eitaa logo
داروخانه معنوی
4.8هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
4.1هزار ویدیو
102 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎂🎈متولد15بهمن ماه : ای ظرافت تپش قلب چکاوک تو را بر رفیع ترین قله ی احساسمان قرار داده و با تمام وجود فریاد بر می آوریم که روشن ترین فرداها تقدیم تو باد 🎉😌تولدت مبارک ❤️ @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز مرددددددد مبارک😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ *ارادت پیدا کردن نادر شاه افشار به مولـی الموحدیـن امیرالمؤمنیـن علی علیه السلام* 🔰 *در کتاب اسـرار السلاطیـن از کتب خطی خزانه حضـرت ابـاالفضــل العبـاس ( علیه السلام ) نقل است که:* نادرشـاه، وزیـری *شیعـه* به نام میـرزا مهدی خان منشـی استـرآبـادی داشــت، بعد از آنکه نادرشـاه کشور هندوستان را فتـح کرد وزیر شیعی خود را خواسـت، وزیــر از نادرشـاه درخـواسـت سفــر به عتبـات مقدسـه در عــــراق را کرد، زمانی که نادر شاه خواسته وزیــر را شنیـد آن را مسخره کرد و به استهــزاء گرفت و به او گفت: "شما شیعـه ها مـردگـان را می پرستیـد، کسی که صــدها سال است از این دنیـا رفته آیا می روید سر قبر او و به او سلام می کنید؟" میرزا مهدی وزیر گفت: شکـّی در ظاهر نیست که او رحلت کرده است لیکن آنها کارهایـی می کنند که از عهـده زنـده بر نمی آید و این مردم همیشه معجزات و کرامات آنها را می نویسند، و از دلایل این حـرف یکـی از کرامـــات مـولا امیرالمومنین علی ( عآیه السّلام ) سلطان نجـف است که: حیوان نجس العین نزدیـک به مقــام پاک او نمی شود و عجیب تر اینکه خمـر به نزدیک مقـام پاک او نمی رسد مگر اینکه فاسد میشود و تبدیل به سرکه میگردد و خاصیـت مستی اش را از دست می دهد. زمانی که نادرشـاه این حــرف را شنید گفت: اگر چنین باشد که شما می گویید مـن بـا تـو می آیم تا این کرامت و معجزه را تماشا کنم. بعـد از آن نـادرشـاه به سمــت عـــراق حرکت کرد وقتــی به نزدیـک حـــرم امیرالمومنین علی ( ع ) رسید شیـشـه ایی را کـه در آن خمــر بود و آن را محکم بسته بود خــــارج کرد و با تعجـب دید که بوی *سرکــه* از آن متصـاعــد می شود، پس آن را باز کرد و طعـمــــش را چشیـد و دید که به سرکه تبدیـل شده است، بعد سگــــی را خواسـت که به نزدیکی حرم مطهـر امیرالمومنین ( ع ) وارد کند هر چه کوشید نتوانست و سگ اصــرار داشت که از جایش حرکت نکند پس زنجیـــری به گردن او بستند و او را کشیدند تا اینکه زنجیــر پاره شد و نتوانستند آن را وارد منطقــه ایـی که محیـط به حــرم شریف بود وارد کنند. وقتی نادرشاه این معجـزات و این کرامات بزرگ را دید منقلب و خاشع و خاضع شد و گفت چون این کرامت آشکار را دیدم از شما می خواهم مرا با زنجیـــر آهنـــی که ســگ را به آن بسته بودید ببندید تا وارد ضریــــح مولا امیرالمومنین بشوم مـردم کــار نادرشــاه را تصدیـــق نکردنـد و گمان کردند دیوانــه شده است و بعد از آن روشـن شد که او هیـچ باکــی ندارد، بعد از لحظاتی مرد غیر آشنایی آمـد، با هیـبــت بـود و به نادرشـاه نزدیک گردید و زنجیـر به گـردن نادرشاه گذاشت و او را به سوی قبـر امیرالمومنیـن ( ع ) کشاند، چون به قبر مطهــر رسید با خشــوع و تــرس و ادب وارد شد و *تاجــی* کـه از پـادشاهـان به او ارث رسیده بـود و ارزش آن خیلی زیاد بود را بر روی ضریح گذاشت *و گفت:* تو پادشـاهـی ای سیّد من و ای مولای من، و من یکی از بندگان کوچـک تو هستم و طمـع دارم که سگِ درِ خانه ات باشم، کلـب درگاه امیرالمومنین نـادر قلــی، آن که در هــر کـار اُمیدش به توفیـق خداست. *ندیـمِ نادرشـاه* چون دید شـراب تبدیل به سرکه گشـت فـی البـداهـه ایـن شعــر را ســرود: 💎در خاک نجف *نـدیم* آسوده بخواب 💎اندیشـه مَکُن زِ پُرسش روز حساب، 💎جایی که بَدَل به سرکه گردد مِی ناب، 💎بی شُبهِه گُنَـه شود مُبَـدّل به ثواب سپس در نجـف اشـرف مانـد و مقــرر کرد گنبد و دو گلدسته حرم مطهـر امیرالمومنین علی (ع) را از کاشــی تبدیل به طـلا نماید، و دستور داد تـاج طلایی به شکل یک پنجـه دست که به نشانه‌ پنج تن آل عبا و چهـارده شعــاع نور به نشانه‌ چهارده معصوم (ع) است را بـر روی گنبـد مطهــر نصـب نماید، که این اثـر بـه دستــور صـــدام در ابتـدای حکومتش از روی گنبـد مطهـر برداشته شد و هم اکنـون با همت تولیـت این آستـان مقدس دوباره در مکـان نخسـت خود نصب گردید. 📚 منتخب التواریخ ص 119 تحفة الزائر ص31 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Akbar Ghelich - Iliya (128).mp3
4.22M
به نامِ نامی او مهدی (عج) ظهور خواهد کرد ..✨ @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5870823404294113565.mp3
3.08M
🌸 (ع) 💐هوای نجف تو سر دارم 💐ایوون طلاش دوست دارم 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20230122-WA0018.mp3
11.36M
من بهشت رضوان را بی علی نمی خواهم @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - نماهنگ جان نجف.mp3
2.8M
💐ای یارم علی ... 💐خوش به حالم که تو رو دارم علی علی امام من است و منم غلام علے❤️ @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فاطمه بنت اسد سلام الله علیها مى گويد: چندين ماه كه از حمل من مى گذشت، وقتى نزديك بدنيا آمدن على عليه السلام شدم از کنار هر سنگ و كلوخ و درختى كه عبور مى كردم مى شنيدم كه به من مى گفتند: ﴿هَنيئالَك يافاطِمه، بِما خصك الله مِنَ الفَضلِ وَالكرامَة بِحَملك بِالاِمامِ الكَريم﴾ اى فاطمه گوارايت باد، آنچه از فضل و كرامت، كه خدايت بدان اختصاص داده، بخاطر آنكه تو حامل امام كريم هستى. 📚على عليه السلام، وليدالكعبه، ص۳۰ مادرش بنت اسد هست و خودش هم حیدر است خلق و خوی شیر نر گاهی به مادر می رود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نماهنگ با احترام باباسلام باصدای محمدحسین پویانفر نهضت ادامه دارد...
❤️ توصیه رهبرمعظم انقلاب پیرامون اعتکاف ؛ 🔻 در این ۳روز اگر از اعتکاف محروم ماندید، نماز جعفر طیار بخوانید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢ورود رهبر اونا vs ورود رهبر ما 😂😁😄😉👏👏👏👌🌷🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ به سمت همان مسیر دوید؛ و همچنان اسم مهیا را فریاد می زد. یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت.اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود. دستش را در اورکتش برد، تا به محسن زنگ بزند، که برای کمک با چند نفر بیاید. موبایلش را درآورد. اما آنجا آنتن نمی داد. بیسیمش را هم که جا گذاشته بود. نمی دانست باید چکار کند. حتما تا الان خانواده مهیا قضیه را فهمیده بودند... دستانش را در موهایش فرو برد و محکم کشید. سر دردِ شدیدش اورا آشفته تر کرده بود.  با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف را ببیند... با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر  خورد و به سر مهیا خورد. مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد. شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛ نمی توانست درست ببیند. با ناامیدی زمزمه کرد... ـــ مهیا کجایی آخه... بعد با صدای بلندی داد زد: ـــــ مـــــهـــــــیـــــــــا... مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت. مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت. نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند. می خواست بلند شود؛ اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت. سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود. نمی دانست چیکار کند. اشکش درآمده بود. با ناامید با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد. شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه هماه راه رفته را، برگشت. شهاب صدای هق هق دختری را شنید. ــــ مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟! مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت: ــــ سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون! شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت... ــــ از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین... شهاب سریع خودش را به مهیا رساند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد. ــــ حالتون خوبه؟! مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمان شهاب خیره شد! ــــ توروخدا منو از اینجا ببر... شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بی قراری  می کرد. صلواتی را زیر لب فرستاد. مهیا از سرما می لرزید  شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت. ــــ آخ... آخ... ـــ چیزی شده؟! ـــ دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه! شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت. ــــ آروم آروم از جاتون بلند بشید. شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد. ـــ اینوبگیرید کمکتون کنه... با هزار دردسر از آنجا خارج شدند. شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست. شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد. مهیا از درد دستش گریه می کرد. شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛ گفت: ـــ مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم... شما دست ما امانت بودید... مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد: ــــ سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی! شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد. مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود. شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند. ــــ معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟! مهیا فقط سرش را تکان داد. ــــ چطوری دستتون آسیب دید؟! ـــ از بالای تپه افتادم! شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت. شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت. ــــ سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم. ــــ خونه ما؟! ــــ باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان! ـــ نه چیزی نشده! ـــ خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا... گوشی را قطع کرد. اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد... ــــ پیاده بشید. رسیدیم... ... @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب و سکوت و آرامش ⭐️مکمل هم هستند 🌸اما در سکوت میتوان ⭐️گوش دل داشت 🌸صدای خدا را شنید ⭐️که می‌گوید 🌸شب را برای تو آفریدم ⭐️آرام بخواب 🌸من تا صبح مراقبت هستم ⭐️شبتون به لطافت گـــل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا