eitaa logo
داروخانه معنوی
7هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
130 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ ﴿پیــــٰـامبـــــر خُـــــدٰاﷺوالہ﴾: ⇇ هَـــــر کٰار نیـــــکے، ↡↡ ◇◇صـــــدّقہ أســـــت.◈↳↳ 📚ألخصــــٰـال: ص¹³⁴ح¹⁴⁵ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ «پیــــٰـامبر خُـــــداﷺوالِہ𔘓↬»: ↶زیـــــرک تــَـــریـــــنِ زیـــــرکٰان،↷ □ کـــَــسے أســـــت کہ⇩⇩⇩ ⇦ أز نفْـــــس خـــــویـــــش ۔۔۔۔حســــٰـاب بکـــــشَد ‌⇨ ↶و بـــــرٰا؎ بَعـــــد أز مــَـرگ کار کــُـــند.↷ 📚بحــٰـــآر الأنـــــوار: ج⁷⁰ص⁶⁹ ح ۱۶، «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۴۱ در ترغيب يارانش به جهاد 🎇🎇 #خطبه۲۴۱ 🎇🎇🎇 🌷 تشويق‌براي‌جهاد خدا شكرگزاري را بر عهده شما
نامه ۱ به مردم كوفه 🎇🎇 🎇🎇🎇 ✅ افشاي‌سران‌ناكثين از بنده خدا، علي امير مومنان، به مردم كوفه، كه در ميان انصار پايه اي ارزشمند، و در عرب مقامي والا دارند. پس از ستايش پروردگار! همانا شما را از كار عثمان چنان آگاهي دهم كه شنيدن آن چونان ديدن باشد، مردم برعثمان عيب گرفتند، و من تنها كسي از مهاجران بودم كه او را براي جلب رضايت مردم واداشته، و كمتر به سرزنش او زبان گشودم، اما طلحه و زبير، آسان ترين كارشان آن بود كه بر او بتازند، و او را برنجانند، و ناتوانش سازند، عايشه نيز ناگهان بر او خشم گرفت، عده اي به تنگ آمده او را كشتند، آنگاه مردم بدون اكراه و اجبار، بلكه به اطاعت و اختيار، با من بيعت كردند. آگاه باشيد! مدينه مردم را يكپارچه بيرون رانده، و مردم نيز او را براي سركوبي آشوب فاصله گرفتند، ديگ آشوب به جوش آمده، و فتنه ها بر پايه هاي خود ايستاد، پس به سوي فرمانده خود بشتابيد، و در جهاد با دشمن بر يكديگر پيشي گيريد، به خواست خداي عزيز و بزرگ 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ «پیــــٰـامبر خُـــــداﷺوالِہ𔘓↬»: ↫ هَـــــرگـــــز هیـــــچ یک¹ أز، مسلمــــٰـانــــٰـان رٰا کـــــوچَـــک مشمــٰـــار!!! ⇇زیـــــرٰا کـــــوچَــــک آنــٰـــان نیـــــز، □در نَـــــزد خُـــــدٰاونـــــد، ╰─┈➤ ◇◇﴿بـــُــزرگ أســـــت.✿⇉﴾ 📚تَنبـــــیہ ألخـــــوٰاطر: ج¹ص³¹ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ «پیــــٰـامبر خُـــــداﷺوالِہ𔘓⇉»: □⇠هیـــــچ پـــــدَر؎، ⇦⇦میـــــرٰاثے بــَـــرتـــَــر أز «۔۔أدب 𑁍⤹⤹» ↶بہ فَـــــرزنـــــدش نـــــدٰاده أســـــت.↷ 📚کـَــــنز ألعمّــٰـــال: ج¹⁶ ص⁴⁶⁰ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_شب ازسرنوشت واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 قسمت_سی_و_دوم✍《حلال》 🌹در رو بست
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ داستان_شب ازسرنوشت واقعی 📖 📖 قسمت_سی_و_چهارم✍ باهر بسم الله 🌹پدرم به سختی حرکت می کرد ... روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم ... روی مبل، کنار شومینه نشسته بود ... اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم ... - آنیتا ... چند روز قبل از اینکه برگردی خونه ... اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود ... خواب دیدم موجودات سیاهی ... جلوی کلیسای بزرگ شهر ... تو رو به صلیب کشیدن ... به زحمت، بغضش رو کنترل کرد ... 🌹- مراقب خودت باش دخترم ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ... - مطمئن باش پدر ... اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته ... من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم ... و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود ... خواب پدرم برای من مفهوم داشت ... روزی که اون مرد گفت... روی استقامت من شرط می بنده ... اینکه تا کی دوام میارم ... 🌹آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم ... توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار ... جوان تحصیل کرده وارد می کنه ... من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن ... با مدرک دانشگاهی ... توی یه شهر صنعتی ... برای گذران زندگی ... داشتم ... زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم ... 🌹با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم ... و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم ... اما تمام اون یک سال و نیم ... لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم ... ✍ادامه دارد‌...... ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ داستان_شب ازسرنوشت واقعی 📖 📖 قسمت_سی_و_پنجم ✍جاسوس ایران 🌹کم کم ارتقا گرفتم ... دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم ... جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود ... 🌹اون روز که برای تحویل رفته بودم ... متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم ... بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه ... از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم ... 🌹تمام روز ذهنم درگیر بود ... وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن ... رفتم اونجا ... کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد ... نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم ... فردا صبح، جو طور دیگه ای بود ... کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود ... اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه ... 🌹یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم ... به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم ... ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود ... من مسلمان بودم ... اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ ... 🌹بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن ... بالاخره رئیس حفاظت اومد ... نشست جلوی من ... - خانم کوتزینگه ... شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ ... هدف تون از این کار چی بود؟ ... خیلی ترسیده بودم ... 🌹- چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن ... - شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید ... و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید ... یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ ... نفسم بند اومده بود ... فکر می کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم ... یهو داد زد ... 🌹- شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ ... ✍ادامه دارد‌...... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2