«عـــــلّامہ أمینے(ره)𔘓»:
دَرحـــــٰالےکِہ أشـــــک مےریخـــــت،
⇇ فَریـٰــــاد زَد و گُفـــــت:↡↡
⇠ «مَگـــــر "رَســـــول خـُــــداﷺ" نَفرمـــــود:
⇠مَن و علّےﷺ دو² پــِـــدر این امـّــــت هَستیم۔۔۔
□دو² پـــِــدر بہ این عَظمّـــــت و
بــُـــزرگوٰار؎ دٰاریـــــم!»
سِپس مثـــٰــال زَد و فَرمـــــود:⇩⇩⇩
⇦ «انســـــٰان دو² پــِـــدر پـــــولـــــدٰار؛
دٰاشـــــتہ بٰاشـــــد و بـــِــرود گـــــدٰایے؟
⇠ چـــــرٰا گـــــدٰایے مےکــُـــنید؟
بــــِـرویـــــد و أز این بـُــــزرگـــــوارٰان ،
◇حَوائـــــج خُـــــود رٰا بِگـیـــرید.»⇉
﴿ آیـــّــتالله سیّدعبدالله فٰاطمےنیٰا𑁍﴾
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
_﴿آیـّتاللّهبِـهـجـت𔘓⇉﴾:
⇇مـُــــؤمن بــٰـــاید خـُــــود رٰا،
↶ دَر همہ حــٰـــال،
دَر مَحضـــــر آن حَضـــــرت بِبینــــَـد.↷
_تـــــوجّہ دٰاشـــــتہ بــــٰـاشیـــــد کِہ↡↡
⇇ هـَــــر کار؎ مےکُـــــنید،
۔۔در محضـــــر اوســـــت⇉
.او حتّے أز خیـــٰــال
◇◇شُمـــٰــا آگــــٰـاه أســـــت..!! ➛
•📚حَضـــــرتحجـّــــت•
#امام_زمان
سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
خطبه ۱۸۲
فراز آخر
🎇🎇🎇#خطبه۱۸۲🎇🎇🎇🎇🎇🎇
🌹ياد ياران شهيد
آري! آن دسته از برادراني كه در جنگ صفين خونشان ريخت، هيچ زياني نكرده اند گرچه امروز نيستند تا خوراكشان غم و غصه و نوشيدني آنها خونابه دل باشد، بخدا سوگند! آنها خدا را ملاقات كردند، كه پاداش آنها را داد و پس از دوران ترس آنها را در سراي امن خود جايگزين فرمود كجا هستند برادران من؟ كه بر راه حق رفتند، و با حق درگذشتند كجاست عمار؟ و كجاست پسر تيهان؟ (مالك بن تيهان انصاري) و كجاست ذوالشهادتين؟ (خزيمه بن ثابت كه پيامبر شهادت او را دو شهادت دانست) و كجايند همانند آنان از برادرانشان كه پيمان جانبازي بستند، و سرهايشان را براي ستمگران فرستادند؟ (پس دست به ريش مبارك گرفت و زماني طولاني گريست و فرمود) دريغا! از برادرانم كه قرآن را خواندند، و بر اساس آن قضاوت كردند، در واجبات الهي انديشه نموده و آنها را برپا داشتند، سنتهاي الهي را زنده و بدعتها را نابود كردند، دعوت جهاد را پذيرفته و به رهبر خود اطمينان داشته و از او پيروي
نمودند.
جهاد! جهاد! بندگان خدا! من امروز لشكر آماده مي كنم، كسي كه مي خواهد به سوي خدا رود همراه ما خارج شود. (نوف گفت: براي حسين (ع) ده هزار سپاه، و براي قيس بن سعد ده هزار سپاه، و براي ابوايوب ده هزار سپاه قرار داد، و براي ديگر فرماندهان نيز سپاهي معين كرد، و آماده بازگشت به صفين بود كه قبل از جمعه ابن ملجم ملعون به امام ضربت زد، و لشكريان بخانه ها بازگشتند، و ما چون گوسفنداني بوديم كه شبان خود را از دست داده كه گرگها از هر سو براي آنان دهان گشوده بودند)
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع)
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌺صوت و متن بند چهلم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
#نسیم_رحمت
#عصر_جمعه
🌹هرکس عصر روز جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخواند خداوند به او هزار نسیم از رحمتش را عنایت میفرماید که خیر دنیا و آخرت است.
📚 امالی شیخ صدوق ص 606
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
1_375006659.pdf
4.69M
هدایت شده از داروخانه معنوی
1_1363290415.mp3
16.08M
🎧 #صلوات_ضراب_اصفهانی🔝
مرحوم سیدبنطاووس(رحمةاللهعلیه) میگوید:
اگر از هر عملی، در #عصر_جمعه غافل شدی...
از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو!
چرا که در این دعا سری است که خدا ما را از آن
آگاه کرده است.
🎤 مهدی نجفی✅
#امام_زمان
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
🦋
نزدیک غروب آفتاب جمعه شب دعا سمات فوق العاده فضیلت داره و آرامش بخش بنظرم حتما گوش کنید💚🤲
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_چهاردهم✍ بخش پنجم
🌼🌸تورج روی یکی از تخم مرغ ها یک هلال ماه کشیده بود وقتی اونا رو توی ظرف خودش چیدیم خیلی قشنگ شده بود …
هوا تاریک شد ولی من هنوز مشغول بودم کارا تقریبا تموم شده بود عمه رفته بود حموم منم رفتم که نماز بخونم ..بعد از نماز دستی روی میز م کشیدم ودلم خواست روش درس بخونم …. هنوز چند تا تمرین حل نکرده بودم که عمه از همون پایین صدام کرد (رفتم لبه نرده) گفت :امشب شب عیده درس بسه بیا دور هم باشیم…. خوشحال شدم زود رفتم یک دوش گرفتم و خودمو مرتب کردم و لباس قشنگی پوشیدم و رفتم پایین…….
اون موقع که حاضر می شدم بعد از مدتها دوباره خوشحال بودم و وقتی تو آینه خودمو نگاه کردم یک دفعه ترسیدم یاد روزی افتادم که جلوی آینه خودمو برای رفتن به شمال حاضر می کردم …
دلم لرزید و زود اومدم کنار…. راستش از همون موقع از آینه بدم میومد و همیشه با اکراه توی اون نگاه می کردم …. به دیوار تکیه دادم تا حالم بهتر بشه بی اختیار حوادث تلخ اون روز جلوی چشمم میومد و حالم رو دگرگون کرده بود و دیگه رقبتی برای رفتن تو جمع خانواده ی عمه رو نداشتم با خودم گفتم به هیچ کس دل نبند و باز احساس کردم زندگیم روی هواس که یکی به در ضربه زد در حالیکه اشک توی چشمم حلقه زده بود در و باز کردم … ایرج بود که به دادم رسید ….
دلم می خواست خودمو بندازم تو آغوشش وگریه کنم …. با حیرت گفت :تو که خوب بودی چرا اینجوری شدی هنوز دلگیری ؟
مثل بچه ها لب ورچیندم و گفتم نه این نیست … شب عیده یاد مادر و پدرم افتادم این اولین سالیه که بدون اونا هستم دلم خیلی گرفته ببخشید نمی خواستم دست خودم نیست ….. با مهربونی گفت : حق داری نگران نباش زمان بهترین درمون درده….. فراموش که نه ولی بهتر میشی .. بیا سعی کن بهش فکر نکنی …. حاضری؟ همه منتظر تو هستیم…البته تورج هم هنوز نیومده تمام روز خواب بود اصلا از اتاقش بیرون نیومد ه تو برو من اونم بیارم ….
علیرضاخان جلوی تلویزیون نشسته بود و پیپ می کشید منو که دید صورتش از هم باز شد و گفت : وای چقدر زیبا …..کاش همیشه عید باشه ….. تشکر کردم و رفتم ببینم عمه چیکار داره که نبود مرضیه هنوز داشت ماهی سرخ می کرد بوی سبزی پلو ماهی فضای رو پر کرده بود ..
از مرضیه پرسیدم کمک نمی خوای گفت :
نه الان تموم میشه من باید برم دیگه بقیه اش دست شما رو می بوسه … گفتم چشم نگران نباش نمی زارم به عمه سخت بگذره …گفت فقط غذا رو بکشین من صبح میام سال تحویل پیش بچه هام باشم پرسیدم شوهر نداری ؟ گفت یک دونه داشتم … دو سال پیش عمرشو داد به شما ….گفتم آخیش خدا بیامرزه چند تا بچه داری ؟گفت : سه تا پسر دارم همه زن گرفتن و بچه دارن دوتا شون تو کارخونه آقا کار می کنن ویکی هم که اسماعیله …. خیلی از شما تعریف می کنه میگه خانم تر از شما ندیده … بعد سرشو آورد جلو و آهسته گفت : من به کسی نگفتم، اون جریان رو ولی میگم فایده نداره خودتو اذیت نکن اگر از من میشنوی دیگه نرو درد سر میشه برات.
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پانزدهم✍ بخش اول
🌼🌸گفتم آروم میشه، دلم براش می سوزه نمی تونم نرم …
گفت می دونی تا حالا چند بار منو زده ؟ بماند…. ولش کن خوب من کارگرم ببین برای شما چیکار کردن ولی به خدا از دل من در نیومده ….
گفتم : الهی بمیرم ..ولی عمه خیلی شما رو دوست داره و روی شما حساب می کنه میگه عضو خانواده ی ماس …
🌸🌼گفت : خوب آره ما هر چی داریم از شکوه خانم داریم … وظیفه ی منه ، تازه شکوه خانم رو هم خیلی دوست دارم ……..
در حالیکه که احساس کردم اون بازم دلش می خواد حرف بزنه پرسیدم می دونی عمه کجاس؟ …گفت : داره موهاشو سشوار می کشه تو اتاقش برو فکر نکنم عیبی داشته باشه بری…… امروز از تورج خبری نیست از صبح با عجله اومده و یک چیزی برای خودش برده بالا معلوم نیست سرش به چی گرم شده درس که نمی خونه حتما داره نقاشی می کنه ……
🌼🌸گفتم راست میگی از صبح ندیدمش ….رفتم بیرون پیش علیرضا خان ایرج هم اومده بود ازش پرسیدم تورج نیومد ؟ گفت چرا داشت حاضر می شد تو بهتری ؟ گفتم آره مرسی خوبم …..
عمه اومد بیرون وای که چقدر خوشگل شده بود تا حالا ندیده بودم که اینطوری به خودش برسه…. همه براش ابراز احساسات کردن و اونم می خندید. علیرضا خان گفت : بیا عزیز دلم پیش من بشین که مثل اینکه امسال سال خوبیه ….
🌸🌼ولی عمه رفت تو هم یک مرتبه سایه ی یک غم سنگین روی صورتش نشست گفت : وقتی حالش بهتر شد فکر کردم امسال سرِ سال تحویل دیگه با ماس بچه ام امسالم افتاده ….
ایرج گفت : پس مثل اینکه این خاصیت سال تحویله که آدم یاد غصه هاش میفته … یک بار رویا رو دل داری دادم حالا شما بیا دلداریت بدیم و عمه رو بغل کرد و روی سرشو بوسید و گفت سخت نگیر مادرم اونم میاد درست میشه …..
🌼🌸علیرضا خان گفت رویا برای چی ؟ ایرج یک چشمک زد که تموم شد و رفت ول کنین الان دوباره باید اونو دلداری بدم…. دیگه حالا نوبت شکوه خانمه ….عمه بلند صدا کرد تورج زود باش دیگه می خوایم شام بخوریم مرضیه می خواد بره …
🌸🌼مرضیه تند و تند شام رو کشید و روی میز نهار خوری که از قبل چیده بود گذاشت ….
چادرشو سرش کرد یک بسته ی بزرگ که توش قابلمه و چیزای دیگه بود بر داشت و گفت کاری ندارین علیرضا خان با دست اشاره کرد و گفت :بیا اینجا …….مرضیه مثل اینکه می دونست باهاش چیکار داره بسه رو گذاشت دم درو با خجالت رفت جلو و چادرشو گرفت تو بغلش و گفت بازم ما رو خجالت میدین؟ علیرضا خان یک پاکت از رو میز برداشت وگفت این عیدی همه ی ما برای همه ی خانواده ی تو…. پاکت رو مال تو برای بچه ها جدا گذاشتم منظورم نوه ها و عروس هاته دو تا پسرت تو کارخونه بهشون دادم به اسماعیلم خودم میدم ……
🌼🌸مرضیه پاکت رو گرفت و گفت بزارین دست شما رو ببوسم …. علیرضاخان بادی به غبغب انداخت که نه این چه کاریه برو انشالله عیدتون مبارک باشه و به سلامتی …. مرضیه با خوشحالی رفت …. عمه باز داد زد تورج شام سرد شد بیا دیگه ….
تورج با یک تابلو که روشو پوشونده بود اومد پایین علیرضا خان ازش پرسید اون چیه ؟
🌸🌼گفت : سلام به همه سر سال تحویل معلوم میشه ….. ایرج گردنشو گرفت و بغلش کرد و گفت پس برای همین چند روزه مشغولی ؟ ……….. و همه با هم رفتیم سر شام ….چقدر عمه زحمت کشیده بود و چنان شامی تهیه کرده بود که من حتی تو رویا هم نمی دیدم ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب🌙🌔
💠مرحوم آیت الله شیخ عبدالکریم حق شناس(ره)؛
🔸در روایت آمده که «إنّ العبد إذا تخلی بسیده فی جوف اللیل المظلم و ناجاه اثبت الله النور فی قلبه»؛ (امالی صدوق/۳۵۴)
🔸 کسیکه بهدنبال نورایت درون است، باید نصف شبها رابطه قلبی با پروردگار داشته باشد. وقتی بندهای در دل شب، با خدای خود خلوت کند، پروردگار قلب او را نورانی میکند.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
🌸✨پروردگارا🙏 هم اکنون از من دور کن هر
🤍✨اندیشه ای را که به ذکرت، مزین نیست...
🌸✨ای نوای بینوایی من ❣
🤍✨خیری که در شر نهفته را ، بر من معلوم کن
🌸✨ای قـــــادر مـــطــــلـــق !
🤍✨نقل های معجزه هایت را، بر دامن ما بریز
🌸✨تو که عاشق ترینی و وعده هایت
🤍✨درست و شگفت انگیز است...
🌸✨و ای مهربانترین؛ کسانیکه در دل مردم ،
🤍✨شمعی از امید روشن میکنند ،
🌸✨چراغ دلشان را همیشه نورانی بگردان...
🤍✨آمـــــیـــــن یــــــا رَبَّ 🙏
🌸✨آسمان دلتون نور بارون ؛
🤍✨چراغ خونتون روشن
🌸✨فرداتون قشنگ تراز هر روز
🤍✨آسوده بخوابید که خدا
🌸✨مواظب همه چیز هست.
🌸✨شـــبـــــتــــون زیـــــبـــــا
🤍✨آرامـش مـهـمـون لـحـظـه هـاتـون
#شب_خوش
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2