فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 #پندانه
✍ وسعت رزق، دست خودمونه
🔹دوش حمام رو نگاه کن؛ آب از بالای سرت میاد ولی اینکه اصلاً آب باز باشه یا نه، کم باشه یا زیاد، سرد باشه یا گرم، به تو مربوط میشه. که کدوم شیر رو بچرخونی.
🔸این مثال رو زدم که بگم ماجرای «رزق و روزی» همچین ماجراییه.
🔹رزق ما تو آسمونه، اون بالا. به همین خاطر قرآن میگه:
«و فی السماء رزقکم»
🔸ولی اینکه فرو بباره یا نه، کم بباره یا زیاد، به سعی و تلاش ما بستگی داره.
«لیس للانسان الا ما سعی»
🔹فرمود اگر کسی رزقش کمه، انفاق کنه.
میگیم دست خودم خالیه، اما خدا میگه از همونی که داری ببخش تا برات زیادش کنم.
🔸چه حساب و کتاب قشنگی داره خدا. همه چیزش بوی محبت میده.
🔹میگه:
غمگینی؟ دلی رو شاد کن؛
خستهای؟ دست افتادهای رو بگیر؛
نگاه نکن کم داری، ببخش؛ من برات زیادش میکنم، درستش میکنم.
🔸خدا رو باور کنیم.
🔹دیدید وقتی حال کسی رو خوب میکنیم، دل کسی رو شاد میکنیم؛ تا چند وقت خودمون شارژیم؟
🔸کل قصهٔ زندگی همینه، همهاش بدهبستون محبته. اگه تو این دادوستد شرکت نکنی و بلدش نباشی، پس «زندگی» نمیکنی.
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#ویدیو
آرامش !
اولین نشانۀ اثبات حضورخداوند ،
در درون شماست ...
وقتےخدا هُلتمیده
بهلبهصخرهمشڪلات ،
بهش اعتماد ڪن .
چون یا میگیردت!!
یا بهت پرواز ڪردن یاد میده ...
کوك كن ساعت احساست را،
روے يک حالت خوب ،
كہ دگر ؛
فرصت جبرانےنيست و
زمان قدرت برگشت ندارد هرگز!
لحظہ هاتكرارےست....
زندگے كن اےدوست بهترازهرديروز ..
﷽ #احکام_نجاسات #احکام_نماز
❓پرسش
اگر خوني بيشتر از يک سکه روي لباس بريزد و موقتا ان را بشوييم ولي کامل پاک نشود و لکه اي کم رنگ از خون باقي بماند آيا براي نماز مشکلي پيش ميآيد؟
📝پاسخ
اگر بعد از شستن و آب کشیدن لباس، عین و جرم نجاست از بین برود و فقط اثر آن باقی بماند لباس پاک می شود و استفاده از آن اشکال ندارد و نماز صحیح است.
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
﷽ #احکام_نماز
❓پرسش
اگر نماز را بدون اذان و اقامه بخوانيم اشکالي دارد؟
📝پاسخ
نماز صحیح است
گفتن اذان و اقامه برای خواندن نمازهای واجب روزانه مستحب است.
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣#سلام_امام_زمانم_عج❣
آقاجان!
گاهی آنچنان مجاری تنفسی دنیا گرفته میشود؛
که هر لحظه احساس میکنی نفس کم میآوری. ...
بعد فکر میکنی دنیا جای ماندن نیست.
اما مولای خوبم!
وقتی به بودن تو فکر میکنم،
آنوقت به این نتیجه میرسم که میشود همهچیز را تحملکرد،
برای رسیدن به تو،
شنیدن صدای پرمهر تو و
دیدن روی ماه تو.
پدر مهربانم کمک کن!
تا نفس کم نیاورم و برای فداشدن در رکابت بمانم!
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَـــرَج
داروخانه معنوی
حتما ویس اخیر استاد امینی خواه گوش کنید🔴 ⏰مدت زمان : ٣٩:۵۴ #فتنه #صدق #منافق #صادقین #شهدا
این ویس مربوط به شب لیله الرغایب هست ولی حاوی نکات بسیار زیبایی در مورد زندگی و نحوه شهادت شهید رضا اسماعیلی عزیز
هستحتما گوش کنید❤️❤️❤️❤️
♥️...
"یا مَنْ أرجوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ" را
بگذارید کنار این روایت نبوی صلی الله علیه و آله
که حضرت فرمودند :
«کُلُّ الخَیْرِ فی بابِ الحُسَیْن»♥️
چه زیبا میشود !
#یا_حُسِین♥️
#بسم_رب_العشق❤️
#رمان
#قسمت_شصت_یکم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
کلاس ها تا عصر طول کشیدند.
همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند.
بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک شده بود. اینبار همراه ها جابه جا شده بودند نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود. مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد.
با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود.
مهیا از جایش بلند شد.
ــــ چی شده دخترا؟!
ـــ ماشین خراب شده مهیا جون!
مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند.
نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشان بود. به سمت نرجس رفت.
ــــ من میرم سرویس بهداشتی!
نرجس به درکی را زیر لب گفت.
مهیا به اطرافش نگاه کرد. در بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند!
شهاب رو به نرجس گفت.
ــــ لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم.
ـــ همه هستند!
اتوبوس حرکت کرد. شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با دانش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود.
مخصوصا با بودن مهیا!!!
می خواست به عقب برگردد تامهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت. برای اینکه به مهیا فکر نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد.
*
مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را زیر لب گفت...
*
شهاب در را باز کرد. دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفتن اسمشان شهاب در لیست اسم هایشان را خط می زد. همه پیاده شدند. نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با او در اتوبوس بود.
ــــ یا فاطمه الزهرا!
به طرف نرجس رفت.
ـــ نرجس خانم! نرجس خانم!
نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید.
ـــ بله؟!
ـــ خانم رضایی کجان؟!؟
***
نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید.
ــــ نم... نمی دونم!
شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد...
ــــ یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!!
مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد.
ـــ چی شده؟!
شهاب دستی در موهایش کشید.
ــــ از این خانم بپرسید!!!
نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است.
مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت.
ـــ وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!!
دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند.
زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت.
یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد.
ــــ مهیا جون کیفشو جا گذاشته!
شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید!
محسن داد زد.
ــــ کجا؟!
ـــ میرم دنبالش؟!
ــــ صبر کن بیام باهات خب!
اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار داد....
#ادامه_دارد
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4