داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿زنـــــده یـــٰــادحـٰاج عَبداللّٰه ضٰابط(ره)𑁍﴾:
⇠آنقـَــــدر بـٰــــایـــــد بِـــــدَویـــــم⇩⇩⇩
⇦ تــٰـــا وقتے «امــٰـــام زمـــــآنﷺ𔘓» آمـــــد..
⤦سرمــٰـــان را بــــٰـالا بِگـــــیریـــــم و
۔۔۔۔ بِگـــــوییـــــم:
╰─┈➤
«آقٰــا! بیشتـَــــر أز ایـــــن جـٰــــان نَدٰاشتیـــــم»⇉
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
#سخن_بزرگان
#درمحضرعارفان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
نامه ۴ به يكي از فرماندهانش 🎇🎇 #نامه۴ 🎇🎇🎇 ✅ روش گزينش نيروهاي عمل كننده اگر دشمنان اسلام به س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه ۴ به يكي از فرماندهانش 🎇🎇 #نامه۴ 🎇🎇🎇 ✅ روش گزينش نيروهاي عمل كننده اگر دشمنان اسلام به س
نامه ۵
به اشعث بن قيس
🎇🎇 #نامه۵ 🎇🎇🎇
💥هشدار از استفاده نارواي بيت المال
همانا پست فرمانداري براي تو وسيله آب و نان نخواهد بود، بلكه امانتي است در گردن تو، بايد از فرمانده و امامت اطاعت كني، تو حق نداري نسبت به رعيت استبداد ورزي، و بدون دستور به كار مهمي اقدام نمايي، در دست تو اموالي از ثروتهاي خداي بزرگ و عزيز است، و تو خزانه دار آني تا به من بسپاري، اميدوارم براي تو بدترين زمامدار نباشم، با درود
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
⇇یہ جـــٰــایے تـــــو قُـــــرآن مےخـونیـــم:
⇠⇠ "اِنّے أنَـــــا رَبُّـــــک"
□قَشنـــــگ خــُـــدٰا در گـــــوشِت؛
۔۔۔ دٰاره میـــــگہ:⇩⇩⇩
⇦خــُدٰات مَنـــــم، بیخیـٰــــالِ بـــــقیّہ۔۔۔!!!
#شاید_تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
⃝❍↲تنهــــٰـا چیـــــز؎کِہ مـــٰــا رٰا ،
⤦⤦أز شیعیـــــٰان دور مےدٰارد۔۔۔
↶رفتــــٰـارهــــٰـا؎ نـٰـاپسنـــد آنــٰـان أســـــت↷
⇠ کہ خَبـــــرش بہ مـــٰــا مےرسَـــــد.𑁍⇉
-«امــــٰـآممَهــــﷺـد؎𔘓»-
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
#درمحضرعارفان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس قسمت_سوم #دردعشقرادرمانینیست! شب از نیمه گذشته بود و سکوت همه جا را فراگرفته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس قسمت_سوم #دردعشقرادرمانینیست! شب از نیمه گذشته بود و سکوت همه جا را فراگرفته
#رمان
#آخرینعروس
قسمت_چهارم
#دردعشقرادرمانینیست
ملیکا از خواب بیدار می شود. نور مهتاب به داخل تابیده است. او از روی تخت بلند می شود و به کنار پنجره می آید:خدایا این چه خوابی بود من دیدم.!
او می فهمید که عشقی آسمانی در قلب او منزل کرده است. او احساس می کند که حسن (ع) را دوست دارد.
یا مریم مقدس! من چه کنم!
آیا این خواب را برای مادرم بگویم ؟آیا می توانم پدر بزرگ را از این راز باخبر کنم ؟
نه او نباید این کار را بکند. ملیکا نمی تواند به آنها بگوید که عاشق فرزند محمد (ص) شده است.
آخر چگونه ممکن است که نوه قیصر روم بخواهد با فرزندان پیامبر مسلمانان ازدواج کند؟
مدت هاست که میان مسلمانان و مسیحیان جنگ است. کافی است آنها بفهمند که ملیکا به اسلام علاقه پیدا کرده است. ان وقت او را مجارات سختی خواهند کرد.
هیچ کس نباید از این خواب با خبر بشود.
این عشق آسمانی باید در قلب ملیکا مثل یک راز بماند...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس قسمت_چهارم #دردعشقرادرمانینیست ملیکا از خواب بیدار می شود. نور مهتاب به دا
#رمان
#آخرینعروس
پارت_پنجم
#دردعشقرادرمانینیست!
چند روزی گذشته است و عشق دیدار جگر گوشه پیامبر در همه وجود ملیکا ریشه دوانده است.
رنگ او زرد شده و خواب و خوراک او نیز کم شده است. همه خیال می کنند که او بیمار شده است.
قیصر بهترین پزشکان را برای درمان ملیکا می آورد اما هیچ فایده ایی ندارد. آنها درد او را نمی فهمند تا برایش درمانی داشته باشند.
ملیکا روز به روز لاغرتر می شود. چشمانش به گودی نشسته است. هیچ کس نمی داند چه شده است.
مادر برای او گریه می کند و غصّه می خورد که چگونه عروسی دخترش با زلزله ای به هم خورد. بعد از آن بیماری ناشناخته ای به سراغ ملیکا آمده است.
امروز قیصر پدربزرگ ملیکا به عیادت او آمده است :
دخترم! ملیکا عزیزم! صدای مرا می شنوی!
ملیکا چشمان خودرو باز میکند.
نگاهش به چهره مهربان پدربزرگش می خورد که در کنارش نشسته است. اشک چشم او بر صورت ملیکا می چکد.
_دخترم نمی دانم این چه بلایی بود که بر سر ما آمد؟ من آرزو داشتم که تو ملکه روم شوی؛ اما دیدی چه شد.
_گریه نکن پدربزرگ.
_چگونه گریه نکنم درحالی که تو را اینگونه میبینم؟
_چیزی نیست. من راضی به رضای خدا هستم.
_دخترم! آیا خواسته ایی از من نداری؟
_پدربزرگ! مسلمانان زیادی در زندان های تو شکنجه می شوند. آنها اسیر تو هستند. کاش همه آنها را آزاد می ساختی و درحق آنها مهربانی میکردی، شاید مسیح و مریم مقدس مرا شفا بدهند!
قیصر این سخن را می شنود وبه ملیکا قول می دهد که هرچه زودتر اسیران مسلمان را آزاد کند.
بعد از مدتی به ملیکا خبر می رسد که گروهی از اسیران آزاد شده اند. او برای اینکه پدربزرگ خود را خوشحال کند، قدری غذا می خورد.
پدربزرگ خشنود می شود و دستور میدهد تا همه مسلمانانی که در جنگ ها اسیر شده اند آزاد شوند.
اکنون ملیکا دست به دعا بر می دارد و میگوید : « آی مریم مقدس! من کاری کردم تا اسیران آزاد شوند، من دل آن ها را شاد کردم. از تو می خواهم که دل من را هم شاد کنی».
ملیکا منتظر است شاید بار دیگر در خواب محبوبش را ببیند. شاید یار آسمانیش، حسن «علیه السلام» به دیدارش بیاید.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2