـات بَخـــــش دیـــــن؛
سَـــــلٰام بــَـــر تـــُــو و
⇇ بــَـــر روز؎کِہ ؛
↶دیـــــن خــُـــدٰا رٰا ؛
◇دوبــــٰـاره اِحیـــٰــاء میکُـــــنے. 𑁍⇉
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
#محرم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
◈◈زَن۔۔۔!
⇤یکتــٰـــا موجـــــود؎ أســــت ؛
کِہ مےتـَــــوٰاند أز دٰامـــــنِ خـُــــود↡↡
أفـــــرٰاد؎ بہ جٰـــــامعہ بــــِـدهَـــد کِہ،
⇤ أز بـــَــرکٰاتشـــٰــان یِک¹ جـــــٰامِعہ نہ،
بـَــــلکہ جَوٰامـــــع بہ،
استقـــــٰامَت و أرزشِ والٰا؎ انســــٰـانے ،
□کــِـــشیده شَـــــونـــــد.𑁍➺
⇇امــــٰـام خُمـــــینے
#عفاف
#حجاب
#چادرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
❁﷽❁
_بــٰـــالٰاتَرین بِهشـــــت خــُـــدٰا ↡↡
⇤دَر زَمیـــــن سُـــــرخ...
◈◈پــــٰـایین پــــٰـا؎،
﴿حَضـــــرت سُلـــــطٰانِ𔘓﴾ ،
بے سَـــــر أســـت...
□مــــٰـا را بہ «کَـــــربـــــلٰا 𑁍»
بِطلـــــب أیهــَـــا الٰامــــٰـام⇉
↶أز هــَـــرچہ مےرَود ،
﴿سُخـن دوســـت خُـوشتـــرأســـــت➺﴾
#امام_حسین
#اربعین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
تبدیل رابطه ها ۲۷_1.mp3
48.59M
#تبدیل_رابطه ها 🤝
●قسمت{بیست وهفتم}
●(ضربه های ما به شیطان)
✍انسان ها با برخورد به مشکلات دو نوع عمل می کنند.
#استاد حاجیه خانم رستمی فر🎤
@khabarekotahh
بِـــــھِشگُفتَـــــم:↡↡
⤸حـٰـــــاجےمَنخِـــــیلےگنـــــاہ کَـــــردَم..
فکـــــرکنـــــم⇇«آقـــــامحٌـسِیـــﷺــن💔»
_کلًابیخیــــــالِمــــــآشـــــده..!⇉
□گُفـــــت:↡↡
⇤گناھـــــات أزشِـــــمرلَعنَـــــتالله،
بیشـــــترہ؟!
◇لَبَـــــمروگازگِـــــرفتَم⇤گُــــفتم:
﴿أستَغـــــفِرالله✿⇉﴾،
نہدیـــــگہدَراون حَـــــد!
گٌفـــــت:↡↡
⇤شِمـــــرأگهأزســـــینِہ؎
◈◈حَضـــــرتمِیومَـــــدپــــٰـاییـــــنو
تــُـــوبہمےکــَـــرد،
«آقـــٰــادستـــــشُمےگِرفـــــت..!𔘓➺»
#اربعین
#امام_حسین
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
مداحی آنلاین - نماهنگ اهل مشایه - نریمانی.mp3
4.22M
السلام علی اهل مشایه
تا بهشت خدا وصله مشایه
#استودیویی🔊
#اربعین😭
#سید_رضا_نریمانی🎙
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
Mohammad Hossein Poyanfar - Man Iranamo To Araghi (320).mp3
15.01M
عاقبت بخیری_۲۰۲۴_۰۷_۲۵_۱۶_۳۳_۱۹_۲۸۹.mp3
12.57M
گریه میکنمم زیاد تا ب چشمِ تو بیاد🥲❤️🩹
روزِگارو بگذرون خدایااا جوری ک حسین بخواد.... :)
#مداحی
#امام_حسین
#اربعین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
خطبه ۱۶۲
چرا خلافت را از او گرفتند؟
🎇🎇🎇#خطبه۱۶۲🎇🎇🎇🎇🎇🎇
🔻(در سال ۳۷ هجري در صفّين، شخصي از طايفه بني اسد پرسيد: چگونه شما را از مقام امامت كه سزاوارتر از همه بوديد كنار زدند فرمود:)
🌿علل و عوامل غصب امامت :
اي برادر بني اسدي! تو مردي پريشان و مضطربي كه نابجا پرسش مي كني، ليكن تو را حق خويشاوندي است، و حقي كه در پرسيدن داري و بي گمان طالب دانستي، پس بدان كه: ظلم و خودكامگي كه نسبت به خلافت بر ما تحميل شد، در حالي كه ما را نسب برتر و پيوند خويشاوندي با رسول خدا (ص) استوارتر بود، جز خودخواهي و انحصارطلبي چيز ديگري نبود كه: گروهي بخيلانه به كرسي خلافت چسبيدند، و گروهي سخاوتمندانه از آن دست كشيدند، داور خداست، و بازگشت همه ما به روز قيامت است. (در اينجا شعر امرءالقيس را خواند كه:) (واگذار داستان تاراج آن غارتگران را، و به ياد آور داستان شگفت دزديدن شترهاي سواري را) شكوه از ستمهاي معاويه بيا و داستان پسران ابوسفيان را به يادآور، كه روزگار مرا به خنده آورد از آن پس كه مرا گرياند، سوگند بخدا! كه جاي شگفتي نيست، كار از بس عجيب است كه شگفتي را مي زدايد، و كجي و انحراف مي افزايد، مردم كوشيدند نور خدا را در داخل چراغ آن خاموش سازند، جوشش زلال حقيقت را از سرچشمه آن ببندند، چرا كه ميان من و خود، آب را وباآلود كردند، اگر محنت آزمايش از ما و اين مردم برداشته شود، آنان را به راهي مي برم كه سراسر حق است و اگر به گونه ديگري انجاميد (با حسرت خوردن بر آنها جان خويش را مگذار، كه خداوند بر آنچه مي كنند آگاه است)
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع)
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌺صوت و متن بند دوم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
.⇠کـــَــربـــــلٰا ↡↡
⇇عُصــــٰـاره؎ بِهشـــــت أست و
⇠؏ـــــــآشـــــورٰاء↡↡
⇇ آبــِـــرو؎؏ـــᰔــشق...
_أگـــــر کـــَــربـــــلٰا نَبـــــود؛
◈◈هیـــــچ گُـــــلے،
أز زَمیـــــن نِمےروییـــــد۔۔۔!!!
و مَشـــــآم هیـــــچ اِنســــٰـان آزٰاده ا؎،
□_حَقیـــــقَت رٰا؛
اِستشمـــٰــام نمےکــَـــرد.✿⇉
#کربلا
#محرم
#امام_حسین
@Manavi_2
-﴿آیـــّـــتاللهبـهـجَــــــت✿⇉﴾:
═آن آقــٰـــا بــــٰـالٰا؎ منبـــَــر مےگـُــــفتہ
أســـــت:↡↡
⇤وَقتے کہ مےخوٰاهیـــــد بِہ ،
« رُوضـــــہ۔۔𑁍» بـــــِرویـــــد،
□أگـــــر أز شُمـــٰــا ســـــؤال کــَـــردَنـــــد
⇇ کِہ کـُــــجٰا مےخوٰاهیـــــد بــــِـرویـــــد،
⇇نــــَـگوییـــــد مےخـــــوٰاهیـــــد
بـــِــروید رُوضـــــہ⇉
↶،بـــــِگوییـــــد :
مےخـــــوٰاهیـــــم بـــِــرویـــــم
╰➤
◈◈کــَـــربـــــلٰا..! ↷
•📚رَحمـــــتوٰاسعه•
#امام_حسین ❤️
#محرم 🏴
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
{ #داستان واقعی زیبا از سرنوشت واقعی}
#رمان
📝 #رویای_من 📝
قسمت_چهارم بخش_اول
🌹فرید رو تو آغوشم محکم گرفتم تا سرما نخوره هوا کاملا تاریک شده بود بدنم مثل بید می لرزید ، نمی دونستم اون همه تغییر رفتار اعظم برای چیه شاید من کاری کرده بودم که باعث ناراحتی اون شده بود. کاش از خودش می پرسیدم ، شاید این طوری نمی شد و تو روی هم وا نمیستادیم…… کم کم سر و صدا خوابید … هادی که خیلی هم پریشون بود اومد بیرون و به من گفت : بده فرید رو ببرم تو؛؛ هوا سرده؛؛ و بچه رو از من گرفت و برد, ولی به من حرفی نزد بغض گلومو گرفت و اشکهام ریخت …
🌹 بی پناه و در مونده شده بودم … یک کم که گذشت بر گشت … کنار من ایستاد و گفت : خواهر جون تو کوتاه بیا, الان برای اینکه قائله ختم بشه برو تو همون اتاق تا من راضیش کنم .
گفتم چرا اونوقت ؟ برای چی اون باید راضی بشه این خونه مال منم نیست؟ من سهمی ندارم ؟
🌹اومد جلو و منو بغل کرد و سرمو بوسید و گفت : چرا حالا اون ترسیده….. چون تو سهم داری اونو بی حق کنی دست پیش گرفته پس نیفته … موقتی برو امشب من می دونم چیکار کنم که آروم بشه … فقط دو سه روز صبر کن
خودش میاد ازت معذرت می خواد …
گفتم محاله از این خونه میرم ولی تو اون انباری نمیرم …. بهت گفتم این کارو نکن بزار من برای خودم یک جا بگیرم …ولی گوش نکردی حالا خوب شد ؟
🌹ناراحت شدو گفت : چه حرفی می زنی این جور چیزا پیش میاد دیگه من که نمی تونستم تو رو تنها ول کنم تو رو خدا نکن منو وسط خودتون قرار نده ، تو که عاقل و تحصیل کرده ای کوتاه بیا به خاطر, من قول میدم خودم درستش می کنم بی غیرتم اگر بزارم این طوری بمونه …… گفتم : آخه تو به من میگی برم تو انباری درس بخونم ؟ اصلا فکر نکنم تخت من اون تو جا بشه وسایل مامانم رو هم می خوام ببرم تو اتاق خودم یادگاری اونو نگه دارم …..
🌹گفت : چشم….اونم چشم؛؛ روی دوتا تخم چشمم فقط امشب و فردا بهم فرصت بده گفتم دیگه لج بازی نکن جون داداش بیا تمومش کن … خواهش می کنم مرگ من ……پامو کوبیدم زمین و پرسیدم : تو از روح مامان خجالت نمی کشی که من تو اون اتاق بخوابم؟ باشه میرم ولی تا فردا اگر خودشم بکشه تیکه تیکه بکنه باید من یک اتاق خوب داشته باشم.. یک دفعه دست منو گرفت کشید با خودش برد تو … اعظم هنوز یک گوشه نشسته بود و گریه می کرد …..
🌹من زیر چشمی بهش نگاه کردم ورفتم توی اتاقی که به انباری راه داشت و روی یک کارتون نشستم ….واقعا نمی دونستم چیکار کنم ….هادی فرش اتاق منو آورد و برد تو انباری و پهن کرد داشتم دق می کردم اونا می خواستن کار خودشونو بکنن …..
🌹بعد تخت منو آورد و رختخواب منو روش پهن کرد , وقتی اونو گذاشت دیگه جایی زیادی نمونه بود بعدم بقیه ی وسایلم رو آورد و گذاشت و گفت : اینا رو خودت جا به جا کن …..نگاه خشمگینی بهش کردم و گفتم : هادی ؟ مگه من تا فردا نباید صبر کنم چرا جا بجا بشم ؟………..
🌹انگشت شو گذاشت روی دماغش و گفت هیسسس….بزار فکر کنه تو قبول کردی خودم درستش می کنم ……
دست به هیچی نزدم و رفتم تو تختم و دراز کشیدم اتاق سرد بود …هادی یک والر که از خونه ی ما آورده بود نفت کرد و روشن کرد و گذاشت کنار تختم و خم شد و منو بوسید و گفت مرسی خواهر جون که به حرفم گوش دادی … با بی حوصلگی صورتم رو کشیدم کنار و پتو رو کشیدم رو سرم اونم چراغ رو خاموش کرد و رفت …..
🌹مثل اینکه ترجیح می داد من گرسنه سر شب بخوابم تا اعظم ناراحت نباشه ….. ولی من تا نزدیک صبح بیدار بودم گاهی فکر می کردم و گاهی گریه …یه چیزایی دستگیرم شد ….محبت های بی دریغ اعظم و هادی رو فهمیدم دیگه خر شون از پل گذشته بود و خونه رو فروخته بودن با خودمم فکر کردم منم پامو می کنم تو یک کفش و سه دونگمو می فروشم از این جا میرم هیچ کس هم نمی تونه جلومو بگیره ….
🌹پدرم ۲۷ سال سابقه ی کار داشت و دوست هاش قرار بود کارِ باز نشستگی اونو درست کنن و حقوق اونو بدن به من ولی هنوز خبری نشده بود …. آره باید دنبال حقوق بابا هم می رفتم و از این بی پولی در میومدم ..هر روز صبح دستم جلوی هادی دراز بود و چشم و ابرو های اعظم رو تحمل می کردم ..اونم هر دفعه به اندازه ی پول اتوبوس به من می داد ….
🌹حالا مدرسه ام از اینجا خیلی دور شده بود و باید دو تا اتوبوس عوض می کردم …….مدرسه ی من تو بهارستان وخونه ای که هادی خریده بود تو تهران نو….. باید یک بار سوار می شدم و میرفتم میدون شهناز و از اونجا یکی دیگه می نشستم و خودمو به بهارستان می رسوندم … هر بارکه به هادی می گفتم پول,, پنجزار میذاشت کف دست من بلیط دو ریال بود و من از وقتی اومده بودم خونه ی هادی نتونسته بودم تو مدرسه چیزی بخورم ، حتی اون یک قرون ها رو هم جمع می کردم و باهاش بلیط می خریدم ….
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2