بـــٰــايَد غَـــــزل نِوشـــــت ،
⇇زِغُـــــوغــٰـــا؎ سـَــــرگــُـــذَشت...
أز عُمـــــر عــــٰـاشقے كِہ↡↡
⇇ هَمہ بےخَبـــــر گــُـــذَشـت۔۔۔
□اين حَرفهــــٰـا؎ مـَــــن كِہ ؛
⇠ بِہ دَرد؎ نمےخــُـــورد۔۔۔
◇بــــٰـايد بـــَــرٰا؎ سَربـــٰــازیـــــت
╰─┈➤
↶أز جــــٰـانُ و سـَــــرگـــُــذشـت↷
#ره_بر
#سید_علی_خامنه_ایی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۲۹ #استاد_شجاعی اگر مهربانی تو به کسی حق فرد دیگری را ضایع می کند، از این محب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکنیک های مهربانی 30.mp3
19.28M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۳۰
#استاد_شجاعی
من از کجا بدونم، فلانی، واقعاً نیازمنده؟
یا فلانی لیاقتِ دریافت محبّت منو داره؟
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
AUD-20240926-WA0005.mp3
5.4M
#دعای_غریق
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#دعای_غریق «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
□ ﴿امــــٰــامصــــٰــادقﷺ﴾فَـرمـودَنـــــد :
⇠بــِـــزود؎ دَر شُبـــــهها؎ خوٰاهیـــــد اُفتـــٰــاد۔۔۔
↶ و بـــِــدون نشــــٰـانها؎نمــــٰـایــــٰـان و
امٰامے رٰاهنـَــــمٰاخـــــوٰاهیـــــد مـــــٰانـــــد.↷
⇇تَنهـــــٰا کَـــــسے أز ایـــــن شُبـــــهہ
◇رهـــٰــایے مییـــٰــابـَــــد کِہ↡↡
⇠«دُعــــٰـا؎غَریـــــق𔘓» رٰا بِخـــــوٰانـــــد.⇉
#سخن_بزرگان
#حدیث
#وعده_صادق
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۰ فراز 2 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۰🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ✨آينده پرهيزكاران و در آن ميان (پرهيزكاران را گروه، گروه،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۰ فراز 2 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۰🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ✨آينده پرهيزكاران و در آن ميان (پرهيزكاران را گروه، گروه،
خطبه ۱۹۰
فراز آخر
🎇🎇🎇#خطبه۱۹۰🎇🎇🎇🎇🎇🎇
✅آموزش نظامي
برجاي خود محكم بايستيد، در برابر بلاها و مشكلات استقامت كنيد، شمشيرها و دستها را در هواي زبانهاي خويش به كار مگيريد، و آنچه كه خداوند شتاب در آن را لازم ندانسته شتاب نكنيد، زيرا هركس از شما كه در بستر خويش با شناخت خدا و پيامبر (ص) و اهل بيت پيامبر (ع) بميرد، شهيد از دنيا رفته و پاداش او بر خداست، و ثواب اعمال نيكويي كه قصد انجام آن را داشته خواهد برد، و نيت او ثواب شمشير كشيدن را دارد، همانا هر چيزي را وقت مشخص و سرآمدي معين است.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع) 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🌺صوت و متن بند پنجاه و هشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع)
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌺صوت و متن بند پنجاه و نهم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
- ﴿امـــــٰامرضــــــٰاﷺ𔘓⇉﴾ :
↶هَــــــرکَسغـَـــــم وَ نگـــــرانے،
مـــُــؤمنے رٰا بـــــزُدايـَد،↷
⇇خُـــᰔــدٰاونــــــد.دَر.روزِ.قيـٰامـــــت ،
□گِـــــرہ غَـمأزدلِ.اومےگُشـــــايـَد . .! ✿⇉
#امام_رضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
⇦وَقـــــتے دلتـــــآن گرفت وَ
گرفتـــــآر شُـــــدیـــــد۔۔۔❥➛
ذِکر ﴿یا رئـــــوف..𔘓﴾ را زیــــٰـاد بگـــــویید ۔!
↫و بٰـــــا ایـــــن ذِکـــــر بہ،
«امـــــآمرضـــــاﷺ..𑁍»مُتـــــوسل شَـویـــــد...
⇦گویـــــآ خــᰔـــدا ،
وقتے بخـــــواهـــــد بـــــرا؎ این ،
◇◇ذکر شمـــــآ اثـــــر؎ بگـــــذارد ،
_کارتـــــآن را ،
╰➤
□بہ" امـــــآم رضـــــاﷺ "مےسپارد۔۔۔!✿➻
+استـــــآد پناهیـــــآن
#امام_رضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من"بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست و هفتم ✍ بخش چهارم 🌹خیلی باهاش حرف زدم تا راضی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من"بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست و هفتم ✍ بخش چهارم 🌹خیلی باهاش حرف زدم تا راضی
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_بیست و هشتم✍ بخش اول
🌹یک دفعه همه سر جاشون میخ کوب شدن هیچ کس حرفی نمی زد علیرضا خان گلوش خشک شد ؛؛پیپ شو کوبید رو میز و گفت: بالاخره کار خودتو کردی ؟ من آخه چی بهت بگم ؟ مگه من برای خودم میگم دلم نمی خواد شغل به این
خطر ناکی داشته باشی …..چقدر در مورد این با هم حرف زدیم تو مگه قبول نکرده بودی؟ …. تورج گفت : نه نکرده بودم … فقط گفتم باشه چون شما می خواستین … ولی خلبانی عشق منه می خوام برم تو دل آسمون …. خیال پرواز یک لحظه راحتم نمی زاره دوست دارم اگر نتونم برم همیشه یک چیزی تو گلوم می مونه خواهش می کنم باهام مخالفت نکنین بزارین با خیال راحت برم ازتون می خوام خودتون بهم اجازه بدین و تو کارم نه نیارین ….
ایرج بلند شد در حالیکه اشک تو چشمش بود بغلش کرد و گفت داداشم ما از بس تو رو دوست داریم نمی خوایم برات اتفاقی بیفته … عمه گفت : بیا به خاطر من این کارو نکن تورج جان ، عزیزم به خاطر من …. و اشکش سرازیر شد ….. من نمی فهمیدم چرا اونا اینقدر این مسئله رو بزرگ کرده بودن خیلی ها خلبان می شدن و دلیلی نداشت که اونا نگران باشن به هر حال هیچ کدوم موافق نبودن و حتی حمیرا شدیدا باهاش مخالفت کرد ولی از آخر گفت : اگر واقعا دلت می خواد کسی نمی تونه جلوتو بگیره…
تورجم در جوابش گفت آره اینم که امشب مطرح کردم به خاطر حرف رویا بود می خواستم یواشکی برم اون گفت که این کارو نکن و مرد و مردونه حرفتو بزن منم زدم پس شما هم پشیمونم نکنین و خودتون بهم روحیه بدین ، من خیلی دوندگی کردم تا تونستم برم اونجا حتی پول دادم شناسناممو کوچیک کردم …
ما خیلی تعجب کرده بودیم اون از مدت ها پیش فعالیت می کرد تا خودشو تو دانشکده خلبانی ثبت نام کنه …… و هیچ کس چیزی نفهمیده بود.
بالاخره همه مجبور شدن با خواسته ی اون موافقت کنن و همه با نگرانی و تورج با خوشحالی ، رفتیم که شام بخوریم ایرج خودشو به من رسوند و خم شد و آهسته در گوشم گفت : منو می بخشی ؟ من هیچی نگفتم.
رفتنم سر میز و نشستم وبه روی خودم نیاوردم ……..
سه روز بعد تورج که همه ی کاراشو کرده بود رفت دانشکده ی افسری برای یک دوره ی آمادگی…… جاش خیلی خالی بود انگار همه یک چیزی گم کرده بودیم اصلا نمی دونستیم که وجودش اینقدر تو خونه موثره حتی علیرضا خان هم اغلب دلتنگی می کرد و براش بغض
می کرد .
ایرج می گفت : بدون شوخی های اون نمیشه زندگی کرد … و عمه برای خوردن هر چیزی که اون دوست داشت باید اشک می ریخت … این طوری شد که پسر کوچیک خانواده یک مرتبه بزرگ شد و به چشم اومد و ما روزها و شبها رو با شنیدن خاطراتی از تورج طی می کردیم …..
ایرج هیچی به من نمی گفت فقط به فکرم بود بهم توجه می کرد و نگاه های عاشقانه هر وقت باهاش تنها می شدم فکر می کردم الان یک ندایی به من می ده ولی جز حرف معمولی بهم چیزی نمی زد … و تلاشی هم برای این کار نداشت … دیگه داشتم به عشقش شک می کردم هیچ مانعی سر راه ما نبود پس چرا اون حرفی به من نمی زد چند بار احساس کردم که می خواد بگه ولی سرخ می شد و دستپاچه و حرف رو عوض می کرد …………
مثلا : تولد ایرج من پیش قدم شدم و به عمه و حمیرا گفتم که یک طوری که نفهمه براش جشن بگیریم همه ی کارای اونم خودم کردم کیک درست کردم شام پختم و براش یک ادوکلون خریدم … اونشب اون خیلی خوشحال شد و همه بهش گفتن که این جشن رو رویا برات گرفته آخر شب اومد در اتاقم تا ازم تشکر کنه گفت : خیلی ممنونم که هستی …امیدوارم همیشه برای ما بمونی …
می خواستم بهت بگم …. که … من خیلی …. یعنی من .. تو رو ….. یعنی قدرتو می دونم … شب به خیر … در و بستم و با حرص گفتم: چقدر سخت بود اگر می گفتی منو دوست داری ؟ ترسو ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست و هشتم✍ بخش اول 🌹یک دفعه همه سر جاشون میخ کوب
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_بیست و هشتم ✍ بخش دوم
🌹تا یک روز مینا زنگ زد و گفت فردا تو دانشگاه نتایج کنکور رو میدن .. من یک دفعه دلهره به جونم افتاد و نگران شدم احساس می کردم هیچی بلد نبودم و امکان نداره قبول شده باشم …. تا صبح یا بیدار بودم یا خوابهای بدی می دیدم ……
یک بار دیدم که ورقه ای سفید بهم دادن .. پرسیدم این چیه؟ گفتن برگه آزمون توس که سفید دادی … یک بار می دیدم که همه دارن میرن دانشگاه و من پشت در موندم ….. بیدار می شدم و دیگه دلم نمی خواست بخوابم تا از اون خواب ها ببینم ……
صبح زود حاضر شدم تا برم … با مینا جلوی در دانشگاه قرار گذاشته بودم ….اون زمان نتایج رو دست نویس برای داوطلب می فرستادن و این خیلی طول می کشید پس بهترین راه این بود که خودمون مراجعه می کردیم …. وقتی اومدم پایین ایرج هنوز نرفته بود ….. از دیدن من ترسید پرسید : چی شده مریضی ؟ گفتم نه برای چی ؟ گفت حالت خیلی بده چرا این طوری شدی ؟ گفتم راستش امروز نتیجه ی کنکور اعلام میشه می ترسیدم بگم چون می دونم قبول نمیشم ……. گفت خوب نشی فدای سرت سال دیگه طوری نمیشه که …. داشت گریه ام
می گرفت … گفتم تو رو خدا اینطوری نگو .. خیلی سخته… نمی خوام بهش فکر کنم حالا برم ببینم چی میشه …. گفت وایسا خودم
می برمت …..
🌹گفتم :نه ، نه , چه کاریه تازه اگر قبول نشم خیلی خجالت می کشم ….. به حرفم گوش نکرد و رفت به علیرضا خان گفت : شما با اسماعیل برین من رویا رو ببرم دانشگاه نتیجه رو اعلام کردن …
گفتم: نه به خدا خودم میرم علیرضا خان یک نگاهی به من کرد و گفت : نه ببرش حالش خوب نیست … نکنه می دونی قبول نمیشی …. عمه پرید بهش که این چه حرفیه می زنی ؟ چرا قبول نشه ؟
گفتم آره به دلم افتاده اسمم نیست ، دیشب هم خواب دیدم هر چی گشتم اسمم نبود … کاغذ نتیجه آزمون سفید بود یکی هم بهم گفت اصلا کنکور ندادی…. خودم می دونم وقتی این طوری میشم ، یعنی به دلم یک چیزی میفته حتما همون میشه ….. عمه گفت : این مزخرفا چیه می گی دلشوره داری این طوری فکر می کنی .. برو منم دعا می کنم انشالله قبول شدی … می خوای منم بیام ؟ گفتم نه می ترسم قبول نشده باشم خجالت بکشم …. ایرج گفت این قدر بزرگش نکن ….. الان بهش فکر نکن ….بیا زودتر بریم ….
تمام راه رو تا دانشگاه ایرج منو نصیحت کرد ولی حال من بدتر و بدتر می شد…….. انگار وقتی دلداریم می داد مطمئن می شدم که قبول نشدم … بدنم یخ کرده بود و می لرزیدم شونه هام تکون می خورد …
🌹دم دانشگاه خیلی شلوغ بود و ماشین رو دورتر نگه داشتیم و با هم پیاده رفتیم ….مینا جلوی در منتظر بود … اونم حال خوبی نداشت نگاهی به من کرد و گفت : تو دیگه چی میگی اگر من استرس داشته باشم حق دارم تو که قبول میشی ، اگر تو قبول نشی پس کی می خواد قبول بشه …. بریم؟ گفتم نه من نمیام ایرج تو با مینا برو من اینجا منتظر میشم …اصلا نمی تونم راه بِرم ….. ایرج گفت پس بزار ببرمت تو ماشین اونجا بشین ، گفتم نه اینجا تکیه میدم تا تو بیای ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌓
♨️نمازشب در سیره شهدا
💠شهید رامین عبقبری؛
🔸يكي از همرزمان پسرم "رامين عبقبري" تعريف ميكرد كه رامين شبهايي را كه پست نگهباني نداشت، به كسي كه نوبتش بود ميگفت: مرا براي رزم شبانه (نماز شب) بيدار كن!
🔸چون در سنگر جا براي ايستادن نبود، "شهيد رامين عبقري" نماز شب را به طور نشسته ميخواند. در آن سوز سرما جاي گرم را رها ميكرد و با آب منبع وضو ميساخت و نماز را با حضور قلب و خلوص نيت به جا ميآورد.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄ ※•°•🧡🤍🧡•°•※ ┄┅┄
🧡💫ســلام امــام رضــا (ع)
🤍💫من آشنام امام رضا (ع)
🧡💫گـفـتـن تـمـوم زنـدگـیـت
🤍💫گفتم فقط امام رضا (ع)
🧡💫السّلام علیک یا امام رئوف
┄┅┄ ※•°•🧡🤍🧡•°•※ ┄┅┄
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2