#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_هفدهم ✍ بخش چهارم
🌹اون که رفت تازه یادم افتاد چقدر سرم درد
می کنه ، کنار چپ سرم نزدیک گوش خورده بود به لبه استخر که سنگی و تیز بود و دکتر می گفت ده تا بخیه خورده و من سه چهار ساعتی بیهوش بودم …. نمی دونستم حالا باید چطوری رفتار کنم که باز مثل اون دفعه نشه نمی خواستم دیگه بیشتر از این باعث ناراحتی اونا بشم ….
🌹همین موقع پرستار اومد تو …. پرسید چیزی لازم نداری ؟
گفتم نه مرسی و نشست پهلوی من گفتم : می خوای کاری بکنی؟ …. گفت :نه کاری ندارم نامزدت گفته پیشت باشم تا برگرده معلومه خیلی دوستت داره …. اگر بدونی صبح چکار
🌹می کردن اون خانم قد بلنده مادرتونه ؟ گفتم نه عمه ام هستن ….این آقا هم نامزد من نیست پسر عمه ی منه ….
شروع کرد به خندیدن و گفت خیلی جالب شد چون خودش الان گفت : مواظب نامزد من باشین … پس برات نقشه کشیده مواظب باش …….
🌹اون خانم و یک آقای دیگه هم بودن هر سه با هم گریه می کردن خودشونو برات کشتن …تا هوش اومدی …. خوش به حالت … چقدر دوستت دارن واقعا میگی نامزدت نیست ؟.. .می خوای اومد دستشو رو کنم ؟
گفتم نه حتما این طوری گفته تو بیمارستان مسئله نشه …لطفا دیگه حرفش نزنین ..به روی خودتون نیارین.
🌹اون همین جور حرف زد و می خواست از همه چیز سر در بیاره دلم نمی اومد بهش بگم بره اعصابمو خورد کرد ، نگذاشت یک کم بخوابم و تا ایرج اومد یک بند حرف زد و سئوال پرسید….. ایرج بهش تعارف کرد اونم تشکر کرد و رفت تخت رو کشید بالا و دوتا بالش پشتم گذاشت و نشستم ….
🌹دیگه لازم نبود ازش بپرسم چی گرفتی بوی چلو کباب همه جا پیچیده بود …. میز رو کشید جلو و بازش کرد …. مثل اینکه خیلی گرسنه بود چون خیلی زود شروع کرد …. حالا منم احساس گرسنگی می کردم …..
یک قاشق که خوردم ازش پرسیدم میشه بگی چی شد …. همین طور که دهنش پر بود گفت چی ,چی شد ؟ گفتم من که بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد ؟ ..
🌹گفت : ولش کن برای چی می خوای بدونی گفتن نداره ولش کن بهش فکر نکن ……
گفتم : نه می خوام بدونم برام خیلی مهمه … لطفا بگو چی شد ؟ ….
گفت : وقتی تو افتادی تو آب من نفهمیدم که سرت خورده به لب استخر و صدمه دیدی …. داشتی دست و پا می زدی فهمیدم شنا بلد نیستی پریدم توآب و گرفتمت … ولی یک دفعه دیدم دورم پراز خون شده تورج کمک کرد تو رو کشید بیرون …
🌹حمیرا گریه می کرد و قسم می خورد فقط یک کم هولت داده و نمی خواسته این طوری بشه ولی بابا چنان عصبانی بود و هوار می کشید که اصلا نمی گذاشت ما بفهمیم چیکار باید بکنیم بهش فحش می داد و می گفت : دیگه تموم شد می برمت دیوونه خونه به مادرتم هیچ کاری ندارم بهت گفته بودم یک بار دیگه ببینم این طوری رفتار کنی همین کارو می کنم ….
🌹تورج تو رو بغل کرد برد تو ماشین و منم ماشین رو روشن کردمو آوردیمت اینجا …… یک قاشق دیگه گذاشت دهنش و گفت :کامل بود؟ آهان مامان با بقیه رفت خونه و یک قرص کامل داد به حمیرا اونم از ترسش خورده بود باباهم از همون جا رفته بود از خونه بیرون معلوم نیست کجا …. بعد مامان با اسماعیل با ماشین تورج اومدن پیش ما …. خوب حالا کامل شد؟
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
💠آیت الله حق شناس(ره)
خدا شاهد است من همه اش می خواهم دل شما را توجه بدهم، به استفاده از وقت سحر،
بلند شو! اصلا پرودگار به واسطه این برخاستن، درد را از شما، از بدن شما برطرف می کند. رزق شما توسعه پیدا می کند، دنیا و آخرت شما آباد خواهد شد.
📚مواعظ 2 ص 87
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی