داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصتم✍ بخش اول 🌸مدتی همون جا وایستادم …اصلا انتظار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصتم✍ بخش اول 🌸مدتی همون جا وایستادم …اصلا انتظار
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصتم✍ بخش دوم
🌸گفت : ببین به من میگی حرف بزنیم ولی تو زیر بار هیچ کارت نمیری ؟ …..
نگاه پر از معنایی بهش کردم و تو دلم گفتم : ایرج نکن تو رو خدا نکن …..
از سر و صدای ما ترانه بیدار شد و گریه افتاد …………
بچه رو بر داشتم تو بغلم گرفتم و اونو تکون دادم تا دوباره بخوابه ……
فکر کردم باید سکوت کنم و به حرفش گوش کنم تا این مسئله از ذهنش بره اومد جلو و آروم گفت : بدش به من آرومش کنم ، چرا گریه می کنه ؟ ترانه رو دادم بهش و رفتم بیرون تو دسشویی و دستمو گذاشتم روی دهنم و تا می تونستم گریه کردم ….
خودمو تو آینه نگاه کردم حالم خیلی بد بود حتی فرصت نمی کردم سرمو شونه کنم ….. و بعد صورتم رو شستم و رفتم بیرون ….
🌸ایرج متوجه شد اومد جلو و گفت : رویا جان ؟ گریه کردی ؟ ببین نمیشه باهات حرف زد؟ گفتی بگو منم گفتم پس دیگه دلگیر نباش من دوستت دارم به خدا خیلی دوستت دارم منظور خاصی که ندارم دلم نمی خواد مشکلی پیش بیاد ….
که عمه زد به در و اومد تو ….
من سکوت کردم ولی چیزی از دلم در نیومد نمی دونستم که دفعه ی بعدی اون به چی مشکوک میشه و من چیکار باید بکنم تا این مسئله از ذهن اون پاک بشه ……..
با اینکه حرف اون تو دلم بود تصمیم نداشتم عکس العملی نشون بدم که باعث بشه زندگیمون سرد بشه …
احساس زنانه ای بود که هر زنی داره و اون از دست ندادن کانون گرمی برای بچه هاش بود …
حالا من دیگه به لحظات فکر نمی کردم وقتی مادر شدی باید آینده دور رو هم برای بچه هات مجسم کنی حالا می فهمیدم چرا مادرم خیلی چیز ها رو تحمل می کرد و به روی خودش نمیاورد و حال عمه رو درک می کردم که سالها اون همه رنج رو به دوش خودش کشیده بود و بازم صبوری می کرد ….
🌸یک شب اون به من گفته بود اون همه فداکاری و صبر چی شد ؟ حالا می فهمم که وجود و خاصیت زن اینه که سعی کنه خانوادشو خوشحال و خوشبخت ببینه …..
حتی اگر خودش گاهی این وسط زجر بکشه و خواسته هاش پایمال بشه …….
بالاخره با هزار سختی تونستم اون ترم رو هم تموم کنم مینا با دل و جون از بچه ها مراقبت کرد و دیگه هر دوی اونا یک جورایی اونو مادر خودشون می دونستن ….به خصوص که من دیگه شیر نداشتم و هر دو از شیر خشک استفاده می کردن و اونم مینا بهشون می داد …..
و راستش من گاهی حسودی می کردم طوری بود که وقتی اون می رفت بچه ها بهانه شو می گرفتن و ساکت نمی شدن …
مخصوصا ترانه ..وقتی اون برمی گشت می رفت تو بغلشو سرشو می برد تو سینه ی اون و خودش بهش می مالید و این طوری اعتراض می کرد که چرا رفته …….
🌸برای همین وقتی یکی از استاد های من به اسم دکتر صالح که ریئس یکی از مهمترین بیمارستان های تهران بود به من پیشنهاد کرد که توی تابستون دستیارش باشم و این آرزوی هر کدوم از اون دانشجو های پزشکی بود من قبول نکردم و فقط چند واحد تابستونی گرفتم که بتونم درسم رو زودتر تموم کنم و اونم زیاد وقت گیر نبود …..
منم تو درسها به مینا کمک می کردم و با هم تست کار می کردیم …..به خصوص زبانی که از حمیرا یاد گرفته بودم که به طور مجزه آسایی کلید زبان بود رو بهش یاد دادم ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصتم✍ بخش دوم 🌸گفت : ببین به من میگی حرف بزنیم ولی
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصتم✍ بخش سوم
🌸اواخر تابستون بود یک روز صبح مینا اومد و گفت : من الان کارمو زودتر بکنم می خوام برم امروز نتیجه ی کنکور رو می دن …
گفتم : پس زود باش بچه ها رو حاضر کنیم …. گفت برای چی ؟
گفتم اونا می خوان زود بفهمن که خاله شون چی قبول شده …..
خندید و گفت باشه خیلی خوب شد مرسی رویا جونم ………
🌸ما داشتیم حاضر می شدیم که عمه اومد بالا و با تعجب پرسید کجا انشالله ؟ گفتم مامان بزرگ ما داریم میریم نتیجه ی کنکور خاله رو بگیریم ………
گفت : صبر کنین منم میام …من و مینا بهم نگاه کردیم و خندمون گرفت …
حالا عمه خیلی با مینا مهربون بود اون فکر می کرد اون دختر با تمام ایثار و از دل و جون بچه ها رو مراقبت کرده و حتی تو کار خونه و همدلی با عمه هیچ کوتاهی نکرده ….
پس تونسته بود به عمق وجود مینا پی ببره و حالا شدیدا مهر اون توی دلش افتاده بود …..
جلوی در نگه داشتیم و مینا رفت تا ببینه نتیجه چی شده ….
🌸تبسم روی پای عمه خوابیده بود ولی ترانه با اون چشمهای درشت و آبیش با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد و ذوق می زد اون بیرون رو خیلی دوست داشت پس منم بغلش کردم و پیاده شدم تا خوشحالی اون کامل بشه و همون طور منتظر مینا شدم …
ترانه شکل عروسک بود با موهای بور و چشمهای آبی توجه همه رو جلب می کرد …و کم کم دخترا و پسرایی که اونجا بودن توجه شون به اون جلب شد و دور ما جمع شدن و قربون صدقه اش می رفتن که یک مرتبه چشمم افتاد به دکتر صالح اونم منو دید رفتم جلو وقتی ترانه رو دید خندید و گفت : چه دختر خوشگلی شکل خودته ….
🌸آهان حالا فهمیدم برای چی قبول نکردی اول ازت دلگیر شدم و فکر کردم در موردت اشتباه کردم ولی حالا فهمیدم که عذر موجه داشتی ….
گفتم آقای دکتر دوتا هستن یکی هم تو ماشینه ….
به وجد اومده بود و پرسید شکل هم هستن ؟ گفتم نه همسان نیستن ، ولی شباهت زیادی بهم دارن مثل دوتا خواهر ….
گفت : باشه من تو رو فراموش نمی کنم و دلم می خواد سرت که فارق شد با من همکاری کنی خیلی از نوع درس خوندن و کار تو راضیم احساس می کنم دانشجوی دقیق و با هوشی هستی ……..
🌸من کاملا حواسم از مینا پرت شده بود …یک مرتبه دیدم اسماعیل منو صدا می کنه ….
چشمم افتاد به ماشین و دیدم عمه و مینا دارن برام دست تکون میدن …
از دکتر تشکر و خداحافظی کردم و رفتم بطرف ماشین ………
از اینکه اونا خوشحال بودن فهمیدم که مینا قبول شده با عجله خودمو رسوندم همون طور که ترانه تو بغلم بود بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : شیمی ؟
گفت : آره شیمی؛؛؛ دیر شد ,, ولی همونی شد که می خواستم…..
🌸عمه پرسید اون کی بود گفتم دکتر صالح می خواست من تو این تابستون تو بیمارستان دست یارش باشم ولی قبول نکردم چون می خوام پیش بچه هام باشم ……
اونشب سوری جون ما و عمه و علیرضا خان رو برای شام دعوت کرد که سور قبولی مینا رو بدن و برای اولین بار علیرضا خان هم موافقت کرد و اومد به مهمونی شام خونه ی سوری جون و اتفاقا اوشب خیلی خوش گذشت علاوه بر اینکه سوری جون غذاهای خوب و خوشمزه ای تهیه کرده بود محفل گرم و دوستانه ای بوجود اومد که علیرضاخان خیلی خوشش اومد بود و حتی بعد از شام هم با آقای حیدری تخته بازی کردن …
🌸برای هم کُری می خودن و می گفتن و می خندیدن …..
من دیدم دخترا کلافه شدن انگار جای خودشونو می خواستن به ایرج گفتم اونم بلند شد و گفت بریم بچه ها خسته شدن باید بخوابن …….
علیرضا خان دلش می خواست یک دست دیگه بازی کنه ولی عمه نگذاشت و راه افتادیم ……
خیلی گرم و مهربون از هم خداحافظی کردیم …
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
♨️سیره عبادی حاج قاسم
🔸خیلی هنر کنیم، نصفهشب دل از رختخواب می کَنیم؛ اگر خسته و کوفته نباشیم؛ اما حاجی مثل ما نبود.
🔸 روز درگیر مبارزه با اشرار شرق بود، دل شب هم بلند میشد. از آخر شب که وقت استراحت بود تا اذان صبح چند بار بیدار می شد دو رکعت نافله می خواند و می خوابید.
دوباره بلند می شد وضو می گرفت دو رکعت نماز می خواند و می خوابید. یازده رکعت را یکجا نمیخواند، بخش بخش میکرد مثل پیامبر که نیمه های شب چندین بار برای نماز از خواب برمیخاست.
🖋راوی حجتالاسلام عسکری امام جمعه رفسنجان
📚 کتاب سلیمانی عزیز، نشر حماسه یاران، صفحه ۳۱.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨نیایش شبانه با حضـرت دوست ❤️
🌸✨خداوندا ؛ آرامش شبانگاهت
🤍✨گویی وجود آدمی را از این کره خاکی
🌸✨رها میکند نگاه به آسمانت و هم بزرگی ات
🤍✨و هم قدرتت... و....لبخندت!
🌸✨و ندایی که مدام جلوه میکند:
🤍✨خدایی هست که تو را میبیند...
🌸✨حرف هایت را میشنود..
🤍✨درکــــت مـــیـــکـــنــــد
🌸✨بوده .... هست.... و.... خواهد بود
🌸✨خدایا دل نگرونی هامونو بگیر
🤍✨و آرامش هدیه کن به قلب تک تکمون
🌸✨آمـــــیــــن یـــــا رَبَّ🤲
🌸✨خستگی هاتو به خاطرمسپار
🤍✨که افق نزدیک است و "خدایی" بیدار
🌸✨که تو را می بیند و به عشق تو همه
🤍✨حادثه ها میچیند که به یادش باشی و
🌸✨بدانی که همه بخشش اوست و
🤍✨هـــمــیــــن کــــافـــی اســـت
🌸✨شـــــبـــــتـــــون آروم
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2